ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت62 البته من خوب میدانستم که حرف ها
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت63
خوب به یاد دارم که روز قبل از مراسم خواستگاری آقا میرزا از تصمیمش منصرف شد و خواب دیدن ننه رباب را بهانه ی برای بر هم زدن این مراسم قرار داد
اینطور که آقا میرزا تعریف کرده بود ، ننه رباب به خواب او رفته و از دست او ناراحت بوده است
آقا میرزا هنگامی که سکینه برای نماز به مسجد رفته بود فرصت را برای صحبت با من غنیمت شمرد و به من گفت که او ننه رباب را دوست داشته و دیگر هرگز زنی مثل ننه رباب برای او پیدا نخواهد شد و اینکه او در حق ننه رباب خیلی بد کرده است و اکنون برای خوشحالی و رضایت روح ننه رباب هر کاری انجام میدهد
البته من متوجه شده بودم که حرفی که به آقا میرزا درباره ی حلال نکردنش زده بودم نیز چندان در تصمیم او بی اثر نبوده است
به هر حال اقا میرزا به زودی رهسپار سفر حج بود و میخواست که قبل از رفتن از همه ی کسانی که او را میشناسند حلالیت طلب کند
و اما من که با به هم خوردن این ازدواج بسیار خوشحال بودم و حرف های آقا میرزا را درباره ی ننه رباب شنیده بودم به خاطر این لطف آقا میرزا تمام کینه ها و ناراحتی هایی که از او داشتم را به دست فراموشی سپردم
آقا میرزا با تنها ماندنم در این خانه موافقت نمیکرد و میگفت اینکار باعث دامن زدن به حرف و حدیث های مردم میشود و تصمیم بر این شد که برای مدتی نزد خواهر بیوه و تنهای آقا میرزا یعنی عمه معصومه بروم ،او زنی پیر و شکسته بود که سالها در خانه ی کوچکش به تنهایی زندگی میکرد
با این که زنی اخمو و عبوس بوداما من از رفتن به خانه ی او خوشحال بودم
بنابر این اینبار نیز بقچه ام را برداشته و بعد از رهسپار شدن آقا میرزا به سفر حج به خانه ی عمه معصومه رفتم
زندگی با عمه معصومه از چیزی که فکر میکردم بهتر بود او زنی با چهره ی عبوس و اخلاق تند بود اما قلبی بسیار رئوف و مهربان داشت
گاهی با عمه معصومه به بازار میرفتیم و هر روز با هم برای خواندن نماز و قرآن به مسجد کوچک و قدیمی نزدیک خانه ی عمه میرفتیم و این کار از تفریحات روزمره ی ما به حساب می آمد.
ماه رمضان شروع شده بود و من برای آقا میرزا دعا میکردم که به سلامت از سفر حج بازگردد
زنان و مردان ثروتمندی که سواد نداشتند و از خواندن قرآن محروم بودند قرآن خیرات میکردند تا وسیله ی قرائت سایرین را تدارک دیده باشند (قرآن در زمان قاجار به صورت چاپی وجود نداشته و به صورت خطی استنساخ میشده است )
عمه معصومه نیز با اینکه ثروتمند نبود اما یک قرآن خیرات کرد و گاهی من به خواست عمه برای او با صدای بلند قرآن میخواندم
در این روزها هر کسی که روزه نمیگرفت در دیدگاه مردم فردی بی دین و لا قید بود و خانواده اش با او بد رفتاری میکردند تا جایی که حتی ظرف غذای آن فرد روزه خوار را در کنار حوض خاک مال میکردند تا شاید آن فرد توبه کند و به روزه گرفتن ترغیب شود
خیرات در زمان افطار نیز به قدری کار نیکویی بود که همه از هم سبقت میگرفتند و خرما و ترحلوایی که با نان بود یا آش و شله زرد را به رهگذران خیرات میکردند و اصلا رسم نبود که خیرات را به در و همسایه بدهند و خیرات فقط مخصوص نیازمندان و رهگذران و کارگران بود و محال بود که وقت افطار صدای فقیری بلند شود و چند نفر برای غذا دادن به او از خانه خارج نشوند
در این ماه صیام شهر حال و هوای عجیبی به خود گرفته بود و شب ها رفت و آمد در شهر آزاد بود و اسم شب و بگیر و ببندی در کار نبود
در مساجد بزرگ ناطقان معروفی سخن میگفتند و خیلی از مردم به این جلسات میرفتند تا مسایل دینیشان را بپرسند و حل کنند
قوم و خویشان برای ثواب رساندن به یکدیگر سر افطار به منزل هم وارد میشدند و مثل اهل خانه افطار میکردند
در شب های قدر مردم به مساجد و تکیه ها میرفتند و تا صبح به راز و نیاز میپرداختند و در روز بیست و هفتم به بچه ها جوراب نو میپوشاندند و آنها را به مراسم شب قدر می آوردند
در این شبهای قدر من با دلی شکسته خدا را صدا میزدم و از او میخواستم که به من کمک کند
عمه معصومه که گویی در این شبهای قدر پی به دلتنگی و غم درونی من برده بود با من مهربانتر شده بود و کمتر سگرمه هایش را در هم میکشید
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت63 خوب به یاد دارم که روز قبل از مر
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت64
بلآخره روز عید فطر فرا رسید و چون اکثر مردم روزه میگرفتند و ماه روزه گشوده میشد ، شور و شوقی جالب در میان مردم بوجود می آمد
از قدیم میگفتند روز عید نباید در خوردن غذا زیاده روی کرد خوانواده ها هم رعایت میکردند که بچه ها بیش از معمول غذا نخورند تا دل درد نگیرند
مطابق با رسم در روز عیدفطر به خانه ی بزرگترها میرفتند و همه در این شادی شریک میشدند
دو ماه از ماه مبارک رمضان گذشته بود و در این مدت یکی دو مرتبه پوراندخت و عمه ملوک را دیده بودم وشنیده بودم که همین بس به خانه ی بخت رفته است و قمر سلطان نیز کمی ناخوش احوال است
امیدوار بودم که عمه ملوک یا پوراندخت از اسماعیل خان به من خبری بدهند اما هیچ کدام حرفی درباره ی اسماعیل خان نمیزدند و شرم و حیا مانع از آن می شد که من چیزی در اینباره از آن ها بپرسم
زمان به سرعت سپری میشد اما من هنوز به چشم های عسلی رنگ آشنا و مهربان اسماعیل خان فکر میکردم و هنوز حتی ذره ای از عشق و علاقه ام به او کم نشده بود و این دوری نتوانسته بود فکر و خیال او را در ذهن من کمرنگ کند.
در یکی از روزها ی پاییزی وقتی که تنها برای خرید ادویه به سمت حجره ی عطاری دربازار میرفتم ، اسماعیل خان را دیدم و حسابی از خود بی خود شدم به حدی که صدا ی ضربان قلبم را میشنیدم و نفس هایم بلند و کشیده شده بود و از شدت هیجان پاها یم بی حس شده بودند
بااینکه رو بند سفید چهره ام را پوشانده بود و اسماعیل میرزا نمیتوانست من را شناسایی کند ولی بی اختیار خودم را از دید او پنهان کردم و به او که آرخلق طلا کوب مجللی پوشیده بود و روبروی حجره ی زرگر باشی ایستاده بود خیره شدم
ناگهان زنی که به نظر ثروتمند میرسید و دو کنیز به همراه داشت که وسایل او را حمل میکردند به اسماعیل خان نزدیک شد و بعد از گفت و گوی مختصری با هم وارد حجره ی زرگر باشی شدند
با اینکه زن روبند سفید داشت و من چهره ی او را ندیده بودم اما هیچ حس خوبی نسبت به او نداشتم و احساس میکردم که اسماعیل خان را از دست داده ام
افکار پریشان زیادی در سرم میچرخید و از آنجایی که اسماعیل خان هیچ زنی را در نزدیکی خود نداشت با خود فکر کردم که دلیل سکوت عمه ملوک و پوران دخت درباره ی اسماعیل خان همین موضوع بوده است و به احتمال زیاد اسماعیل خان دوباره ازدواج کرده و آنها میخواستند با سکوت در باره ی اسماعیل خان این موضوع را از من مخفی کنند
در آن روز بدون اینکه هیچ خریدی انجام دهم و با حال نزاری به خانه بازگشتم
عمه معصومه که گویی پی به حال زار من برده بود به من نزدیک شد و دلیل حالم را پرسید و من نگرانی ام برای سلامتی آقا میرزا را بهانه کردم و مدتها بی صدا اشک ریختم و برای قلب بیچاره ام عزاداری کردم
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت64 بلآخره روز عید فطر فرا رسید و چ
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت65
روزها در پی هم میگذشت و حتی در روزهای عید سعید غدیر و عید قربان، بر خلاف همه ی مردم که در این اعیاد شاد بودند و این روزهای بزرگ را جشن میگرفتند و شادی میکردند ، من بسیار افسرده و نا خوش احوال بودم
عمه معصومه که زن زیرکی بود، متوجه این تغییر ناگهانی در من شده بود و خوب فهمیده بود ،از روزی که برای خرید به بازار رفته بودم ،بسیار غمگین و ناراحت به نظر میرسیدم او حتی چندین بار در اینباره از من سوالهایی پرسیده بود و لی من هر بار برای حال و روزی که گریبان گیرم شده بود بهانه ای میتراشیدم
زندگی سه ماهه ی من به عنوان زن صیقه ای اسماعیل خان تبدیل به یک راز شده بود که به غیر از چند نفر کسی از آن با خبر نبود ،رازی که در قلبم دفن شده بود و از آتش آن راز همه ی وجودم میسوخت و خاکستر میشد.
سفر آقا میرزا شش ماه و اندی به طول انجامیده بود و ما خبری از اقا میرزا نداشتیم
از طرفی غم و ناراحتی من بخاطر ازدواج مجدد اسماعیل خان و از طرفی نگرانی ام برای آقا میرزا مرا به جنون کشانده بود
مدتی طولانی بود که دیگر آن اختر همیشگی نبودم و تبدیل به یک انسان افسرده و ساکت شده بودم
در آن زمان به غیر از عمه معصومه با هیچ کس هم صحبت نمیشدم
ماه ها بود که از عمه ملوک و پوران دخت بی خبر بودم و حالا که دلیل آفتابی نشدنشان را خوب میدانستم تمایلی نیز به ملاقات کردن با آنها نداشتم زیرا میترسیدم که این واقعیت تلخ را از زبان آنها نیز بشنوم و همین اندک غروری که برایم باقی مانده بود را نیز از دست بدهم
احتمالاً آن ها نمیخواستند خبر ازدواج اسماعیل خان را به من بدهند از این جهت از ملاقات با من فرار میکردند
کاروان های حجاج یکی پس از دیگری به شهر و دیار خود بازمیگشتند و البته همه ی کاروان ها در سفر تلفات زیادی داده بودند و من در آن زمان از همیشه بی قرار تر و نگران تر بودم
این روزها من و عمه معصومه برای سلامتی آقا میرزا نذر و نیاز میکردیم و بی صبرانه منتظر بازگشت او بودیم
بلأخره کاروانی که آقا میرزا با آن به سفر رفته بود بازگشت و حجاج خسته از راه، به خانه و کاشانه ی خود بازگشتند
تعداد زیادی از حجاج ناخوش احوال بودند و تعدادی در راه جان باخته بودند اما به لطف خداوند آقا میرزا سالم و سلامت به خانه رسید
بلاخره بعد از مدتها با آمدن اقا میرزا از سفر لبخند روی لبهای من نمایان شد
یک هفته از آمدن آقا میرزا از حج میگذشت و هنوز در خانه ی کوچک آقا میرزا رفت و آمد بود و همه ی افراد که ثواب دیدار با حاجی را کمتر از حج نمیدانستند برای دیدن آقا میرزا به خانه ی او آمده بودند و آقا میرزا نیز داستان های زیادی از قبیل راهزنی هایی که در بین راه شده بود ویا کمبود آب و نداشتن بهداشت و تشنگی و....برای تعریف داشت ،حسابی میهمانان را سرگرم میکرد
بلاخره بعد از یک هفته زندگی به حالت عادی بازگشت و هنوز گاهی آقا میرزا از حملات راهزنان به کاروان آنها تعریف میکرد و میگفت که در یکی از این حملات دو الی سه نفر از حجاج که کمی از کاروان فاصله گرفته بودند مورد غارت راهزنان قرار گرفته و کشته شده بودند ، یا تعریف میکرد که به دلیل بی آبی حتی آب داخل قلیـ ـان نیز برای رفع تشنگی استفاده میشد ونبود بهداشت باعث بیماری و مرگ تعداد زیادی از حجاج شده بود
داستان های سفر حج آقا میرزا بسیار جالب و شنیدنی بود و من از شنیدن آنها خسته نمیشدم و گاهی از آقا میرزا میخواستم که از سفر و اعمال حج و مدینه و حجاز برایم تعریف کند و با اشتیاق به تعریف های آقا میرزا گوش میسپردم
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت65 روزها در پی هم میگذشت و حتی در
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت66
بیشتر از دو هفته از بازگشت آقا میرزا از سفر حج گذشته بود و جالب بود که آقا میرزا بعد از بازگشت از سفر حج تبدیل به آدم دیگری شده بود صبر و بردباری او در کارها بیشترشده بود و کمتر از کوره در میرفت و عصبانی میشد و دیگر از حرف های تند و ناراحت کننده ای که میزد خبری نبود و خشم و عصبانیت آقا میرزا جایش را به مهربانی و خوش خلقی داده بود
خدا را شکر میکردم که این سفر تأثیر بسیار خوبی روی آقا میرزا گذاشته بود
او تصمیم داشت که دیگر برای ابوالفتح خان کار نکند و به زودی در بازارچه ی زیر گذر که تقریبا در نزدیکی خانه قرار داشت با پولی که پس انداز کرده بود یک حجره ی خار و بار فروشی باز کند ، او این روزها در تدارک انجام کارها ی لازم برای راه اندازی حجره بود
به لطف و کرم خداوند بلأخره یک ماه و اندی بعد از بعد از بازگشت از سفر حج آقا میرزا توانست کار جدید را آغاز کند و حجره ی خار و بار فروشی باز شد
در یکی از همان روز ها بود که بعد از چندین ماه پوران دخت به ملاقات من آمد
دلم برای او خیلی تنگ شده بود و از آخرین باری که با عمه ملوک به دیدن من امده بودند ، ماه ها میگذشت
با دیدن دوباره اش سخت او را در آغوش گرفتم اما شکم ور قلمبیده ی پوران خبر از آبستن بودنش میداد و من به این خاطر حسابی ذوق زده شده بودم
رفتارهای پوران دخت به نظر بسیار عجیب بود او که همیشه شاد و خندان بود اینبار حتی برای لحظه ای لبخند روی لبهایش نمایان نشد گویی که غم و ناراحتی زیادی روی دوشش سنگینی میکرد
مدت ها با او به گفت و گو نشستم و سکینه زن صیقه ای آقا میرزا که خودش را در جمع دو نفره ی ما اضافه میدید ، در این مدت به خانه ی ملوک خانم ،زن همسایه رفته بود
پوران دخت اخبار ناراحت کننده و غیر منتظره ای با خود ، به همراه آورده بود
حالا دلیل غم و ناراحتی او را درک میکنم، من با دیدن کسی که مدت ها بود دیگر به من تعلق نداشت با زنی ناشناس بسیار آشفته شده بودم و حالا پوران دخت باید شریک زندگی اش را با دیگری قسمت میکرد
چه دردی برای یک زن سخت تر از این بود ،و من چگونه میتوانستم اشکها و گریه های پوران دخت را تسکین دهم ؟تنها کاری که میتوانستم برای او انجام دهم دلداری دادن به او بود ،که این نیز چیزی از غم و اندوه او کم نمیکرد
پوران برای من از روزهای بعد از آخرین دیدارمان تعریف میکرد، در آن روزها حال قمر سلطان رو به وخامت رفته و البته در روزهای پایانی عمر قمر سلطان ، اسماعیل خان بلأخره به دیدار مادرش رفته و در بستر بیماری مادر ش را حلال کرده بود و در آخر با هم آشتی کرده بودند و خوشبختانه قمر سلطان بعد از گرفتن حلالیت از پسرش تقریباً سبکبال با این دنیا وداع کرده بود
از شنیدن خبر مرگ قمر سلطان بسیار ناراحت شدم ،هر چند که از او خاطرات خوشی نداشتم اما او مادر مردی بود که در قلب من جایگاهی ویژه داشت
با اینکه از شنیدن خبر مرگ قمر سلطان ناراحت شده بودم اما آشتی کردن این مادر و پسر برای هر دو نفر آن ها اتفاقی خوب و خوشایند بود و فهمیدن این موضوع باعث آرامش خاطر من نیز شده بود
دلیل اینکه پوران دخت و عمه ملوک مدتها از من بیخبر بودند اتفاقات زیادی بود که پشت سر هم ،زندگی خانواده ی اعتماد الدوله ها را تحت تاثیر قرار داده بود
چند ماه بعد از مرگ قمر سلطان ابوالفضل خان به اخرین وصیت ننه اش عمل میکند و با اینکه پوراندخت طفل دومش را آبستن بوده همسر دوم اختیار میکند
پوران که همیشه در ناز و نعمت زندگی کرده بود، اینک درد و رنج زیادی را به خاطر قسمت کردن شوهرش با دیگری تجربه میکرد و وجود هوو زندگی آرام و همراه با خوشحالی او را بیرحمانه نابود کرده بود
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت66 بیشتر از دو هفته از بازگشت آقا
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت67
به لطف خداعمه ملوک حالش خوب بود و به وسیله ی پوران دخت برایم پیغام فرستاده بود که به زودی برای ملاقات با من به خانه ی آقا میرزا خواهد آمد
پوران دخت درباره ی همین بس و هوو ی جدید و چشم سفیدش و بقیه ی اعضای خانه ی اعتماد الدوله ها صحبت کرد او حتی اخبار کوتاهی از خانم بزرگ و ننه ی ابوالفتح خان داشت اما درمیان همه ی این اخبار حتی کوچکترین اشاره ای به اسماعیل خان نکردو دوباره با فکر کردن به ازدواج اسماعیل خان به زخمی که در قلبم بوجود آمده بود ، نمک پاشیده شد
حداقل پوران دخت من را برای درد دلهایش داشت اما من هیچ کسی را نداشتم که از قلب تکه تکه شده ام با او سخن بگویم
در آن روز مدتها با پوران حرف زدم و او را دلداری دادم و از او خواستم که بیشتر توجهش را معطوف به محمود و نوزادش که به زودی پا به این دنیا میگذارد بکند و از فکر کردن به هووی جدیدش دست بردارد تا دوباره بتواند از زندگی لذت ببرد
من همه ی این حرفها را به پوراندخت میزدم در حالی که باور داشتم که این زخمی که ابوالفضل خان بر قلب و روح پوران دخت وارد کرده است حتی بعد از مرگ نیز از بین نخواهد رفت .
بعد از رفتن پوران دخت، غم و اندوه زیادی بر سینه ام سایه افکند ،چطور امکان داشت که پوران ،دختر یکی یکدانه ی ابوالفتح خان اینگونه احساس تنهایی و بد بختی داشته باشد
شنیدن مرگ قمر سلطان نیز شوک بزرگی برای من بود با اینکه دل خوشی از او نداشتم اما خبر مرگ او مرا بسیار ناراحت کرد ه بود
آن روز افکار من پریشان و در هم بود اما خوشبختانه زمان التیامی بود برای همه ی زخم ها و درد هایی که زندگی بر ما وارد میساخت.
چند روز از ملاقات با پوراندخت گذشته بود که آقا میرزا زودتر از همیشه از حجره به خانه آمده بود و رفتار عجیبش نشان میداد که برای گفتن حرفی این پا و آن پا میکند
اما بلاخره خود را برای حرفی که قصد گفتن آن را داشت آماده کرد و به من که در ایوان نشسته بودم و برنج هایی که در قدح بزرگ مسی بود را پاک میکردم نزدیک شد و در کنار م نشست و بعد از مکث کوتاهی درباره ی خواستگاری جدید صحبت کرد
من که از این شرایط خسته شده بودم و از ازدواج اسماعیل خان نیز با خبر بودم با تمام احساسات جریحه دار شده ی قلبم، قصد لجاجت داشتم بنابر این به تندی بین صحبت آقا میرزا پریدم و گفتم : هر چه صلاح شماست ،من حرفی نمیزنم و خوب میفهمم که صلاح و مصلحت من اول به دست خدا بعد در دست شماست و اگر شما بخواهید من چشم بسته این ازدواج را قبول میکنم
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت67 به لطف خداعمه ملوک حالش خوب بود
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت68
آقا میرزا لب به سخن گشود و خواست اطلاعاتی درباره ی داماد و خوانواده اش به من بدهد اما من از او خواستم که در اینباره سخن نگوید تا مبادا که از تصمیمم منصرف شوم
شاید با خود فکر میکردم که اگر بدانم چه کسی به خواستگاری من امده و یا اسم و رسم خانواده اش را بشنوم اینبار نیز با آقا میرزا مخالفت کنم
به قدری از ازدواج مجدد اسماعیل خان ناراحت بودم که میخاستم تمام احساساتی که نسبت به او داشتم را پایمال کنم تا جایی که ندیده و نشناخته به شخصی که آقا میرزا انتخاب کرده بود جواب مثبت دادم
آقا میرزا نفسی عمیق کشید و گفت : هی دختر ببین دست روزگار چقدر بنی بشر را پخته میکنه ،اختری که من میشناختم هیچ وقت به این پدر پیرش اعتماد نداشت
لبخندی زدم و گفتم : اقا میرزا شما هم هیچ وقت تا این حد مهربون نبودید و هیچ وقت نظر من واستون مهم نبود و همیشه اجرای تصمیماتتون از هر چیز دیگه ای مهمتر بود
آقا میرزا لبخند تلخی زد و گفت : عمر به قدری کوتاهه که تا خوب و بد روزگار را میچشی و راه درست و نادرست رو از هم تشخیص میدی باید بار سفر ببندی ،بعد مکث کوتاهی کرد و گفت : همیشه میخواستم که تو مثل ننه رباب با ادم یک لا قبایی مثل من ازدواج نکنی اگر بد خلقی میکردم و سختگیر بودم فقط میخواستم که تو مثل ننه ات بدبخت و سیه روز نشوی ، ولی حالا خوب میفهمم که پول و ثروت خوشبختی به همراه ندارد و بارها و بارها در راه حجاز دیدم که چطور افراد ثروتمند مردند در حالی که تنها چیزی که با خود میبردند رضایت قلبی دیگران و اعمالشان بود
با شنیدن حرف های آقا میرزا دلگرم شدم و گفتم : آقا میرزا ، شاید حالا که ما تغییر کردیم دنیا نیز برای ما تغییر کند
آقا میرزا با شنیدن این حرف لبخندی زد و دستش را به سمت آسمان برد و الهی امین بلندی گفت و بعد در حالی که از جایش برمیخاست گفت :انشالله که آخر و عاقبت به خیر بشی دختر
آقا میرزا در کنار حوض رفت و وضو گرفت و بعد از آن دوباره به حجره رفت
در تمام طول روز به آقا میرزا فکر میکردم و خوشحال بودم که میتوانستم به او اعتماد کنم و یک تکیه گاه محکم داشته باشم
این روزها مثل قبل احساس تنهایی نمیکردم من آقا میرزا را داشتم و همینطور عمه معصومه که این روزها گاهی به دیدن ما میآمد و چند روزی را در خانه ی ما میماند و میهمان ما بود
قرار بر این بود که اخر هفته مراسم خواستگاری برگذار گردد
در یکی از همین روزها بود که عمه ملوک و پوران دخت به دیدن من آمدند و از آنجایی که عمه معصومه نیز در خانه ی ما بود با عمه ملوک رابطه ی خوبی برقرار کرد و حتی گاهی به صورت مرموزی با هم پچ پچ میکردند و من از اینکه عمه معصومه و عمه ملوک با هم صمیمی شده بودند خوشحال بودم.
شب خو استگاری فرا رسید اما من از تصمیمی که گرفته بودم ناراحت نبودم حالا که اسماعیل خان ازدواج کرده بود ،من نیز باید ازدواج میکردم تا خیال آقا میرزا نیز از بابت من راحت باشد
قرار بود که مردهای هر دو فامیل در منزل آقا میرزا جمع شوند و قرار و مدار ازدواج را بگذارند و من که میترسیدم از تصمیمم درباره ی ازدواج منصرف شوم در روز خواستگاری و زمانی که میهمانها به خانه آمدند به زیر زمین پناه بردم
امروز آینده ی من رقم میخورد و من دلشوره ی عجیبی داشتم و همچنین سعی داشتم که دیگر به آن مرد مهربان و سخاوتمند که مدتها بود با یادش زندگی میکردم فکر نکنم و باعلاقه و عشقی که به او داشتم خداحافظی کنم و او را به گوشه ی متروک و تاریکی از قلبم هدایت کنم
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت68 آقا میرزا لب به سخن گشود و خواس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت69
بلاخره مراسم خواستگاری تمام شد و آقا میرزا با این ازدواج موافقت کرده بود و قرار بود که فردا مادر و اقوام داماد برای بله بران و نامزدی به خانه ی کوچک ما بیایند
به یاد دارم که در آن شب خواب به چشمانم نمی امد و دلشوره ی عجیبی داشتم و حتی در اعماق قلبم غمی بود که سعی بر نادیده گرفتن آن داشتم ، غمی که از بی وفایی اسماعیل خان نشأت میگرفت ولی من سر سختانه آن را انکار میکردم و وجود این غم و ناراحتی را بر پای ترس از آینده میگذاشتم
سکینه و عمه معصومه با اشتیاق فراوانی به بازار رفته بودند و برایم رخت و لباس نو خریده بودند
آن لباس ها را پوشیدم و گیس های بلندم را خار کردم و به رسم ایام گذشته که مدتها بود آن را به کار نبرده بودم از سرمه استفاده کردم و از دیدن خودم در آینه ی منبت کاری شده که از یادگاری های ننه رباب خدا بیامرز بود غرق در لذت شدم
بعد از ورود میهمانها به خانه و اندرونی و مراسم بله بران که در آن شرایط نقدی و جنسی از قبیل چند دست لباس یا مخارج عقد و .. تعیین میشد
بلأخره به اذن و اجازه ی عمه معصومه به اندرونی فرا خوانده شدم اما بعد از وارد شدن به اندرونی از چیزی که میدیدم شوکه شدم
حضور ننه مونس و عمه ملوک و پوران دخت و ننه ی همین بس و دیگر زنان خانواده ی اعتماد الدوله باعث تعجب من شده بود
بعد از سلام و احوال پرسی های عامیانه ،ننه مونس به سختی از روی زمین برخاست و من را در آغوش کشیدو سپس با قدم های کوتاه به سراغ شال ترمه ای که گوشه ی اندرونی گذاشته بود رفت و و یک کاسه ی نبات از میان آن بیرون کشید و در داخل کاسه انگشتر طلایی زمرد ی وجود داشت که ننه مونس با دستان لاغر و چروکیده اش آن را برداشت و به سمتم آمد و گفت حالا که قمر سلطان به رحمت خدا رفته من به جای ننه ی اسماعیل تو را برای نوه ام نامزد میکنم و انگشتر را در انگشت تپل و سفید من فرو کرد و صورتم را بوسید
صدای هلهله و شادی فضای اندرونی کوچک خانه ی آقا میرزا را پر کرده بود و من که دیگر از شوک اتفاقی که رخ داده بود در آمده بودم اینطور احساس میکردم که در گوشه ای از اندرونی ،ننه رباب ایستاده است و به من لبخند میزند
در آن لحظه از خوشحالی و مسرت بر خود میلرزیدم و پاها یم توان ایستادن نداشت ،هرگز فکر نمیکردم مردی که او را ندیده و نشناخته به همسری قبول کرده بودم ،اسماعیل خان باشد و اکنون که این موضوع را فهمیده بودم احساس آرامش میکردم و به یکباره تمام احساسات ضد و نقیض و غم های قلبم پر کشیدند و رفتند
در گوشه ای از اندرونی نشستم و به شادی کردن همه ی کسانی که آنها را میشناختم نگاه میکردم
اما خوشحالی من دقایقی بیشتر پایدار نبود زیرا با به یاد آوردن زنی که همراه با اسماعیل خان در بازار دیده بودم دوباره آشفته خاطر شدم و با خود فکر کردم که شاید من را به عنوان زن دوم اسماعیل خان خواستگاری کرده اند ولی این نیز با عقل من جور در نمیآمد چون با شناختی که از اسماعیل خان داشتم او مردی نبود که زن دوم اختیار کند ، در تمام مدتی که من در خانه ی او زندگی میکردم او را مردی نجیب و وفادار به زن و همسر شناخته بودم.
تمام فکر و ذکر من در آن لحظه فهمیدن حقیقت ماجرا درباره ی آن زن بود
از روی زمین بلند شدم و خواستم خودم را به دوست دیرینه ام پوراندخت برسانم تا شاید بتوانم از زیر زبان او حرفی در اینباره بیرون بکشم
چنان ولع دانستن حقیقت را داشتم که ناگهان پایم با تنگ آب برخورد کرد و آب روی فرش دستباف قدیمی ریخت
صدای صلوات فرستادن زنها بلند شد و همه آب را نشانه ای بر روشنایی و خیر و خوشی دانستند و من از خجالت اتفاقی که افتاده بود دوباره بر سر جایم رفتم و بدون پرسیدن سوال از پوراندخت در گوشه ای نشستم
در میان زنان خوانواده ی اعتماد الدوله زنی بود که او را نمیشناختم او هیکل معمولی و پر داشت و چهره اش نسبتا خوب بود و من حدس میزدم که آن زن هووی پوراندخت و زن دوم ابوالفضل خان است
با فکر به اینکه زن دوم اسماعیل خان میشوم ناراحت و صد البته از خود بیزار شدم اما من قبول کرده بودم که به این ازدواج تن در بدهم و بهترین قسمت این موضوع وجود اسماعیل خان به عنوان داماد بود مردی که در این یک سال گذشته لحظه ای عشق به او را را فراموش نکرده بودم بنابر این سکوت کردم و دیگر از هیچ کسی درباره ی اسماعیل خان سوال نپرسیدم
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت69 بلاخره مراسم خواستگاری تمام شد و
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت70
تاریخ روز عقد و عروسی مشخص شده بود و همه در حال انجام تدارکات لازم از جمله تهیه ی جهاز و خرید عقد و دعوت میهمانان برای مراسم بودند
دو روز قبل از مراسم عقد ، جهازی را که مقدار کمی از آن را ننه رباب و بقیه را آقا میرزا و سکینه و عمه معصومه در این اواخر محیا کرده بودند ، از قبیل رختخواب ، فرش دست باف و تاقچه پوش و پرده و ظروف مسی و .... بود را بوسیله ی چند راس قاطر که از خانه ی داماد فرستاده شده بود با ساز و دهل به خانه ی اسماعیل خان بردند
خانواده ی داماد نیز خنچه های عقد را با سلیقه چیده و آماده کرده بودند
در بین خنچه ها چند عدد قلاب جواهر گل الماس بود که روبند را با آن متصل میکردند و من خیلی آنها را دوست داشتم و طبق معمول همیشه خونچه هایی که شامل طلا و نقره و هفت دست رخت دوخته و نبریده ، چند جفت کفش بعلاوه ی کفش اطلس سفید که برای روز عقد بود و مقداری چای و حنا و صابون و آبلیمو و آینه ی قدی و لوازم و اسباب آرایش و . ... فرستاده شده بود
در روز عقد من لباس سفید پوشیده بودم و کفش های اطلس سفیدی که را که روی خنچه فرستاده شده بود ،بر پا داشتم
در آن روز قبل از حمام، مشاطه من را بند انداخته بود و بعد از حمام بزک کرده بود
من بسیار زیبا شده بودم به قدری که از نگاه کردن در آینه سیر نمیشدم
خیلی زود در حالی چادر سفیدی روی سر و صورت داشتم در اندرونی ، روبروی سفره ی عقد و جانماز مخمل مروارید نشسته بودم و قرآنی که جزیی از مهریه ام بود را در دست گرفته و سوره ی نور را میخواندم
دو زن سپید بخت بالای سر من پارچه ی سپیدی را نگاه داشته بودند و زن سپید بخت دیگری مشغول به ساییدن کله ی قند روی سر من بود
آخوند مردی ریش سفید بود و با آقا میرزا پشت در اندرونی نشسته بود و در اندورون میگفت
برای سومین بار میپرسم ، سرکار خانم اختر ندیم فرزند احمد میرزا آیا اجازه میدهید شما را به عقد دایمی و قایمی و همیشگی جناب مستطاب آقای اسماعیل اعتماد دالدوله در بیاورم صداق (مهریه )یک جلد کلام الله مجید ،یک جام آینه ، یک جفت لاله ،هفت دست لباس دوخته و هفت دست پارچه ی نبریده ،یک عقیق پنج تن ، چند قطعه جواهر ، شمایل مرتضی علی (ع)،و هزار تومان پول بر ذمه ی داماد میباشد ،به بنده اجازه میدهید ؟
با اینکه خطبه ی عقد برای من جاری میشد اما گویی که من در این عالم نبودم و شاید این حس من به خاطر خوشحالی زیادی بود که نصیبم شده بود
عمه ملوک به من نزدیک شد و چند اشرفی طلا به عنوان زیر لفظی در دستم گذاشت و زیر لب گفت : انشالله که آخر و عاقبت به خیر بشی
زیر لفظی را در دستم فشار دادم و به اسماعیل خان فکر کردم ،به آن چشم های رنگ عسل که به احتمال زیاد اینک نگرانی واضطراب در آن موج میزد ، با به یاد آوردن اسماعیل خان ،لبخندی بی اختیار بر لبهایم نقش بست و با صدایی بلند گفتم : با توکل به خداوند و با اجازه ی آقا میرزا و بزرگترهای مجلس بله
صدای هلهله و شادی بلند شد و مطرب ها در حیاط و پیرامون حوض شروع به نواختن آهنگ های مخصوص کردند و میهمان با شادی کف میزدند و هلهله سر میدادند
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت70 تاریخ روز عقد و عروسی مشخص شده
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت71
تقریبا شش روز از خوانده شدن خطبه ی عقد میگذشت و من در حسرت دیدار با اسماعیل خان مثل مرغی پر کنده بال بال میزدم و دعا میکردم که هر چه زودتر این جشن و سرور به پایان برسد و بلاخره بعد از اینهمه مدت موفق به دیدار اسماعیل خان شوم.
اینکه از بی معرفتی اسماعیل خان دلگیر بودم اما خودم را متعلق به او میدانستم و از این بابت غرق در لذت وخوشحالی بودم
در این مدت بارها به این موضوع فکر کرده بودم که چرا اسماعیل خان زودتر خوانواده اش را برای خواستگاری از من نفرستاده بود و اگر در قلبش نسبت به من علاقه ای وجود داشت چرا قبل از من ، زن دیگری اختیار کرده بود ؟
هر بار جوابهای احمقانه ای به خود میدادم و از نتیجه گیری های نا خوشایندی که به فکرم میرسید ،سرخورده و ناراحت میشدم
قرار بود که بلأخره فردا من و اسماعیل خان را دست به دست بدهند
من و اسماعیل خان مطابق با رسم و رسومات هنوز یکدیگر را ندیده بودیم و من برای رسیدن فردا و دیدن اسماعیل خان لحظه شماری میکردم
شب هنگام وقتی که به خاطر شوق و اشتیاق و همچنین اضطراب روبرو شدن با اسماعیل خان ، بی خواب شده بودم از اندرونی خارج شدم و به کنار حوض خانه رفتم و به تماشای ستاره هاو مهتاب نشستم
خانه غرق در سکوت بود زیرا همه ی اهالی خانه و میهمانانی که در این چند روز در خانه ی ما اُتراق کرده بودند به خاطر خستگی زیاد به خواب عمیقی فرو رفته بودند
به ناگاه در بین صدای جیرجیرکها و سکوت شب صدای پایی شنیدم
ترس بر من چیره شد و خواستم که هرچه سریعتر به اندرونی باز گردم اما کمی دیر شده بود ،زیر نور مهتاب سایه ی مردی را میدیدم که به من نزدیک میشد و من هراسان دهانم را برای جیغ کشیدن باز کردم که ناگهان دستی جلوی دهانم را گرفت
قلبم از ترس از جایش کنده شده بود و به تندی در سینه ام کوبیده میشد و قدرت مقابله با آن سایه برایم غیر ممکن بود ، اما با شنیدن صدایی آشنا تمام ترس من تبدیل به هیجان همراه با حسی ناشناخته شد
صدای او بود کسی که برای یک مدت تقریبا کوتاه هر روز صدایش را میشنیدم و محال بود که گوش های من در تشخیص صدای او اشتباه کنند
به ارامی دست مردانه ای که روی دهانم قفل شده بود را برداشتم و برای دیدن او به سمتش چرخیدم و سرم را بالا گرفتم تا بتوانم چهره ی او را از نزدیک و بعد از گذشت یکسال عذاب و دوری ببینم
خودش بود ، اسماعیل خان بود با این تفاوت که چشمان عسلی رنگش بیشتر از هر زمان دیگری برق میزد
فاصله ی بین ما کمتر از چهار بند انگشت بود و هر دو بدون هیچ کلامی در زیر نور مهتاب به هم نگاه میکردیم اما با یک حرکت ناگهانی اسماعیل خان، من در آغوش گرم و مردانه اش جای گرفتم
هرگز آن لحظات را فراموش نمیکنم ،لحظاتی که در آن بهترین اتفاق های زندگی ام را تجربه میکردم.من برای اولین بار، آغوش مرد زندگی ام را تجربه میکردم و احساسی که در آغوش گرم اسماعیل خان داشتم، احساسی خاص و توصیف ناپذیر بود
دستان مردانه ای که مهربان و با سخاوت بود ، به طرز نا باورانه ای مرا احاطه کرده بود و به قدری آرامش بخش و دلگرم کننده بود که حاضر بودم حتی برای یک لحظه داشتنش جانم را فدا کنم
برای لحظه ای با خود فکر کردم که رویا میبینم ، رویایی شیرین که در آن سکوت بود و به غیر از صدای جیر جیرکها و نفس های ما ، هیچ صدای دیگری به گوش نمیرسید
مدتی در همان حالت بودیم اما من با یاد آوری زن اول اسماعیل خان کمی او را از خود دور کردم و به آرامی گفتم : باور نمیکنم که اسماعیل خان هم کارهای دزدکی اینچنینی انجام بده ،اگه کسی بفهمه که زود تر از موعد برای دیدن همسرت اومدی خیلی بد میشه شاید نباید بر خلاف رسم و رسومات عمل میکردید.
اسماعیل خان نگاه عمیقی به صورت گل انداخته ی من انداخت و گفت : بیشتر از این تحمل نداشتم ، اختر از حالا به بعد تو زن من هستی و من به خاطر خوشحالی خودم و تو هر کاری میکنم
اسماعیل خان لبخندی زد که برایم از تمام شیرینی های دنیا شیرین تر بود
خوشحال بودم که این مرد تنها و افسرده ی قدیم ، امروز با چشمانی درخشان روبروی من ایستاده بود و لبخند میزند
هنوز ناراحتی ام را از او فراموش نکرده بودم به همین دلیل ابروهایم را کمی در هم گره کردم و گفتم : دست شما درد نکنه اسماعیل خان ،بلاخره بعد از یکسال تصمیم گرفتید من رو به عنوان زن دوم خودتون انتخاب کنید ؟
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت71 تقریبا شش روز از خوانده شدن خطب
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت72
اسماعیل خان که از حرف من یکه خورده بود لبخند روی لبانش محو شد و پرسید : دقیقا منظورت از زن دوم را نفهمیدم و باور نمیکنم که اختر من ،کسی که فکر میکنم به خوبی میشناسمش به شوکت خدا بیامرز حسادت کند
در حالی که لبو لوچه ام را آویزان کرده بودم گفتم :خدا شوکت خانم رل رحمت کنه اما خودم شما را با زنتون توی بازار روبروی حجره ی زرگر باشی دیدم
اسماعیل خان که سعی داشت صدای خنده اش بلند نشود تا مبادا کسی از خواب بیدار شود گفت : نگو که خانم خانمها زاغ سیای من رو چوب میزدند ؟
با ناز صورتم را از او گرفتم و گفتم : من زاغ سیاه هیچ کس را چوب نمیزدم ،اتفاقی شما را دیدم
اسماعیل خان با دست راستش صورت من را به سمت خودش چرخاند و ناراحتی ام را از پشت سیاهی چشمانم خواند.
اسماعیل خان دست من را گرفت و به سمت دالان خانه برد
شاید فکر میکرد آن قسمت از خانه امن ترین جای ممکن برای ملاقات مخفیانه ی ماستزیرا که اهالی خانه فقط برای عبور از در اصلی از دالان خانه میگذشتند
تاریکی دالان بیشتر از هر قسمت دیگر این خانه بود و من به سختی میتوانستم صورت مردانه و دوست داشتنی اسماعیل خان را در آن تاریکی ببینم اما گرمای دستهایش که گاهی دستهایم را نوازش میکرد را به خوبی حس میکردم و از حضورش دلگرم میشدم
اسماعیل خان سرش را به صورتم نزدیک کرد تا صدایش را بهتر بشنوم و مجبور نشود با صدای بلند حرف بزند ، او با صدای دلنوازی زیر گوش من گفت :
اختر تو با رفتن ناگهانی ات خواب و خوراک را از من گرفتی
وقتی که تو به عمارت سرد و بی روح من پا گذاشتی با خودت گرما و عشق به همراه آوردی ولی من همیشه به خاطر این عشق و گرمایی که با خود به ارمغان آورده بودی در عذاب بودم و به اجبارو به خاطر ترسی که در وجودم بود از دیدن تو امتناع میکردم و از تنها شدن با تو میگریختم
من سالها به خاطر شوکت و مرگ نا عادلانه ی او خودم را سرزنش میکردم و مقصر میدانستم و حتی ناچیز ترین خوشحالی را بر خودم حرام میدانستم و تو هر روز بیشتر از قبل قلب و روح من را تسخیر میکردی و این چیزی بود که بر حس عذاب وجدان من دامن میزد
بارها با خود عهد کرده بودم که از تو دور بمانم تا بلایی که بر سر شوکت آمد بر تو نازل نشود و بارها به خاطر اینکه تو را نبینم و وسوسه نشوم تا دیر وقت در کاروانسراها وقت میگذراندم و صبح قبل از طلوع خورشید از خانه بیرون میرفتم تا با دیدن تو هوای عاشقی بر ندارم و مجنون نشوم
مدتها درعذاب بودم و شبها به خاطر عذاب وجدان و احساسات نا بسامانی که داشتم ،بر سر مزار شوکت میرفتم و از فرط بدبختی زار میزدم و با او درد دل میکردم ،تا اینکه بلاخره یک شب شوکت به خوابم آمد و از من خواست که خودم را به خاطر مرگ او سرزنش نکنم ،شوکت میگفت اگر من خوشحال باشم روح او نیز در آرامش خواهد بود اما وقتی که تصمیم گرفتم به تو نزدیک تر شوم و با تو ارتباط بیشتری برقرار کنم با گذاشتن یک سیاهه روی تاقچه ی اتاق ناپدید شدی
بعد از آن با خودم درگیر بودم و از تو بینهایت دلگیر بودم که بی خداحافظی من را ترک کرده بودی
قبل از اینکه هر تصمیمی درباره ی خودمان بگیرم ننه قمر سلطان بیمار شد و حال او رو به وخامت گذاشت و من بعد از بیماری ننه قمر از خودم غافل شدم و در همه ی زمان فراغت در کنار بستر ننه قمر وقت میگذراندم
اما بعد از مرگ قمر سلطان بلاخره تصمیم را گرفتم
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت72 اسماعیل خان که از حرف من یکه خور
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت73
نفس عمیقی کشیدم و با دقت بیشتری به حرف های اسماعیل خان گوش سپردم
اسماعیل خان مکثی کرد و سپس در ادامه ی صحبت هایش گفت : فکر میکردم که به خاطر تنها بودنم در این سالها ست که همیشه در ذهن و فکر من هستی بنابر این تصمیم گرفتم که با کمک دلاله و عمه ملوک زنی را برای مدتی به صیغه بگیرم تا شاید حال و هوایم تغییر کند
از شنیدن این حرف از زبان اسماعیل خان خیلی ناراحت شدم چون در تمام این یکسال من یقین داشتم که احساس من به اسماعیل خان یک عشق پاک است اما او تصورش درباره ی احساسی که به من داشت چیز دیگری به غیر از عشق بود و این موضوع باعث شد که کمی از او عصبانی شوم و از او فاصله بگیرم و دستهایش را رها کنم
اسماعیل خان که متوجه ی ناراحتی من شده بود دستان مردانه اش را به دور کمر من حلقه کرد و دوباره زیر گوش من گفت :من اشتباه میکردم اختر
هیچ کس برای من اختر نمیشد
مدتی کوتاه گذشت و من متوجه ی صداقت احساساتم درباره ی تو شدم وما خیلی زود صیقه را پس خواندیم و روزی که ما را در حجره ی زرگر باشی دیدی ، آن زن برای ستاندن مهریه اش آمده بود
هنوز در اعماق قلبم درمورد شک و دو دلی اسماعیل خان ،احساس ناراحتی میکردم ، اما به هر جهت اینک من ، دختر آقا میرزا و ننه رباب ، یگانه همسر و عشق اسماعیل خان بودم
بنابر این کینه و حسادت را کنار گذاشتم و دستان سفید و تپلم را به دور کمر ستبر اسماعیل خان حلقه کردم
*****
نزدیک به سپیده ی صبح بود و کم کم اهالی خانه برای خواندن نماز از خواب بیدار میشدند
من و اسماعیل خان در تمام طول شب مخفیانه به گفت و گو پرداخته بودیم و با اینکه تمام طول شب را بیدار بودیم ذره ای احساس خستگی نمیکردیم
هر دو نفر ما دوست نداشتیم، حتی برای لحظه ای از هم جدا شویم، اما وقت رفتن اسماعیل خان فرا رسیده بود و من اسماعیل خان را تا در چوبی خانه همراهی کردم
اسماعیل خان قبل از خروج از خانه آه بلندی کشید و گفت :چگونه باید تا غروب امروز صبوری کنم تا تو را به خانه ام بیاورند
خنده ی طنازی تحویل او دادم و گفتم : امشب که به خانه ی تو پا گذاشتم فقط با کفن سفید از خانه ات بیرون خواهم رفت
اسماعیل خان به من نزدیک شد و گفت : من بی صبرانه منتظرت هستم و سپس بوسه ی عاشقانه ای روی پیشانی ام گذاشت و از در خارج شد و من را با یک دنیا عشق و اعتماد و خوشحالی و دلگرمی تنها گذاشت
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت73 نفس عمیقی کشیدم و با دقت بیشتری
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت74
آخرین دست نوشته های اختر
دو روز پیش وقتی که طلعت دختر بزرگم صندوقچه ی خاک گرفته ی قدیمی را از زیر زمین بیرون کشید ، دوباره تمام خاطرات قدیمی برایم زنده شدند و با خواندن آن خاطرات تلخ و شیرین خندیدم و اشک ریختم
دفتری که سالها پیش در یک صندوقچه ی چوبی گذاشته شده بود ، دوباره خوانده شد و بعد از گذر این سالها دوباره در صفحات قدیمی آن ، خاطره مینویسم
یاد آن دوران به خیر ، ایام خیلی زودتر از آنچه میپنداشتم و مانند چشم بر هم زدنی گذشت
دقیقاً به یاد دارم که عصر همان روز با ساز و دهل به خانه ی اسماعیل خان روانه شدم و بهترین لحظات زندگی ام باحضور و وجود او رقم خوردند
چه روزهایی را که در کنار اسماعیل خان گذرانده بودم ، روزهایی که گاهی خوش و شیرین و گاهی سرشار از غم و درد بود
و اما اینک بعد از هشتاد و دو سال سن ،وقتی که به آن روزها نگاه میکنم ، خوب میفهمم که زیبایی آن روزها از این بابت بود که همه ی آن تلخی ها و شیرینی ها را در کنار مرد خوبی چون اسماعیل خان تجربه کرده و پا به پای او سرد و گرم روزگار را چشیده بودم و همواره حضور او باعث آرامش ودلگرمی من بود
اسماعیل خان همیشه برای من همسری وفادار و مهربان و برای فرزندانمان پدری مقتدر ،دلسوز و نمونه بود
این روزها بیشتر از همیشه دلتنگ اسماعیل خان هستم او چهارده سال پیش من را با چهار فرزند پسر و پنج فرزند دخترمان تنها گذاشت و به دیار باقی شتافت
این روزها دلم برای ننه رباب و آقا میرزا نیز تنگ شده است و هرگز فراموش نکرده ام که تمام خوشبختی امروزم را مدیون آقا میرزا هستم ، مردی که تبدیل به یک تکیه گاهی محکم برای من شده بود و با رفتنش داغ بزرگی بر دلم گذاشت
جوانی و ایام خوش زندگی من شباهت به نسیم خنکی داشت که سریع گذشت و اینک با یاد و خاطرات آن روز های دلپذیر ، عمر میگذرانم
امروز که به زندگی گذشته و فرزندان و نوه ها و نتیجه هایم نگاه میکنم بارها و بارها خدا را شکر میکنم که خداوند چنین فرزندانی به من و اسماعیل خان داده است
من اختر، در دوران پیری اخرین یادبودهای زندگی ام را سیاهه ای میکنم برای فرزندانم ، هر چند که خوب میدانم که بسیار بودند دفاتر خاطراتی که گم شدند و نابود شدند و به دست فراموشی سپرده شدند و شاید دفتر خاطرات اختر نیز مثل دیگر خاطرات بر باد رفته ونابود شود
گمان میبرم که من نیز مثل دیگر زنانی که قبل تر از من زیسته اند و با همه ی گذشت ها و مهربانی هایشان به دست فراموشی سپرده شدند ، فراموش می شوم و هیچ اثری از من در این دنیای فانی باقی نخواهد ماند.
پایان
اختر در سن هشتاد و سه سالگی و در سال 1297 در زمان سلطنتت آخرین پادشاه قاجاری احمد شاه قاجار ، دار فانی را وداع گفت .
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜