💫احساسات و هیجانات میان و میرن!
💫مهم اینه که تو سختیها کم نیاری
💫 تو شادیها مغرور نشی
💫و هدفت رو گم نکنی.
#مجله_کودک_من👇
https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ طنز
این دیگه اصل حسووودی بود 😂😂
#مجله_کودک_من👇
https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
#کاربرگ_هوش
دلبند باهوشم تفاوت این دو تصویر رو برام پیدا کن !😉
#مجله_کودک_من👇
https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
#کاربرگ_هوش
بچه های گلم میتونید توپ فوتبال رو از بین این پانداهای با مزه پیدا کنید 😉
#مجله_کودک_من👇
https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
#کاردستی با مقوای رول دستمال کاغذی 👍
#مجله_کودک_من👇
https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
#قصه_شب
روزی روزگاری یک مورچه و یک ملخ در یک علفزار زندگی میکردن.
مورچه تمام روز سخت کار می کرد و دونههای گندم رو از مزرعه کشاورز که از خونهاش خیلی فاصله داشت، جمع می کرد. اون هر روز صبح، با عجله میرفت و دونههای گندم رو روی سرش میذاشت و با تلاش خیلی زیاد اونا رو به خونهاش میبرد. دونههای گندم رو با احتیاط در انبارش میگذاشت و دوباره با عجله به مزرعه برمیگشت تا یه دونهی گندم دیگه برداره. تموم روز بدون توقف و استراحت کار میکرد، از مزرعه به این طرف و اون طرف میدوید، دونههای گندم رو جمع میکرد و با دقت توی انبارش ذخیره میکرد.
🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜
ملخ به اون نگاه می کرد و می خندید و میگفت:
چرا اینقدر زحمت می کشی، مورچه عزیز؟ بیا، یکم استراحت کن، به صدای آواز خوندن من گوش کن. الان تابستونه و روزها بلند و آفتابی هستن. چرا آفتاب به این قشنگی رو هدر میدی و کار میکنی؟
مورچه حرفای ملخ رو نادیده میگرفت و سرش رو پایین مینداخت و دوباره به کارش ادامه میداد. این باعث میشد که ملخ بیشتر اون رو مسخره کنه. اون داد میزد:
چه مورچه کوچولوی نادونی هستی! بیا، بیا و با من بازی کن! کار رو فراموش کن! از تابستون لذت ببر! کمی زندگی کن!
و بعد از اون سوی چمنزار میرفت و با شادی آواز میخوند و می پرید.
🦗🦗🦗🦗🦗🦗🦗🦗🦗🦗
تابستون رفت و پاییز اومد و بعد در یک چشم به هم زدن زمستون از راه رسید. خورشید به سختی دیده می شد و روزها کوتاه و خاکستری و شبها طولانی و تاریک بود. هوا سرد شد و برف شروع به باریدن کرد.
🌨🌨🌨☃️🌨🌨🌨☃️🌨🌨🌨☃️
ملخ دیگه حوصله آواز خوندن نداشت. سردش شده بود و گرسنه بود. اون نه جایی برای پناه گرفتن داشت و نه چیزی برای خوردن. علفزار و مزرعه کشاورز پوشیده از برف بود و هیچ غذایی برای خوردن وجود نداشت. اون با ناله گفت:
اوه چیکار کنم؟ کجا برم؟
ناگهان به یاد مورچه افتاد. ملخ با خوشحالی گفت:
خودشه! من میرم پیش مورچه! اون غذا و سرپناه داره و به من کمک میکنه!
پس به خونه مورچه رفت و در خانه مورچه رو زد و با خوشحالی گفت:
سلام مورچه! من اومدم که کنار شومینه تو بشینم و برات آواز بخونم تا تو برام غذا بیاری!
🏠🏠🏠🏠🏠🏠🏠🏠🏠🏠
مورچه به ملخ نگاه کرد و گفت:
تموم تابستون من داشتم کار میکردم و تا داشتی منو مسخره میکردی و بهم میخندیدی. اون موقع باید به زمستون فکر میکردی!
ملخ! متاسفانه غذای من فقط برای گذروندن زمستان خودم کافیه و به تو نمیرسه !
ملخ مجبور شد راه زیادی رو توی سرما طی کنه تا به سرپناهی برای زمستانش برسه .
#مجله_کودک_من👇
https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
#خاطره_بازی
درس سیب و سینی اول ابتدایی😌🍎
#مجله_کودک_من👇
https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a