eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
روی هر پله‌ای که باشی خدا یک پله از تو بالاتر است نه به این خاطر که خداست... برای اینکه دستت را بگیرد...🌸 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
بعضی احساس ها ... کلمه نمی خواهد ... صدا می خواهد ... لحن می خواهد ... مثل "دوست داشتن"… بعضی حرف ها را نباید نوشت نباید تایپ کرد مثل "دوستت دارم "… دوست داشتن را ... باید کنار گوشش زمزمه کرد ... و دوستت دارم را ... با بوسه نشانش داد ... چرا نسلی شدیم ... که لب هایمان را از یاد برده ایم ... و فقط به دست ها تکیه کرده ایم …! •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
مهدی سرش را پایین انداخت و با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفت: قسمت نشده هنوز . حسام الدین فوری
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم مهدی آدم اینجا ماندن نبود. دوست داشت فرار کند. از حسام، از سید هاشم، از زهرا ساداتی که فکر میکرد می تواند همدمش باشد. هنوز پرنده ای میان سینه اش پر پر میزد. روی چشم در چشم شدن با سید هاشم را نداشت. در را باز کرد. یا الله گویان از اتاق بیرون رفت که ناگهان با زهرا سادات روبه رو شد. از مهلکه جان سالم به در برده بود اما اینجا به دام یار افتاد. دیدن یاری که از او گفتن برایش از حل پرونده هایش سخت تر شده بود. زهرا درحالی که گوشه ی چادر رنگیش را زیر بغل زده و لبه ی آن را به دهان گرفته بود، جلویش سبز شد. دستانش سنگینی می کرد. با جامیوه ای و پیش دستی هایی که هر لحظه امکان افتادنشان بود. مهدی مانند پسرهای نوجوان هفده، هجده ساله هول شد. سر به زیر سلام کرد و به طرف مخالف زهرا سادات رفت. دقیقا کجا؟ خودش هم نمی دانست. درِ خروجی آن طرف تر بود. برگشت، ببخشيدی گفت و از کنار زهرا سادات رد شد. زهرا جامیوه ای و بشقاب را دم در اتاق گذاشت. و با صدایی آهسته جواب خداحافظی او را داد. حالا دیگر می توانست نفس های حبس شده اش را بیرون بدهد. آن طرف اتاق حسام الدین و سیدهاشم مشغول گفت و گو بودند. حسام برای مطرح کردن موضوع ترجیح داد مقدمه چینی کند. _آقا سید شما چقدر مهدی رو میشناسید؟ سید هاشم تبسم کرد و گفت: پسر خوبیه، از چه نظر؟ حسام الدین تسبیح را از میان انگشتانش گرفت و توی مشتش فشرد. چهار زانو نشست . _میدونم که مهدی رو خوب میشناسید. قبولش دارید. مهدی واقعا به معنای تمام کلمه مرد هست. من مثلش کم دیدم. از دبیرستان باهم بودیم. مثل دو تا برادر. از من بزرگتر بود ولی همیشه هوای منو داشت. اصلا مهدی بود که منو با حاج حیدر و شما آشنا کرد. اگر اون نبود نمیدونم من الان اصلا کجا بودم؟ سید هاشم گفت: لطف خدا بوده باباجان. سید هاشم سرش پایین انداخت و سراپا گوش شد. حسام ادامه داد: _بله همین طوره . بعد از فوت خانمش روحیه اش خیلی بهم خورد، اما خداروشکر خودشو نباخت و سرش رو مشغول کار کرد. میدونید که تو این دوره و زمونه وکیلی که دنبال نون حلال باشه کمه و مهدی واقعا اهل حلال و حرامه. سید هاشم در تایید حرف های حسام الدین سرش را جنباند. حسام با تعلل گفت: میدونم موقعیت ازدواج هم داره وی بخاطر شرایطش نمیتونه درست پا پیش بذاره. البته هرکسی رو قبول نداره . و ... لبش را با زبان تر کرد. کمی اضطراب داشت. تا به حال برای کسی خواستگاری نکرده بود. توی دلش بسم الله گفت. فکر کرد:" مهدی پوست از سرم می کند. " دلش را به دریای دلِ مهربان سید هاشم زد وگفت: راستش آقا سید، مهدی کسی رو نظر داره ولی... ولی روی پا پیش گذاشتن نداره. سید هاشم تنه اش را جلو کشید. دست به چانه گرفت. متفکر به نظر می رسید. _همین شرم و حیا هم نشونه ی ایمانشه. فقط چرا روش نمیشه؟ آقا مهدی روی هرکسی دست بذاره نه نمیگن. حسام الدین هوای حبس شده در ریه هایش را عمیق بیرون داد. سید هاشم راه را برایش باز کرده بود. دوباره جابه جا شد. این بار دو زانو نشست تا تقاضایش را مطرح کند. _حقیقتش من فکر میکنم... سرش را پایین انداخت تا سید هاشم را نبیند. _مهدی روش نمیشه با شما حرف بزنه. سید هاشم سرش را به طرف حسام چرخاند و پرسشی نگاهش کرد. _چطور بگم یعنی روش نمیشه خواستگاری کنه. به خاطر شرایطی که داره.و خب شما رو خیلی قبول داره، میگه من لیاقت ندارم ‌ سید هاشم تازه متوجه حرف حسام شد. چشم هایش را بست. برای چند لحظه فقط نفس کشید. عمیق نفس کشید و اجازه داد حرف های حسام به قوه ی تحلیل مغزه اش برود. سکوت در انتظار شکستن میان او و حسام نشسته بود. حسام الدین دیگر حرف نمیزد. منتظر عکس العمل سید هاشم بود که این گونه به این سکوت چند تُنی نفس گیر پایان داد. _ان شاء الله که خیره. همین؟ این برای حسام الدین کافی نبود. برای همین سرش را جلوتر کشید و گفت: آقاسید نظر شما چیه؟ سید هاشم دو دستش را روی صورتش کشید و زیر لب ذکری گفت که حسام نشنید. گفت: مهدی پسر خوبیه، به اون اندازه ی چشمام اعتماد دارم، اما نظر زهرا ساداتم شرطه. زهرا ساداتش!!! لبخند تلخی زد و این طور ادامه داد: میدونی جدا کردن پاره ی تن از آدم یعنی چی؟ کسی که هم مادرت هست هم دخترت؟ سرش را پایین انداخت . _ نه نمیدونی چی میگم. خیلی سخته یعنی همین الان که حرف ازدواجش وسط میاد، نمیدونی چه حالی میشم. حسام الدین حرفی برای گفتن نداشت. قبل از اینکه بلند شود گفت: ببخشید که این طور مطرح شد. دیدم فایده نداره بذارم به حال خودش. روش نمیشه. بهرحال آقا سید اگر صلاح میدونید باهاشون مطرح کنید که بعد از طریق مادرشون این قضایا رسما عنوان بشه. سید هاشم یا الله گفت و دست به زمین گرفت و بلندشد. _ان شاء الله حسام که از خانه ی سید هاشم بیرون رفت. شماره ی مهدی را گرفت. _کجایی برادر؟ فلنگو بستی و در رفتی. 👇👇👇
مهدی با صدایی گرفته گفت: آخه مرد مومن حالا وقت مطرح کردن این مسئله بود؟ منو جلوی سید هاشم شرمنده کردی. حسام در تلاش برای مهار لبخندش گفت: حالا دیگه کازی که شده دکتر جان. غصه ی چیزی که گذشته رو نخور. بگو کجایی بیام سمتت. _نمیخواد زحمت بکشی دارم پیاده میرم. حسام الدین لبخندزنان گفت: باشه دکتر جون ! به حال خودت و دل و خلوتت رهات میکنم. یاعلی استاد! .... .⛔️ ❌ لینک کانال در ایتا http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 کانال ما در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
تک صحنه (وان شاتی ) طنزگونه از از سپیدارعزیز: مهدی پا شد بدون اینکه حرف دلش رو بزنه بره که یهویی حسام با اون قد و قواره پرید و آستین کتش رو کشید . _وایسا مرد مومن بگو که واس چی اومدی ، نگی من میگم . _نه نه من میخوام ادامه وکالت بدم هنوز زود برام . همینطور که دهن حسام به عرض و طول جغرافیایی ۵۰ متر باز مونده بود، از در زد بیرون حسام هم مثل عقاب دنبالش . _ببین مهدی برگشتی مثل یه پسر مامانی از صبیه سید خواستگاری کردی کردی نکردی، یه عمه دیبی دارم میندازم به جونت اخه نمیگی این همه آدم تو یه گروه منتظرن تکلیفت روشن شه . از رمان قبل همینجور موندی تا الان ...اون میکای پهلو سوخته رو که فرستادی بین حوری ها تا منو نفرستادی برو پی زندگیت. ببین این شتریه که در هر خونه ای میخوابه صبح بیدار میشه ورزش میکنه، خلاصه خیلی کارا میکنه . مهدی گفت: اول تو بگو ببینم اون تسبیح خوشگل رو از کجا اوردی هر وقت نگاش میکنی تو چشات ستاره به قلب چشمک میزنه هان؟ نکنه با این تسبیح میخواهی مشکلات جامعه رو حل کنی ؟ _برادر مهدی اون روی من رو بالا نیار بیا و دست این بانوی گرامی که از سرت هم زیاده بگیر و برو سر خونه و زندگیت . _ای ای یه نیش ترمز بگیر، نکنه مثل طوقی دوم دبستان تو دام افتادی داش حسام ؟ حسام این بار به جای دست کشیدن به محاسن دست در موهای کوتاهش کشید و گفت : کی ؟ من ؟ _ پ نه پ بچه قنداقی توی گهواره خو تو رو دارم میگم دیدم دید وبازدید چشات رو وقتی میبینیش اونوقت سر کوی بلند رو برا من لالایی میخونی. 😂😁
⚛بزرگترین حسرتهای آدمها در حال مرگ؛ 1⃣نخستین حسرت: کاش به خانواده ام بيشترمحبت مى كردم ...! 2⃣حسرت دوم: کاش این قدر سخت کار نمی کردم ...!! 3⃣حسرت سوم: کاش شجاعتش را داشتم که احساساتم را با صدای بلند بگم!! 4⃣حسرت چهارم: کاش رابطه هایم با دوستانم را حفظ میکردم!! 5⃣حسرت پنجم: کاش شادتر می بودم ولحظات بيشترى مى خنديدم..!! ⚛اين رو به كسانى كه دوستشان داري بفرست كه قدر تكـ تكـ لحظه هاى زندگيشان را بدانند ⚛عمر ما کوتاه تر از اونیه که فکرشو مي‌کنیم... •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
هیچ وقت نتونستیم فاصله های بینمون رو رعایت کنیم یا اونقدر نزدیک شدیم که از چشم هم افتادیم یا اونقدر دور شدیم که از یاد هم فراموش شدیم ... •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ ⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج ═══🌸🌿🌿🌸═══ @koocheyEhsas
نفس باد صبا🕊🌸 صبحدم از راه رسید قاصدک پر زد و گل وا شد و خورشید دمید🕊🌸 بلبل از هلهله ی بادبه رقص آمد و گفت باید از باغ خدا عطر محبت را چید سـلام صبحتون پر امـید و شاد آدینه تون سـراسـر نیکبختی 🕊🌸 •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•