فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #فیلم | علت گریه و التماس این نوجوان رو میدونید؟!
🔹فرماندهاش با اعزامش مخالفه و میگه چون برادرت اسیر بعثی هاست نمیتونم بذارم بری جبهه.
🔸عاقبت با گریه و زاری توانست فرماندهان و خانواده را متقاعد سازد اما به یک شرط که فقط برای یک دوره ۳ ماهه به جبهه اعزام شود و نه بیشتر! به هر ترتیب به جبهه رفت و در عملیات بدر به شهادت رسید.
🌷شهید داریوش (رضا) مکاریمقدم
➕هدیه به روان پاکش صلوات
نشر دهید و با ما همراه باشید
https://eitaa.com/koocheyeshahid
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
📸 #قاب_های_ماندگار | سردار شهید دکتر مجید بقایی در محضر امام
▪️پ.ن: این عکس قبل از عملیات فتحالمبین در بیت حضرت امام گرفته شده است و افراد حاضر در عکس عبارتند از:
۱. شهید ناصر کاظمی، فرمانده سپاه کردستان
۲. ناشناس
۳. محمود احمدپور، فرمانده لجستیک سپاه در جنوب
۴. شهید احمد کاظمی، فرمانده تیپ ۸ نجف
۵. شهید علی تجلایی، جانشین فرمانده تیپ ۳۱ عاشورا
۶. شهید مجید بقایی، فرمانده قرارگاه فجر
۷. احمد غلامپور، فرمانده قرارگاه قدس
۸. ناشناس
۹.ناشناس
۱۰. ناشناس
۱۱. امین شریعتی، فرمانده تیپ ۳۱ عاشورا
۱۲. نبیالله رودکی، فرمانده تیپ ۳۵ امام سجاد
نشر دهید و با ما همراه باشید
https://eitaa.com/koocheyeshahid
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #فیلم | نوحهخوانی رزمنده و جانباز بهبهانی؛ حاج حمید حکیمالهی (امیر کعبی) در جمع رزمندگان تیپ ۳۳ المهدی (عج) استان فارس
نشر دهید و با ما همراه باشید
https://eitaa.com/koocheyeshahid
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
کوچه شهید
📹 #فیلم | نوحهخوانی رزمنده و جانباز بهبهانی؛ حاج حمید حکیمالهی (امیر کعبی) در جمع رزمندگان تیپ ۳۳
💞 #خاکریز_خاطرات | شرحی بر این فیلم
💢این فیلم بعد از اتمام عملیات والفجر دو، در مردادماه سال ١٣۶٢ و در خاک عراق، در محوطه پادگان حاج عمران است. این منطقه هم مرز کشور ترکیه است. جمع رزمندگان واحد ادوات تیپ ٣٣ المهدی (عج) استان فارس.
💢خبرنگاری بود به نام محمد یوسفزادگان جهرمی؛ ایشان واقعا خبرنگار بسیار شجاعی بود. تقریبا ده یا پانزده روز قبل از ضبط این فیلم، من شبی در پادگان جلدیان واقع در منطقه نقده استان آذربایجان غربی این نوحه را برای رزمندگان آن تیپ خوانده بودم. ایشان نیز حضور داشت و آن را ضبط کرده بود.
💢در آن ایام مسئول ایشان از تهران به آن منطقه میآید و فیلم آن برنامه را میبیند و به گفتهی آقای یوسفزادگان از آن خوشش میآید و اصرار میکند که از من فیلم با کیفیتتری بگیرد و برای برنامه روایت فتح ارسال کند.
💢روزی در پادگان حاج عمران داشتیم آماده میشدیم که برای شلیک توپ ١٠۶ به سمت مقرهای دشمن برویم که سر و کله آقای خبرنگار یا همان محمد یوسفزادگان پیدا شد و قرار شد او هم با ما برای ضبط برنامه شلیک به خط بیاید و همراه ما آمد و فیلم را هم ضبط کرد.
💢ولی قبل از رفتن به سمت خط اصرار کرد که من آن نوحه را که قبلا در پادگان خوانده بودم را بخوانم. هر چه به او گفتم تعدادمان کم است و جالب نیست، زیر بار نرفت. لذا به اتفاق همان جمع اندک شروع به خواندن آن نوحه کردم و سینه زدیم.
💢این را هم بگویم که همان پادگان حاج عمران هم در دید دشمن بود و ممکن بود دشمن به سمت ما شلیک کند ولی آقای خبرنگار اصرار که نوحه را بخوانم. من هم سریع بندهایی از آن نوحه را خواندم و موضوع را خاتمه دادم.
🎙راوی: حاج حمید حکیمالهی
🌷اینجا کوچه شهید است👇
https://eitaa.com/koocheyeshahid
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌷 #شهید_شناسی (29)
🔺شعبان آقاجری نهم فروردین 1350، در روستای کیکاوس از توابع شهرستان بهبهان به دنیا آمد. پدرش حسین، در شرکت نفت کارگری میکرد و مادرش پریجان نام داشت. دانشآموز دوم متوسطه در رشته انسانی بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. هفتم تیر 1366، در عملیات نصر چهار، در ماووت عراق بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. مزار او در زادگاهش واقع است.
📿 شادی روح شهدا صلوات
🌷اینجا کوچه شهید است👇
https://eitaa.com/joinchat/3973775925Cfad60e0d49
هدایت شده از eyko_art
🔴 قیمت عجیب چرخ دستی در عراق/ بهبهان کجا با نصف قیمت تهیه کنم؟!
چرخ دستیها در عراق بین ۱۴ تا ۱۸ دینار به فروش میرسد که به پول ایران حدود ۷۰۰ تومان میشود.
✅ شما هماکنون میتوانید این محصول را با نصف قیمت جهت سهولت سفر زائرین از ما با بهترین کیفیت نسبت به نمونه عراقی ۳۲۰تومان تهیه کنید .
#تفاوت_کیفیت #قیمت_مناسب #قیمت_عمده
ارتباط با ما
@eyko_art2
۰۹۳۷۶۲۵۰۳۹۸
@eyko_art
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 #نماهنگ | صحنههایی از ورود آزادگان سرافراز دفاع مقدس به شهرستان بهبهان- تابستان ۱۳۶۹
🇮🇷 انتشار به مناسبت سالروز
بازگشت آزادگان به میهن اسلامی
📿 هدیه به روحِ بلندپرواز شهدای اسیر و آزادهی شهرستان بهبهان، صلوات
🔺نشر دهید و با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/joinchat/3973775925Cfad60e0d49
📚 #کتاب_حبیب_خدا
خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی
{{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}}
شهیـــد شـاخـص استــان خـوزستـــان
🔰 کارآفرین (رحمان سروری)
📖 صفحه 25 و 26
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🔹وضعیت مالیِ خانوادهیِ ما زیاد تعریفی نداشت. واقعاً خیلی از مواقع به زور چرخِ زندگیمان میچرخید. برای همین من مجبور بودم تابستانها با حبیبالله بروم کارگری تا حداقل دستم توی جیب خودم باشد و از پدرم چیزی نخواهم.
🔹در کنارِ کارگری، چون داییهای من لحافدوز بودند، بگویی نگویی من هم چیزهایی سرم میشد و هر چند وقت یکبار مینشستم پایِ دوختن. اما با شروع سال تحصیلی، دیگر کار و بارم میلنگید و باید کارگری و لحافدوزی که جسته گریخته انجامش میدادم را تعطیل میکردم و باز با سختی کنار میآمدم.
🔹تو ایّام سال تحصیلی، یک بار حبیبالله آمد پیشم و گفت: رحمان. بیا شبها که بیکار میشی مقداری لحاف بدوز. گفتم: اصلاً دل و دماغش رو ندارم حبیبالله. گفت: رحمان. مگه وضعیت زندگیتون رو نمیبینی؟ تو باید بتونی گلیمت رو از آب بکشی بیرون. باید روی پای خودت بایستی.
🔹بعد گفت: اصلاً شبها خودم میام پیشت میشینم تا کار کنی. اینجوری حوصلهات هم سر نمیره. قبول کردم. از آن روز به بعد پس از خواندنِ درسهایم، شب مینشستم پای دوختنِ لحاف.
🔹همهی آن شبها، حبیبالله کارهایش را رها میکرد و میآمد خانهمان. مینشست کنارم و من هم مشغول میشدم به کار. با من حرف میزد. میگفتیم و میخندیدیم. اینطوری هم حوصلهام سر نمیرفت و هم خوابم نمیآمد و هم روحیه میگرفتم.
🔹برای همین بعضی شبها که قرار بود یک ساعت کار کنم، به سه چهار ساعت تبدیل میشد. هر وقت که میخواستم کارم را تمام کنم و بلند شوم حبیبالله میگفت: رحمان. فقط همین قسمت رو بدوز، بعد بلند شو. آن قسمت را که تمام میکردم، دوباره میگفت: رحمان. همین آخری. این یکی رو هم بدوز... جوری دل میسوزاند که انگار پدرم بود.
🔹بعضی موقعها هم که ناخودآگاه سوزن میخورد به دستم و خون میآمد، به من میگفت: رحمان. خدا به این دستِ خونیِ تو برکت میندازه؛ چون کار کردن هم مثل نماز خوندن عبادته.
🔹واقعاً با این تشویقهای او، شارژِ شارژ میشدم. هنگامی هم که میخواستم لحافها را برای ادامهیِ کارهایش به خانهیِ داییام ببرم، نمیگذاشت. میگفت: تو بشین کارت رو بکن تا عقب نیفتی. من خودم میبرم.
🔹بلند میشد و خودش آنها را با دوچرخه میبرد که حتی یک بار هم محکم خورد زمین و خونی و زخمی شد.
🔹کار لحافدوزی توی خانهیِ ما کمکم به جایی رسید که مادرم هم آمد کمکم و او هم شد یک نیرویِ کاریِ دیگر. یعنی شدیم دو نفر که بکوب کار میکردیم و هر شبش هم گرمیِ کارگاهِ کوچک ما، حضور حبیبالله بود.
🔹رفتهرفته با کار کردنها به جایی رسیدم که توانستم خودم در آمدم را به صورت کامل در بیاورم و حتی به پدرم برای یک ریال هم چیزی نگویم. بعضی مواقع حتّی جوری میشد که میتوانستم کلّ خرجیِ خانه را خودم در بیاورم و با پولم زندگیمان را اداره کنم.
🔹همهیِ اینها را من مدیون لطف پروردگار بودم و یاریِ حبیبالله که اینطور تشویقم کرد و تا آخرش کنارم ماند.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#ادامه_دارد
↶【 به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/koocheyeshahid
🔺شهید حبیبالله جوانمردی در کارگاه خیاطی داییاش در آغاجاری و در کنار پسر داییاش. فروردین ۱۳۵۷، چند ماه قبل از شهادت.
@koocheyeshahid
🌷 #شهید_شناسی (30)
🔺عبدالرضا آقاجری بیست و نهم شهریور 1346، در روستای کوتک محمدکریم از توابع شهرستان بهبهان به دنیا آمد. پدرش کبوتر، کشاورزی میکرد و مادرش زلیخا نام داشت. دانشآموز دوم متوسطه در رشته تجربی بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و هفتم بهمن 1364، در عملیات والفجر هشت، در فاو عراق به شهادت رسید. پیکرش مدتها در منطقه برجا ماند و بیست و هشتم خرداد 1376، پس از تفحص در گلزار شهدای شهرستان زادگاهش به خاک سپرده شد.
📿 شادی روح شهدا صلوات
🌷اینجا کوچه شهید است👇
https://eitaa.com/joinchat/3973775925Cfad60e0d49
💠 #این_وصیت_نامه_ها (19)
📝 وصیتنامه کامل
بسیجی شهید عبدالرضا آقاجری
🔹برای دریافت و مطالعه وصیتنامه شهید، 👈 اینجا را 👉 کلیک کنید.
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
🔸 ... این وصیتنامههایی که این عزیزان مینویسند، مطالعه کنید. پنجاه سال عبادت کردید و خدا قبول کند، یک روز هم یکی از این وصیتنامهها را بگیرید و مطالعه کنید و تفکر کنید. "امام خمینی"
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
🔺نشر دهید و با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/joinchat/3973775925Cfad60e0d49
📸 #قاب_های_ماندگار | تصویری از حضور رئیس جمهور شهید، محمدعلی رجایی در بین مردم بهبهان
📿 شادی روح امام و شهدا صلوات
🌷اینجا کوچه شهید است👇
https://eitaa.com/joinchat/3973775925Cfad60e0d49
📢 #اطلاع_رسانی
🔸آئین سنتی مذهبی
مراسم پیادهروی مردم بهبهان و منصوریه تا قدمگاه امام رضا علیهالسلام
🔹چهارشنبه ۱۴ شهریور
روز شهادت امام رضا (ع)
🕟 شروع مراسم پیادهروی:
ساعت ۴/۳۰ صبح، همزمان با نماز صبح از امامزادگان، مساجد و حسینیهها
🔺نشر دهید و با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/joinchat/3973775925Cfad60e0d49
4_889939716474929230.mp3
6.8M
🔸️ نوحه خاطرهانگیز تا قدمگاه آمدیم پای پیاده
مداح: کربلایی محمد حداد
🌷اینجا کوچه شهید است👇
https://eitaa.com/joinchat/3973775925Cfad60e0d49
📚 #کتاب_حبیب_خدا
خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی
{{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}}
شهیـــد شـاخـص استــان خـوزستـــان
🔰 غذای شیطانی (رحمان سروری)
📖 صفحه 27 و 28
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🔸من و حبیبالله داشتیم از زیارت آقا امامزاده حیدر علیهالسّلام بر میگشتیم. توی خیابان مجاورش بودیم که چشممان خورد به خانهای که بالایش یک تابلو نصب شده بود و روی آن نوشته شده بود: بنیاد نیکوکاری والاحضرت، شاهدخت شمس پهلوی.
🔸روبهروی آن خانه ایستادیم و کنجکاوانه به آن خیره شدیم. یکدفعه چند آدم کت و شلواری و کراواتی آمدند جلو و در حالی که سعی میکردند خیلی تحویلمان بگیرند، به ما تعارف کردند که: بفرمایید داخل. بفرمایید. اینجا خانهیِ خودتان است. حزب رستاخیز مال همهیِ ملت است. تشریف بیاورید بالا و در این حزب ثبت نام کنید و ...
🔸خلاصه کلّهمان را خوردند. حبیبالله گفت برویم بالا سر و گوشی آب بدهیم. کنجکاوانه رفتیم توی خانه. مرد چهل و پنج، پنجاه سالهای پشت میزِ بزرگی نشسته بود و سه چهار جوان هم زیر دستش بودند و کارهایی که او میگفت را انجام میدادند.
🔸همهشان از این آدمهایی بودند که فکر میکردند با زدنِ کراوات، خیلی آدم حسابی میشوند. تا آن مردِ پشتِ میز چشمش به ما خورد، ذوقزده از جا بلند شد و گفت: آمدهاید در حزب رستاخیز ثبتنام کنید؟ بفرمایید. بفرمایید.
🔸بعد یکی از آن جوانهای دور و برش رفت و برای ما چای و کیک آورد تا بخوریم و نمکگیرشان بشویم و در نتیجه در حزب رستاخیز ثبتنام کنیم.
🔸تا آن جوان پذیرایی آورد و حبیبالله چشمش به چای و قند و کیک و مخلّفات افتاد، صورتش را برگرداند. دستم را گرفت و آرام کشید و مرا با خودش برد از خانه بیرون. حتی نگذاشت انگشتم هم به آن خوراکیها بخورد.
🔸حقیقتش من تا آن چای خوشرنگ و کیکِ خوشمزه را دیدم، دهانم حسابی آب افتاد. جوری که اگر حبیبالله مجال میداد، همهیِ آن خوردنیها را یک لقمهیِ چپ میکردم. اما حبیبالله انگار چیز دیگری را میدید. انگار چشمش افتاده بود به یک تکّه گوشت خوک!
🔸توی راه که داشتیم میآمدیم گفتم: حبیبالله. حالا ثبتنام هیچی. لااقل میذاشتی چای و کیک رو بخوریم. نگاهش را چرخاند طرفم و با قاطعیت گفت: رحمان! مراقب باش هیچوقت لب به غذای شیطانی نزنی. گفتم: غذای شیطانی؟! گفت: آره. غذای حزبی که نه کاری با خدا داره و نه با دین، غذای شیطانیه. نزدیک شدن به این حزبها یعنی نزدیک شدن به شیطان. مراقب باش. خیلی مراقب باش!
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#ادامه_دارد
🔺نشر دهید و با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/joinchat/3973775925Cfad60e0d49
🔺تصویری از افتتاح درمانگاه و دفتر بنیاد نیکوکاری شمس پهلوی در بهبهان - مردادماه 1353
➡️ https://eitaa.com/koocheyeshahid
🌷 #شهید_شناسی (31)
🔺غلام آقاجری ششم فروردین 1349، در روستای محمدآقا آقاجاری از توابع شهرستان بهبهان به دنیا آمد. پدرش جانعلی، در شرکت گاز کارگری میکرد و مادرش بیگم نام داشت. تا سوم متوسطه در رشته فنی درس خواند. کارآموز شرکت نفت بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هفتم تیر 1366، در عملیات نصر چهار، در ماووت عراق بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سر و پای راست، شهید شد. مزار او در روستای کیکاوس همان شهرستان واقع است.
📿 شادی روح شهدا صلوات
🌷اینجا کوچه شهید است👇
https://eitaa.com/koocheyeshahid
💠 #این_وصیت_نامه_ها (20)
📝 وصیتنامه کامل
بسیجی شهید غلام آقاجری
🔹برای مطالعه وصیتنامه شهید، 👈 اینجا را 👉 کلیک کنید.
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
🔸 ... این وصیتنامههایی که این عزیزان مینویسند، مطالعه کنید. پنجاه سال عبادت کردید و خدا قبول کند، یک روز هم یکی از این وصیتنامهها را بگیرید و مطالعه کنید و تفکر کنید. "امام خمینی"
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
🔺نشر دهید و با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/koocheyeshahid
دل را سپرده ایم به عشقش که قرنهاست
بنیانگذار وحدت دلها
محمد ﷺ است ...
#میلادحضرتمحمدﷺ
#وامامجعفرصادقعلیهالسلاممبارک
📚 #کتاب_حبیب_خدا
خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی
{{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}}
شهیـــد شـاخـص استــان خـوزستـــان
🔰 حزب شیطانی (رحمان سروری)
📖 صفحه 28 تا 30
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🔹زنگ کلاس بود. معلم داشت درس میداد. درِ کلاس را زدند. معلم رفت و در را باز کرد. مدیر بود. به معلم گفت چند نفر آمدهاند و با بچهها کار دارند. معلم هم بله و چشمی گفت و از کلاس خارج شد.
🔹چند لحظه بعد سه آدم کراواتی آمدند توی کلاس. بعد از سلام و علیک و لبخندی تصنّعی، یکیشان رو کرد به ما و گفت: دانشآموزان عزیز. به دستور شاهنشاه پهلوی، حزبی تأسیس شده در کشور به نام حزب رستاخیز.
🔹من و حبیبالله نگاهی به هم کردیم و گفتیم: دوباره سر و کلّهیِ اینها پیدا شد. آن فرد ادامه داد: هر کسی تو این حزب ثبتنام کنه، آیندهی درخشانی داره و ما هم همه جوره به او کمک میکنیم و هر مشکلی داشته باشه برطرف میکنیم. قول هم میدیم مدرسه توجهِ ویژهای بهش داشته باشه.
🔹تا آن مرد این حرفها را گفت یکدفعه بین بچهها پِچپِچ شادی راه افتاد. هیچ کدام از بچهها نمیدانستند این حزب چی چی هست و کارش چیست و عضو شدن آنها در حزب یعنی چه.
🔹اما همین که آن وعده و وعیدها را شنیدند، دست و پایشان را گم کردند. آن کراواتیها هم هی میگفتند: بچهها آروم. آروم باشید. نوبتِ همهتون میرسه. از میز اول شروع میکنیم. شما آقایِ...
🔹خلاصه در و تخته خوب به هم خورده بودند. آن مردها شروع کردند به ثبتنام از بچهها و همینطور میزبهمیز جلو میرفتند.
🔹همه هم داشتند برای ثبتنام از سر و کول یکدیگر بالا میرفتند. تا اینکه نوبت رسید به میز ما. همین که خواستند کاری انجام بدهند، یکدفعه زنگ تفریح خورد.
🔹یکی از آنها نگاهی به آن دو تای دیگر کرد و آرام گفت: ما بقی بچهها رو بذاریم برای زنگ بعد. ما این حرفشان را شنیدیم و فهمیدیم که انگار اینها نمیخواهند دست از سرمان بردارند و قرار است زنگ بعد هم برای تکمیل کارشان بیایند.
🔹از کلاس که زدیم بیرون و رفتیم تو حیاط، حبیبالله به من گفت: رحمان. باید از مدرسه فرار کنیم. باید بزنیم به چاک! گفتم: برای چی؟ گفت: اگه رفتیم کلاس، این سه نفر باز سر و کلهشون پیدا میشه و بخواهیم و نخواهیم اسم ما رو تو اون حزب مینویسن.
🔹بیخیالانه گفتم: حالا اسممون رو هم بنویسن. مگه چی میشه؟ ما که نمیخواهیم کاری براشون انجام بدیم و خدمتی بهشون کنیم.
🔹رو کرد بهم و گفت: اگه اسم ما بره تو لیست اون حزب، یعنی شریک شدهایم در همهیِ خیانتهایی که اینها دارن توی مملکت میکنن. یعنی دو سیاهی لشکر اضافه شده به این حزب که وابسته به شاهه و میخواد در برابر امام خمینی بایسته و بگه ما اینقدر جمعیت و طرفدار داریم!
🔹یک لحظه ماتم برد از این حرفها. فکر کجاها را که نکرده بود. گفتم: باشه. چون درِ مدرسه بسته بود و بچهها توی حیاط بودند، رفتیم کُنجی از دیوار مدرسه که کسی ما را نبیند. اینطرف و آنطرف را نگاه کردیم. دستمان را گرفتیم به دیوار و فِرز از آن بالا رفتیم و خودمان را انداختیم آنطرف دیوار.
🔹ثانیهای هم معطل نکردیم. سریع فرار کردیم. فردای آن روز که رفتیم مدرسه، هر دوی ما را احضار کردند دفتر. مدیر و ناظم با چشمهای کَنده و صورتی برافروخته شروع کردند به سین جیم کردنمان.
🔹با صدایی خشمآلود میگفتند: چرا دیروز از مدرسه فرار کردید؟! شما عمداً این کار را انجام دادید تا از ثبتنام در حزب رستاخیز در بروید!
🔹حسابی دستمان را خوانده بودند. اما ما هم کم نیاوردیم. حبیبالله جوری بهانه آورد و جوابهای زیرکانهای به مدیر و معاون داد، که نتوانستند به اندازهی دانهیِ نخودی هم علیه ما مدرک به دست بیاورند.
🔹با این وجود بو برده بودند چی تو کلّهیِ ما دو تا میگذرد. مجبور شدند ما را فرستادند کلاس؛ اما از آن پس چهارچشمی حواسشان بهمان بود و ما را می پاییدند تا بهانهای علیهمان پیدا کنند.
🔹از دفتر که بیرون آمدیم احساس سربلندی خاصی داشتیم. سربلندی از اینکه با فرارمان جزء سیاهی لشکر یک حزب شیطانی که مخالف امام خمینی و ولایت فقیه بود قرار نگرفته بودیم.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#ادامه_دارد
🔺نشر دهید و با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/koocheyeshahid
اللهم اجعله في درعك الحصينة
التي تجعل فيها من تريد
خداوندا ؛
او را در زره نگهدارنده و قوی خود
که هر کس را بخواهی در آن قرار میدهی
قرار بده ...
#یا_الله
#احفظ_لنا_نصرالله