eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت36 صدای باز شدن در خانه باعث شد که
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 نزدیک به اذان ظهر بود که چادر و چاقچوق پوشیدم و منتظر آمدن اسماعیل میرزا شدم چون خوب فهمیده بودم که اسماعیل میرزا قبل از گفته شدن اذان ظهر ، سری به خانه میزند و نهار من را با خود می آورد. با شنیدن صدای پاها ی مردانه ی اسماعیل میرزا نفس عمیقی کشیدم و از اندرونی خارج شدم به نظر میرسید که اسماعیل میرزا از دیدن من روی ایوان متعجب شده بود تا جایی که پاها یش روی زمین میخ شده بود چون بعد از دیدن من قدمی از قدم برنداشت و زیر لب ذکری گفت از پله های ایوان پایین رفتم و در نزدیکی اسماعیل میرزا که در حیاط ایستاده بود رفتم و سلام کردم و بدون اینکه جواب سلامم را از زبان اسماعیل میرزا شنیده باشم نفس عمیق کشیدم و شروع به سخنرانی کردم زیرا خوب میدانستم که اگر اسماعیل میرزا با آن صدای مردانه و پر جذبه اش دهان باز کند و کلامی بگوید همه ی نقشه هایم نقش بر آب خواهد شد و رشته ی کلام و افکارم از دست خواهد رفت . وقتی به خود م آمدم که تمام افکارم ، از خرید آرد و خوار و بار و ... برای پختن غذا را تا خرید گل و نهال از دوره گرد گل فروشی که هر هفته با صدای بلند انواع گل و گیاهانی که داشت را در کوچه و پس کوچه های شهر جار میزد به زبان آورده بودم اما عجیب بود که در تمام این مدت اسماعیل میرزا به روبنده ام خیره شده بود گویی که قصد داشت با خیره شدن به روبنده ام از بین تار و پود آن عبور کرده و زیر و بم چهره ام را بکاود زیرا در تمام مدت به غیر از خیره نگاه کردن به تار و پود پارچه ی رو بنده ام ، هیچ کلامی به زبان نیاورده بود فقط خدا میدانست که در ذهنش چه میگذرد برای لحظه ای ترس بر من مستولی شد ولی ترس و افکار بیهوده را کنار زدم و با به یاد آوردن لطف و مردانگی اسماعیل میرزا ، دستم را برای گرفتن بقچه ی غذا جلو بردم اسماعیل میرزا که گویی با حرکت دست من ذهنش دوباره فعال شده بود بقچه را به دستم داد و با صدای پر جذبه و کمی خشن گفت : قبلاً متذکر شده بودم که تو را به کنیزی نیاوردم پس نیازی به رفت و روب در این خانه نبوده است که اینک تصمیم به پخت و پز و گل کاری در این خانه گرفته ای تمام شجاعتم را جمع کردم و در جواب به اسماعیل میرزا گفتم :اسماعیل خان من پیش از این گفته بودم که رغبت ندارم بیکار باشم و به بدبختی هایم فکر کنم پس شما هم به من بی پناه کمک دهید تا بدبختی ها م رو با رفت و روب وکار خونه فراموش کنم اسماعیل میرزا سری تکان داد و آرخلقش را از تن خارج کردو روی رخت آویز حیاط انداخت و مشغول وضو گرفتن در کنار حوض آب شد احساس میکردم که اسماعیل میرزا از اینکه این خانه رنگ و بویی تازه به خود گرفته خیلی ناراضی نیست به همین دلیل امیدوار شدم و بعد از بالا رفتن از ایوان نگاهی دوباره به اسماعیل میرزا که مشغول پوشیدن آرخلقش بود کردم و وارد اندرونی شدم چند لحظه بعد صدای درب چوبی به گوش رسید که خبر از رفتن اسماعیل میرزا میداد ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلاااام روز خوش ، طاعاتتون قبول دوستان حال خانم صادقی خیلی بهتر شده الحمدالله. متاسفانه فعلا ضعف شدید و تاری دید دارند. ان شالله بعد از بهبودی کامل پارتگذاری رمان خوشه ی ماه شروع میشه❤️😍 خواهشا اینقدر پی وی راجع به رمان نپرسید ممنون. اختر هم تا ساعتی دیگه تقدیمتون میشه
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت37 نزدیک به اذان ظهر بود که چادر و
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 امروز خود را حسابی با کارهای خانه سرگرم کرده بودم تا جایی که دیگر هیچ گرد و غباری در خانه ی اسماعیل خان به چشم نمیخورد ، بر خلاف بقیه ی روزها اسماعیل میرزا امروز زودتر از همیشه و نزدیک به غروب آفتاب با مرد گاریچی به خانه آمد روی گاری ، که وارد حیاط شده بود کیسه های زیادی بود که گاری چی آنها را از روی دوش خود حمل کرد و در نزدیکی مطبخ پایین گذاشت و پس از گرفتن حق الزحمه با گاری اش خانه را ترک کرد و رفت . بعد از رفتن گاریچی چادر و چاقچوق پوشیدم و به حیاط رفتم ،در دل به قلب مهربان اسماعیل میرزا آفرین گفتم با اینکه او چشمان غمگین و چهره ای جدی داشت و هر گز لبخند نمیزد ،اما قلب مهربانی در سینه اش میتپید ،اسماعیل میرزا به من پناه داده بود و با احترام گذاشتن به خواسته ی من جایگاهش را در ذهنم پر رنگ تر و مهم تر کرده بود چون تا به حال هیچ مردی به خواسته های من اهمیت نداده بود البته تنها مرد زندگی من آقا میرزا بود که خواست خودش برایش از همه چیز مهم تر بود اما با اینکه آقا میرزا مرد خود خواهی بود ، هنوز برای من فردی قابل احترام بود زیرا در هر صورت من از وجود او بودم و او پدر من بود . نزدیک به در مطبخ ایستادم و در سکوت به اسماعیل میرزا که اخرین کیسه را روی طاقچه ی مطبخ میگذاشت نگاه کردم اسماعیل میرزا مردی بود که به غیر از باطن زیبا ، از ظاهری خوب نیز برخوردار بود همیشه جامه ی تمیز و مفخر بر تن داشت ، قد رشید و چهره ی گندم گون و چشمهای زیبا و جذاب ،بینی متوسط و سبیل های خوش فرم قهوه ای از مشخصات ظاهری او بود . اسماعیل میرزا روی هم رفته چهره ای زیبا و مردانه داشت و اقتدار و جدیتی که از خصوصیات مهم اخلاقی او بود ،و جذابیت مردانه اش را دو برابر میکرد اما من بارها از خود پرسیده بودم که چرا این مرد مهربان با وجود داشتن خانواده ای سر شناس و با این همه جذابیت و اقتدار مردانگی، هنوز تنها زندگی میکند و آیا او هنوز کسی را لایق همسری خود نیافته است!؟ از رفتاری که این مرد با من داشت خوشحال بودم زیرا هرگز در تمام سالهای زندگی اینچنین مورد لطف و احترام هیچ کس قرار نگرفته بودم اما حسی که این لطف و احترام بر من منتقل میکرد باعث بوجود آمدن بغضی سنگین در گلویم شده بود. این روز ها خود را مانند سگی بی پناه و تنها حس میکردم که پس از سال های درازی که در زیر باد و باران مانده و نامردیهای زیادی دیده بود ، اینک مورد محبت و احترام شخصی قرار گرفته و من حس آن سگ درمانده را داشتم که مورد نوازش دستهایی معجزه گر قرار گرفته بود و این باعث میشد که بیشتر از لذت بردن از محبتها و خوبی های اسماعیل خان به سالهایی که بدون تامین حق طبیعی و نیاز های عاطفی ام زندگی کرده ام فکر کنم و بغض راه گلویم را سر سختانه ببندد . حسرت میخوردم به خاطر نیاز هایی چون محبت و احترام دیدن از دیگران که یک نیاز عادی و طبیعی هر انسانی بود و من در تمام طول زندگی ام ،از داشتن آنها محروم مانده بودم . درهمین افکار بودم که اسماعیل میرزا دستانش را به هم کوبید تا اثری که از برداشتن کیسه ها، روی دستش باقی مانده بود را بزداید و سپس به سمت در مطبخ حرکت کرد قبل از خارج شدن اسماعیل میرزا از مطبخ ،پا تند کردم و سریع وارد مطبخ شدم و سلام کردم اسماعیل میرزا جواب سلامم را به گرمی پاسخ داد و خواست که از مطبخ خارج شود ولی من سریع روبروی او ایستادم و مانع خروج او از مطبخ شدم وبا متانت کلام گفتم :ممنونم که به حرف های من اقبال برگشته احترام گذاشتید ، و چیزهایی ر ا که خواسته بودم را تدارک دیدید ، اسماعیل خان من توی هفت آسمونا حتی یه ستاره هم ندارم اما شما ، شما به خواسته های من اهمیت دادین و من بعد از سالها بدبختی وکنیزی و کار کردن برای دیگران امروز حس با ارزش بودن دارم و هرگز این محبت و مردانگی شما رو هرگز اموش نمیکنم . اشک در چشمانم جمع شده بود و صدایم با گفتن جمله ی آخر اشکارا میلرزید چشمان غمگین اسماعیل خان با شنیدن حرف ها و قدر دانی های من بیش از قبل رنگ غم و ناراحتی گرفت ،شاید او مقدار کمی از درد ها و احساسات غم انگیز من را درک کرده بود اما ترجیح داد در سکوت مطبخ را ترک کند به سمت کیسه هایی که روی طاقچه ی مطبخ گذاشته شده بود رفتم و مثل دیوانه ها در حالی که با دیدن آنها لبخند میزدم ، بی صدا اشک ریختم . هشت روز از زمانی که اسماعیل خان با گاری چی به خانه آمده بود میگذشت و من در تمام طول شبانه روز در خانه تنها بودم و به اموری چون نظافت و طبخ غذا و... میپرداختم اما احساس تنهایی و غریبی ام هزاران مرتبه بیشتر از قبل شده بود . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
برخیــز که صبح، روشن از اُمّید است شب رفته و خطِّ نور، بی تردید است از پسـتچیِ پنجــره تحویـــــل بگیـــر در پاکتِ اَبـر، نامه یِ خورشیــد است 🍃 ❤️🌹 •┈┈••✾•🌿•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌿•✾••┈┈•
abna-download-66.mp3
25.21M
✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 8⃣جزء ششم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت38 امروز خود را حسابی با کارهای خا
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 درست بود که صاحب این خانه با من مهربان بود و به من اهمیت میداد ولی هر دو نفر ما از هم گریزان بودیم و سعی میکردیم تا جایی که ممکن است با دیگری رو در رو نشویم . آخرین باری که اسماعیل خان را دیدم و با او صحبت کردم ، هشت روز پیش در مطبخ بود و به نظز میرسید که او نیز از روبرو شدن با من طفره میرود چون این روزها برای نماز صبح از خانه خارج میشد و تا نیمه های شب به خانه باز نمیگشت . احساس میکردم که وجود من در این خانه باعث صلب آرامش صاحبخانه شده است و از طرفی من هیچ کس را هم صحبتی و هم زبانی نداشتم و به همین دلیل در این روزها بیشتر از همیشه افسرده و تنها شده بودم . گاهی به خاطر اینکه صدای خودم را فراموش نکنم با صدای بلند با خودم حرف میزدم و گاهی شعر میخواندم و حتی گاهی مانند انسانهای مجنون با صدای بلند میخندیدم ، خنده ای که تلخ و زهر آلود بود و در پایان به صدای هق هق گریه تبدیل میشد و گاهی همدم من حوض آبی رنگ و گل ها و نهال هایی بودند که اسماعیل خان با کمک باغبان پیر در باغچه کاشته بود . گاهی خودم را با طبخ غذا سرگرم میکردم ولی اسماعیل خان حتی یک مرتبه هم از غذاهایی که با دقت و وسواس خاص ، پخته بودم نخورده بود. حتی چند بار شب هنگام غذا ها را در طبق قرار دادم ونزدیک به آمدن اسماعیل خان طبق را در ایوان گذاشتم ولی اسماعیل میرزا به غذا دست نزده بود و من از این بابت بسیار ناراحت و دلگیر شده بودم . این روزها به خاطر تنهایی زیادی که با من عجین شده بود ، دنیا برایم تیره و تار تر از هر زمان دیگری بود ،بارها آرزو کرده بودم ای کاش که وبا گریبان گیر من نیز شده بود تا با ننه رباب به دیار باقی سفر میکردم ، شاید آنجا زندگی روی زیبا تری داشت و مجبور به تحمل این همه تنهایی و سرگشتگی نمیشدم . بارها وجودم ر ا در این خانه اضافی دیده بودم و این برای من بدترین شکنجه ی روحی بود و روا نبود که این مرد به خاطر وجود میهمانی چون من ، آسایش خود را در خانه اش از دست بدهد بارها به این موضوع فکر کرده بودم و بلاخره مجبور به گرفتن تصمیمی شدم، تصمیمی که عمیقا از عملی شدن آن خوشحال نمیشدم ،با اینکه جایی برای رفتن نداشتم ولی بیش از این ماندن و زندگی کردنم در این خانه جایز نبود، چون میهمان مثل باران است و باران زیاد کسالت آور میشود ، با اینکه میل به رفتن نداشتم اما خوب میدانستم که هیچ چیز این خانه به من تعلق ندارد و راه رفتنی را بایدهر چه سریعتر ش رفت، بنابر این چادر و چاقچوق پوشیدم و بقچه ی لباسم را نیز بستم و شب هنگام، وقتی که اسماعیل خان خسته به خانه بازگشت برخلاف همیشه که از او گریزان بودم اینبار به سمت صدای تاری که از اندرونی اسماعیل خان به گوش میرسید کشیده شدم و برای مدتی به ناله های غم انگیزی که ازتار برمیخاست گوش سپردم و با دلشکستگی به این موضوع اندیشیدم که پس از این هرگز، آوای دل انگیزتر از این ، نخواهم شنید . مدتی بود که به شنیدن این صدای دلنشین عادت کرده بودم و گاهی شبها که صدای تار از اندرونی اسماعیل خان برمیخاست خود را به پنجره ی اتاق میرساندم و با باز کردن پنجره سعی بر بهتر شنیدن صدای سازی که ناله های غم انگیز و پر از راز داشت ، میکردم . با صدای افتادن و شکستن گلدان شمعدانی که ر وی ایوان بود ، صدای نواخته شدن تار قطع شد و اسماعیل خان متعجب به ایوان آمد ، او که از حضور من در آن وقت شب در مقابل اندرونی اش و از شکسته شدن گلدان شمعدانی متعجب شده بود با چشمانی گرد و متعجب من که با دستپاچگی سلام کرده بودم را مینگریست . در حالی که هنوز متعجب بود سلامم را پاسخ گفت و منتظر شد تا سخنی بگویم و او بفهمد که چه در سر من میگذرد که تا این وقت از شب برای گفتن حرفی به او بیدار مانده ام ،شاید فکر میکرد قرار است دوباره از نقشه های دلگرم کننده ام سخن بگویم و دوباره از او درخواستی داشته باشم ، اما برخلاف تصوراتش ،از رفتن از این خانه صحبت کردم و گفتم : اسماعیل خان شما نسبت به من لطف داشتید و به من پناه دادید اما به نظر وقت رفتن من از این خانه فرا رسیده و من قدر دان همه ی محبت واحترامی که نسبت به من داشتید هستم . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
33.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان_صوتی { روز آخر } ♦️ فصل اول ( خامس ) ( قسمت ششم ) ♦️ خلاصه داستان: دو قاره از پنج قاره ی کره ی زمین در جنگی ویرانگر نابود شد! دو سوم از جمعیت جهان در این جنگ خونبار کشته شدند! تمدن صنعتی که هزاران سال بشر برای رسیدن به آن تلاش نموده بود از بین رفته! فردی که خود را حضرت مسیح می نامد لشگری را برای جنگ آخر در مقابل ارتش قدرتمند دشمن نسل بشر یعنی دجال(ابلیس) آماده می کند،اما در میان لشگریان او اختلاف و شک پدید می آید! تا اینکه... ♦️ نویسندگان : علیرضا عبدی و مهدیه عبدی ♦️ کارگردان: علیرضا عبدی ♦️ کاری از گروه رسانه ای رادیو میقات ♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهار شنبه از کانال رادیو میقات ♦️ صداپیشگان: علی زکریایی ، محسن احمدی فر ، علی حاجی پور ، مسعود صفری ، علیرضا عبدی ، اکبر مومنی نژاد ، علی گرگین ، مسعود عباسی ، سجاد بلوکات ، مریم میرزایی ، امیر مهدی اقبال ، احسان شادمانی ، امیر حسن مومنی نژاد https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا