eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
❂○° #مدافع_عشق °○❂ 🔻 قسمت #چهل_چهار نمیخوام هیچی بشنوم... هیچی!! زنگ تلفن قطع میشود ودوباره مخاط
❂○° °○❂ 🔻 قسمت چه عجیب که خرد شدم از رفتنت اما احساس غرور میکنم ازینکه همسرمن انتخاب شده بود! جمعیت صلوات بلندی میفرستد و دوستانت یک به یک وارد میشوند. همگی سربه زیر اشک میریزند نفراتی که اخر ازهمه پشت سرشان می ایندتورا روی شانه میکشند. "دل دل میکنم علی !دلم برای دیدن صورتت تنگ شده!" تورا برای من می آورند!در تابوتی که پرچم پرافتخار سه رنگ رویش را پوشانده.تاج گلی که دور تا دورش بسته شده ارام گرفته ای. اهسته تورا مقابلمان می گذارند. میگویند خانواده اش.محارمش نزدیک بیایند! زیر بازوهای زهراخانوم را زینب و فاطمه گرفته اند.حسین اقا شوکه بی صدا اشک میریزد.علی اصغررا نیاوردندسجاد زودترازهمه ما بالای سرت امده.ازگوشه ای میشنوم. _ برادرش روشو باز کنه! به طبعیت دنبالشان می ایم نزدیک تو! قابی که عکس سیاه و سفیدت دران خودنمایی میکند می آورند و بالای سرت میگذارند.نگاهت سمت من است! پراز لبخند!  نمیفهمم چه میشودفقط نوا تمام ذهنم رادردست گرفته و نگاه بی تابم خیره است به تابوت تو! میخواهم فریاد بزنم خب باز کنیدمگه نمیبینید دارم دق میکنم! پاهایم راروزی زمین میکشم و میروم کنار سجاد می ایستم.نگاه های عجیب اطرافیان ازارم میدهد چیزی نشده که! فقط تمام زندگیم رفته چیزی نشده. فقط هستی من اینجا خوابیده مردی که براش جنگیدم چیزی نیست من خوبم! فقط دیگه نفس نمیکشم! همراز و همسفر من علی من سجاد که کنارم زمزمه میکند _ گریه کن زن داداش توخودت نریز. گریه کنم؟ چرا!؟.بعد از بیست روز قراره ببینمش سرم گیج میرود.بی اراده تکانی میخورم که سجاد بااحتیاط چادرم را میگیرد و کمک میکند تا بنشینم درست بالای سر تو! کف دستم را روی تابوت میکشم. خم میشوم سمت جایی که میدانم صورتت قرار دارد _ علی؟ لبهام رو روی همون قسمت میزارم. چشمهایم را میبندم _ عزیز ریحانه،دلم برات تنگ شده بود! سجاد کنارم میشیند _ زن داداش اجازه بده سرم راکنار میکشم.دستش را که دراز میکند تا پارچه را کنار بزند.التماس میکنم _ بزارید من اینکارو کنم سجاد نگاهش را میگرداند تااجازه بالاسری ها را ببینداجازه دادند!! مادرت انقدر بی تاب است که گمان نمیرود بخواهد اینکاررا بکند.زینب و فاطمه هم سعی میکنند اورا ارام کنند خون دررگهایم منجمد میشود.لحظه ی دیدارپایان دلتنگی ها دستهایم میلرزد.گوشه پرچم را میگیرم و اهسته کنار میزنم. نگاهم که به چهره ات می افتد.زمان می ایستد. دورت کفن پیچیده اند سرت بین انبوهی پارچه سفید و پنبه است پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته ته ریشی که من باان هفتادو پنج روز زندگی کردم تقریبا کامل سوخته لبهایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی گرد خاک رویش مانده. دست راستم را دراز میکند و باسر انگشتانم اهسته روی لبهایت رالمس میکنم " اخ دلم برای لبخندت تنگ شده بود" انقدر ارام خوابیده ای که میترسم بالمس کردنت شیرینی اش را بهم بزنم دستم کشیده میشود سمت موهایت اهسته نوازش میکنم خم میشوم انقدر نزدیک که نفسهایم چندتار از موهایت را تکان میدهد _ دیدی اخر تهش چی شد!؟ تورفتی و من بغضم را قورت میدهم.دستم را میکشم روی ته ریش سوخته ات...چقدر زبر شده.! _ اروم بخواب. سپردمت دست همون بی بی که بخاطرش پرپر شدی فقط یادت نره روز محشربانگاهت منو شفاعت کنی! انگار خدا حرفهارا براین دیکته کرده. صورتم را نزدیک تر می اورم گونه ام را روی پیشانی ات میگذارم. _ هنوز گرمی علی! جمله ای که پشت تلفن تاکید کرده بودی... "هرچی شد گریه نکن راضی نیستم!" تلخ ترین لبخند زندگی ام را میزنم _ گریه نمیکنم عزیزدلم. ازمن راضی باش ازت راضی ام! اسمع و افهم. چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکت امده! سجاد در چهارچوب عمیق قبر مینشیند و صورتت را به روی خاک میگذارد. خم میشود و چیزی درگوشت میگوید بعد ازقبر بیرون می اید.چشمهایش قرمز است و محاسنش خاکی شده. برای بار اخر به صورتت نگاه میکنم.نیم رخت بمن است! لبخند میزنی.!برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد!  برو علی .برو دل کندم برو!! این چندروز مدام قران و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه ی عقیقی که تو برایم خریده ای و رویش دعا حک شده ،فوت کردم. حلقه را از انگشتم بیرون میکشم و داخل قبر میندازم.مردی چهارشانه سنگ لحد را برمیدارد یکدفعه میگویم بزارید یبار دیگه ببینمش کمی کنار میکشد و من خیره به چهره ی سوخته و زخم شده ات زمزمه میکنم _ راستی اون روز پشت تلفن یادم رفت بگم منم دوست دارم! وسنگ لحد رامیگذارد زهرا خانوم باناخن اززیر چادر صورتش را خراش میدهد مردبیل را برمیدار،یک بسم الله میگوید و خاک میریزد.باهربار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن میکند باد چادرم را به بازی میگیرد چشمهایم پراز اشک میشودو بلاخره یک قطره پلکم را خیس میکند _ ببخش علی!اینا اشک نیست ذره ذره جونمه نگاهم خیره میماند تداعی اخرین جمله ات _ میخواستم بگم دوست دارم ریحانه! روی خاک میفتم. ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
نه "سعـ🍂ــدی " زمانه ام☺️ نه " یغما " ی ترانــه ام🎶 حرفــــی اگر که میزنم فـــ👌ـقط " #تویی " بهانه ام...😍 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
❂○° #مدافع_عشق °○❂ 🔻 قسمت #چهل_پنج چه عجیب که خرد شدم از رفتنت اما احساس غرور میکنم ازینکه همسرمن
❂○° °○❂ 🔻 قسمت چشمهایم را باز میکنم. پشتم یکبار دیگر میلرزداز فکری که برای چنددقیقه از ذهنم گذشت. سرما به قلبم نشسته...و دلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم که دردستم عرق کرده؛ نگاه میکنم. چنددقیقه پیش سجاد پشت خط باعجله میگفت که باید مرا ببیند... چه خیال سختی بود ! دل کندن ازتو! به گلویم چنگ میزنم _ علی نمیشد دل بکنم...فکرش منو کشت! روی تخت میشینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم. نفسهای تندم هنوز ارام نگرفته خیال ان لحظه که رویت خاک ریختند.دستم راروی سینه ام میگذارم و زیرلب میگویم _ اخ...قلبم علی! بلند میشوم و دراینه قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم.صورتم پراز شک و لبهایم کبود شده.. خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد _ علی خیال نکن راحته عزیزم حتی تمرین خیالیش مرگه! شام راخوردیم و خانه خاموش شد...فاطمه در رخت خواب غلت میزند و سرش را مدام میخاراندحدس میزنم گرمش شده.بلند میشوم و کولر راروشن میکنم.شب ازنیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده.لب به دندان میگیرم _ خدایا خودت رحم کن همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشود.و دوباره خاموش روشن،خاموش!! اسمش را بعداز مکالمه سیو کرده بودم " داداش سجاد" لبم را بازبان تر میکنم و اهسته،طوری که صدایم راکسی نشنودجواب میدهم: _ بله؟ _ سلام زن داداش ببخشید دیر شد عصبی میگویم _ ببخشم ؟ اقاسجاد دلم ترکید..گفتید پنج دقیقه دیگه میاید!! نصفه شب شد! لحنش ارام است _ شرمنده!کارمهم داشتم..حالا خودتون متوجه میشید قلبم کنده میشود.تاب نمی اورم.بی هوا میپرسم _ علی من شهید شده؟ مکثی طولانی میکند و بعدجواب میدهد _ نشستید فکر و خیال کردید؟ خودم راجمع و جور میکنم _ دست خودم نبود مردم ازنگرانی! _ همه خوابن؟ _ بله! _ خب پس بیاید درو باز کنید من پشت درم!! متعجب میپرسم _ درِحیاط؟؟ _ بله دیگه!! _ الان میام!فعلا ! تماس قطع میشود.به اتاق فاطمه میروم و چادرم رااز روی صندلی میز تحریرش برمیدارم. چادر راروی سرم میندازم و باعجله به طبقه پایین میروم.دمپایی پام میکنم و به حیاط میدوم. هوا ابری است و باران گرفته..نم نم!قلبم رااماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام کرده ام.به پشت در که میرسم یک دم عمیق بدون بازدم!نفسم را حبس سینه ام میکنم!! تداعی چهره سجاد همانجور که درخیالم بود با موهایی اشفته...و بعد خبر پریدن تو!! ابروهایم درهم میرود" اون فقط یه فکربود! ...اروم باش ریحانه" چشمهایم رامیبندم ودر را بازمیکنم..اهسته و ذره ذره...میترسم باهمان حال اشفته ببینمش دررا کامل باز میکنم ومات میمانم. درسیاهی شب و سوسوزدن تیرچراغ برق کوچه که چند متران طرف تراست لبخند پردردت را میبینم چندبار پلک میزنم! حتمن اشتباه شده!! یک دستت دور گردن سجاد است..انگاربه او تکیه کرده ای!نور ماه نیمی از چهره ات را روشن کرده..مبهوت و بادهانی باز یک قدم جلو می ایم و چشمهایم راتنگ میکنم. یک پایت را بالا گرفته ای! " حتمن اسیب دیده!" پوتین های خاکی که قطرات باران میخواهند گِل اش کنند لباس رزم و...نگاه خسته ات که برق میزند. اشک و لبخندم غاطی میشودازخانه بیرون می ایم و درکوچه مقابلت می ایستم _ علی!؟ لبهایت بهم میخورد _ جون علی موهایت بلند شده و تا پشت گردنت امده.وهمین طورریشت که صورتت را پخته تر کرده. چشمهای خمارو مژه های بلندت دلم را دوباره به بند میکشد.دوس دارم به اغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی...بگویم چندروزی که گذشت ازقرنها هم طولانی تربود دوس دارم ازسرتا پایت را دست درموهای پرپشت و مشکی ات کنم وگردو خاک سفر را بتکانم..اما سجاد مزاحم است! ازین فکر بی اختیار لبخند میزنم. نگاهت درنگاهم قفل و کل وجودمان درهم غرق شده.دست راستم راروی یقه و سینه ات میکشم آخ!خودتی..خودِ خودت! علی من برگشته!نزدیک تر که می ایم با چشم اشاره میکنی به برادرت ولبت را گاز میگیری...ریز میخندم و فاصله میگیرم. پرازبغضی! پراز معصومیت در لبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده سجاد با حالتی پراز شکایت و البته شوخی میگوید _ ای بابابسه دیگه مردم ازبس وایسادم بریم تو بشینید روتخت هی بهم نگاه کنید! هردو میخندیم خنده ای که میتوان هق هق را در صدای بلندش شنید! ادامه میدهد _ راس میگم دیگه!حداقل حرف بزنید دلم نسوزه درضمن بارون داره شدید میشه ها تو دست مشت شده ات راارام به شکمش میزنی _ چه غرغرو شدی سجاد!محکم باش باید یسر ببرمت جنگ ادم شی سجاد مردمک چشمش را در کاسه چشم میچرخاند و هوفی کشیده و بلند میگویدچادرم را روی صورتم میکشم.میدانم اینکاررا دوست داری! _ اقاسجاداجازه بدید من کمک کنم! میخندد _ نه زن داداش..علی ما یکم سنگینه! کار خودمه نگاه بی تاب وتب دارت همان را طلب میکند که من میخواهم.به برادرت تنه میزنی. ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
🌙💎🌙 گرکه دراین رمضان یار شدی،یادم کن با خـدا محرم اســرار شدی، یادم کن در سحر ذکر نما در دل خود نام مرا به دعا لحظه افطار شدی، یادم کن #محسن_بلنج ╭─┅═🌙═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═🌙═┅╯
❣ سهم ما در وسط معرکه‌ی عشق چه بود؟ غم و دلتنگی و حسرت همه یکجا با هم! #ارسلان_ملکوتیان ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
🌞☕️🍃🍂 ☕️ 🍃🍂 من جمعه ترین حالتِ یک عاشقم! اما تو صبح ترین جمعه یِ هر روز دلم باش 🌞صبح جمعتون آرام و دلنشین🍃🐚 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
❂○° #مدافع_عشق °○❂ 🔻 قسمت #چهل_شش چشمهایم را باز میکنم. پشتم یکبار دیگر میلرزداز فکری که برای چنددق
❂○° °○❂ 🔻 قسمت خسته شدی داداش برو ...خودم یه پا دارم هنوز...ریحانه ام یکم زیر دستمو میگیره. سجاد ازنگاهت میخواند که کمک بهانه است....دلمان برای همسرانه هایمان تنگ شده...لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیت میکند..لی لی کنان کنار در می ایی و کف دستت را روی دیوار میگذاری... سجاد اززیر دستت شانه خالی میکند و باتبسم معنا داری یک شب بخیر میگوید و میرود..حالا مانده ایم تنها.. زیر بارانی که هم میبارد وهم گاهی شرم میکند ازخلوت ما و رو میگیرد ازلطافتش.. تاریکی فرصت خوبی است تابتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم..نزدیکت می ایم..انقدر نزدیک که نفسهای گرمت پوست یخ کرده صورتم را میسوزاند. بادست آزادت چانه ام رامیگیری و زل میزنی به چشمهایم...دلم میلرزد!  _ دلم برات تنگ شده بود ریحان... دستت را بادودستم محکم فشار میدهم و چشمهایم رامیبندم.انگار میخواهم بهتر لمس پرمهرت رااحساس کنم.پیشانی ام را میبوسی ! وسط کوچه زیر باران ... ازتو بعید است!ببین چقد بیتابی که تحمل نداری تابه حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!ریزمیخندم _ جونم!دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود  دستت را سریع میبوسم!! _ ا!! چرااینجوری کردی!!؟ کنارت می ایستم ودرحالیکه تو دستت راروی شانه ام میگذاری،جواب میدهم: _ چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود... لی لی کنان باهم داخل میرویم و من پشت سرمان دررا میبندم.کمک میکنم روی تخت بنشینی... چهره ات لحظه ی نشستن جمع میشود و لبت راروی هم فشارمیدهی کنارت میشینم و مچ دستت را میگیرم _ درد داری؟؟ _ اوهوم...پام!! نگران به پایت نگاه میکنم.تاریکی اجازه نمیدهد تاخوب ببینم!! _ چی شده؟... _ چیزی نیست... ازخودت بگو!! _ نه! بگو چی شده؟... پوزخندی میزنی _ همه شهید شدن!!...من... دستت راروی زانوی همان پای اسیب دیده میگذاری _ فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه! چشمهایم گرد میشود _ یعنی چی؟... _ هیچی!!...برای همین میگم نپرس! نزدیک تر می ایم.. _ یعنی ممکنه..؟ _ اره..ممکنه قطعش کنن!...هرچی خیره حالا! مبهوت خونسردی ات،لجم میگیرد و اخم میکنم _ یعنی چی هرچی خیره!!! مو نیست کوتاه کنی درادا...پاعه! لپم را میکشی _ قربون خانوم برم! شما حالا حرص نخور... وقت قهر کردن نیست!! باید هرلحظه را باجان بخرم!! سرم راکج میکنم _ برای همین دیر اومدید؟ اقاسجاد پرسید همه خوابن..بعد گفت بیام درو باز کنم! _ اره! نمیخواست خیلی هول کنن بادیدن من!..منتظریم افتاب بزنه بریم بیمارستان! _ خب بیمارستان شبانه روزیه که! _ اره!! ولی سجاد جدن خسته است! خودمم حالشو ندارم... اینا بهونس..چون اصلش اینکه دیگ پامو نمیخوام!! خشک شده.. تصورش برایم سخت است! تو باعصا راه بروی؟؟...باحالی گرفته به پایت خیره میشوم...که ضربه ای ارام به دستم میزنی _ اووو حالا نرو تو فکر!!... تلخ لبخند میزنم _ باورم نمیشه که برگشتی... _ اره!!... چشمهایت پراز بغض میشود _ خودمم باورم نمیشه! فکر میکردم دیگه برنمیگردم...اما انتخاب شده نبودم!! دستت را محکم میگیرم _ انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی... نزدیکم می ایی و سرم را روی شانه ات میگذاری _ تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه!! میخندی... سرم رااز روی شانه ات برمیداری و خیره میشوم به لبهایت... لبهای ترک خورده میان ریش خسته ات که درهرحالی بوی عطر میدهد!! انگشتم راروی لبت میکشم _ بخند!! میخندی... _ بیشتر بخند! نزدیکم می ایی و صدایت را بم و ارام میکنی _ دوسم داشته باش! _ دارم! _ بیشتر داشته باش! _ بیشتر دارم! بیشتر میخندی!!! _ مریضتم علی!!! تبسمت به شیرینی شکلات نباتی عقدمان میشود! جلوتر می آیی و صورتم را  مریض گونه ...... ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☆لینک پارت اول رمان مدافع عشق☆ 👇👇👇👇 https://eitaa.com/koocheyEhsas/71 🌸🍃از فردا رمان آنلاینمون هم شروع میشه😍😍 با ما همراه باشید و از دستش ندید 👇👇👇👇👇👇👇 بخش هایے از رمان آنلاین 💕 روبنده ام را بالا زدم . _لطفا هرجا دست گذاشتم و درد داشت بگید. سرش را لحظہ اے بالا آورد، به چهره ام نگاه کرد ،در این چند روز اولین بار بود مرا از نزدیک میدید. گویے برق ۲۲۰ ولتے بہ او وصل کرده باشند. فوراً سرش را برگرداند.گره اے بہ ابروانش داد . احتمالا دکتر پوشیه زده ندیده بود. با خودم گفتم: " غرورت را بزار لب کوزه آبشو بخور،آقاے گردباد ! حالا درد بکش ..." _خب آقاے حسینے این همه شما مارو به گریہ انداختید حالا من شمارو به گریہ میندازم و همزمان قوزک پایش را ناگهانے حرکت دادم. صداے نالہ اش بلند شد . اما چرا تحمل درد کشیدن این مرد را نداشتم ؟ و من به طوفانی فکر میکنم که قرار است زندگیم را از بیخ وبُن برکَند ...🌪 رمان هیجانے ، عاشقانہ و مذهبے ❤️ 🍂🌹 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
‌ ❁°💠🌙°❁°💠🌙°❁°💠🌙°❁ °🌙°❁°💠° ❁°💠°❁ °🌙° ✍خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آش‌پزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري به‌ش مي‌رساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادن‌ها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه‌ي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!» و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آش‌پزخانه. .... ♡ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك‌ها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا مي‌كردند سرلشكر ناجي سر برسد. .... ◇ناجي در درگاهِ آش‌پزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آش‌پزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشكر شكسته بود و مي‌بايست چند صباحي توي بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتند. 《خاطرات سربازی قبل از انقلاب》 @koocheyEhsas °🌙° ❁°💠°❁ °🌙°❁°💠° ❁°💠🌙°❁°💠🌙°❁°💠🌙
ڪوچہ‌ احساس
❂○° #مدافع_عشق °○❂ 🔻 قسمت #چهل_هفت خسته شدی داداش برو ...خودم یه پا دارم هنوز...ریحانه ام یکم زی
❂○° °○❂ 🔻 قسمت نان تست برمیدارم ،تندتند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو را به ان اضافه میکنم.ازاشپزخانه بیرون می ایم و باقدم های بلند سمت اتاق خواب میدوم. روبروی اینه ی دراور ایستاده ای و دکمه های پیراهن سفیدرنگت را میبندی.عصایت زیربغلت چفت شده تابتوانی صاف بایستی.پشت سرم محمدرضا چهاردست و پا وارد اتاق میشود. کنارت می ایستم و نان راسمت دهانت می اورم _ بخور بخور! لبخند میزنی ویک گاز بزرگ از صبحانه ی سرسری ات میزنی. _ هووووم! مربا! محمد رضا خودش را به پایت میرساند و به شلوارت چنگ میزند.تلاش میکند تا بایستد.زور میزند و این باعث قرمزشدن پوست سفید و لطیفش میشود.کمی بلند میشودوچندثانیه نگذشته باپشت روی زمین می افتد!هردو میخندیم! حرصش میگیرد،جیغ میکشدو یکدفعه میزند زیر گریه. بستن دکمه هارا رها میکنی ،خم میشوی و اورا ازروی زمین برمیداری.نگاهتان درهم گره میخورد.چشمهای پسرمان باتو مو نمیزند...محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبه روی پنجره ی فولادش شفای بیماری ات را تقدیم زندگی مان کرد...لبخند میزنم و نون تست رادوباره سمت دهانت میگیرم.صورتت را سمتم برمیگردانی تا باقیمانده صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزند و صورتت را سمت خودش برمیگرداند.اخم غلیظ و بانمکی میکندودهانش را باز میکندتا گازت بگیرد. میخندی و عقب نگهش میداری _ موش شدیا! باپشت دست لپ های اویزون و نرم محمد رضا رالمس میکنم _ خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش درمیاد _ نخیرم موش شده! سرت راپایین می آوری،دهانت راروی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی _ هام هااااام....بخورم تورو! محمدرضا ریسه میرود و دراغوشت دست وپا میزند. لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سردوتا دندان ریزو تیز ازلثه های فک پایینش بیرون زده.انقدرشیرین و خواستنی است که گاهی میترسم نکند اورا بیشترازمن دوست داشته باشی.روی دودستت اورابالا میبری و میچرخی.اما نه خیلی تند!درهردور لنگ میزنی.جیغ میزند و قهقهه اش دلم را اب میکند.حس میکنم حواست به زمان نیست،صدایت میزنم! _ علی!دیرت نشه!؟ روبه رویم می ایستی و محمدرضا راروی شانه ات میگذاری.اوهم موهایت راازخدا خواسته میگیرد و باهیجان خودش رابالا پایین میکند.  لقمه ات را دردهانت میگذارم و بقیه دکمه های پیرهنت را میبندم.یقه ات راصاف میکنم و دستی به ریشت میکشم. تمام حرکاتم را زیر نظر داری. و من چقدر لذت میبرم که حتی شمارش نفسهایم بازرسی میشود در چشمهایت! تمام که میشود قبایت را ازروی رخت اویز برمیدارم وپشتت می ایستم.محمد رضارا روی تختمان میگذاری و اوهم طبق معمول غرغرمیکند.صدای کودکانه اش رادوست دارم زمانی که باحروف نامفهوم و واج های کشیده سعی میکند تمام احساس نارضایتی اش رابما منتقل کند قبا را تنت میکنم و ازپشت سرم راروی شانه ات میگذارم. آرامش! شانه هایت میلرزد!میفهمم که داری میخندی.همانطورکه عبایت راروی شانه ات میندازم میپرسم _ چرا میخندی؟ _ چون تواین تنگی وقت که دیرم شده،شما ازپشت میچسبی!بچتم ازجلو بااخم بغل میخواد روی پیشانی میزنم اخ_وقت! سریع عبارا مرتب میکنم.عمامه ی مشکی رنگت را برمیدارم و مقابلت می ایم.لب به دندان میگیرم و زیر چشمی نگاهت میکنم _ خب اینقد خوبه.. همه دلشون تندتند میخواد سرت راکمی خم میکنی تاراحت عمامه را روی سرت بگذارم.. چقدر بهت میاد! ذوق میکنم و دورت میچرخم.سرتاپایت را برانداز میکنم توهم عصا بدست سعی میکنی بچرخی! دستهایم رابهم میزنم _ وای سیدجان عالی شدی! لبخند دلنشینی میزنی و روبه محمد رضا میپرسی _ تو چی میگی بابا؟بم میاد یانه؟ خوشگله؟ اوهم باچشمهای گرد و مژه های بلندش خیره خیره نگاهت میکند طفلی فسقلی مان اصلن متوجه سوالت نیست! کیفت را دستت میدهم و محمد رضارا دراغوش میگیرم.همانطور که ازاتاق بیرون میروی نگاهت به کمد لباسمان می افتد..غم به نگاهت میدود! دیگر چرا؟... چیزی نمیپرسم و پشت سرت خیره به پای چپت که نمیتوانی کامل روی زمین بگذاری حرکت میکنم سه سال پیش پای اسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند!میله ی اهنی بزرگی که به برکت وجودش نمیتوانی درست راه بروی! سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده! دیگر نتوانستی بروی دفاع_ازحرم زیاد نذر کردی.نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!..امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت راداد! مشغول حوزه شدی و بلاخره لباس استادی تنت کردند!سرنوشتت راخداازاول جور دیگر نوشته بود.جلوی در ورودی که میرسی میخوانم و ارام سمتت فوت میکنم. _ میترسم چشم بخوری بخدا! چقد بهت استادی میاد! _ اره! استاد باعصاش! میخندم _ عصاشم میترسم چشم بزنن لبخندت محو میشود _ چشم خوردم ریحانه! چشم خوردم که برای همیشه جاموندم نتونستم برم!!خداقشنگ گفت جات اونجا نیست کمدلباسو دیدم . لباس نظامیم هنوز توشه. نمی خواهم غصه خوردنت را ببینم ↩️ ... @koocheyEhsas
✍ادمین نوشت: پارت آخررمان مدافع عشق امشب تقدیم حضورتون میشه و پارت اول رمان بسیار زیبای رویای وصال رو فردا تقدیم نگاه مهربونتون میکنیم😍 با ما همراه باشید ......
🍁 جمعہ ها هوای دلمان ابرے ست تا تــــو نیایے آسمانمان نمی بارد ... #ز.صادقے ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
❂○° #مدافع_عشق °○❂ 🔻 قسمت #چهل_هفت نان تست برمیدارم ،تندتند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو ر
A.sh: ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت بس بود یک سال نمازشب های پشت میزباپای بسته ات... بس بود گریه های دردناکت... سرت راپایین میندازی.محمدرضا سمتت خم میشود و سعی میکند دستش را به صورتت برساند... همیشه ناراحتی ات را باوجودش لمس میکرد!اب دهانم راقورت میدهم و نزدیک ترمی آیم... _ علی!.. تو ازاولش قرارنبوده مدافع حرم باشی... خدابرات خواسته... برات خواسته که جور دیگه خدمت کنی!.... حتمن صلاح بوده! اصلن...اصلن... به چشمانت خیره میشوم.درعمق تاریکی و محبتش... _ اصلن... تو قرار بوده ازاول مدافع عشقمون باشی... مدافع زندگیمون!... مدافعِ ... اهسته میگویم: _ من! خم میشوی و تاپیشانی ام راببوسی که محمد رضا خودش راولو میکند دراغوشت!! میخندی _ ای حسود!!!.... معنادار نگاهت میکنم _ مثل باباشه!! _ که دیوونه مامانشه؟ خجالت میکشم و سرم راپایین میندازم... یکدفعه بلندمیگویم _ وااای علی کلاست!! میخندی.. میخندی و قلبم را میدزدی.. مثل همیشه!! _ عجب استادی ام من!خداحفظم کنه... خداحافظی که میکنی به حیاط میروی ونگاهم پشتت میماند... چقدر درلباس جدیدبی نظیر شده ای.. سیدخواستنی_من! سوارماشین که میشوی.سرت رااز پنجره بیرون می اوری و بالبخندت دوباره خداحافظی میکنی. برو عزیزدل! یادیک چیز می افتم... بلند میگویم _ ناهار چی درست کنم؟؟؟... ازداخل ماشین صدایت بم بگوش میرسد _ عشق!!!!... بوق میزنی و میروی... به خانه برمیگردم ودرراپشت سرم میبندم. همانطورکه محمدرضارا دراغوشم فشارمیدهم سمت اشپزخانه میروم دردلم میگذرد حتما دفاع از زندگی..🤔 وبیشتر خودم راتحویل میگیرم😉 نه نه! دفاع از من... سخته دیگه!!... محمدرضارا روی صندل مخصوص پشت میزش میشونم. بینی کوچیکش را بین دوانگشتم ارام فشار میدهم _ مگه نه جوجه؟... استین هایم را بالا میدهم... بسم الله میگویم خیلی زودظهرمیشود میخواهم برای ناهار بزارم .. ↩️ ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
صداشو شنید: نه ریخت و قیافه داره. نه سر و وضع درست. فقط نمی‌دونم چه جوری تو دل مامان من جا شده..... این چی می‌گفت؟ با کی بود؟ با من؟؟!! وا. من چیکار دارم به ایشون آخه. سرشو که آورد بالا دید نگاهش هنوز رو خودشه. یکم خودشو باخت. پس... با من بود... چشماش یه جورایی ترسناک بود. دلش ریخت. اون چشمای سیاه باجذبه.... لب گزید. بُشری اون نامحرمه. یه ببخشید گفت و از کنارش رد شد.... http://eitaa.com/joinchat/1661206541C0e4b8095c6 🍃🌸 برگرفتــه از واقعیــت ♥️ #آنلایــن #غمگیــن 💫 قلم پاک و روان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕💕 🌞 عشقِ تو مثل هوای دَم صبح است؛ تازه اَم می کند!! کافیست کمی تو را نفس بکشم، کافیست ریه اَم را از دوست داشتنت پُر کنم..... مینا_آقازاده🖊 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 🌹 طاعات و عبادات همہ شما مقبول درگاه احدیت 🌹 دوستان بہ حول و قوه الهے ، امروز اولین پارت را میخوایم در کانال منتشر کنیم.😍 چند نکتہ پیرامون رمان لازم است کہ عرض میکنیم : ۱.✍این رمان در حال تایپ است و در هیچ کانالے منتشر نشده .لذا از خوانندگان محترم خواهشمندیم از کپے کردن آن جدأ خودداری فرمایید. (شرعا اشکال دارد، نویسنده راضے نیست)❌❌❌ ۲. هر گونه تشابه اسمے در این رمان صرفا تصادفے است. ۳.شما در این رمان با اتفاقات غیر قابل پیش بینے روبہ می شوید کہ برخے از آن بر اساس واقعیت است . لذا از شما خوانندگان محترم صبر و بردبارے را خواهانیم و خواهشمندیم تا پایان این داستان همراه ما باشید. نکتہ: "فعلا" روزے سه پارت داریم . ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
❤️ سلام دل بستہ ام بہ خودت هوایش را داشتہ باش ... ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
‌ ❁°💠🌙°❁°💠🌙°❁°💠🌙°❁ °🌙°❁°💠° ❁°💠°❁ °🌙° ✍ ماه رمضان بود و اول ترم. برنامه ريخته بود عصر از يزد حركت كند تا نزديك‌هاي صبح برسد اهواز دانشگاه، كه روزه‌اش خراب نشود. آن روز خيلي اذيت شد. اهواز هوا گرم بود. همين طوري طاقت آدم طاق مي‌شد، چه برسد به اين‌كه يك شب تا صبح هم توي اتوبوس بوده باشد. افطار يك خرده هندوانه خورد و خوابيد. فردا سحر هم خواب ماند . ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯ °🌙 ❁°💠°❁ °🌙°❁°💠° ❁°💠🌙°❁°💠🌙°❁°
🍎🍃 لحظه‌ای بنشین کنارم . . . . . دل بده؛ آتش بگیر! این غزل، روزی برایت یادگاری می‌شود؛ 💔 #شهاب_مرادی ☕️☕ ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
🌴 چند روز است کہ در روزه ے دیدار توام پر کن این فاصـــــله ها را کہ دم افطار است ❣ ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
🌹لینک پارت اول https://eitaa.com/koocheyEhsas/414 ❣❣❣ _چرا حرف نمیزنید؟ سیدطوفان_چے میخواے بدونے ؟ _چیزے کہ ناراحتتون کرده ، کہ بخاطرش شبہا پا میشے میرے تو حیاط همچنان ساکت بود. مردد بودم بپرسم یا نه بالاخره دلم را بہ دریا زدم و گفتم : _اگر ازاینجا زنده برگشتیم ...اگر نجات پیدا کردیم ... برگشت عمیق نگاهم کرد _حُسنا کاش زودتر اومده بودے تو زندگیم . از اینکہ دلش با من بود خوشحال شدم، اما لبخند تلخے زدم و گفتم ... شرط مردان نیست با یک دل دو دلبر داشتن یا زدل یا زدلبر دست باید برداشتن لینک پارت اول : https://eitaa.com/koocheyEhsas/414 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯