eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.7هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
18 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃 سلام دوستان عزیزم خانم نویسنده رمان و به خاطر دغدغه ای که در بحث فرهنگ داشتند کانالی تاسیس کردند پر از مطالب و نوشته های کاربردی و آموزشی. ( ...)👰🤵 بزودی هم جدیدی قراره در کانال قرار بگیره 😍 📚 هم داریم سریع برید عضو شید .🏃‍♀🏃‍♀ در ضمن از این به بعد اطلاع رسانی های رمان رو از کانال بغلی مون بگیرید. کانال‌💜 (رؤیای‌وصال)💜 این هم لینکش👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃 سلام دوستان عزیزم خانم نویسنده رمان و به خاطر دغدغه ای که در بحث فرهنگ داشتند کانالی تاسیس کردند پر از مطالب و نوشته های کاربردی و آموزشی. ( ...)👰🤵 بزودی هم جدیدی قراره در کانال قرار بگیره 😍 📚 هم داریم سریع برید عضو شید .🏃‍♀🏃‍♀ در ضمن از این به بعد اطلاع رسانی های رمان رو از کانال بغلی مون بگیرید. کانال‌💜 (رؤیای‌وصال)💜 این هم لینکش👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
❤️🧡💛💚💙💜❤️🧡💛💚💙💜❤️ سلام به همگی! آدینه تون بخیر ... بعد مدت ها اومدم با هم یه کم حرف بزنیم. اول اینکه روز جمعه در جوار خانواده خوش بگذره ...😍 دوم هم اینکه اگر لطف کنید و در نظر سنجی رمان شرکت کنید خیلی ممنون خواهم شد. به دلایل مهمی میخوایم بین دو رمان و یه نظر سنجی کنیم. بخاطر اینکه ایتا ربات نظر سنجی نداره ممنون میشم در گروه زیر با وارد کردن عدد مورد نظر ما رو کمک کنید. ۱.رویای وصال ۲.جدال شاهزاده و شبگرد http://eitaa.com/joinchat/928514073Cb49569dcab لطفا هم آقایان و هم خانمها فقط عدد رو ارسال کنید. فقط هم یک عدد لطفا و نه دوتا ممنون از همگی🌹 ❤️🧡💛💚💙💜❤️🧡💛💚💙💜
برای تهران اگر قرار بود از میان هزاران نفری که در ثبت نام کرده اند تنها نام یک نفر را با خیال راحت بنویسم، آن فرد حجه الاسلام دکتر سید محمود بود. این متن است. 👆•┈┈••✾•┈┈••✾•┈┈••✾•┈┈•• بعد از حجت الاسلام آقا تهرانی ایشون دومین نفری هست که میتونم بگم جایگاه ویژه ای میتونن در مجلس داشته باشن. اولین کسی که بند بند برجام رو به انگلیسی میخوند و ترجمه میکرد و نقد میکرد ایشون هستن. همون اقای نبویانی که اسرا در رمان بهش اشاره کرد. این پارت رو مجددا میتونید بخونید 👇👇👇 https://eitaa.com/koocheyEhsas/6859 @khoodneviss
یادگاری‌ رمان 👇👇👇 ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 دکتر خالقی حرفش را زد. شاید هم تلنگر! رفت و مرا با تمام مجهولاتم تنها گذاشت. این آدم انگار تمام زوایای دل مرا می دید. بعضی لحظه ها، لحظه های سرنوشت هستند. تو بر سر دوراهی تردید گرفتار میشوی. لحظه های سرنوشت به سراغت می آیند و تو مختاری در را به رویشان باز کنی یا آن ها را ندیده ‌رد کنی تا بروند. و منِ شبگردی که به دنبال یافتن گمشده ام بودم ، راهی را انتخاب کردم که دلی می طلبید دریایی. دستم را مشت کردم، چادرم را سفت چسبیدم و با قدم های بلند به دنبالش رفتم. دعا دعا میکردم خیلی دور نشده باشد. از پشت سر با دستی که توی کُتش بود، آرام آرام قدم برمیداشت. تا خروجی دانشگاه راه زیاد بود. صدایش زدم :آقای موحد! نشنید. دوباره صدایش زدم که این بار ایستاد. به طرفم برگشت. با دیدنم کمی تعجب کرد اما بعد رویش را برگرداند. نزدیک او رسیدم. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: سلام انگار کاری داشتید؟ چطور با این وضعتون اینجا اومدید؟... من جلوی در دیدمتون ؟ سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت: سلام، کاری داشتم که دیگه حل شد. نفس عمیقی کشید و گفت: مهم نیست خدانگهدار راه افتاد و رفت. من پشت سرش با دست های خالی ایستادم . به رفتن مردی نگاه میکردم که دلم لجوج وار او را می طلبید . بعد از چند بار خواستگاری و جواب منفیِ من، این بار میخواستم به او امید تازه ای بدهم. باید کاری می کردم، چیزی درونم می گفت این بارِ آخر است. بعضی وقت ها زود دیر میشود و من نمی خواستم مثل گذشته حسرت داشتنش را بخورم. دلم را به دریا زدم ، زیر لب "حسبی الله و نعم الوکیل" را خواندم. چندبار پی در پی نفس کشیدم بالاخره به زبان آمدم و گفتم: _آقای موحد ! هنوز هم روی تصمیم تون هستید و میخواید باکسی که با شما اختلاف نظر سیاسی داره ازدواج کنید؟ با حرفی که زدم ایستاد ، سرش را به چپ متمایل کرد و فورا گفت: با ترحم نه ! عذاب وجدان نداشته باشید از شما توقعی ندارم. دوباره راه افتاد که این بار بی هوا جمله ای به زبان آوردم که خودم هم از گفتنش بُهت زده شدم. _با ترحم نیومدم . با شنیدن جمله ام ناگهانی برگشت. دستپاچه شده بودم . قلبم دیوانه وار به سینه ام می کوبید. لبم را به دندان گرفتم و رویم را برگرداندم به طرف دیگری .چادرم را در دست فشردم . صدای قدم ها و نفس زدن هایشان را کنارم می شنیدم . با قامت خمیده ای که استوار مینمود، روبه رویم ایستاد. "خدایا خودم را به تو میسپارم ."
یادگاری‌ رمان 👇👇👇 گونه هایم مثل لبوی پخته ،قرمز و داغ شده بود. نگاهم را تا جایی که میشد به پایین دوختم. قفسه ی سینه اش بالا و پایین میشد. صدای نفس کشیدنش را به خوبی می شنیدم . با نفس های بریده گفت: چیییی؟چی گفتی نشنیدم؟ قصد داشت اذیتم کند یا که باور نمی کرد؟ شرمگین گفتم: یه بار گفتم ، دیگه تکرار نمیکنم. خیلی سریع گفت: نه نه دوباره تکرار کن من ...من به گوشام اعتماد ندارم . میخوام از زبون خودت ببینم و درست بشنوم. اخم هایم را در هم کردم وخیلی جدی گفتم: آقای موحد اینجا جای اقرار کردن نیست. عرض کردم نگاه من ترحم آمیز نیست. من متوجه شدم پافشاری روی اختلاف عقیده سیاسی خیلی هم درست نیست. دست هایش را از جیبش در آورد و گفت: بعد اون وقت چطوری به این نتیجه رسیدید؟ قبلا که تحمل نداشتید؟ باید به او چه میگفتم؟ وقتی سکوتم را دید ادامه داد و گفت: بذارید من بگم برای اینکه دلت میسوزه و خودت رو مدیون میدونی .اگر ترحم نیست حتما احساس دِیْن هست. خدایا چطور به او ثابت می کردم که من احساس ترحم یا دِین ندارم؟ _شما هرجور دوست دارید فکر کنید ،اگرچه اینطور نیست. من متوجه شدم خیلی چیزهای دیگه در زندگی وجود داره که نمیشه نادیدشون گرفت! نیم نگاهی به چهره اش انداختم .یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:مثلا؟ بدجور مرا لای منگنه گذاشته بود. ثابت کردن به او کار سختی بود .خدایا چطور باید به او منظورم را بفهمانم. نمیتوانم که بگویم چون دلم دوستت دارد. بالاخره لب باز کردم و به سختی  گفتم:خب چیزهای دیگه ای هستن که تو زندگی خیلی مهمتره. مثل اخلاق مثل ایمان و .... فورا گفت: وَ چی؟ فکر کنم این هارو قبلا هم میدونستید میخوام بدونم چیز دیگه چی هست که نظرتون رو تغییر داده. صورتم گُر گرفته بود. می خواست آخرین قطره ی نا را در وجودم بچلاند. خودم را عقب تر کشیدم ، رویم را به سمت شمشادهای بلوار دانشگاه دادم و گفتم: مثلا.. مثلا ...خب یه سری چیزها هست نمیشه گفت. آهی کشید و گفت: پس گوش من اشتباه شنیده بود.این حرفها ناشی از همون حس ترحم و دین هست. به سرعت گفتم: دل ...دل رو نمیشه نادیده گرفت و من الان نمیخوام... که نادیده بگیرمش! هرچه منتظر جواب شدم ، صدایی نیامد. آرام آرام نگاهم را بالاتر کشیدم که با دیدن چشم های متعجب میکاییل و لبخندی که گوشه ی لبش در حال شکل گرفتن بود؛ دستپاچه شدم و نگاهم را به سمت دیگری دوختم. چادرم را روی دهانم گرفتم. هرچند ثانیه یکبار مردمک چشمم را به سمتش میچرخاندم تا عکس العملش را ببینم، او همچنان خیره من  بود. بدجور معذب شده بودم. صدایش با گرفتگی عجیبی همراه شد _یعنی این حرف ها رو باور کنم؟من خواب نیستم؟ با دستم از زیر چادر اشاره کردم : میشه لطفا اون طرف رو نگاه کنید.اون جا منظره ی بهتری داره! قامتش را کشیده تر کرد و گفت: یعنی الان هم بعد این همه مصیبت حق ندارم نگاه کنم؟ اخمی کردم و گفتم:نخیر ...مانامحرمیم، درضمن فکر نکنید این حرف ها یعنی نظر من الان مثبته، هر وقت با خانواده تون تشریف آوردید و من شرط و شروط هامو گفتم اون وقت ببینیم به نتیجه میرسیم یا نه. سرش را بالا گرفت و با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت: باشه قبول. فعلا دور دور شماست.من که میدونم تو منو تا لبه ی گور میبری . سپس بیت شعری را زمزمه کرد : شکر خدا که خورده دلم با دلت گره باید کشید این گره ها را و کور کرد... لینک قسمت اول رمان https://eitaa.com/koocheyEhsas/4753
🌿برشی از رمان 👑 نویسنده:زهرا صادقی(هیام) 🌿 تلخند زدم. _روزگار فقط به شما فشار آورده؟ پس این بلاهایی که سر من اومد چی؟ کی مسببش بود؟ آقای معینی جوک تعریف می‌کنید؟ من چی را باید ببخشم؟ لحظه های سختی که توی اون اتاق بودم و هر دم منتظر یک واقعه شوم بودم، نزدیک بود به من دست درازی بشه. اون موقع شما کجا بودی؟اون موقع که منو تک و تنها بردن اداره پلیس کجا بودی؟ توی دادسرا کجا بودی؟ شما رفتی وکیل فتانه شدی که منو پای چوبی دار ببینی! صدایم بالا رفته بود. داد می‌زدم. _ آقای به ظاهر آشنا، پسرِ شریک پدر! مسلمون! به شما چی میگن؟ آقا؟ اون موقع که از ترس چهار ستون بدنم می لرزید کجا بودی؟ یه بار شد طرف من باشی؟ چی رو باید ببخشم؟ بدبختی و سیاه روزی مو ؟ محکم با دست به پیشانیم کوبیدم و گفتم:انگ قاتل بودن اینجام چسبوندن، هزار تا حرف و حدیث از آشنا و دوست و فامیل و غریبه شنیدم، تو کجا بودی؟ میدونی چه فحش و توهین‌هایی پشت تلفن بهم گفتن. به خونواده ام؟ میدونی روی دیوار خونمون چی نوشتن؟ از من میخواین چی رو ببخشم آقای اصلاحطلبِ مدعی آزادی؟ تو منو دشمن خودت میدونستی! چی رو ببخشم؟ باران شلاق وار می‌بارید. چادرم خیس خیس شده بود. نگاهم را بالا آوردم چشم های بسته اش را باز کرد. چند قطره‌ی آب از چشمش به روی محاسن نسبتا بلندش چکید. چشم هایش رنگ خون بود. لبه چادرم را گرفت و زانویش را روی زمین گذاشت. قطرات باران از سر و موهایش پایین می‌ریخت. خیسِ خیس شده بود. سرش پایین انداخت و گفت: "چیکار کنم منو ببخشی؟ به حرمت همین چادر منو ببخش! گفتم اشتباه کردم، باور کن تاوانش رو دادم. زندگیم مثل جهنمه، شب و روز ندارم .هرکاری بگی میکنم! فقط می‌خوام منو ببخشی!" با کمی‌ مکث گفتم: باشه بخشیدم، فقط از زندگیم برو بیرون ...هیچ وقت نمیخوام ببینمت. بلند شد. روبه رویم ایستاد. _اینجوری نمی‌خوام ، بخشیدن اینجوری نمی‌خوام. می‌خوام از ته ...از ته دلت منو ببخشی! بهم بگی مثل فرهاد تیشه بردارم وبرم بیستون رو بکنم، میرم. اسراء...خانم هرجوری میگی مجازاتم کن ولی این جوری رهام نکن. بگو چی کار کنم؟ فشار زیادی را تحمل می کردم. چطور باید به او ثابت می کردم آبی که ریخته شده به جوی باز نمی گردد. یادم به بطری آبم افتاد. از توی کیفم بطری آب را بیرون آوردم. درش را باز کردم و تمام محتویات بطری را روی زمین ریختم. چادرم را از دستش بیرون کشیدم. _هروقت تونستی این آب ریخته شده رو جمع کنی اون وقت میتونم ببخشم. آبروی منو می‌تونی اینجوری جمع کنی؟ قلبم تیر می‌کشید. از کنارش رد شدم. دلم برایش سوخت، قلب من از سنگ نبود ولی تلخی روزگار بدجور به کامم نشسته بود. از پشت سر با صدای بلندش می‌خکوب شدم. _اگه به همه‌ی دنیا بگم عاشقم چی؟ اگه برم تک تک خونه های شهر و بزنم و بگم تو پاك ترین موجود عالمی چی؟ برو هرجا میخوای برو ولی بدون تا هرکجای دنیا هم بری دنبالت میام. دستان لرزانم را مشت کردم و نفس حبس شده ام را بیرون دادم. آخه تو از عاشقی چه میدونی؟ کدوم عاشق سر محبوبش این بلا رو میاره که تو آوردی میکاییل! بی توجه به او راهم را ادامه دادم و رفتم. حتی لحظه ای برنگشتم ببینم کجاست. نمی‌خواستم با او روبه رو شوم. تا همین جا هم کافی بود. میکاییل برای من مُرده بود و من هرگز نمی‌خواستم دوباره وقتم را صرف او کنم. اما یک جای قلبم درد می کرد. بدجور می سوخت! چند گامی بیش تر راه نرفته بودم که با صدای فریاد بلند و دست های محکمی که مرا از پشت سر هل داد با صورت به جلو پرت و پخش زمین شدم. _اَسراااااا مواظب باش، یاحسین ... https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912