ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت68 آقا میرزا لب به سخن گشود و خواس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت69
بلاخره مراسم خواستگاری تمام شد و آقا میرزا با این ازدواج موافقت کرده بود و قرار بود که فردا مادر و اقوام داماد برای بله بران و نامزدی به خانه ی کوچک ما بیایند
به یاد دارم که در آن شب خواب به چشمانم نمی امد و دلشوره ی عجیبی داشتم و حتی در اعماق قلبم غمی بود که سعی بر نادیده گرفتن آن داشتم ، غمی که از بی وفایی اسماعیل خان نشأت میگرفت ولی من سر سختانه آن را انکار میکردم و وجود این غم و ناراحتی را بر پای ترس از آینده میگذاشتم
سکینه و عمه معصومه با اشتیاق فراوانی به بازار رفته بودند و برایم رخت و لباس نو خریده بودند
آن لباس ها را پوشیدم و گیس های بلندم را خار کردم و به رسم ایام گذشته که مدتها بود آن را به کار نبرده بودم از سرمه استفاده کردم و از دیدن خودم در آینه ی منبت کاری شده که از یادگاری های ننه رباب خدا بیامرز بود غرق در لذت شدم
بعد از ورود میهمانها به خانه و اندرونی و مراسم بله بران که در آن شرایط نقدی و جنسی از قبیل چند دست لباس یا مخارج عقد و .. تعیین میشد
بلأخره به اذن و اجازه ی عمه معصومه به اندرونی فرا خوانده شدم اما بعد از وارد شدن به اندرونی از چیزی که میدیدم شوکه شدم
حضور ننه مونس و عمه ملوک و پوران دخت و ننه ی همین بس و دیگر زنان خانواده ی اعتماد الدوله باعث تعجب من شده بود
بعد از سلام و احوال پرسی های عامیانه ،ننه مونس به سختی از روی زمین برخاست و من را در آغوش کشیدو سپس با قدم های کوتاه به سراغ شال ترمه ای که گوشه ی اندرونی گذاشته بود رفت و و یک کاسه ی نبات از میان آن بیرون کشید و در داخل کاسه انگشتر طلایی زمرد ی وجود داشت که ننه مونس با دستان لاغر و چروکیده اش آن را برداشت و به سمتم آمد و گفت حالا که قمر سلطان به رحمت خدا رفته من به جای ننه ی اسماعیل تو را برای نوه ام نامزد میکنم و انگشتر را در انگشت تپل و سفید من فرو کرد و صورتم را بوسید
صدای هلهله و شادی فضای اندرونی کوچک خانه ی آقا میرزا را پر کرده بود و من که دیگر از شوک اتفاقی که رخ داده بود در آمده بودم اینطور احساس میکردم که در گوشه ای از اندرونی ،ننه رباب ایستاده است و به من لبخند میزند
در آن لحظه از خوشحالی و مسرت بر خود میلرزیدم و پاها یم توان ایستادن نداشت ،هرگز فکر نمیکردم مردی که او را ندیده و نشناخته به همسری قبول کرده بودم ،اسماعیل خان باشد و اکنون که این موضوع را فهمیده بودم احساس آرامش میکردم و به یکباره تمام احساسات ضد و نقیض و غم های قلبم پر کشیدند و رفتند
در گوشه ای از اندرونی نشستم و به شادی کردن همه ی کسانی که آنها را میشناختم نگاه میکردم
اما خوشحالی من دقایقی بیشتر پایدار نبود زیرا با به یاد آوردن زنی که همراه با اسماعیل خان در بازار دیده بودم دوباره آشفته خاطر شدم و با خود فکر کردم که شاید من را به عنوان زن دوم اسماعیل خان خواستگاری کرده اند ولی این نیز با عقل من جور در نمیآمد چون با شناختی که از اسماعیل خان داشتم او مردی نبود که زن دوم اختیار کند ، در تمام مدتی که من در خانه ی او زندگی میکردم او را مردی نجیب و وفادار به زن و همسر شناخته بودم.
تمام فکر و ذکر من در آن لحظه فهمیدن حقیقت ماجرا درباره ی آن زن بود
از روی زمین بلند شدم و خواستم خودم را به دوست دیرینه ام پوراندخت برسانم تا شاید بتوانم از زیر زبان او حرفی در اینباره بیرون بکشم
چنان ولع دانستن حقیقت را داشتم که ناگهان پایم با تنگ آب برخورد کرد و آب روی فرش دستباف قدیمی ریخت
صدای صلوات فرستادن زنها بلند شد و همه آب را نشانه ای بر روشنایی و خیر و خوشی دانستند و من از خجالت اتفاقی که افتاده بود دوباره بر سر جایم رفتم و بدون پرسیدن سوال از پوراندخت در گوشه ای نشستم
در میان زنان خوانواده ی اعتماد الدوله زنی بود که او را نمیشناختم او هیکل معمولی و پر داشت و چهره اش نسبتا خوب بود و من حدس میزدم که آن زن هووی پوراندخت و زن دوم ابوالفضل خان است
با فکر به اینکه زن دوم اسماعیل خان میشوم ناراحت و صد البته از خود بیزار شدم اما من قبول کرده بودم که به این ازدواج تن در بدهم و بهترین قسمت این موضوع وجود اسماعیل خان به عنوان داماد بود مردی که در این یک سال گذشته لحظه ای عشق به او را را فراموش نکرده بودم بنابر این سکوت کردم و دیگر از هیچ کسی درباره ی اسماعیل خان سوال نپرسیدم
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
*سحـر گاهی اگـر سجاده وا ڪردی دعایم ڪن*
*بساط گـریـه در خلوت بپـا ڪردی دعایم ڪن*
دلت دریاست میدانم ڪه پیشش آبرو داری...
*ڪسی این گوشه ی دنیاست محتاج دعای توست...
*به تسبیحت📿 اگـر ذڪـر خدا ڪردی دعایم ڪن*
پر از حرفم به رسم عاشقان ای دوست
دلت لرزید و یادی هم ز ما ڪردی دعایم ڪن.
*خدا را زیر لب امشب صدا ڪردی دعایم ڪن*🤲🏻
💫 #شــــبــــتــــؤنــــ_قــــشــــنـــگـــــ✨
─━━━━⊱🌟⊰━━━━─
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت69 بلاخره مراسم خواستگاری تمام شد و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️چقدر صبح را دوست دارم
🌸نفس عمیق می ڪشم
🌼و با نام خــــــدا
🌸روزم را آغاز میڪنم
🌼و بہ شڪرانہ هرآنچہ خدایم داده
🌸شادمانم ومهرباني میڪنم
🌼ڪہ خدا مهربانے را دوست دارد
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
─━━━━⊱💝⊰━━━━─
💕زیبا ترین متن دنیا
سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم "مشتی خاک"
که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه
یا "سنگی" در دامان یک کوه
یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس
شاید "خاکی" از گلدان
یا حتی "غباری" بر پنجره
اما مرا از این میان برگزیدند : برای" نهایت" برای" شرافت" برای" انسانیت"
و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای : " نفس کشیدن " " دیدن " " شنیدن " " فهمیدن "
و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید
من منتخب گشته ام : برای" قرب " برای" رجعت " برای" سعادت "
من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده: به" انتخاب " به" تغییر " به" شوریدن " به" محبت "
وای بر من اگر قدر ندانم…❤️❤️
•┈┈••✾•🌹•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌹•✾••┈┈•
💛🖇 میگفت:« دوست دارم مفقودالاثر باشم. این آرزوی قلبی من است. آخر در مقابل خانوادههایی که جوانانشان به شـهادت رسیدند، ولی نشانی از آنان نیست، شرمنده ام..!»
در روستای خودشان چند جوان شـهید مفقودالجسد بودند، واقعا احساس شرمندگی میکرد.
💛🖇 در نامهای که برای دخترش، بنت الهدی فرستاد، نوشته بود:« دخترم شاید زمانی فرا رسد که قطعهای از بدنم هم به تو نرسد، تو مانند رقیه امام حسین علیهالسلام هستی، آن خانم لااقل سر پدرش به دستش رسید، ولی حتی یک تکه از بدن من به دست شما نمیرسد...!»
و در نهایت نیز همان شد که میخواست ...♡!
شـهید جاویدالاثر محمدرضا عسگری
#شـهیدانه 💛🖇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت69 بلاخره مراسم خواستگاری تمام شد و
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت70
تاریخ روز عقد و عروسی مشخص شده بود و همه در حال انجام تدارکات لازم از جمله تهیه ی جهاز و خرید عقد و دعوت میهمانان برای مراسم بودند
دو روز قبل از مراسم عقد ، جهازی را که مقدار کمی از آن را ننه رباب و بقیه را آقا میرزا و سکینه و عمه معصومه در این اواخر محیا کرده بودند ، از قبیل رختخواب ، فرش دست باف و تاقچه پوش و پرده و ظروف مسی و .... بود را بوسیله ی چند راس قاطر که از خانه ی داماد فرستاده شده بود با ساز و دهل به خانه ی اسماعیل خان بردند
خانواده ی داماد نیز خنچه های عقد را با سلیقه چیده و آماده کرده بودند
در بین خنچه ها چند عدد قلاب جواهر گل الماس بود که روبند را با آن متصل میکردند و من خیلی آنها را دوست داشتم و طبق معمول همیشه خونچه هایی که شامل طلا و نقره و هفت دست رخت دوخته و نبریده ، چند جفت کفش بعلاوه ی کفش اطلس سفید که برای روز عقد بود و مقداری چای و حنا و صابون و آبلیمو و آینه ی قدی و لوازم و اسباب آرایش و . ... فرستاده شده بود
در روز عقد من لباس سفید پوشیده بودم و کفش های اطلس سفیدی که را که روی خنچه فرستاده شده بود ،بر پا داشتم
در آن روز قبل از حمام، مشاطه من را بند انداخته بود و بعد از حمام بزک کرده بود
من بسیار زیبا شده بودم به قدری که از نگاه کردن در آینه سیر نمیشدم
خیلی زود در حالی چادر سفیدی روی سر و صورت داشتم در اندرونی ، روبروی سفره ی عقد و جانماز مخمل مروارید نشسته بودم و قرآنی که جزیی از مهریه ام بود را در دست گرفته و سوره ی نور را میخواندم
دو زن سپید بخت بالای سر من پارچه ی سپیدی را نگاه داشته بودند و زن سپید بخت دیگری مشغول به ساییدن کله ی قند روی سر من بود
آخوند مردی ریش سفید بود و با آقا میرزا پشت در اندرونی نشسته بود و در اندورون میگفت
برای سومین بار میپرسم ، سرکار خانم اختر ندیم فرزند احمد میرزا آیا اجازه میدهید شما را به عقد دایمی و قایمی و همیشگی جناب مستطاب آقای اسماعیل اعتماد دالدوله در بیاورم صداق (مهریه )یک جلد کلام الله مجید ،یک جام آینه ، یک جفت لاله ،هفت دست لباس دوخته و هفت دست پارچه ی نبریده ،یک عقیق پنج تن ، چند قطعه جواهر ، شمایل مرتضی علی (ع)،و هزار تومان پول بر ذمه ی داماد میباشد ،به بنده اجازه میدهید ؟
با اینکه خطبه ی عقد برای من جاری میشد اما گویی که من در این عالم نبودم و شاید این حس من به خاطر خوشحالی زیادی بود که نصیبم شده بود
عمه ملوک به من نزدیک شد و چند اشرفی طلا به عنوان زیر لفظی در دستم گذاشت و زیر لب گفت : انشالله که آخر و عاقبت به خیر بشی
زیر لفظی را در دستم فشار دادم و به اسماعیل خان فکر کردم ،به آن چشم های رنگ عسل که به احتمال زیاد اینک نگرانی واضطراب در آن موج میزد ، با به یاد آوردن اسماعیل خان ،لبخندی بی اختیار بر لبهایم نقش بست و با صدایی بلند گفتم : با توکل به خداوند و با اجازه ی آقا میرزا و بزرگترهای مجلس بله
صدای هلهله و شادی بلند شد و مطرب ها در حیاط و پیرامون حوض شروع به نواختن آهنگ های مخصوص کردند و میهمان با شادی کف میزدند و هلهله سر میدادند
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
همیشه سیمش وصل بود
ازجیبس کاغذی در آورد و داد به دستم و گفت : بیا این #زیارت_عاشورا رو بخون گفتم : حاجی بیا خودت بخون و گریه کن من هزار تا کار دارم وقتی بلند شدم🚶♂ حال عجیبی داشت زیارت را می خواند واشک می ریخت💔
#شهید_همت
#حاج_ابراهیم
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
چون سیب رسیده ای
رها شده در رویا
با رود می روم
کاش
شاخه ای که از آب میگیرم
دست تو باشد.
✍️شمس-لنگرودی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
═══🌸🌿🌿🌸═══
شهر خدا
باطن روزه رسیدن به مقام روضه است
کربلا شهر خدا و رمضان شهر خداست !
[ صلوات یادت نره ]
═══🌸🌿🌿🌸═══
@koocheyEhsas