فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️چقدر صبح را دوست دارم
🌸نفس عمیق می ڪشم
🌼و با نام خــــــدا
🌸روزم را آغاز میڪنم
🌼و بہ شڪرانہ هرآنچہ خدایم داده
🌸شادمانم ومهرباني میڪنم
🌼ڪہ خدا مهربانے را دوست دارد
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
─━━━━⊱💝⊰━━━━─
💕زیبا ترین متن دنیا
سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم "مشتی خاک"
که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه
یا "سنگی" در دامان یک کوه
یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس
شاید "خاکی" از گلدان
یا حتی "غباری" بر پنجره
اما مرا از این میان برگزیدند : برای" نهایت" برای" شرافت" برای" انسانیت"
و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای : " نفس کشیدن " " دیدن " " شنیدن " " فهمیدن "
و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید
من منتخب گشته ام : برای" قرب " برای" رجعت " برای" سعادت "
من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده: به" انتخاب " به" تغییر " به" شوریدن " به" محبت "
وای بر من اگر قدر ندانم…❤️❤️
•┈┈••✾•🌹•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌹•✾••┈┈•
💛🖇 میگفت:« دوست دارم مفقودالاثر باشم. این آرزوی قلبی من است. آخر در مقابل خانوادههایی که جوانانشان به شـهادت رسیدند، ولی نشانی از آنان نیست، شرمنده ام..!»
در روستای خودشان چند جوان شـهید مفقودالجسد بودند، واقعا احساس شرمندگی میکرد.
💛🖇 در نامهای که برای دخترش، بنت الهدی فرستاد، نوشته بود:« دخترم شاید زمانی فرا رسد که قطعهای از بدنم هم به تو نرسد، تو مانند رقیه امام حسین علیهالسلام هستی، آن خانم لااقل سر پدرش به دستش رسید، ولی حتی یک تکه از بدن من به دست شما نمیرسد...!»
و در نهایت نیز همان شد که میخواست ...♡!
شـهید جاویدالاثر محمدرضا عسگری
#شـهیدانه 💛🖇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت69 بلاخره مراسم خواستگاری تمام شد و
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت70
تاریخ روز عقد و عروسی مشخص شده بود و همه در حال انجام تدارکات لازم از جمله تهیه ی جهاز و خرید عقد و دعوت میهمانان برای مراسم بودند
دو روز قبل از مراسم عقد ، جهازی را که مقدار کمی از آن را ننه رباب و بقیه را آقا میرزا و سکینه و عمه معصومه در این اواخر محیا کرده بودند ، از قبیل رختخواب ، فرش دست باف و تاقچه پوش و پرده و ظروف مسی و .... بود را بوسیله ی چند راس قاطر که از خانه ی داماد فرستاده شده بود با ساز و دهل به خانه ی اسماعیل خان بردند
خانواده ی داماد نیز خنچه های عقد را با سلیقه چیده و آماده کرده بودند
در بین خنچه ها چند عدد قلاب جواهر گل الماس بود که روبند را با آن متصل میکردند و من خیلی آنها را دوست داشتم و طبق معمول همیشه خونچه هایی که شامل طلا و نقره و هفت دست رخت دوخته و نبریده ، چند جفت کفش بعلاوه ی کفش اطلس سفید که برای روز عقد بود و مقداری چای و حنا و صابون و آبلیمو و آینه ی قدی و لوازم و اسباب آرایش و . ... فرستاده شده بود
در روز عقد من لباس سفید پوشیده بودم و کفش های اطلس سفیدی که را که روی خنچه فرستاده شده بود ،بر پا داشتم
در آن روز قبل از حمام، مشاطه من را بند انداخته بود و بعد از حمام بزک کرده بود
من بسیار زیبا شده بودم به قدری که از نگاه کردن در آینه سیر نمیشدم
خیلی زود در حالی چادر سفیدی روی سر و صورت داشتم در اندرونی ، روبروی سفره ی عقد و جانماز مخمل مروارید نشسته بودم و قرآنی که جزیی از مهریه ام بود را در دست گرفته و سوره ی نور را میخواندم
دو زن سپید بخت بالای سر من پارچه ی سپیدی را نگاه داشته بودند و زن سپید بخت دیگری مشغول به ساییدن کله ی قند روی سر من بود
آخوند مردی ریش سفید بود و با آقا میرزا پشت در اندرونی نشسته بود و در اندورون میگفت
برای سومین بار میپرسم ، سرکار خانم اختر ندیم فرزند احمد میرزا آیا اجازه میدهید شما را به عقد دایمی و قایمی و همیشگی جناب مستطاب آقای اسماعیل اعتماد دالدوله در بیاورم صداق (مهریه )یک جلد کلام الله مجید ،یک جام آینه ، یک جفت لاله ،هفت دست لباس دوخته و هفت دست پارچه ی نبریده ،یک عقیق پنج تن ، چند قطعه جواهر ، شمایل مرتضی علی (ع)،و هزار تومان پول بر ذمه ی داماد میباشد ،به بنده اجازه میدهید ؟
با اینکه خطبه ی عقد برای من جاری میشد اما گویی که من در این عالم نبودم و شاید این حس من به خاطر خوشحالی زیادی بود که نصیبم شده بود
عمه ملوک به من نزدیک شد و چند اشرفی طلا به عنوان زیر لفظی در دستم گذاشت و زیر لب گفت : انشالله که آخر و عاقبت به خیر بشی
زیر لفظی را در دستم فشار دادم و به اسماعیل خان فکر کردم ،به آن چشم های رنگ عسل که به احتمال زیاد اینک نگرانی واضطراب در آن موج میزد ، با به یاد آوردن اسماعیل خان ،لبخندی بی اختیار بر لبهایم نقش بست و با صدایی بلند گفتم : با توکل به خداوند و با اجازه ی آقا میرزا و بزرگترهای مجلس بله
صدای هلهله و شادی بلند شد و مطرب ها در حیاط و پیرامون حوض شروع به نواختن آهنگ های مخصوص کردند و میهمان با شادی کف میزدند و هلهله سر میدادند
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
همیشه سیمش وصل بود
ازجیبس کاغذی در آورد و داد به دستم و گفت : بیا این #زیارت_عاشورا رو بخون گفتم : حاجی بیا خودت بخون و گریه کن من هزار تا کار دارم وقتی بلند شدم🚶♂ حال عجیبی داشت زیارت را می خواند واشک می ریخت💔
#شهید_همت
#حاج_ابراهیم
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
چون سیب رسیده ای
رها شده در رویا
با رود می روم
کاش
شاخه ای که از آب میگیرم
دست تو باشد.
✍️شمس-لنگرودی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
═══🌸🌿🌿🌸═══
شهر خدا
باطن روزه رسیدن به مقام روضه است
کربلا شهر خدا و رمضان شهر خداست !
[ صلوات یادت نره ]
═══🌸🌿🌿🌸═══
@koocheyEhsas
✍ سر کلاس داستان نویسی یک روز استادم گفت: "فرض کنید دوستی دارید و برای کاری به او پول قرض دادید، یکدفعه میگذارد و میرود و ده سال گم و گور میشود، حالا بعد از ده سال او را دیدید به او چه میگویید؟" قرار شد یک صفحه بنویسیم و فردا برای استاد ببریم. من هر دفعه طومار مینوشتم، یک دفعه گلایه میکردم و بدبختیهای شخصیتم را میشمردم. یک بار تا میتوانستم به آن دوست بد و بیراه میگفتم. ولی آخرش تصورش کردم. تصور کردم بعد ده سال چه شکلی شده؟ پیر شده؟ شرمنده است یا وقیح؟ پولدار شده یا هنوز جیب امثال من را میزند؟
آخرین بار که دست به قلم شدم، نه تنها خودم را، او را نگاه میکردم. مدل ایستادنش، راه رفتنش، حرف زدنش، همه را تصور کردم که تصور خاصیت داستان است. ولی واقعا چهره آدمی که روزی از کسی چیزی خواسته و به وقت گرفتاریش نبوده، چه شکلی است؟
مشق آن روز کلاس در چند بند توصیف و چند جمله کوتاه تمام شد. انصافا هم حرفی نمیماند وقتی کسی انقدر دیر برسد یا اصلا نرسد.
من بارها هزار داستان و هزار طراحی صحنه برای چنین اتفاقی تصور کردم.همیشه سر چهره این آدمها با خیالم به تفاهم نمیرسیم. ولی امشب این یک جمله کارم را آسان کرد:
" الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَسْأَلُهُ فَيُعْطِينِي
وَ إِنْ كُنْتُ بَخِيلاً حِينَ يَسْتَقْرِضُنِي
سپاس خداى را كه از او درخواست مىكنم
و او به من عطا مىنمايد، گرچه بخل میورزم
هنگامى كه از من قرض بخواهد."
روبروی آیینه ایستادم. دارم خودم را برانداز میکنم. آدمی که سالها قبل چیزی را از کسی میخواست و گرفت ولی وقتی از او چیزی خواست نبود، نداد، نکرد. این آدم، آدم عجیبی نیست. شبیه من است وقتی جلوی خدا میایستم. سرخ نمیشوم از شرم، نگاه نمیدزدم. حتی کم پیش میآید یادم باشد تشکر کنم.
آدم عجیبی نیست، آدمی شبیه به من!
فقط خدای عجیبی دارد، عجیب مهربان.
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
39.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 #داستان_صوتی { #روز_آخر }
♦️ فصل اول ( خامس )
( قسمت سیزدهم ) قسمت آخر
♦️ خلاصه داستان: دو قاره از پنج قاره ی کره ی زمین در جنگی ویرانگر نابود شد! دو سوم از جمعیت جهان در این جنگ خونبار کشته شدند! تمدن صنعتی که هزاران سال بشر برای رسیدن به آن تلاش نموده بود از بین رفته! فردی که خود را حضرت مسیح می نامد لشگری را برای جنگ آخر در مقابل ارتش قدرتمند دشمن نسل بشر یعنی دجال(ابلیس) آماده می کند،اما در میان لشگریان او اختلاف و شک پدید می آید! تا اینکه...
♦️ نویسندگان : علیرضا عبدی و مهدیه عبدی
♦️ کارگردان: علیرضا عبدی
♦️ کاری از گروه رسانه ای رادیو میقات
♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهار شنبه از کانال رادیو میقات
♦️ صداپیشگان: علی زکریایی ، محسن احمدی فر ، علی حاجی پور ، مسعود صفری ، علیرضا عبدی ، اکبر مومنی نژاد ، علی گرگین ، مسعود عباسی ، سجاد بلوکات ، مریم میرزایی ، امیر مهدی اقبال ، احسان شادمانی ، امیر حسن مومنی نژاد
https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043