eitaa logo
🎈مجله کودک من🎈
2.6هزار دنبال‌کننده
774 عکس
398 ویدیو
0 فایل
هر چی برای کودکت لازم داری ما اینجا توی مجله کودک برات فراهم کردیم ؛ از کاردستی و کلاژ و نقاشی بگیر تا انیمیشن و قصه و بازی های خانگی کاری داشتی اینجا هستم https://eitaa.com/AZ6422 کپی محتوای کانال در کانال های عمومی بدون لینک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫احساسات و هیجانات میان و میرن! 💫مهم اینه که تو سختی‌ها کم نیاری 💫 تو شادی‌ها مغرور نشی 💫و هدفت رو گم نکنی. 👇 https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبند باهوشم تفاوت این دو تصویر رو برام پیدا کن !😉 👇 https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچه های گلم میتونید توپ فوتبال رو از بین این پانداهای با مزه پیدا کنید 😉 👇 https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزی روزگاری یک مورچه و یک ملخ در یک علفزار زندگی می‌کردن. مورچه تمام روز سخت کار می کرد و دونه‌های گندم رو از مزرعه کشاورز که از خونه‌اش خیلی فاصله داشت، جمع می کرد. اون هر روز صبح، با عجله می‌رفت و دونه‌های گندم رو روی سرش میذاشت و با تلاش خیلی زیاد اونا رو به خونه‌اش می‌برد. دونه‌های گندم رو با احتیاط در انبارش می‌گذاشت و دوباره با عجله به مزرعه برمی‌گشت تا یه دونه‌ی گندم دیگه برداره. تموم روز بدون توقف و استراحت کار می‌کرد، از مزرعه به این طرف و اون طرف می‌دوید، دونه‌های گندم رو جمع می‌کرد و با دقت توی انبارش ذخیره می‌کرد. 🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜 ملخ به اون نگاه می کرد و می خندید و می‌گفت: چرا اینقدر زحمت می کشی، مورچه عزیز؟ بیا، یکم استراحت کن، به صدای آواز خوندن من گوش کن. الان تابستونه و روزها بلند و آفتابی هستن. چرا آفتاب به این قشنگی رو هدر میدی و کار میکنی؟ مورچه حرفای ملخ رو نادیده میگرفت و سرش رو پایین مینداخت و دوباره به کارش ادامه میداد. این باعث میشد که ملخ بیشتر اون رو مسخره کنه. اون داد میزد: چه مورچه کوچولوی نادونی هستی! بیا، بیا و با من بازی کن! کار رو فراموش کن! از تابستون لذت ببر! کمی زندگی کن! و بعد از اون سوی چمنزار می‌رفت و با شادی آواز می‌خوند و می‌ پرید. 🦗🦗🦗🦗🦗🦗🦗🦗🦗🦗 تابستون رفت و پاییز اومد و بعد در یک چشم به هم زدن زمستون از راه رسید. خورشید به سختی دیده می شد و روزها کوتاه و خاکستری و شب‌ها طولانی و تاریک بود. هوا سرد شد و برف شروع به باریدن کرد. 🌨🌨🌨☃️🌨🌨🌨☃️🌨🌨🌨☃️ ملخ دیگه حوصله آواز خوندن نداشت. سردش شده بود و گرسنه بود. اون نه جایی برای پناه گرفتن داشت و نه چیزی برای خوردن. علفزار و مزرعه کشاورز پوشیده از برف بود و هیچ غذایی برای خوردن وجود نداشت. اون با ناله گفت: اوه چیکار کنم؟ کجا برم؟ ناگهان به یاد مورچه افتاد. ملخ با خوشحالی گفت: خودشه! من میرم پیش مورچه! اون غذا و سرپناه داره و به من کمک می‌کنه! پس به خونه مورچه رفت و در خانه مورچه رو زد و با خوشحالی گفت: سلام مورچه! من اومدم که کنار شومینه تو بشینم و برات آواز بخونم تا تو برام غذا بیاری! 🏠🏠🏠🏠🏠🏠🏠🏠🏠🏠 مورچه به ملخ نگاه کرد و گفت: تموم تابستون من داشتم کار میکردم و تا داشتی منو مسخره میکردی و بهم میخندیدی. اون موقع باید به زمستون فکر می‌کردی! ملخ! متاسفانه غذای من فقط برای گذروندن زمستان خودم کافیه و به تو نمیرسه ! ملخ مجبور شد راه زیادی رو توی سرما طی کنه تا به سرپناهی برای زمستانش برسه . 👇 https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا