#داستان
#رحلت_پیامبر_رحمت
کشتی نجات🛳
حارث سواد نداشت، اما باهوش بود. او درباره هر حرفی که میشنید، به دقت فکر می کرد🤔 و اگر مفهوم آن را نمی فهمید، از بزرگترها میپرسید روزی داشت توی بازار، ماهی می فروخت🐠🐟🐡 که به چند مرد رسید. آنها بلندبلند باهم حرف می زدند.🗣خوب که به حرفشان گوش داد، فهمید سخن تازه ای می گویند. یکی از آنها می گفت: «من خودم از حضرت✨محمد(صلی الله عليه وآله وسلم) شنیدم که فرمودند خاندانشان مثل کشتی هستند.» حارث که معني حرف او را نفهمیده بود، راهش را ادامه داد: بعد مثل همیشه وسط بازار داد زد ماهی دارم ماهی تازه
چند روز گذشت. حارث همچنان در فكر معني جمله ای بود که از زبان آن مرد شنیده بود و از خودش می پرسید: «چرا خاندان پیامبر مثل کشتی هستند؟🤔 او از پدرش که آهنگر بود، درباره معنی آن جمله پرسید. پدرش نتوانست جواب بدهد. چند روز گذشت و حارث دیگر آن جمله را از یاد برد تا اینکه روزی به مسجد🕌 رفت و باز هم آن جمله را شنید. این بار حضرت ✨محمد(صلی الله عليه وآله وسلم) در مسافرت بودند؛ اما به جای ایشان یک نفر دیگر داشت برای مردم صحبت می کرد...
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇