#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
✨امامِ مهربانی✨
آفتاب☀️ وسط آسمان رسیده بود. عرق😥 از سر و روی کارگران جاری بود. کارگر جدید که برای اولین بار در منزل امام کار می کرد، در فکر بود 🤔نمی دانست چقدر قرار است مزد💰بگیرد، امشب باید ده درهم به خانه🏡می برد و گرنه.....صدایِ کارگر کناری او را به خود آورد.
کارها رو به اتمام بود که🌟امام رضا(علیه السلام) وارد خانه شدند. با آمدن ایشان، همه دورشان حلقه زدند. امام با خوشرویی☺️به همه سلام✋کردند.
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇
#داستان
#دهه_مبارک_فجر
✨من یار انقلابی ام✨
روزهای انقلاب🇮🇷 بود، خانه علیرضا کوچولو توی یکی از کوچه های نزدیک حرم امام رضا🕌 علیه السلام بود؛ در این روزها همه خیابان های منتهی به حرم شلوغ بود و مردم همیشه در خیابان راهپیمایی می کردند، زن و مرد، پیر و جوان، کوچک و بزرگ. بازار، مغازها و کلیه ادارات دولتی تعطیل بود، «مرگ بر شاه»، «درود بر خمینی» و«استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» شعارهایی بود که مردم، روزهای انقلاب بر علیه شاه✊ سر می دادند. همین طور دیوارها پُر بود از شعارهایی که با رنگ روشون نوشته شده بود. علیرضا همراه با پدرش موقع نماز به حرم یا مسجد محله شان می رفتند. نمازگزاران که سجده اول رفتند بابای علیرضا خیلی آرام از جایش بلند شد و بیرون از مسجد رفت و اعلامیه ها📄 را در کفشهای نمازگزاران جاسازی کرد و دوباره به داخل مسجد بازگشت.
حوالی بهمن ماه 🌨بود؛ بابای علیرضا همراه با چند تا از دوستانش یک گروه انقلابی بودند که کارشان پخش کردن اعلامیه در مسجد و نوشتن شعار بر روی دیوارها بود....
#ادامه_داستان_در_پست_بعد..👇
#داستان
#شهادت_امام_کاظم_علیه_السلام
✨مردِ خدا✨
من فرستاده ی مخصوص هارون الرشید بودم؛ کسی که نامه های محرمانه📝را به دست آدمهای مهم یا سرداران جنگ می رساند. من هیچ وقت از نوشته های آن نامه ها خبر نداشتم. همیشه آن نامه ها مهر و موم می شد. بعد خود وزیر بزرگ به من می داد تا ببرم. هم خليفه و هم وزیر بزرگ، به من اعتماد داشتند و می دانستند که آدم خطا کاری نیستم و به آنها خیانت نمی کنم اما این بار وضع فرق می کرد. من از متن این نامه خبر داشتم😔نامه ی مهمی که خلیفه خطاب به عیسی، حاکم بصره نوشته بود: «بعد از خواندن دستور من در این نامه، درنگ نکن و زندانی ات، موسی بن جعفر را بکش!😢نمیدانم چرا مثل همیشه آرام نبودم و با خیال راحت، به سفر مأموریتی ام نمی رفتم. دست و دلم می لرزید. وقتی سوار بر اسبم🐎 به سمت زندان بصره که در بیرون شهر بود رفتم، فکرهای زیادی به سرم افتاد. یادم آمد همین چند سال پیش، یک بار حال خليفه خیلی بد شد. سرفه های عجیب و غریبی می کرد🤧و به خوردن هیچ غذایی اشتها نداشت. طبيب ها یکی پس از دیگری می آمدند و او را معاینه می کردند؛ اما هیچ کدامشان جواب درستی نمی دادند و فقط می گفتند: «باید برای خلیفه دعا کرد🤲 تا خوب شود؛ چون ما از معالجه اش عاجز و درمانده هستیم!» بعد هم یکی دو نفر از آنها گفتند: «بروید موسی بن جعفر (ع) را به بالین خلیفه بیاورید. اگر او دعا کند، حتمأ خليفه خوب می شود!» من و یکی از نزدیکان خلیفه مأمور شدیم به سراغ موسی بن جعفر (ع) برویم. ما خواسته ی حکومت را به او رساندیم. او وقتی به طرف قصر خليفه می آمد، مشغول خواندن دعا🤲 بود...
#ادامه_داستان_در_پست_بعد👇
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #شهادت_امام_کاظم_علیه_السلام ✨مردِ خدا✨ من فرستاده ی مخصوص هارون الرشید بودم؛ کسی که نامه
#ادامه_داستان_مردِ_خدا
وقتی به محل استراحت رسید، حال خليفه خوب شد. خیلی عجیب بود😳 همه ی بزرگان و امیران فهمیده بودند که شفای هارون الرشید به خاطر دعای موسی بن جعفر عليه السلام بوده است؛ اما آن قدر مغرور و کینه توز👿بودند که به زبان نیاوردند. بعضی از بزرگان از او پرسیدند: «چه دعایی خواندید تا خلیفه خوب شد؟» او جواب داد: «گفتم: خدایا! تو که او را به خاطر گناه خودش بیمار ساخته ای، به خاطر بندگی و عبادت من شفا بده☺️» اما حالا خليفه آن دعا و لطف او را از یاد برده بود و با این دستور تازه، داشت دست به جنایت بزرگی می زد😢 به گمانم او چند بار موسی بن جعفر عليه السلام را به تبعید یا زندان⛓ فرستاده بود. حالا هم نوه ی پیامبر خدا را در زندان شهر بصره زندانی کرده بود! نامه را به بصره بردم و به عیسی دادم؛ اما شنیدم وقتی او نامه ی خلیفه را می خواند، شروع می کند به لرزیدن😥 فوری کاغذ و قلمی برمی دارد و با ناراحتی به خلیفه می نویسد:
به خدا قسم، او را نمی کشم. هر دفعه که پشت در زندان می ایستم و به صدای او گوش می سپارم، حتی یک بار نمی بینم که او به من یا شما توهین کند. می فهمید؟ او فقط دعا می کند...!»😔
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇
#داستان
#میلاد_امام_حسین_علیه_السلام
✨مهمان کوچولو✨
مرغ پرحنایی🐔قدقدقدا کرد، دور خودش چرخید و تند تند به دانه ها نوک زد
جوجه ها🐥🐥 دور مادرشان چرخیدند. جیک جیک کردند. آنها هم به دانه ها نوک زدند. خروس پرطلایی🐓 از روی دیوار کاهگلی قوقولی قوقو کرد. پرید پایین. او هم تند تند به دانه ها نوک زد. أم سلمه، همسر پیامبر صلی الله عليه وآله، دوباره مشتی دانه بر زمین ریخت و توی ظرف مرغ و خروس آب💧 ریخت. یک نفر آهسته، تق تق به در🚪 زد. ام سلمه به طرف در رفت. با خودش گفت: «یعنی کیست که این موقع روز، آن هم توی این گرما در می زند؟🤔 حتما با پیامبر صلی الله عليه واله کار دارد. هر که هست، باید بگویم پیامبر تازه خوابیده. برو یک وقت دیگر بیا!» ام سلمه سرش را نزدیک در برد و گفت: «کیستی؟» صدای شیرین و کودکانه یِ حسین❤️ را از پشت در شنید. او می خواست پدربزرگش را ببیند. ام سلمه در را باز کرد.✨حسین وارد حیاط شد. ام سلمه با شوق جلوی او زانو زد. دست بر موهای نرمش کشید و گفت: «سلام عزیزم! فدایت شوم!» بعد حسین را بوسید😚حسین به مرغ و خروس و جوجه ها نگاه کرد و لبخند زد. ام سلمه دست کوچک ✨حسین را گرفت، او را به اتاق برد و گفت: روی این تشکچه بنشین. تو مهمان کوچولوی عزیز ما هستی!🤗 همین جا باش تا برایت خوراکی🍎 بیاورم....
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇
#داستان
#میلاد_امام_سجاد_علیه_السلام
✨صدقه✨
کنار کوچه، زیر یک درخت🌴 بساطش را پهن کرد. النگوها را در یک ردیف کنار هم چید و شانه ها را در یک ردیف دیگر، زنگوله های بزرگ و کوچک را در ردیف پایین تر قرار داد. چند تسبیح و گردن بند رنگی📿 را روی شاخه های پایین درخت🌴 آویزان کرد. روی یک جعبه، انگشترها💍را چید و روی جعبه ی دیگر خرمهره های سبز و فیروزه ای را. روی انگشترها، النگوها و خرمهره ها دستمال کشید. وقتی کارش تمام شد، روی چهارپایه کنار بساطش نشست👌 پیرمرد هر روز کارش همین بود. بعد یک تکه نان شیرین🥐از بقچه اش بیرون کشید و شروع کرد به خوردن. گنجشکها🐦 روی درخت، انگار تازه از خواب بیدار شده بودند و با هم جیک جیک می کردند. پیرمرد👴 جیک جیک شان را خیلی دوست داشت. نگاهی به گنجشک های روی درخت کرد و مثل هر روز با صدای بلند گفت: «سلام دوستان کوچولوی من !»🤗 در همین موقع، نگاهش به ته کوچه افتاد. یک نفر داشت به سویش می آمد، شناختش، او امام ✨سجاد علیه السلام بود....
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
سیب🍎
گنجشکها🐦 روی درخت بزرگ حیاط🌳شلوغ کرده بودند. هوا بهاری بود، نسیم خنکی💨 می وزید. چند نفر از دوستان و آشنایان، در خانه ی ✨امام رضا علیه السلام مهمان بودند✨امام از اتاق مهمانان بیرون آمد. وقتی در ایوانِ خانه پا گذاشت، صدای جیک جیک بچه پرستوها را شنید. به سقف ایوان چشم دوخته مدت ها بود که پرستویی بر سقف چوبی ایوان، لانه گذاشته بود. ✨امام علیه السلام هر وقت که از آن جا رد می شد، به لانه ی پرستو نگاه می کرد و خوشحال می شد☺️ حالا دیگر جوجه هایش کمی بزرگ شده بودند. ✨امام دید که پرستوی مادر از راه رسید. جوجه های گرسنه، دهانشان را از هم باز کردند، پرستوی مادر غذا در دهان یکی گذاشت و دوباره به آسمان پرواز کرد،✨امام علیه السلام لبخند زد و به حیاط رفت. وضو گرفت. موقع برگشتن، در گوشه ی حیاط نگاهش به چیزی افتاد، کمی ایستاد و با تعجب به آن خیره شد، بعد جلو رفت و آن را برداشت. خیلی ناراحت شد. سرش را چندبار با افسوس تکان داد و از ناراحتی روی پله ی ایوان نشست. مهمانها که منتظر برگشتن✨امام عليه السلام بودند، از دیر کردن او نگران شدند😥یکی از دوستان جوان امام، که از لای در متوجه امام شده بود، بیرون آمد:
سرورم! چرا داخل نمی شوید؟✨امام ساکت بود. جلوتر آمد و نگاهی به چهره ی امام انداخت: سرورم! چیزی شما را ناراحت کرده است؟✨امام علیه السلام سیب نیم خورده یِ🍎توی دستش را نشان داد و گفت: چه کسی این میوه را اینطوری خورده؟ مرد جوان صدایش را بلند کرد: چه کسی این میوه را اینطوری خورده؟....
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇
#داستان
#میلاد_امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام
✨مادرجان! داری گریه می کنی؟
من مجبورم الآن هم مثل هر زمانی که در کنار مادر پیرم هستم، صدایم را بلند کنم و با داد🗣 به او چیزی بگویم؛ چون گوش هایش👂کر است:
درست است که فقیرم؛ اما هیچ غم و غصه ای ندارم. هیچ غم و غصه و اندوهی😊مادر پیرم که قد همه ی دنیا دوستش دارم💜دست های لاغر و پوستی اش را به هم می مالد و با صدای ضعیف و نازکی می گوید: «چه می گویی پسرجان؟ تو دیگر فقیر نیستی. تو حالا ثروتمند هستی، ثروت مند!»😍من به اطرافم نگاه می کنم، خانه ی ما از همه ی خانه های محله یمان کوچکتر است. فقط دوتا اتاق دارد؛ دوتا اتاق کوچک! ما فرش نداریم. به جایش حصیر کهنه داریم؛ حصیری که از جنس نی های نرم نیزار است. اسباب و اثاثیه ی مان هم کم است. خورد و خوراک مان🍵 هم خیلی کم است! من نه زن دارم، نه بچه؛ فقط این مادر پیر را دارم که نه می تواند راه برود ونه می تواند غذا بخورد، او جسم استخوانی کوچکی دارد و همیشه توی گهواره ی چوبی می خوابد. فقط دلم خوش است که گاهی برایم حرف می زند☺️
من دوباره با صدای بلند می گویم: «مادر عزیزم! غصه نخور.🌟امام حسن علیه السلام ما را از یاد نمی برد. مادرم می گوید: «پسرم! از این به بعد، هیچ وقت نگو فقير هستی. تو حالا در مدینه، مرد ثروتمندی هستی؛ چون نوه ی عزیز محمد صلی الله علیه و آله با تو دوست شده!»😃...
#ادامه_داستان_در_پست_بعد..👇
#داستان
#ماه_رمضان_مهدوی
شب قدر🌙شب آشتی
کرم ابریشم🐛 دلش از دنیا گرفته بود، هر طرف که نگاه می کرد آدمهایی رو می دید که دارن گناه می کنن، دروغ می گن، همدیگه رو فریب می دن، اسمهای بدی روی هم می ذارن و همدیگه رو مسخره می کنن😔 از دود و سیاهی گناهای آدما مزرعه سر سبز🖼 کوچیکی که کرم ابریشم🐛 توش زندگی می کرد تیره و تار شده بود، کرم ابریشم دیگه دلش نمی خواست تو دنیایی به این زشتی و تاریکی🌑نفس بکشه. با یه دل شکسته شروع کرد به بافتن یه پیله دور خودش و کم کم خودشو توی پیله مخفی کرد دیگه از توی پیله، دنیای آدما پیدا نبود، کرم ابریشم🐛 توی پیله به مناجات با خدا❤️مشغول شد، با هر تسبیحی📿 که می گفت چهرش قشنگتر و پیلش پر از نور و صفا می شد. کرم ابریشم، زیباتر و زیباتر شد. آنقدر زیبا شد که دیگه از اون کرم، اثری دیده نمی شد اون تبدیل به یه پروانه🦋خیلی خیلی قشنگ شده بود. حالا وقتش رسیده بود که پیله اطراف خودشو پاره کنه و بیرون بیاد و پر بزنه تو آسمون اما کرم ابریشم هیچ علاقه ای به این کار نداشت. با خودش فکر می کرد اگه بیاد تو دنیایی که همه توش گناه می کنن و حرفای بد می زنن و کارای بند می کنن، زشت و سیاه می شه و همه زیبایی هاش از بین می ره. به خاطر همین توی پیلش موند و بیرون نیومد.😢
سنجاقکی که نزدیک پیله زندگی می کرد و منتظر تولد پروانه از پیله ابریشم بود، دیگه حسابی خسته شده بود😣 اومد جلو و می خواست با دستای خودش پیله رو باز کنه فکر کرد شاید پروانه🦋توی پیلش مشکلی داره که بیرون نمی یاد....
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇
#داستان
#شهادت_امام_صادق_علیه_السلام
✨کودکِ دانشمند_۱✨
دوتا از محافظهای خلیفه جلو دویدند و دو لنگه ی در🚪بزرگ شبستان مسجد🕌 را تا آخر باز کردند. خلیفه همراه حاکمِ مدینه وارد شبستان شد.✨امام باقر عليه السلام داشت در شبستان مسجد پیامبر صلى الله علیه و اله به شاگردهایش درس می داد. با آمدن خلیفه، صحبت های امام قطع شد. شاگردانش از جا بلند شدند. خلیفه خندان☺️به طرف امام رفت، سلام کرد و حالش را به گرمی پرسید. بعد با دست به شاگردان اشاره کرد که بنشینند. خودش هم همراه حاکمش، گوشه ای نشست و از✨امام باقر خواست درسش را ادامه دهد. امام شروع کرد به درس دادن، حرف های امام برای خلیفه خیلی تازگی داشت. او تا آن موقع چنین حرف هایی از کسی نشنیده بود😯امام از دمایِ زمین🌎می گفت، از تأثیر خورشید🌞 و ماه🌝و ستاره ها⭐️بر زمین حرف می زد. او با تعجب به حرف های امام گوش می داد. یک کم گذشت. نگاهی به شاگردان امام کرد. شاگردان پیر و جوان دور تا دور شبستان نشسته بودند. یکهو بين شاگردها، چشمش👀 به کودکی افتاد. با خودش گفت: این کودک اینجا چه می کند؟ حتما بچه ی یکی از این دانشجوهاست! اما کودک مثل بقیه چشم به دهان استاد دوخته بود و با دقت به حرف های او گوش می داد. خلیفه باز با خودش گفت: مگر این کودک حرف های استاد را می فهمد که این جوری با دقت چشم به او دوخته است؟🤔 امام باقر همچنان درباره ی کره ی زمین حرف می زد. یکی از شاگردها سؤالی پرسید. امام جواب داد. جوابش کمی طولانی شد. خلیفه باز شاگردها را یکی یکی نگاه کرد. باز هم چشمش به آن کودک افتاد. این بار کودک روی صفحه ای، چیزی می نوشت✍...
#ادامه_داستان_در_پست_بعد
#داستان
#محرم_مهدوی
معلم پرسید: کی می تونه برای بقیه توضیح بده که روز عاشورا چه روزی بوده، و توی این روز چه اتفاقی افتاده❓
می خواستم دست بلند کنم که علی 🙋♂جواب داد: من می تونم و بعد بلند شد و بالای سکوی کلاس رفت. معلم با دست دوباره روی میز ضربه زد و بچه ها رو به سکوت🤫 و آرامش دعوت کرد و با صدای بلند گفت: شروع کن علی جان و هر کس سوالی داشت می تونه بپرسه.
علی💁♂ شروع کرد: عاشورا دهمین روز ماه محرم است و در این روز امام حسین علیه السلام و یارانشون به شهادت رسیدند. می خواستم بپرسم محاصره یعنی چه❓که خود علی گفت: افراد یزید توی کربلا جلوی آب💧 رو گرفتند تا به امام حسین علیه السلام و یاران و خانواده اش آب نرسد و اونها تشنه😨بمونند .
حسین از آخر کلاس پرسید: چرا افراد یزید می خواستند که امام حسین شهید بشن. علی به معلم نگاه کرد. معلم گفت: یزید با این کار می خواست که امام با او بیعت🤝 کنند و دیگه با ظلم مبارزه نکنند. پرسیدم: چی به سر امام حسین و نزدیکانشون اومد؟ علی جواب داد: سربازهای یزید که تعدادشون خیلی بیشتر از یاران امام بود با بی رحمی همه یاران امام حسین را به شهادت رساندند😢 و حتی به علی اصغررحم نکردند و گلوشو با تیر 🏹زدند بعد اون هایی که زنده بودند را با زنجیر به اسارت بردند😔
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇
#داستان
#محرم_مهدوی
🏴سقای عاشق
ماه محرم بود. جیران پرچم سبز مخملی را که رویش نوشته بود یا علمدار به بابا بزرگ داد وگفت:چرا مردم این پرچم ها را دوست دارند؟پدربزرگ👴لبخندی زد وگفت: بگذار این پرچم را بر سر در این خانه نصب کنم راز این دوست داشتن را هم برایت تعریف می کنم.
جیران🧕 می دانست که محرم برای همه مسلمانان یادآور آزادگی یارانش است اما تا به حال فکر نکرده بود که چرا روی پرچم های محرم *سقای تشنه لب و یا علمدار کربلا *نوشته اند.
بعد ازمدت کوتاهی که گذشت بابابزرگ کنار نوه اش آمد که روی پاهایش منتظر ایستاده بود.
جیران انگار خود را در کربلا می دید. صدایی گفت: امروز هفتم محرم است امروز سپاه کوفه در کنار رود فرات نگهبان های زیادی گذاشته اند تا نگذارند کسی از یاران امام حسین علیه السلام آب بردارد🚱😢کمی آن طرف تر از فرات خیمه های بزرگ وکوچکی قرار داشت درست در وسط خیمه ها خیمه ای⛺️ بود که از آن گفتگوی چند بچه به گوش می رسید.
آفتاب🔆 داغتر از همیشه شن های نینوا را می سوزاند یکی از دختر بچه ها که از دیگران بزرگتر به نظر می رسیدگفت: بیایید کمی بازی کنیم و از دامن بلند کوچکش چند سنگ کوچک رنگی روی زمین گذاشت. پسربچه ای داخل خیمه ⛺️رفت و گفت: بچه ها بچه ها عمویمان عباس رفته است تا برایمان آب بیاورد. لب های خشک بچه ها را، رنگ لبخند زیباتر کرد. همه با چشمانی پر از امید به آن سوی تپه های سوزان نگاه می کردند🤗
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇
#داستان
#محرم_مهدوی
▪️مرد شامی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی شخصی که خانه اش در شام بود، به مدینه🏝 آمد و چشمش به مردی افتاد که در کناری نشسته بود. توجهش به اطرافیان جلب شد و از اطرافیان پرسید: " این مرد کیست❓" گفتند حسین بن علی علیه السلام💚 است.
در شهر شام کسانی بر مردم حکومت می کردند که دشمن👿 امامان بودند. آن ها آن قدر درباره ✨اهل بیت علیهم السلام حرف های نادرست زده بودند که باعث شده بود مردم شام نظر خوبی درباره امامان نداشته باشند و از آن ها کینه به دل بگیرند. به همین خاطر، مرد شامی تا نام امام حسین علیه السلام را شنید، خشمگین😡 شد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن🤭 اما امام حسین ساکت بودند و چیزی نمی گفتند...
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇
#داستان
#محرم_مهدوی
#شهادت_امام_سجاد_علیه_السلام
✨سرورِ سجده کنندگان
خدمت کارِ پیر به دنبال امام گشت.✨امام علیه السلام در خانه نبود. یک کارگر داشت هیزم های ریز و درشت را در گوشه ی حیاط روی هم می چید. سراغِ امام را از او گرفت. کارگر گفت: آقا مثل اینکه خیلی غمگین بود! دیدم با ناراحتی از خانه بیرون رفت.😔
خدمتکارِ پیر گفت: آه ...باز هم به همان جا رفته؛ به همان جای خلوت و همیشگی. باید به دنبالش بروم. حتما گرسنه و تشنه🍎🍞 است!
خدمتکار در مشک کوچکی آب💧ریخت، چند خرما توی یک تکه نان گذاشت و بعد از خانه🏠 بیرون رفت. به آسمان نگاه کرد. آسمان صاف و آبی بود. یک دسته پرستو 🐦بال در بال هم چرخ می زدند. خدمتکارِ پیر رفت و رفت تا به همان جا رسید؛ نزدیک همان تپّه ی بلند.✨امام را دید که زیر سایه ی تپّه، پیشانی اش را بر صخره ای⛰ گذاشته بود. یک کم جلو رفت. صدای ناله اش را شنید. بعد سرش را بلند کرد. پس از لحظه ای، دوباره پیشانی اش را روی صخره گذاشت. خدمتکارِ پیر یک کم دیگر جلو رفت.✨امام داشت ذکر می گفت و دعا🤲می کرد:🌱 لا اله الا الله...🌱
حدود هزار بار این ذکر را گفت و دوباره سرش را بلند کرد. برای همین بود که به او *سیدالساجدین* می گفتند؛ یعنی سرورِ سجده کنندگان. هزار بار، آن هم در حالت سجده ذکر گفتن و اشک ریختن😢 کارِ هر کسی نبود! خدمتکارِ پیر از بس ایستاد و به دعای✨امام گوش داد، خسته شد. جلو رفت و دست بر شانه ی✨امام گذاشت...
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇
#داستان
#رحلت_پیامبر_رحمت
کشتی نجات🛳
حارث سواد نداشت، اما باهوش بود. او درباره هر حرفی که میشنید، به دقت فکر می کرد🤔 و اگر مفهوم آن را نمی فهمید، از بزرگترها میپرسید روزی داشت توی بازار، ماهی می فروخت🐠🐟🐡 که به چند مرد رسید. آنها بلندبلند باهم حرف می زدند.🗣خوب که به حرفشان گوش داد، فهمید سخن تازه ای می گویند. یکی از آنها می گفت: «من خودم از حضرت✨محمد(صلی الله عليه وآله وسلم) شنیدم که فرمودند خاندانشان مثل کشتی هستند.» حارث که معني حرف او را نفهمیده بود، راهش را ادامه داد: بعد مثل همیشه وسط بازار داد زد ماهی دارم ماهی تازه
چند روز گذشت. حارث همچنان در فكر معني جمله ای بود که از زبان آن مرد شنیده بود و از خودش می پرسید: «چرا خاندان پیامبر مثل کشتی هستند؟🤔 او از پدرش که آهنگر بود، درباره معنی آن جمله پرسید. پدرش نتوانست جواب بدهد. چند روز گذشت و حارث دیگر آن جمله را از یاد برد تا اینکه روزی به مسجد🕌 رفت و باز هم آن جمله را شنید. این بار حضرت ✨محمد(صلی الله عليه وآله وسلم) در مسافرت بودند؛ اما به جای ایشان یک نفر دیگر داشت برای مردم صحبت می کرد...
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #شهادت_امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام ✨این ستاره ها من یکی از دوستان🌟امام حسن مجتبی علیه السل
#داستان
#شهادت_امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام
✨این ستاره ها_قسمت دوم
👆...همسرم می گوید: «این که خجالت ندارد. بالاخره او امام❤️ماست و دلش به حال ما می سوزد.» اما به خدا نمی توانم؛ یعنی بلد نیستم حرف بزنم. خدایا! چه کنم؟...😩آهای مرد! تو هنوز نرفتی؟ این صدای همسرم است که وقت و بی وقت مرا صدا می زند و می پرسد:
چه کردی؟ چرا به سراغ امام حسن علیه السلام نرفتی؟ الآن...خدایا، کمکم کن!🙏
همسرم به حیاط قدیمی خانه یِ ما می آید. من کنار چاه آبِ مان💧نشسته ام. او با مهربانی می پرسد: چرا اینجا غصه دار نشستی؟ من فکر کردم رفتی و برگشتی! نه...من خجالت می کشم پیش امام بروم و آن خواسته را به او بگویم. ای وای! به نظر من، بهتر است برای او نامه📝بنویسی. زود باش یک کاغذ بردار و خواسته ات را در آن بنویس. بعد آن را ببر و به دست💫امام حسن عليه السلام برسان! با خوشحالی از جا می پرم و می گویم: «چه فکر خوبی...چه فکر خوبی!»😍
کوچه های شهرمان مدینه خلوت است. با عجله و دوان دوان، از این محله به آن محله می روم. اول با خودم فکر می کنم: «نکند این کارم اشتباه باشد و امام حسن علیه السلام را ناراحت کنم!😥همه اش تقصیر همسرم است. او به من گفت نامه بنویسم. من نمی دانم این فکر از کجا به کله اش افتاد!» اما بعد به خودم آرامش می دهم که: «نه... امام حسن اگر هم از دست کسی ناراحت شود، بداخلاق نمی شود. او به اخلاق خوب و برخورد مهربانانه در میان ما عرب ها مشهور است😊 خدا کند کار خوبی کرده باشم! من که توی این نامه چیز بدی ننوشتم! به خانه ی✨امام حسن علیه السلام می رسم...
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇
#داستان
#شهادت_امام_رضا_علیه_السلام
گنجشک🐦
بهار بود. نسیم، بوی گل می آورد؛ بوی شکوفه های آلوچه و سیب🌸🍃 امام رضا علیه السلام با دوستش سلیمان در ایوانِ خانه نشسته بود و با هم گفت وگو می کردند. یکهو گنجشکی🐦جیک جیک کنان بالای سر آن ها بال بال زد. بعد روی درخت🌴جلوی ایوان نشست.✨امام علیه السلام به گنجشک نگاه کرد. گنجشک🐦زل زده بود به او و تند تند جیک جیک می کرد. پس از لحظه ای، گنجشک دوباره بی قرارتر از قبل، بالای سر آنها به پرواز درآمد. این بار خودش را کمی پایین کشید و از جلوی چشمان امام رد شد. سلیمان با چشمانش او را تعقیب کرد و گفت: «عجب گنجشک پررویی!😟 حتما گرسنه است.» گنجشک باز پرید روی شاخه درخت جلوی ایوان. سليمان میوه ای🍎از بشقاب برداشت و شروع کرد به حرف زدن. اما هنوز لحظه ای نگذشته بود که گنجشک باز بالای سر او و امام علیه السلام، شروع به چرخیدن کرد و باز از جلوی چشمان آن ها رد شد. سلیمان گفت: «پناه بر خدا!...چه گنجشک سمجی! راحت مان نمی گذارد.» امام علیه السلام رو به سلیمان کرد و گفت: «میدانی این گنجشک چه می گوید؟» سلیمان با تعجب پرسید: «نه سرورم! مگر چه می گوید؟»🤔 این گنجشکِ مادر، از ما کمک می خواهد🙏 زیرا جوجه هایش در خطر بزرگی هستند. سلیمان با حیرت و نگرانی😥پرسید: «حالا چه باید کرد سرورم؟ چه پیشنهادی می کنید؟»✨امام علیه السلام برخاست و از گوشه ی ایوان چوبی برداشت: «این چوب را بگیر! زود به لانه اش برو و از خطری که جوجه هایش را تهدید می کند، جلوگیری کن!»
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇
#داستان
#میلاد_امام_صادق_علیه_السلام
فراموش کردی... 🤔
در چوبی را هل داد. در باز شد. وارد حیاط شد. بز سیاه که زیر درخت انجیر بسته شده بود، با دیدن او مع مع کرد. «ابامُهزَّم لبخند زد و جلو رفت. دوتا گوش بز را توی دستهایش گرفت. گوشهای بلند بز، مثل دو تکه ی نمد بود، سلام بر خوشگل گوش نمدی ام! مثل این که گرسنه ای، آره؟ بعد رفت مقداری علف از کنار انباری حیاط برداشت و جلوی بز گذاشت. مادرش در خانه را باز کرد. کوزه ی آب را از گوشه ی ایوان برداشت. نگاهی به پسرش ابومُهزَّم کرد. ابومُهزَّم سلام کرد. مادر با اخم، آهسته لبش جنبید. از دست پسرش ناراحت بود و رفت توی خانه. ابومُهزَّم نگاهی به شاخه های درخت انجیر کرد. انجيرها هنوز سبز بودند. آن وقت از پله ها بالا رفت. کم کم داشت هوا تاریک می شد. مادر چراغ را روشن کرد. بعد رفت توی ظرف بزرگ گلی، مقداری آرد و آب ریخت و جلوی چراغ نشست. ابومُهزَّم کتاب را از زیر لباسش بیرون آورد و روی تاقچه ی گلی گذاشت. آرام آمد کنار مادر نشست. نگاهی به مادر کرد. هنوز اخمهایش توی هم بود: «سلام مادرجان!» 😍 و سرش را جلو برد و صورت مادر را بوسید. مادر با اخم گفت: «خودت را لوس نکن!» بعد صورتش را به طرف دیگر گرفت، تا لبخندش را پسرش نبیند. مادرجان ببخشید! از کار صبحم معذرت می خواهم و دوباره مادر را بوسید.😘 رفتارت درست نبود؛ آن هم جلوی دیگران! صبح سر موضوعی عصبانی شده بود و بر سر مادرش فریاد کشیده بود. بعد متوجه خدمت کار دم در شد. خدمت کار امام صادق علیه السلام بود. پیغامی برایش آورده بود. ابومُهزَّم گفت: «می دانم مادر! اشتباه کردم. 😔
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇
#داستان
#ولادت_امام_علی_علیه_السلام
✨محبتِ علی علیه السلام_۱✨
دخترک، کنارِ خرمافروشی نشسته بود، سرش را میان دست هایش گرفته بود و داشت گریه😭 می کرد. مردی کنارش ایستاد. کمی به دخترک نگاه کرد:
چه شده؟ بگو تا کمکت کنم! دخترک سرش را بالا نگرفت و همین جور گریه می کرد. کمی گذشت. یک نفر دیگر متوجه دخترک شد. کنارش ایستاد: «چه شده؟ نکند گم شده ای!» باز دخترک سرش را بالا نگرفت و حرفی نزد. یک کم دیگر هم گذشت. دختر همچنان داشت گریه می کرد.😢 کسی از راه رسید. دلش به حال او سوخت. جلوتر رفت و به او نگاه کرد. دخترک متوجه او شد. این بار سرش را بالا گرفت. چشم های اشک آلودش را به او دوخت، مرد، چهره ی زیبا و مهربانی😊 داشت. مرد مهربان گفت: «چه شده دخترم؟ چرا گریه می کنی؟ دخترک اشک هایش را پاک کرد، دکانِ خرمافروشی را نشان داد و گفت: « این خرمافروش بداخلاق، خرما را قبول نکرد☹️ آخر من یک ساعت پیش از او خرما خریدم و رفتم خانه. اربابم خرماها را قبول نکرد و گفت: خوب نیست. برو پس بده و پولش را بگیر یا بگو عوضش کند و خرمای بهتری بدهد! ولی این خرمافروش دعوایم کرد و گفت: «جنسی را که فروختیم، پس نمی گیریم!»❌ آقای مهربان سبد خرما را از دست دختر گرفت. جلو رفت، به خرمافروش سلام کرد و گفت: «آقا! این دخترک، اختیاری از خودش ندارد خدمت کار کسی است. لطف کن این خرما را بردار و پولش را بده!» خرما فروش با خشم😡بر سر مردِ مهربان فریاد کشید: یعنی چه آقا؟ از جان من چه می خواهید؟ شما اصلا چه کاره اید که در کار مردم دخالت می کنید؟😳
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇
#میلاد_امام_حسین_علیه_السلام
داستان پروانهی آبیرنگ و میلاد امام حسین(علیهالسلام)
🎊سلاااااام گلدونه ها😍میلاد امام حسین علیه السلام بر همه شما مبارک🎊
من پروانهی آبی رنگم🦋 امروز اومدم تا براتون یک خاطرهی قشنگ تعریف کنم...
سوم شعبان بود. خانهی✨امام علی(علیهالسلام) و✨حضرت فاطمه(سلاماللهعلیها) مثل همیشه پر از فرشته بود. ما پروانههای آبیرنگ🦋 با یه عالمه گلهای رنگارنگ بودیم🌺🌸🌼اما اون روز با بقیهی روزها فرق داشت. فرقش این بود که همه منتظر بودیم.✨رسول خدا(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) با اهل خانه مشغول راز و نیاز با خدا بودن. فرشتهها دور آنها میچرخیدن🕊🕊🕊
ناگهان صدای موذن پیچید: ✨اللهاکبر✨ الله اکبر✨
بچههاجونم✨امام حسین (علیه السلام) به دنیا اومدن😊 نوری زمین و آسمان را فرا گرفت. غوغایی به پا شد. همه به هم تبریک میگفتن. فرشتهها توی خونه ی✨امام علی(علیهالسلام) دور کودک میچرخیدند و با لبخندِ او میخندیدن. ما پروانههای آبیرنگ🦋 پرواز میکردیم و بالا و پایین میپریدیم و می خوندیم:
از آسمون دوباره
بارون گل میباره🌸
میلاد خورشید شده
تولد دوباره💐
بادکنکای رنگی
نقل و گل و شیرینی🍰
عجب روز قشنگی
عجب روز قشنگی
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇
#داستان
#میلاد_امام_سجاد_علیه_السلام
✨صدقه_۱✨
کنار کوچه، زیر یک درخت🌴 بساطش را پهن کرد. النگوها را در یک ردیف کنار هم چید و شانه ها را در یک ردیف دیگر، زنگوله های بزرگ و کوچک را در ردیف پایین تر قرار داد. چند تسبیح و گردن بند رنگی📿 را روی شاخه های پایین درخت🌴 آویزان کرد. روی یک جعبه، انگشترها💍را چید و روی جعبه ی دیگر خرمهره های سبز و فیروزه ای را. روی انگشترها، النگوها و خرمهره ها دستمال کشید. وقتی کارش تمام شد، روی چهارپایه کنار بساطش نشست👌 پیرمرد هر روز کارش همین بود. بعد یک تکه نان شیرین🥐از بقچه اش بیرون کشید و شروع کرد به خوردن. گنجشکها🐦 روی درخت، انگار تازه از خواب بیدار شده بودند و با هم جیک جیک می کردند. پیرمرد👴 جیک جیک شان را خیلی دوست داشت. نگاهی به گنجشک های روی درخت کرد و مثل هر روز با صدای بلند گفت: «سلام دوستان کوچولوی من !»🤗 در همین موقع، نگاهش به ته کوچه افتاد. یک نفر داشت به سویش می آمد، شناختش، او امام ✨سجاد علیه السلام بود....
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇
#داستان
#شهادت_امام_علی_علیه_السلام
🏴داستانِ ضربت خوردن امام علی علیه السلام_۱
سلام دوستای خوبم🖤
من یکی از مرغابی هایی🦆 هستم که تو خونه امام علی (علیه السلام)☀️ زندگی می کردم. من و خانواده ام چند سالی مهمون امام مهربون☀️ بودیم. اون سال ها بهترین سال های زندگی ما بود😊
می خوام از یک اتفاقی براتون بگم که باعث غم و غصه همه موجودات روی زمین و آسمان شد🌑😢
شب نوزدهم ماه🌙 مبارک رمضان بود. امام علی(علیه السلام)☀️ بابای همه شیعه ها، منزل دخترشون مهمون بودن. اون شب، امام عزیزمون زیر آسمون قدم می زدن و به ماه 🌙و ستاره ها⭐️ نگاه می کردن. با خدای مهربون راز و نیاز می کردن🙏 برای ما مرغابی ها🦆 غذا می ریختن و ما دور ایشون رو گرفته بودیم. فرشته های🕊 آسمون✨ به ما خبر داده بودن که اون شب، آخرین شبی هست که بابای مهربونِ همه یتیم ها☀️ رو می بینیم و ایشون توی مسجد🕌 به شهادت میرسن😔 همه دلمون شور میزد. بی قراری می کردیم. تصمیم گرفته بودیم که نذاریم امام به مسجد🕌 برن. خلاصه تا صبح بیدار موندیم🏞 موقع نماز صبح شد. امام علی(علیه السلام)☀️ وضو گرفتن تا به مسجد برن. ما مرغابی ها🦆جلوی ایشون آمدیم تا نذاریم ایشون☀️ از خونه بیرون برن...👇
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇
#داستان
#میلاد_امام_کاظم_علیه_السلام
📖شیعه ی خوب کیست؟🤔
#قسمت_اول
وقتی اسب قهوه ای 🐎من راه می رود، سُم هایش تِریک تِریک، صدای قشنگی می دهند. وقتی سوارش میشوم، احساس خوبی دارم؛ مثل این است که دارم پرواز🕊 می کنم. آدم های دور و برم زُل زده اند به من👀. هر وقت که از سفر برمی گردم، همین طور است. از بازار که می گذرم، دکان دارها دست از کار می کشند و زل میزنند به من. انگار چشم شان👁به یک سردار یا وزیر یا عالم افتاده، که این طوری دست از کار می کشند!
اسبم 🐴شیهه می کشد و گردن دراز و پر از یالش را تکان می دهد. کمرم را صاف می کنم و از کنار آنها می گذرم تا به خانه می رسم. با صدای اسبم، نوکرها از خانه بیرون می آیند. یکی اسبم را می گیرد. یکی هم کمک می کند تا من از پشت آن پایین بیایم. آن دو با احترام زیاد مرا به خانه می برند.
مادرم با خوشحالی جلو می آید. او😌خمیده خمیده راه می رود؛ چون سن زیادی دارد. او برای من هم مادر است و هم پدر؛ چون پدر ندارم. پدرم آن زمانی که کودک بودم، به دست ماموران حکومت زندانی شد. به ما گفتند:
در زندان بیمار شده و مرده است. اما بعدها معلوم شد آنها پدرم را شهید کرده اند😔چون او شیعه ی امام على علیه السلام بود!
همسرم که دارد پیاز تکه می کند، به من می گوید: «سلام صالح!✋ خوش آمدی، امشب مهمان داریم. قرار است پدر و مادرم بیایند. یک وقت جایی نروی!» میخندم:☺️«نه، من همین جا در خانه هستم!» در می زنند. یکی از نوکرها از توی اتاقش بیرون می آید و پشت در می رود. بعد پیش من می آید و با احترام می گوید:...
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #شهادت_امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام ✨این ستاره ها من یکی از دوستان🌟امام حسن مجتبی علیه السل
#داستان
#شهادت_امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام
✨این ستاره ها_قسمت دوم
👆...همسرم می گوید: «این که خجالت ندارد. بالاخره او امام❤️ماست و دلش به حال ما می سوزد.» اما به خدا نمی توانم؛ یعنی بلد نیستم حرف بزنم. خدایا! چه کنم؟...😩آهای مرد! تو هنوز نرفتی؟ این صدای همسرم است که وقت و بی وقت مرا صدا می زند و می پرسد:
چه کردی؟ چرا به سراغ امام حسن علیه السلام نرفتی؟ الآن...خدایا، کمکم کن!🙏
همسرم به حیاط قدیمی خانه یِ ما می آید. من کنار چاه آبِ مان💧نشسته ام. او با مهربانی می پرسد: چرا اینجا غصه دار نشستی؟ من فکر کردم رفتی و برگشتی! نه...من خجالت می کشم پیش امام بروم و آن خواسته را به او بگویم. ای وای! به نظر من، بهتر است برای او نامه📝بنویسی. زود باش یک کاغذ بردار و خواسته ات را در آن بنویس. بعد آن را ببر و به دست💫امام حسن عليه السلام برسان! با خوشحالی از جا می پرم و می گویم: «چه فکر خوبی...چه فکر خوبی!»😍
کوچه های شهرمان مدینه خلوت است. با عجله و دوان دوان، از این محله به آن محله می روم. اول با خودم فکر می کنم: «نکند این کارم اشتباه باشد و امام حسن علیه السلام را ناراحت کنم!😥همه اش تقصیر همسرم است. او به من گفت نامه بنویسم. من نمی دانم این فکر از کجا به کله اش افتاد!» اما بعد به خودم آرامش می دهم که: «نه... امام حسن اگر هم از دست کسی ناراحت شود، بداخلاق نمی شود. او به اخلاق خوب و برخورد مهربانانه در میان ما عرب ها مشهور است😊 خدا کند کار خوبی کرده باشم! من که توی این نامه چیز بدی ننوشتم! به خانه ی✨امام حسن علیه السلام می رسم...
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇
#داستان
#شهادت_امام_هادی_علیه_السلام
✨نعمت های خدا_۱
خیلی دلش گرفته بود😞 فقر و نداری به او فشار آورده بود. به بیرون نگاه کرد. هوا ابری 🌧بود و نم نم باران می بارید. زیر لب گفت: "خدایا چکار کنم؟ تا کی باید اینقدر فقیر و تنگ دست باشم؟ خدایا، کمکم کن! چرا به من...؟"
می خواست گریه کند؛😢 اما می ترسید زن و بچه هایش متوجه شوند. تصمیم گرفت به دیدن ✨امام هادی علیه السلام برود. هر وقت دلش می گرفت، پیش امام می رفت. با دیدن او و حرف های شیرینش☺️ کمی از درد و رنج هایش را فراموش می کرد.
لباسش را پوشید. زیر نم نم باران☔️ به سوی خانه امام علیه السلام حرکت کرد. همین که به خانه امام رسید، دو سه نفر را دید که از خانه ی امام خارج شدند. آن ها را نمی شناخت. حتما از راه دوری به دیدن ✨امام هادی علیه السلام آمده بود. در زد و داخل شد. امام علیه السلام در اتاقی مشغول نوشتن 📝بود. سلام کرد. امام با دیدن او از جا بلند شد. با او دست🤝 داد و حالش را پرسید. گوشه ای نشست. خدمتکار میوه🍎🍊 را آورد. ✨امام علیه السلام نوشتنش را تمام کرد. به چهره غمگین و افسرده ی او نگاه کرد و گفت: "ای ابوهاشم! شکر کدام یک از نعمت های خدای بزرگ را می توانی به جا بیاوری؟"
#ادامه_داستان_در_پست_بعد....👇