ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت34 فصل دهم مرد خشمگین یا فرشته ی نج
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت35
در حالی که سر به زیر داشتم، زیر چشمی به پایین آمدن اسماییل میرزا از پله های ایوان نگاه میکردم اما در همان لحظه از سکوتی که در این خانه ی بزرگ و بی روح حاکم بود هراس کردم و پرسیدم :پس بقیه ی اهل خانه کجا هستند ؟
اسماییل میرزا که دیگر به پایین پله ها رسیده بود تلخ خندی کرد و گفت: این خانه به غیر از من ، اهل دیگری ندارد و بعد از گفتن این حرف بدون هیچ توضیحی از جلوی چشمانم دور شد
از صدای کوبیده شدن در متوجه رفتن اسماعیل میرزا شدم هنوز از بهت حرفی که شنیده بودم پاها یم روی زمین چهار میخ شده بود و توان حرکت نداشتم .
روبنده ام را با دست بالا زدم و در حالی که به این خانه ی بزرگ نگاه میکردم در دل به خود ناسزا میگفتم ،من چطور به این مرد اعتماد کرده بودم و با او به خانه اش آمده بودم !
بی شک اگر ننه رباب زنده بود، من را به خاطر این نادانی و بی فکری شماتت میکرد و من را از ماندن در آن خانه باز میداشت.
درآن هنگام هراس از تنها بودن با یک مرد غریبه در یک خانه ی بزرگ روی همه ی درد و رنجی را که میخواستم از آن ها فرار کنم را پوشاند و فقط ترس و دو دلی بر وجودم سایه افکنده بود .
از طرفی قدر دان اسماعیل میرزا بودم که به من پناه داده بود و من را از التماس کردن به هر کس و نا کسی نجات داده بود و از طرفی میدانستم که حضورم در این خانه چقدر حرف و حدیث و دهن لقی های ، خاله زنک های ور وره جادو را در پی دارد ولی از آنجایی که جایی برای رفتن نداشتم خودم را آرام کردم وبا تفهیم این موضوع به خود، که هیچ جای دیگری را برای ماندن و زندگی کردن ندارم ، یکی یکی از پله های ایوان بالا رفتم .
در ایوان پنج در وجود داشت که در وسطی، شاه نشین بود و دو در دیگر چپ در سمت شاهنشین و دو در نیز در سمت راست شاه نشین قرار داشت .
به انتهای ایوان که رسیدم نگاهی به اندرونی که به من داده شده بود کردم روبروی در دو تاقچه قرار داشت که روی آنها دو گلدان گل قرار داشت و دو مخده و یک فرش دست باف که همه ی اسباب و وسایل این اندرونی بودند
به سمت دیگر حیاط نگاه کردم به نظر مطبخ و قهوه خانه و یکی دو اتاق دیگر نیز در سمت دیگر حیاط این خانه قرار داشت .
این خانه با خانه ی بزرگ اعتماد الدوله ها قابل قیاس نبود و حتی از خانه ی ابوالفتح خان نیز کوچکتر بود اما چند برابر بزرگتر از خانه ی آقا میرزا بود .
حالا برایم قابل درک تر بود که چرا این خانه قاپوچی نداشت زیرا نه باغی بود و نه اسطبل و نه آغلی ونه حتی اهل خانه ای فقط کمی اسباب و وسایل بود که به خاطر خاک زیادی که روی آنها نشسته بود همه بیرنگ و روح شده بودند.
فشار ی که از ناراحتی و ترس بر من وارد شده بود را تنها با کار کردن میتوانستم مرحم بگذارم بنابراین بعد از گذاشتن بقچه ام در اتاق مشغول نظافت خانه شدم .تنها مکانی که برای نظافت غیر قابل دسترس بود اندرونی مخصوص اسماعیل خان بود که خوب میدانستم حتی نزدیک شدن به آنجا نیز برایم ممنوع و حرام است .
این طور به نظر میرسید که برای مدتی باید با چادر و چاقچوق زندگی کنم چون حتی برای جارو کردن خاک کف حوض نیز چاقچوق برنداشتم زیرا در هر لحظه احتمال آن میرفت که اسماعیل خان در را باز کند و به خانه بیاید .
کنار حوض گرد ابی رنگ که حالا جارو و نظافت شده بود نشستم و فکر کردم که حالا باید به اسماعیل خان بگویم که برای پر کردن این حوض خشک و بی روح میرآب خبر کند .
به دور تا دور خانه ی ساکت و بزرگ نگاه کردم و دوباره احساس سرما و تنهایی بر من غلبه کرد من اکثر مواقع احساس تنهایی میکردم ولی هرگز چنین آشکارا تنها نبودم زیرا همیشه یا ننه رباب و یا دیگران از جمله پوران دخت را در اطرافم داشتم ولی حالا در کنار حوضی که گویی سالهاست رنگ آب را بر خود ندیده، نشسته ام و به این خانه ی بی روح نگاه میکنم و به دنیای بیرحمی که باعث شده بود اینک من در خانه ی یک مرد تنها و بیگانه پناه بگیرم فکرمیکردم .
علاوه بر غم سنگینی که بر روی دوش داشتم گرسنگی زیاد نیز به من فشار آورده بود به سمت مطبخ خانه ی اسماعیل میرزا رفتم ولی مطبخ نیز مثل بقیه ی قسمت های خانه خاک گرفته بود و مشخص بود که مدت زیادیست که در این مطبخ غذایی طبخ نشده است .
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت36
صدای باز شدن در خانه باعث شد که روبنده بیندازم و از مطبخ خارج شوم .
اسماعیل میرزا وارد حیاط شد و نگاهی متعجب به حیاط و حوض جارو شده انداخت و چینی به ابرو داد و با تلخی گفت : من شما را به عنوان کنیز به این خونه نیاوردم و فقط میخواستم که به شما کمکی کرده باشم بنابر این لطفا بعد از این از انجام چنین کارهایی بپرهیزید .
به سمت اسماعیل میرزا رفتم و گفتم :من به خواست خودم حیاط رو آب و جارو کردم اسماعیل خان راستیاتش به خاطر فرار از بد بختیهام به کار کردن پناه میبرم و اینطوری سرگرم میشم
اسماعیل میرزا به سمت حوض رفت و داخل حوض آبی رنگ را نگاه کرد و گفت : حالا که زحمت کشیدید و حوض را نظافت کردید باید به میراب بسپارم تا حوض را آب کند و بعد از مکث کوتاهی بقچه ای را که در دست داشت به سمت من گرفت و گفت : من روزانه در قهوه خونه یا کاروان سرای مادر شاه غذا میخورم و غذا ی نیم روزت را خریده ام ،عذر من را به خاطر تاخیر در رساندن غذا بپذیر .
با دیدن بقچه درون دستان مردانه ی اسماعیل میرزا خوشحال شدم چون حداقل او به یاد من و گرسنه شدن من بود و برایم غذا خریده بود ، با اشتیاق بقچه را از اسماعیل خان گرفتم وبعد از شستن دستهایم به اندرونی خودم رفتم و ابگوشتی را که اسماعیل میرزا خریده بود را با اشتها ی فراوان بلعیدم .به نظر میرسید اسماعیل خان متوجه ی گرسنگی من شده بود و از بابت اینکه من را برای مدت طولانی گرسنه در خانه رها کرده بود عذاب وجدان شدیدی داشت و چشمان شرمسارش وقتی که بقچه ی غذا را به سمت من گرفته بود هنوز در خاطرم پر رنگ باقی مانده بود .
امروز به راه اندازی و پخت و پز غذا در مطبخ فکر کرده بودم و تصمیم داشتم هرچه زودتر ترتیب پخت نان و غذا را در مطبخ خانه ی اسماعیل میرزا بدهم اما از چشیدن گوشت تلخی ها و اخم های اسماعیل میرزا حذر میکردم و هنوز خود را برای صحبت با اسماعیل خان آماده نمیدیدم .برای من بسیار عجیب بود که مرد جذاب و ثروتمندی مثل اسماعیل خان اینگونه در تنگنا و در تنهایی به زندگی ادامه دهد ، از دیدگاه من که دختری جوان بودم اسماعیل خان مرد جوان و زیبا ، بلند قد و با کمال بود و تنها بودن و اینگونه زندگی کردن او برای من به نظر به دور از واقعیت بود زیرا خوب میدانستم که زن های ثروتمند زیادی ارزوی ازدواج با اسماعیل خان را داشتند .
سه روز از حضور من در خانه ی اسماعیل میرزا گذشته بود و در این مدت به غیر از ناشتایی که اغلب نان و شیر یا نان و پنیر بود، نهار و شام را اسماعیل میرزا از کاروان سرا برای من به خانه می آورد و بدون اینکه چیزی بگوید بقچه ی غذا را پشت در اندرونی که در آن ایام میگذراندم میگذاشت و میرفت . من که از جذبه و ابروهای گره شده ی اسماعیل میرزا گریزان بودم همیشه بعد از اطمینان از رفتن او، بقچه را برمیداشتم و از گرسنگی زیاد غذایی که در بقچه بود را تقریبا میبلعیدم
در این مدت به غیر از یکی دوبار، هرگز جلوی اسماعیل خان ظاهر نشده بودم زیرا از ابهت مردانه اش گریزان بودم و از طرف دیگر به خاطر تنها بودنمان در این خانه ی بزرگ از روبرو شدن با او حذر میکردم
دیروز عصر اسماعیل خان با میراب به خانه آمدند ومن دزدکی از پنجره ی اندرونی آنها را نگاه میکردم و در دل جوانمردی و لوتی گری اسماعیل خان را ستایش میکردم و با اینکه میدانستم من بیشتر از یک کنیز فقیر و بی پناه نیستم اما در دل به زنی که قلب اسماعیل خان را به چنگ میگرفت حسادت میکردم . و بارها به خاطر این بیچارگی بر خود لعنت میفرستادم .
اکنون که با وجود حوض گرد آبی رنگی که پر از آب شده بود ، حیاط جان تازه ای گرفته بودو من نیز با دیدن این نما از خانه احساس رضایت بیشتری نسبت به خود داشتم .
این اولین باری بود که میخواستم به تنهایی خانه ای را اداره کنم و اینکار برایم تبدیل به تجربه ای شیرین و شبیه به رویا بود و حالا که خانه را نظافت کرده بودم، حس میکردم که اکنون باید آن را به خانه ای با نشاط تبدیل میکردم و برای روح دادن به این خانه ی بی روح به کمک اسماعیل میرزا نیاز داشتم ،به همین دلیل عزمم را جزم کردم تا ظهر که اسماعیل میرزا برایم غذا می آورد از اندرونی خارج شوم و با او درباره ی تصمیماتی که گرفته بودم صحبت کنم
فکر دیدار و گفتگو با اسماعیل میرزا عقل را از سرم پرانده بود و چنان دستپاچه و مضطرب بودم که فقط با کشیدن نفس های عمیق و پی در پی و فکر کردن به چگونگی بیان درخواستم از اسماعیل میرزا خود را آرام میکردم .
در خواستی که داشتم راجب به گل کاری و درخت کاری در باغچه ها بود، زیرا باغچه ها به قدری خشک و بی آب و علف بودند که ظاهری رقت انگیز به حیاط خانه داده بودند
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
33.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان_صوتی { روز آخر }
♦️ فصل اول ( خامس )
( قسمت پنجم )
♦️ خلاصه داستان: دو قاره از پنج قاره ی کره ی زمین در جنگی ویرانگر نابود شد! دو سوم از جمعیت جهان در این جنگ خونبار کشته شدند! تمدن صنعتی که هزاران سال بشر برای رسیدن به آن تلاش نموده بود از بین رفته! فردی که خود را حضرت مسیح می نامد لشگری را برای جنگ آخر در مقابل ارتش قدرتمند دشمن نسل بشر یعنی دجال(ابلیس) آماده می کند،اما در میان لشگریان او اختلاف و شک پدید می آید! تا اینکه...
♦️ نویسندگان : علیرضا عبدی و مهدیه عبدی
♦️ کارگردان: علیرضا عبدی
♦️ کاری از گروه رسانه ای رادیو میقات
♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهار شنبه از کانال رادیو میقات
♦️ صداپیشگان: علی زکریایی ، محسن احمدی فر ، علی حاجی پور ، مسعود صفری ، علیرضا عبدی ، اکبر مومنی نژاد ، علی گرگین ، مسعود عباسی ، سجاد بلوکات ، مریم میرزایی ، امیر مهدی اقبال ، احسان شادمانی ، امیر حسن مومنی نژاد
https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043
8.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_روز
🌙 رابطه دعاهای ماه رمضان با امام زمان عج ❗️
❤️ چشم انداز ظهور و جامعه امام زمانی عج در دعاهای ماه رمضان❤️
🎤 حجه الاسلام عالی
ای نخورده مسـت !
لحـظه دیدار نزدیک است :))
#مهدی_اخوان_ثالث
#افطار
•┈┈••✾•🌙•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌙•✾••┈┈•
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم :) 🤍
#شفیعی_کدکنی
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مرا به بوی خوشت ، جان ببخش و زنده بدار
که از تو چیزی از این بیشتر
نمی خواهم
#حسین_منزوی
#افطار
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت36 صدای باز شدن در خانه باعث شد که
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت37
نزدیک به اذان ظهر بود که چادر و چاقچوق پوشیدم و منتظر آمدن اسماعیل میرزا شدم چون خوب فهمیده بودم که اسماعیل میرزا قبل از گفته شدن اذان ظهر ، سری به خانه میزند و نهار من را با خود می آورد.
با شنیدن صدای پاها ی مردانه ی اسماعیل میرزا نفس عمیقی کشیدم و از اندرونی خارج شدم
به نظر میرسید که اسماعیل میرزا از دیدن من روی ایوان متعجب شده بود تا جایی که پاها یش روی زمین میخ شده بود چون بعد از دیدن من قدمی از قدم برنداشت و زیر لب ذکری گفت
از پله های ایوان پایین رفتم و در نزدیکی اسماعیل میرزا که در حیاط ایستاده بود رفتم و سلام کردم و بدون اینکه جواب سلامم را از زبان اسماعیل میرزا شنیده باشم نفس عمیق کشیدم و شروع به سخنرانی کردم زیرا خوب میدانستم که اگر اسماعیل میرزا با آن صدای مردانه و پر جذبه اش دهان باز کند و کلامی بگوید همه ی نقشه هایم نقش بر آب خواهد شد و رشته ی کلام و افکارم از دست خواهد رفت .
وقتی به خود م آمدم که تمام افکارم ، از خرید آرد و خوار و بار و ... برای پختن غذا را تا خرید گل و نهال از دوره گرد گل فروشی که هر هفته با صدای بلند انواع گل و گیاهانی که داشت را در کوچه و پس کوچه های شهر جار میزد به زبان آورده بودم اما عجیب بود که در تمام این مدت اسماعیل میرزا به روبنده ام خیره شده بود گویی که قصد داشت با خیره شدن به روبنده ام از بین تار و پود آن عبور کرده و زیر و بم چهره ام را بکاود زیرا در تمام مدت به غیر از خیره نگاه کردن به تار و پود پارچه ی رو بنده ام ، هیچ کلامی به زبان نیاورده بود
فقط خدا میدانست که در ذهنش چه میگذرد برای لحظه ای ترس بر من مستولی شد ولی ترس و افکار بیهوده را کنار زدم و با به یاد آوردن لطف و مردانگی اسماعیل میرزا ، دستم را برای گرفتن بقچه ی غذا جلو بردم
اسماعیل میرزا که گویی با حرکت دست من ذهنش دوباره فعال شده بود بقچه را به دستم داد و با صدای پر جذبه و کمی خشن گفت : قبلاً متذکر شده بودم که تو را به کنیزی نیاوردم پس نیازی به رفت و روب در این خانه نبوده است که اینک تصمیم به پخت و پز و گل کاری در این خانه گرفته ای
تمام شجاعتم را جمع کردم و در جواب به اسماعیل میرزا گفتم :اسماعیل خان من پیش از این گفته بودم که رغبت ندارم بیکار باشم و به بدبختی هایم فکر کنم پس شما هم به من بی پناه کمک دهید تا بدبختی ها م رو با رفت و روب وکار خونه فراموش کنم
اسماعیل میرزا سری تکان داد و آرخلقش را از تن خارج کردو روی رخت آویز حیاط انداخت و مشغول وضو گرفتن در کنار حوض آب شد
احساس میکردم که اسماعیل میرزا از اینکه این خانه رنگ و بویی تازه به خود گرفته خیلی ناراضی نیست به همین دلیل امیدوار شدم و بعد از بالا رفتن از ایوان نگاهی دوباره به اسماعیل میرزا که مشغول پوشیدن آرخلقش بود کردم و وارد اندرونی شدم
چند لحظه بعد صدای درب چوبی به گوش رسید که خبر از رفتن اسماعیل میرزا میداد
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
سلاااام
روز خوش ، طاعاتتون قبول
دوستان حال خانم صادقی خیلی بهتر شده الحمدالله.
متاسفانه فعلا ضعف شدید و تاری دید دارند.
ان شالله بعد از بهبودی کامل پارتگذاری رمان خوشه ی ماه شروع میشه❤️😍
خواهشا اینقدر پی وی راجع به رمان نپرسید ممنون.
اختر هم تا ساعتی دیگه تقدیمتون میشه