کانال علیاصغر(همراهبامعرفی مطالب کانالهایی درارتباطبا کودک و نوجوان)
داستان زندگی حضرت محمد صلی الله و علیه و آله و سلم - معلم کوچک بزرگ 1️⃣
✔️✔️ حالا دیگر قد کشیده بود. رنگی مایل به سرخی و چشمانی درشت و سیاه داشت که زیر موی بیچین و نرمش، بر روی هم، حالتی مجذوب کننده به او بخشیده بود. پسرک با آن قد میانه و معتدل و با آن نگاه پاکیــزهاش، روی هم رفته تأثیر آرامشبخشی بر روی دیگران مینهاد.
سال هشتم «عام الفیل» بود. و روزهای حج از نو نزدیک میشد.
صبح آن روز، در سایهی دیوار کعبه حصیری گسترده بودند. عبدالمطلب، آقای قریش و بزرگ خاندان هاشم در گوشهای از آن بساط، به عنوان رئیس نشسته بود و سران قبیله پیش رویش جلسهی سازمان رفادت ۱ را تشکیل داده بودند. محمّد هم آنجا کنار پدربزرگ نشسته بود.
ادارهی مکّه در روزهای حج راستی که کار دشواری بود. شهر مکّه علاوه بر یک مجلس شورا به نام «دارالنَّدوه»، نُه سازمـان بزرگ داشت و هـر یک از این سازمانها قسمتی از کارهای شهر را به عهــده گرفته بودند.
دو تا از این سازمانها به نام رفادت و سقایت ۲ به ریاست عبدالمطلب اداره میشد.
رفادت مهماندار حجگزاران بود. مردم مکّه، قریش و بنیهاشم زیارتکنندگان کعبه را مهمانهای خدا و شهرشان میدانستند و در این مهمانی، تا میتوانستند مهماندوستی و سخاوت نشان میدادند. مسافران هم برای آب و غذا پولی نمیدادند و تمام این کارها خرج زیادی برمیداشت؛ به خاطر همین، از سالهای پیش، از زمان قُصَیِّ بن کِلاب، فرمانروای مکّه و پدربزرگ عبدالمطلب، عهد و پیمانی با ثروتمندان مکّه بسته شده بود که بر اساس آن، بزرگان و سران قبایل هر یک به دلخواه و به فراخور تواناییاش، سهمی برای این پذیرایی پیشکش میکرد: شتر، پول، گندم یا میوه.
آن روز که عبدالمطلب و حسابداران به حسابها رسیدگی میکردند، به نام »حَفص« رسیدند.
عبدالمطلب گفت: «امّا این حفص! باید پنج شتر و صد من گندم یا جو میداده. چرا تا امروز هیچکس این را به او یادآوری نکرده؟»
حسابداران در سکوت به هم نگاه کردند.
حفص درآمد زیادی داشت و آدم سرشناسی بود. صد شتر داشت که در قافلههای بازرگانی کار میکردند. او فقط در طائف- هشت فرسخی مکّه- مزرعهای داشت که محصول زیادی میداد.
یکی از حسابداران گفت: «یادآوری کردهایم. چند بار هم پیغام فرستاده ایم؛ ولی جواب سر بالا میدهد».
عبدالمطلب گفت: «خب! امروز یک بار دیگر هم مأمور میفرستیم و از او میخواهیم»!
یک نفر گفت: »هیچ فایدهای ندارد! اینطور که پیداست، این آدم نَم پس نمیدهد. حتّی دیگر کار به دعوا و دشنام کشیده؛ امّا او گفته است که سر میشکند، فحش میدهد و از این جور حرفها!»
📚الگو ایرانی
#معلم
داستانهای قرآنی و مذهبی در ایتا👇
eitaa.com/Dastanqm
کودکان(و نوجوانان و مربیان)علی اصغر در ایتا👇
eitaa.com/koodakAliAsghar
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🪴ستایش خدا🪴
💎به مادر گفتم : « آخر این خدا کیست؟
✨که هم در خانه ی ما هست و هم نیست
💎تو گفتی مهربان تر از خدا نیست
✨دمی از بندگان خود جدا نیست
💎چرا هرگز نمی آید به خوابم؟
✨چرا هرگز نمی گوید جوابم؟
💎نماز صبحگاهت را شنیدم
✨تو را دیدم خدایت را ندیدم.»
💎به من آهسته مادر گفت: «فرزند!
✨خدا را در دل خود جوی، یک چند
💎خدا در رنگ و بوی گل نهان است
✨بهار و باغ دگل از او نشان است
💎خدا در پاکی و نیکی است. فرزند!
✨بود در روشنایی ها، خداوند.»
پروین دولت آبادی
#شعر
#معلم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💠مرکز کودک و نوجوان مسجد مقدس جمکران💠
╭━═━⊰🌼☘️🌼⊱━═━╮
https://eitaa.com/joinchat/3728081020C9403578433
╰━═━⊰🌼☘️🌼⊱━═━╯
84.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱
🦋کارتون مهارت های زندگی - دوستت دارم معلم خوبم
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱
#معلم
#کلیپ
🌱کانال گل نرگس🌱
╭━═━⊰🌱🌼🌱⊱━═━╮
@golenarges_jamkaran
╰━═━⊰🌱🌼🌱⊱━═━╯
22.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱
'داستان زیبای کیک بزرگ'
مهدی یاوران، عزیز؛ شما به سن تکلیف رسیدید؟
🦻بیایید با هم گوش بدیم به داستان حسن آقا که به تازگی به سن تکلیف رسیده است .
🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱
#جشن_تکلیف
#دانش_آموز
#معلم
#حاج_قاسم
#وعده_صادق
╭━═━⊰✨🍃✨⊱━═━╮
@golenarges_jamkaran
╰━═━⊰✨🍃✨⊱━═━╯
22.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱
'داستان زیبای کیک بزرگ'
مهدی یاوران، عزیز؛ شما به سن تکلیف رسیدید؟
🦻بیایید با هم گوش بدیم به داستان حسن آقا که به تازگی به سن تکلیف رسیده است .
🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱
#جشن_تکلیف
#دانش_آموز
#معلم
#حاج_قاسم
#وعده_صادق
╭━═━⊰✨🍃✨⊱━═━╮
@golenarges_jamkaran
╰━═━⊰✨🍃✨⊱━═━╯