eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ❤️ 🍃 به قلم': وقتی هنوز به خاطرات عروسیم فکر میڪنم شیرینے وصف ناپذیرے در وجودم احساس میڪنم. هنوز ڪہ هنوز است با یادآورے آن خاطرات لبخند میزنم. چقدر براے آن ژست هاے عڪاسے خندیدیم. شب بہ رسم ولیمہ عروسے، خانواده هردونفرمان مهمانمان بودند. موقع خداحافظے با مادرم او را بہ آغوش ڪشیدم. هق هق وار گریہ میڪردم _مامان تو رو خدا منو حلال ڪن ، من خیلے اذیتت ڪردم . بخاطر من موهات سفید شد. خم شدم دستش را به‌ زور بوسیدم . مامان هم گریہ میڪرد. _حلالے دخترم ، دعا میڪنم خوشبخت شے، عمرے بہ پاے هم پیر شید .نوه هاتون رو ببینید. و چہ دعایے بہتر از دعاے مادر براے دخترش. من بہ استجابت این دعا ایمان دارم. ــــــ بہ مرضیہ گفتہ بودم میخواهم براے سیدعلے لباس بخرم . رضایے ماشین را ڪنار بوتیڪ لباس بچہ گانہ نگہ داشت. سیدعلے را بہ فاطمہ دادم و با مرضیه پیاده شدیم . به داخل مغازه رفتم از بین لباس ها یک سرهمی سفید با طرح دریا ،نهنگ و قایق انتخاب ڪردم . دو تا لباس دیگر هم برداشتم . یادم آمد سید طوفان میگفت : *_خانم ، این همہ لباس و اسباب بازے براے چیہ؟لازمہ؟ سعے کن چیزایی بخرے ڪہ لازم و ضروریہ، تا بچہ بزرگتر ڪہ شد قدر داشتہ هاشو بدونہ و من میگفتم: آقاے پدر خیالت راحت ، من چیزهاے ضرورے میخرم ، تازه برنامه ریزے ڪردم اگر براش ڪوچیڪ شد لباس هاے نویے ڪہ داره رو بہ خانواده هایے ڪہ نیاز دارند بدهم. خم شد و پیشانیم را بوسید و گفت: _شما همہ چے تمومے، خوش بہ حال سیدعلے کہ مامانے مثل تو داره . بعد ڪنارم دو زانو نشست. دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت : ببین حُسنا میدونے آرزوم چیہ ؟ دلم میخواد سیدعلے بزرگ شہ ، باخودم ببرمش هیئت ، ڪم ڪم یاد بگیره مداحے کنہ ، با همون دستاے ڪوچولوش بہ سینہ اش بزنہ ...و بگہ حسیــــن نفسش را آه مانند بیرون داد. حسین با ما چہ میڪنے ... با صداے قشنگ ومحزونش برایم خواند _ دیوونتم ...دیوونہ ے نگاهتم .. حسینِ من ... من و بخر بہ جون مادرت این دلو یہ ڪربلا ببر ... اشڪم چکید. _ من هنوز ڪربلا نرفتم. اون بار هم ڪہ نشد ...طوفان یعنے آقا منو نمیخواد؟ دستانم را به دست گرفت . _نہ خانم ، آقا میخواد با امانتیش برے زیارتشون . ان شاء اللہ با سیدعلے سہ نفره میریم.))** ★★★★★★★★★★★★★★★★★ منِ بی او و هنوز قسمت من نیست بہ دیدار تو نائل شوم ارباب بہ لباس ها نگاه میڪنم. من دلخوشم بہ همین خرید ڪردن هاے یواشڪے لباس ها را خریدیم و سوار ماشین شدیم. در راه بہ یاد چیزے افتادم . _راستے فاطمہ، چیڪار ڪردے با اون قضیہ؟ هنوز نمیخواے بہش جواب بدے؟ _نمےدونم هنوز هم نمےدونم بایدچیڪار ڪنم ، از دستش دلخورم اگر اونجورے رفتار نڪرده بود شاید براے تو این اتفاقات نمے افتاد . _ببین فاطمہ اون دوستت داره ، واقعا هم تو رو میخواد ، اون اتفاقات هم ...نمیدونم شاید باید میفتاد تا طوفان دنبال من نباشہ .ازم ناامید بشہ . _بہش گفتم تا زمانے ڪہ تڪلیف تو مشخص نشہ هیچ جوابے نمیدهم. درضمن فڪر ڪردے الان وقتشہ؟ فردا اومدن خواستگارے، طوفان بفهمہ نمیگہ این از کجا منو میشناختہ ؟ _نمیگم خواستگارے، لااقل بدونہ ڪہ تو هم دلت باهاشہ فاطمہ گفت : الان نمیتونم . میدونے حُسنا من از تو خیلے چیزها یاد گرفتم . اینڪہ فقط حواسم بہ خوشیہ خودم نباشہ. تو اون روزها ڪہ حالم بد بود ، ڪے فڪرشو میڪرد مثلا رقیب من بتونہ قشنگ منو آروم ڪنہ ، ڪارے ڪنہ نگاهم بہ زندگیم عوض شہ ، بہ آدمہا عوض بشہ . حُسنا من نمیتونم خودخواه باشم. فقط بہ خوشےِ خودم فڪر ڪنم. اینو تو یادم دادے میدونے واقعا گاهے بہ تو غبطہ میخورم ڪہ چطور یڪ زن ،مردونہ پاے زندگے و عشقش ایستاد حتے بہ قیمت آبروش ...حتے بہ قیمت ناراحتے همسرش . گاهے از خودم میپرسم من اگر جاے تو بودم میتونستم اینجورے خوددار باشم؟آخہ زنہا معمولا نمیتونن چیزے تو خودشون نگہ دارن .تو واقعا همہ معادلاتم رو بہم زدے. یہ سوال خیلے وقتہ ذهنم رو مشغول ڪرده تو با اینڪہ اینقدر سختے ڪشیدے چطور هنوز مقاومے ؟ _میدونے فاطمہ ، شاید اگر منم بہ زندگے نگاهم مثل خیلے از آدمہا بود هیچوقت نمیتونستم اینجورے دوام بیارم . آدم با هر سختے ظرفیت روحش بزرگتر میشہ و تحملش بیشتر . قبول ڪردم ڪہ توے این دنیا قرار نیست ما آدمہا بہ همه چیزمون برسیم. اینجورے حسرتم ڪمتره ، اینجورے عذاب ڪشیدنم ڪمتره ، اینجورے لذتم از داشتہ هام بیشتره . اما خب دو چیز منو اینطور امیدوار نگہ داشتہ یڪے نیروے عشقہ و یڪے امید بہ راحتے بعد سختے . و من بہ وعده تو یقین دارم . چرا ڪہ خودت فرمودے «ان مع العسر یُسرا ... فإنَّ مع العُسرِ یُسرا قطعا بعد از هر سختے ، آسانے هست. ـــــــــــ پارت گذاری رویای وصال روزهای فرد ↩️ .... ❌ ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
لباسم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم _من ڪہ صد در صد ، وقتے یہ ڪد بانویے تو خونہ باشہ و هے غذاهاے خوشمزه بپزه ، معلومہ باید چاق بشم. _حالا ناراحت نشو درست میشه غذاے دو نفره عجیب میچسبید. روزهای خوب حال آدم را خوب میکند. ↩️ .... ❌ ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
دستش را گرفتم و به اتاق بردم. پشت میز نشستم و شروع کردم از موشکی که قرار بود طراحیش کنیم صحبت کردم. چند سوال پرسید و من هم جوابش را دادم. لبخندش برایم قشنگ ترین هدیه خدا بود. همینکه باور کرد به خاطر او حاضر بودم هر کاری کنم برایم کافی بود . چہارشنبہ از راه رسید و مهمانے ما هم برگزار شد. حُسنا و مادر امیر حسابے باهم گرم گرفتہ بودند . بعد از صرف شام روے مبل نشستیم _خب امیر آقا شیرینے عروسےِ ما را هم خوردے ، حالا ڪے نوبت تو میشہ بہمون شیرینے بدے؟ مادرامیر گفت: خدا از زبونت بشنوه این بچہ ڪہ بہ حرف ما گوش نمیده _بچہ گوش ڪن بہ حرفِ مادرت امیر سرش را بہ سمتم کج کرد و آرام گفت : همہ ڪہ مثل جنابعالے شانس ندارن ڪہ وسط داعش هم زن گیرشون بیاد. من فڪر کنم وسط شہر زن ها هم تنہایے بایستم چیزے عایدم نمیشہ. _پس حسابے بختت بستہ شده . امیر چشم هایش را گرد و گفت: چہ جورم به خنده افتادیم که مادر امیر گفت: نہ آقا سید ،خودش بخت خودش رو بستہ ،از بس سختگیرے میڪنہ هردونفرمان از تعجب چشم هایمان اندازه یک نعلبڪے شده بود. امیر گفت: نگفتم بہت ، ایشون شاهگوش تشریف دارن مادرامیر گفت: خدا ڪنہ یہ زن خوب و نجیب مثل حُسناخانوم بزودے نصیبت بشہ از این تعبیر هم خوشحال شدم ڪہ همہ حُسنا را دوست دارند و هم حسِ بدے در دلم شڪل گرفت. دوست نداشتم امیر حتے ثانیہ اے بخواهد در مورد حُسنا فڪرڪند، چہ رسد ڪہ بخواهد آدمے شبیہ او را پیدا ڪند. آن شب هم تمام شد. شب جمعہ با حُسنا گلزار شهدا رفتیم و سر قبر حمید . خم شدم و آب را روے سنگ قبرش ریختم . _ڪجایے رفیق؟تنہا تنہا خوش میگذره؟ ڪے منو میبرے؟ دست حُسنا را گرفتم. _میشہ برام دعا ڪنے ... شهید بشم؟ دستانم را ناگہانے بوسید _حتما دعا میڪنم .دعا میڪنم باهم شهید بشیم ، آسید بیا از امروز بہ نیت شہادتمون تا وقتے ڪہ زنده ایم روزے۱۴ صلوات بفرستیم. ۷صلوات بہ نیت ظہور مولا ڪہ ان شاء اللہ اقا رو ببینیم و ۷ تا هم بہ نیت شهادت دو نفره مون . و من هر روز بہ رسم عہدمان ۱۴ صلوات میفرستم. توچے؟.. اصلا یادت هست؟ ↩️ .... ❌ ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
باید میرفتم امامزاده ... میرفتم تا کمی دلم آرام بگیرد. گوشیم را خاموش ڪردم. چندساعتے آن جا ماندم. وقتے بیرون آمدم سعید روبہ رویم ظاهر شد. _باید برے بیمارستان ،بچہ ات داره دنیا میاد. بچہ من؟ قرار بیاد بین این نامردے ها.. سوار ماشین شدم. سعید ساکت بود . زیر لب با خودم حرف میزدم . _باید بچہ ام سالم بہ دنیا بیاد. اون مال منہ بچہ من ..." _طوفان یه سری چیزها هست که باید بهت بگم. _دیگه چه چیزی هست که باید بشنوم.همه چیز رو دیدم . _نه کامل. تو همه چیز رو نمیدونی. با پوزخند گفتم: هر دم از این باغ بری میرسد، تو بگو چی شده؟ سعید ماشین را گوشه ای نگه داشت. به طرفم برگشت . _گفتنش سخته اما امیدوارم تحمل کنی.حسنا ...لبش را میجوید. چشم هایش دو دو میزد. _حسنا چی؟ بگو دیگه؟ _ازدواجش با تو به خاطر دست پیدا کردن به یه سری اطلاعات بود. متاسفانه از اعتماد تو سوء استفاده کرد و اون اطلاعات رو لو داده. گوشم سوت میکشید. _نه امکان نداره ... من باور نمیکنم. سرم را به چپ و راست تکان دادم. بلند بلند زدم زیر خنده ... _شوخی نکن سعید. شوخی بدیه . حسنا اینجوری نیست. سعید سرش را پایین انداخت و گفت: متاسفم امیر هم باهاش همدست بوده. چیزی نمی‌شنیدم. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و همه چیز را باخودم مرور کردم. تمام زندگیم. تمام دلبری های حسنا و اطلاعاتی که میخواست. به سادگی خودم خندیدم. هیچ چیز را باور نمیکردم. وارد بیمارستان ڪہ شدیم . تازه فهمیدم کجا هستم. به سرعت خودم را به بخش زایمان رساندم. همہ با تعجب نگاهم میکردند. مامان وقتے مرا دید نگاه سرزنش بارے کرد و رویش رابرگرداند. مادر حُسنا در حال قران خواندن بود. من اما دلم در هیچ جا بند نبود. آرام نبودم ... مطمئنم تا آخر عمرم آرام نخواهم بود. پرونده را پر ڪردم .چند ساعتے گذشت ڪہ زهرا از بخش زایمان خارج شد. به سمتم نگاهی کرد و با لبخند گفت: مبارڪہ،سیدعلی هم دنیا اومد. آن لحظہ فقط بہ سیدعلے فڪر میڪردم بہ پسرم . من باید قوے باشم. به خاطر تو همه چیز را تحمل میکنم پسرم. ↩️ .... ❌ ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas
♡﷽♡ ❤️ 🍃 به قلم: ڪمی ترافیڪ بود وقتے آن جا رسیدم ماشین امیر را دیدم. پیاده شدم و بہ سمتش رفتم . در ماشین را باز ڪرد و گفت جلو بنشینم. ڪمی معذب بودم ولے مجبور شدم . فوری نشستم و اطلاعات را به او دادم. قبل از آن که پیاده شوم گفت: فقط ببخشید میخواستم یه چند تا سوال بپرسم اگر اشکال نداشته باشه. _بله _راجع به خانم رضوی ! حدسش را میزدم. سرم را ڪہ بالا آوردم با دیدن شخص روبہ رویم قلبم از سینه ام بیرون زد. . دنیا دور سرم چرخید. طوفان ...اینجا چہ میڪرد؟ در ماشین را باز ڪرد و امیر را بیرون ڪشید فریادهایش جلوی چشمم بود. _تو اینجا با زن من چہ صنمے دارے؟ از ماشین پیاده شدم . طوفان داد میزد و توضیح میخواست. قطره اشڪے از گوشہ چشمم پایین چڪید هیچ وقت فڪر نمیڪردم در زندگیم ڪار بہ جایے برسد ڪہ طوفان مرا باور نداشتہ باشد. هرچه گفتم اشتباه میکنی. باور نکرد. _چرا من نباید بدونم ؟ چرا قرار یواشڪے میذارے و میگے طوفان نباید بدونہ؟ حال هر سه ے ما بد بود. طوفان برایم تاڪسے گرفت و خودش با موتور از آن جا دور شد. لحظہ آخر برگشتم و از پشت شیشہ نگاهش ڪردم. _طوفانم من هیچوقت بہ تو خیانت نمیڪنم .مرا ببخش ... آن روزها بہ سختے برایم گذشت.من باردار بودم و این همہ فشار را باید تحمل میڪردم . آن هم فقط به خاطر حفظ جان طوفان و اطلاعات کشورم. یڪ ماه تا بہ دنیا آمدن پسرم مانده بود. در این مدت رابطہ طوفان با من سرد شده بود. هرچہ تلاش میڪردم اعتمادش را جلب ڪنم فایده نداشت او منتظر توضیح قانع ڪننده بود و توضیحات من راضیش نمیڪرد . روز و شب سر سجاده اشڪ میریختم و از خدا میخواستم اعتماد و زندگیم برگردد. خیلے سخت است عاشقانہ ڪسے را بخواهے اما او بہ تو اعتماد نداشتہ باشد. بالاخره آن روز رسید. روزے ڪہ من براے همیشہ براے طوفان تمام شدم. در یڪ نصف روز تمام داشتہ هایم را از دست دادم. طبق برنامه ای که دیوید به من داد بود و مجبور بودم با آن ها همکاری کنم باید فلشی را به لپ تاپ طوفان وصل میکردم. با سختی تمام و استرس این کار را کردم. صبح نوبت آزمایش خون داشتم. بیرون رفتہ بودم. وقتے برگشتم در را کہ باز ڪردم با دیدن فرد روبہ رویم ڪمے عقب رفتم و ترسیدم. سعید بود... محافظ طوفان خودش هم ڪمے هول ڪرده بود. _إه...ب .. ببخشید طوفان بہم گفتہ بود چیزے جامونده بود یعنے چیزے لازم داشت اومدم خونہ براش ببرم .طوفان گفتہ بود خونہ نیستید براے همین بدون اجازه اومدم ببخشید و فورا از خانہ بیرون رفت. ڪمے ترسیده بودم.روے مبل نشستم و چند نفس عمیق ڪشیدم. باخودم گفتم : _خب کار داشتہ دیگہ ...،اما اگر میخواست اینجا بیاد چرا طوفان بہ من زنگ نزد خبر بده . تلفن رابرداشتم ڪہ بہ طوفان بگویم اما بعد منصرف شدم . با فڪرے ڪہ بہ ذهنم رسید بلند شدم و بہ سمت اتاق ڪار طوفان رفتم. لپ تاپ را باز کردم .اطلاعات را بررسے کردم . چیزے مشڪوڪ بود. ولے نمیدانستم دقیقا چہ اتفاقے افتاده . ________________________________توجه: استثنائا ادامه ی رویای وصال را فردا که جمعه است ارسال میکنیم. ممنون از صبوریتون ↩️ .... ❌ ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
حسام الدین گره ی پیشانیش بیشتر شد.تکان ریزی خورد. احساس کردم سرش پایین تر افتاد. دوست داشتم ببینم چه چیز این قدر او را بهم ریخته بود. حال درونش را در چهره اش می جستم. یعنی رنگ رخساره خبر میدهد از سر درونش؟ او را نمیشناختم. لحظه ای به خودم آمدم که چرا کنجکاوی میکنم؟ شانه ای بالا انداختم و به خودم گفتم : مرا سننه . فقط زیر چشمی حواسم به سید هاشم بود. از همان اول مهر این پیرمرد در دلم نشسته بود. نگاهی به چرخ سفالی حسام انداخت و گفت : گِل حسام الدین سوالی نگاهش کرد. _گِل... از حضرت امير المومنين عليه السلام پرسيدند: آيا مردى (كامل ) را ديدى ؟ حضرت فرمود: بله و تاكنون از حال او مى پرسم . پس از وى پرسيدم : تو كه هستى ؟ پاسخ داد: من گل هستم پس گفتم : از كجايى ؟ پاسخ داد: از گِل گفتم : به كجا؟ جواب داد: به گل پرسيدم : من توام ؟ پاسخ داد:  تو پدر خاكى ... ابو ترابى ... از سوز دل نفسش را بیرون داد و گفت : حیدر ...حیدر حسام الدین همان طور که سرش پایین بود گفت: علی... و ما ادراک ما علی ؟ سید هاشم دست به زانو گرفت و گفت: یاعلی جوون ...یاعلی! سید هاشم رفت. نمیدانم چرا درونم آشفته بود. یک جور سردرگمی. دلم گرفته بود. حسام الدین که پایین آمد ترجیح دادم وسایلم را بردارم و از آن جا بیرون بزنم. شانه هایش افتاده بود. غمی در چهره اش موج میزد. دستی به سرش کشید و به طرف طاقچه رفت. سه‌تارش را برداشت. توی حال وهوای خودش بود. _با اجازه من میرم. انگار صدایم را نمی‌شنید. _ببخشید آقا من دارم میرم ...خداحافظ سرش را برگرداند و گفت: چی گفتی؟ حالش برایم عجیب بود. چند ثانیه پلک نزدم . متحیر رفتارش بودم. _گفتم دارم میرم. سرش را به تایید تکان داد. به خسته نباشیدی اکتفا کرد. کیفم را برداشتم و به سرعت از کارگاه بیرون رفتم. تا وقتی رسیدم تمام ذهنم متمرکز حرف های سید هاشم و حال حسام الدین بود‌. آن مرد هر که بود نفسش حق بود. ـــــــــــــــــــــــــــــــــ *کافی، جلد۲، ص۱۶، حکمت۵ *جلدسوم پندهای حکیمانه، علامه حسن زاده آملی ↩️ ... ❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
حسام الدین لبخندزد. این لبخند با بقیه لبخندهایی که به شمردن هم نمیرسید، فرق داشت. _خوبه درگیره برای خودش با پرونده ها سیدهاشم تکه موبی برداشت و به هم چسباند . _کارش هم سخته. خیلی توان میخواد با همه سر و کله بزنی. اما از اون جوونهای روشنه . چند وقت پیش کاری برامون پیش اومده بود بچه ها معرفیش کردن .رفتیم پیشش. الحمدلله به کارش هم وارده. همان موقع گوشی حسام الدین زنگ خورد . اره را کنار گذاشت و از جیبش موبایلش را بیرون کشید. به صفحه اش نگاه کرد و گفت: چقدر هم حلال زاده است. خودشه گوشی را جواب داد : _سلام اخوی خوبی؟...آره... خب، چی شده؟ ...جدی میگی؟ نه نه اونجا نیستم. کارگاهم میتونی بیای اینجا.پس بیا آره بیا یه مهمون هم دارم باید بیای ببینیش... باشه منتظرتم . حسام الدین موبایلش را قطع کرد و رو به سید هاشم گفت : داره میاد اینجا سید هاشم لبخند زد و گفت: این جوون همیشه سیمش وصله . حسام الدین لبخند کم جونی زد و با سر تایید کرد. از ما فاصله گرفت و بیرون رفت. زهرا سادات سر پا ایستاد و گفت: بابا هاشم بهتر نیست بریم دیگه. سید هاشم نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت: یه کم دیگه میمونیم بعد میریم. کاری داری مگه بابا جان؟ زهرا سادات چادرش را کمی باز کرد و گفت: نه همینجوری گفتم. دقایقی بعد گلابتون، فروغ الزمان و سهراب وارد کارگاه شدند. گلابتون سبد میوه ای به دست گرفته بود و سهراب سینی چای و مخلفات دیگر. فروغ الزمان چادر سفید نماز را پوشیده بود. با دیدن سید هاشم جلو رفت و با احترام سلام کرد. نگاهش که به زهرا سادات افتاد چشم هایش درخشید. و با گرمی با او خوش و بش کرد. _چقدر مشتاق دیدارتون بودم .خدا رحمت کنه مادرت رو. گلابتون در ادامه ی ابراز ارادت ها به زهرا سادات گفت: نور به قبرش بباره، خانم بود. یک پارچه ماه زهرا با لحن مودبانه و مهربانی گفت : خواهش میکنم. خوشحالی وصف ناشدنی در وجود حسام الدین موج میزد. در دل گفتم: کم مانده دیبا و پریا بیایند. از قضا حدسم درست بود. دقایقی بعد سر و کله ی دیبا یا بهتر بگویم خانم مارپل هم پیدا شد. در دل گفتم خدا بخیرش کند. ـــــــــــــــــــ 🌺برنامه پارت گذاری رمان خوشه ی ماه مثل گذشته است. مگر استثنائا مثل امشب دو روز پشت سرهم بزنیم. من هر زمان که مغزم کشش داشته باشه مینویسم و وقتم یاری کنه . لذا برای ادامه دادن گاهی نیاز به تمرکز و فاصله گرفتن از رمان دارم. ببخشید که ترتیب منظمی شاید پیش نیاد. چون واقعا دست من نیست. این رمان روزانه نوشته میشه و برای همین گاهی با اخلال و فاصله مواجه میشه. اینها رو نوشتم که درکم کنید و مجددا پیام ندید☺️ بهرحال ممنون از صبوریتون 🌺 ↩️ ... ❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 ‌#قسمت_85 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام دوساعتی گذشت. همه ی حواسم به زهرا
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم از بودنش خوشحال نبودم‌. از آن دسته آدم های نچسب بود. از آن هایی که ناخوداگاه آدم را یاد زن های عصبی و خشن کارتون ها می انداخت. آن هایی که بچه ها را در اتاقی محبوس می‌کردند. از آن هایی که آنه شرلی را در یتیم خانه تنبیه میکرد. یا از کوزت تا پای جان ، کار میکشید. دست خودم نبود. خوشم نمی آمد. بخصوص این چند وقت که نگاهش مرا دُرسته قورت میداد. کنایه آمیز حرف میزد. مشخص بود از این که من با حسام الدین کار میکنم بدش می آید. شاید هم فکر میکرد من قاپ این‌ خانزاده را خواهم دزدید. زهی خیال باطل! سعی کردم آرامشم را حفظ کنم و به توهمات بیهوده این زن فکر نکنم. فروغ الزمان حال مادر را پرسید. اما نگاه های گاه و بیگاه دیبا به زهرا سادات از چشمم دور نماند. گلابتون به فروغ گفت: سادات خانم یه پارچه کدبانو ماشاء الله یه کارگاه بافندگی فرش راه انداخته برای خانم ها که مشغول بشن. خودش هم که از هر انگشتش یه هنر میباره فروغ الزمان با تحسین زهرا را نگاه کرد. چهره ی سرخ و سفید شده ی دیبا توجهم را جلب کرد. خنده ام گرفته بود. گلابتون انگار متوجه شد که او هم جواب لبخند مرا داد. با سر اشاره کردم که حال بعضیا خوب نیست. گلابتون لبخند زد . دستش را جلوی دهانش‌گرفت خنده اش گرفته بود. سرش را بالا داد که یعنی بیخیالش شو. دیبا نگاهی به دور وبر کرد و گفت: البته هنر تو این دوره زمونه خوبه منتها اولویت با درس خوندنه. حالا شما چی خوندید؟ زهرا با آرامشی همراه با طمأنینه جواب داد: من دانشگاه نرفتم .دیپلم دارم دیبا ابرویی بالا انداخت و گفت: چه حیف. واقعا الان دیگه روی لیسانس هم خیلی حساب نمیکنن .چه برسه به دیپلم. زهرا گفت: بله همینطوره، منتها همه چیز تو مدرک نیست. آدم باید ببینه توی چه چیزی استعداد داره ادامه بده . سرم پایین بود و با انگشتم ور میرفتم. حسام الدین و سید هاشم وسهراب مشغول گفت و گو بودند که فروغ الزمان گفت: استعداد خیلی مهمه . زهرا سادات گفت: و البته تلاش و تمرین. ببینید همین هیوا خانم با اینکه تخصصش یه چیز دیگه است اما انصافا خیلی کارش خوبه. مشخصه قشنگ استعدادشو داره . دیبا فوری گفت: چه فایده داره اخه این جور کارها درامد خوبی هم نداره. زهرا سادات گفت: اتفاقا درامد خوبی داره شاید کار دائمی نباشه اما درآمدش بد نیست. بهرحال کارهای معماری جزء کارهای سخت و اتفاقا پرستیژدار به حساب میان. از تعریف زهرا سادات خوشم آمد. دقایقی بعد پریا وارد کارگاه شد. آرایشش پر رنگ‌تر شده بود و لباسش کوتاهتر. با سردی به همه سلام کرد و گفت: مامان من میخوام برم‌ بیرون . حسام الدین‌ با تعجب نگاهش کرد. سپس چهره اش را در هم کشید و سرش را پایین انداخت. دیبا از جایش بلند شد و گفت: برو مادر خدا به همراهت. پریا که رفت. دیبا به خودش مسلط شد و گفت: این دختر واقعا خاصه. هرجا بخواد بره میاد بهم میگه. خیلی احترامم رو نگه میداره.خیالم از جانبش راحته. از اون دخترهایی نیست که خودشون رو به بهانه درس یا کار آویزون پسرها میکنن. تازه بعضیاشون هم یه چادر میندازن رو سرشون اما گوششون بدجور میجنبه. حرفش بدجور قلبم را به درد آورد. میدانستم این زن به عمد این جمله ها را می گوید. گلابتون لبش را به دندان گرفت. زهرا سادات سرش را پایین انداخت و نفسش را عمیق بیرون داد. فروغ الزمان نمیدانست چه بگوید. لختی که گذشت صدای موبایل حسام الدین بلند شد. حسام به سهراب اشاره کرد که در را باز کند. فروغ پرسید: مهمان داری؟ حسام الدین ورودی سرداب ایستاد و گفت : آره مهدیِ! کم کم صدای یا الله مهدی از حیاط بلند شد. چقدر این سبک حرف زدن هایش را دوست داشت. صدای حرف زدنش با سهراب و بگو بخندش آشکارا می آمد. _سهراب یواشکی به دور از چشم گلابتون بیا تا یه زن خوب برات پیدا کنم. هم جوون هم خوشگل هم کدبانو .‌ سهراب گفت: آقا مهدی خودت میدونی با گلابتون . با خودش طرفی من نمیتونم چیزی بگم. گلابتون سرش را جنباند و لبخند زنان گفت: این پسر هنوز طبع شوخش رو داره. صدای صحبت کردنش با پایین آمدن از پله های کارگاه از بین رفت. جوانی بود موقر. نگاهی به اطراف کرد و با دیدن سید هاشم انگار بال گشود. سلام کرد و جلو رفت. سید هاشم را در آغوش گرفت. خم شد که دست سید را ببوسد. اما سید هاشم نگذاشت. وقتی خوش و بش هایش تمام شد به سمت ما برگشت با نگاه گذرا به تک تک ما سلام کرد. فروغ الزمان به مهدی گفت: پارسال دوست امسال آشنا آقا مهدی. مهدی خالقی قیافه ی شرمگینانه ای به خودش گرفت و گفت : من معذرت میخوام، خیلی سرم شلوغه ، و الا که دیدن شما برای من آرزو هست. ان شاء الله که امروز مقدمه ای بشه برای اومدن های بعدی. ↩️ .... ❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•