#قصه_های_انقلاب
#دهه_مبارک_فجر
سلام بچه های انقلابی😍 خوبید❓
اومدیم که بهتون بگیییییم🤗به مناسبت دهه ی مبارک فجر و پیروزی انقلاب اسلامی ایران براتون قصه های صوتی قشنگ داریییییم 🥳هورراااا🤩
این قصه های جذاب رو از دست ندیناااااا😍
🇮🇷واحد پشتیبانی کودکیار مهدوی محکمات👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودکیار مهدوی مُحکماتچشم دهه فجر.mp3
زمان:
حجم:
15.07M
#قصه_صوتی
#قصه_های_انقلاب
🎙قصه صوتی: جشن دهه فجر🎉🎈
👌بچه ها جون حتما گوش بدید و لذت ببرید🤗
🇮🇷کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#قصه_صوتی #قصه_های_انقلاب 🎙قصه صوتی: جشن دهه فجر🎉🎈 👌بچه ها جون حتما گوش بدید و لذت ببرید🤗 🇮🇷کودک
کودکیار مهدوی مُحکماتروزنامه دیواری من و دوستام.mp3
زمان:
حجم:
14.35M
#قصه_صوتی
#قصه_های_انقلاب
🎙قصه صوتی: روزنامه دیواری من و دوستام📝😊
👌گلدونه ها قصه قشنگ امشب رو هم حتما گوش بدیدا🤗
🇮🇷کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودکیار مهدوی مُحکماتپرواز كبوتر ها 1.mp3
زمان:
حجم:
16.32M
#قصه_صوتی
#قصه_های_انقلاب
🎧قصه صوتی: پرواز کبوترها🕊
👌قصه قشنگ امشب، تقدیم به شما گلدونه های عزیز🤗
🇮🇷کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
#قصه_های_انقلاب
✨قصه صورتی_۱✨
صورتی خیلی قشنگ و ناز است. اندازه یِ از خانه مان تا اون دور دورها دوستش دارم❤️ صورتی گُلِ ⚘قشنگی است که مامان برایم خریده است. من اسمش را گذاشتم صورتی، چون رنگش صورتی است. تازه برگهایش🌿 هم سبز است. خیلی وقت بود که صورتی هنوز به دنیا نیامده بود، مامان می گفت: «اون هنوز غنچه است، چند روز طول می کشه تا به دنیا بیاد. من خیلی خیلی صبر کردم. چندبار شب شد، دوباره صبح شد تا بالاخره صورتی به دنیا آمد🤗 صورتی هیچ کس را مثل من دوست ندارد، چون من مامانش هستم😍همیشه هم مواظبش هستم که غصه نخورد. هر روز به اون آب💧 می دهم تا تشنه نماند. بعدش هم پرده ی پنجره ی اتاقم را می زنم کنار تا خورشید🌞 را ببیند. امروز به صورتی گفتم: «صورتی جان، هیچ وقت از چیزی نترس. من اصلا تو رو تنها نمیذارم. همیشه ی همیشه پیشت می مونم😊
مامان هدی را گذاشت کنار پنجره و رفت تا غذا 🥘را آماده کند. هدی وقتی صورتی را دید خیلی ذوقی شد. چشماش برقی شد🤩 بعد هم خندید. دستش را دراز کرد که صورتی را بگیرد. دستش را گرفتم. چشمهامو اخمالو کردم و گفتم: دست نزن، اون صورتیه منه😌 تو نمیتونی بهش دست بزنی من مامانشم و مواظبشم....
#ادامه_دارد
🇮🇷کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری در کودکان):👇
🆔https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#قصه_های_انقلاب ✨قصه صورتی_۱✨ صورتی خیلی قشنگ و ناز است. اندازه یِ از خانه مان تا اون دور دورها د
#قصه_های_انقلاب
✨قصه صورتی_۲✨
...هدی ترسیده بود. می خواست گریه کند😢 که گفتم:
گریه نداره، تو هنوز کوچولویی، اینو می فهمی؟ دست هدی را گذاشتم روی دستم🤚 و اندازه گرفتم، بعد هم نشانش دادم و گفتم: نگاه کن، ببین چه قدر از من کوچولوتری. بعد هم کف پاهایش👣 را بالا بردم و گفتم: اینارو نگاه کن، چه قدر کوچولوان. این یعنی این که هنوز نمیتونی به وسایل من دست بزنی. هروقت بزرگ شدی و دست و پات اندازه خودم شد، اون وقت شاید اجازه دادم یک روز مامان صورتی ⚘باشی هدی شست دستش را مکید و به صورتی نگاه کرد. حالا دیگه خیالم راحت شده بود که اتفاقی برای صورتی نمی افتد. مامان آمد تا هدی را با خودش ببرد، من را نگاه کرد و گفت: «هانیه جان، بابا اومده نمی خوای بیای پیش بابا؟
لِی لِی زدم و پریدم وسط اتاق: «سلام بابایی.»😍 سلام دختر گلم. صورتی چطوره؟ دستهایم را به هم کوبیدم و جیغ کشیدم:
خوبه، خو... خو... خوبه. بابا چایی اش را سر کشید و به مامان گفت: «همه جای شهر پر شده از جشن و شادی🎉 مردم ریختن تو خیابونا. نمی دونی چه ذوقی دارن. فردا هم قراره امام خمینی بیاد تهران. آماده باش که می خواهیم بریم استقبال آقا» مامان که داشت هدی را خواب می کرد خندید و گفت: «خدا رو شکر که زنده موندیم و این روز رو دیدیم☺️ کی فکرش رو می کرد که مردم ما بتونن شاه رو بیرون کنن.»
#ادامه_دارد...
🇮🇷کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری در کودکان):👇
🆔https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#قصه_های_انقلاب ✨قصه صورتی_۲✨ ...هدی ترسیده بود. می خواست گریه کند😢 که گفتم: گریه نداره، تو هنوز
#قصه_های_انقلاب
✨قصه صورتی_۳✨
...از حرف های مامان و بابا یک چیزهایی فهمیدم. انگشتم را زدم به کله ام و گفتم:
من عکس امام خمینی رو دیدم☺️ همون آقایی که مثل پدربزرگ های مهربونه!...بابایی منم می بری امام رو ببینم❓
مامان با بابا تکه تکه حرف زد تا من نفهمم چی می گه: «ق_ب_و_ل_ک_ن_ک_ه_ب_ی_ا_د»
خیلی فکر کردم که چی گفت🤔 اما باز هم نفهمیدم. می خواستم یک چیزی بگویم که بابا گفت: «بله که می برمت. این شادی برای همه ماست. امام خمینی پدر همه بچه هاست.»
جیغ کشیدم: «هورا...🥳 امام داره میاد. منم می خوام برم ببینمش. من امامو دوست دارم، اون هم منو یه عالمه دوست داره»🧡
مامان سفره ی شام 🥘را انداخت و گفت: «شامتو بخور و زودتر برو بخواب😴 که فردا خیلی کار داریم. گفتم: «مامانی، امام خیلی قویه که تونسته شاه رو بندازه بیرون؟ مامان گفت: «بله، امام قوی💪 و باهوشه. مردم هم خیلی امام رو دوست
دارن. شاه👺 انقدر مردم رو اذیت کرد که همه از دستش خسته شدن. اون دلش نمی خواست دین اسلام باشه دلش نمیخواست زنها و دخترا حجاب داشته باشن😈
شاه می خواست کاری کنه که ایران هم مثل کشورهای بی ایمان باشه. مردم هم دلشون
می خواست دینشون رو نگه دارن و ازش مواظبت کنن تا روزی که امام زمان بیاد👌برای همین هم همه ی حرف های امام رو گوش دادن و تونستن با کمک هم شاه رو بیرون کنن🤗
#ادامه_دارد
🇮🇷کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری در کودکان):👇
🆔https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#قصه_های_انقلاب ✨قصه صورتی_۳✨ ...از حرف های مامان و بابا یک چیزهایی فهمیدم. انگشتم را زدم به کله
#قصه_های_انقلاب
✨قصه صورتی_۴✨
...شامم🍛 را که خوردم رفتم تو اتاقم، میخواستم بخوابم که یک دفعه نگاهم به صورتی ⚘افتاد. صورتی زل زده بود تو چشمام. یکهو یک فکری محکم خورد تو کله ام. صورتی....صورتی هم دوست داشت امام را ببیند، من باید صورتی را با خودم می بردم. آخه اگر تنها می رفتم صورتی غصه میخورد. می خواستم بهش بگویم غصه نخور با خودم می برمت؛ که دوباره یک فکر بزرگتر خورد به کله ام🙂 من می توانستم صورتی را هدیه بدهم به امام که برای خود خودش باشد. این طوری هم امام می فهمید که من خیلی خیلی دوستش دارم💚 هم صورتی می توانست برای همیشه پیش امام بماند. اما آخه صورتی اگر نباشد دلم برایش تنگ می شود. دلم غصه ای شد😞دلم نمی دانست چه کار کند. یک مرتبه نگاهم افتاد به یک غنچه... آره، صورتی غنچه داده بود، یک صورتی دیگر داشت به دنیا می آمد. اگر چند تا شب و چند تا صبح، صبر کنم دوباره یک صورتی دیگر دارم🤩
#ادامه_دارد...
🇮🇷کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری در کودکان):👇
🆔https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#قصه_های_انقلاب ✨قصه صورتی_۴✨ ...شامم🍛 را که خوردم رفتم تو اتاقم، میخواستم بخوابم که یک دفعه نگاه
#قصه_های_انقلاب
✨قصه صورتی_۵✨
...فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم صدای یک عالمه ماشین 🚙می آمد، همه بوق🔈می زدند، یک عالمه سر و صدا بود، با مامان و بابا و هدی رفتیم که امام را ببینیم بابایی گفت: «امام می خواد بره بهشت زهرا، اونجا قراره سخنرانی کنه.» صورتی⚘ را چیده بودم و تو دستم بود. گرفتمش بالا تا بهتر بتواند همه جا را ببیند. کف خیابان پر از گل🌼🌸 بود. صورتی نگاهم کرد. انگار می خواست برود پیش بقیه ی گلها؛ من در گوشش گفتم تو با بقیه ی گلها فرق داری، نمیخوام بذارمت تو خیابون، میخوام هدیه بدمت به امام😍 صورتی خوشحال شد. آخه من مامان خوبی براش بودم. یک دفعه یک عالمه آدم ریختند تو خیابان، خیابان شلوغ تر شد. یک ذره ترسیده بودم. از بلندگو صدای سرود می آمد. سرودش این طوری بود : «برخیزید برخیزید، برخیزید ای شهیدان راه خدا.. بابا اون دور را نشان داد و گفت: اونجاست، ماشین امام داره
می یاد🤗
قلبم💗 تالاپ تالاپ کرد. آدم بزرگ ها جلویم ایستاده بودند، من نمی توانستم چیزی ببینم. روی نوک پاهایم ایستادم و سرک کشیدم؛ اما باز هم قدم نمی رسید. وسط آدمها داشتم له میشدم، جیغ کشیدم: «بابایی.... بابا زودی من را بغل کرد و گذاشت روی دوشش. از آن بالا همه چیز پیدا بود...🤩
#ادامه_دارد
🇮🇷کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری در کودکان):👇
🆔https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#قصه_های_انقلاب ✨قصه صورتی_۵✨ ...فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم صدای یک عالمه ماشین 🚙می آمد، همه
#قصه_های_انقلاب
✨قصه صورتی_۶✨
...صورتی⚘ترسیده بود؛ اما وقتی ماشین امام خمینی را دید خوشحال شد☺️ ماشینِ امام همین طوری داشت نزدیک و نزدیک و نزدیک تر می شد. مردم دنبال ماشین می دویدند. انقدر آدم اونجا بود که تا روی سقفِ ماشین نشسته بودند. من امام را دیدم😍داشت برای همه دست تکان می داد. جیغ زدم: «سلام... سلام...امام دوست داشتنی...امام داشت لبخند😊 می زد. می دانستم که دوستم❤️ دارد. صورتی را بوس 😘کردم و پرتش کردم روی ماشین امام. صورتی محکم چسبید به برف پاکن ماشین ، از آنجا خیلی خوب امام را می دید. امام هم صورتی را نگاه کرد و برای من دست🤚 تکان داد. دستهایم را بردم بالا و جیغ کشیدم، امام خمینی، خوش اومدی من دوستت دارم»
بابا گفت: «دیگه روزهای ظلم شاهی👺تموم شد. خیلی ها جونشون رو دادن تا بتونن ظلم رو نابود کنن. خیلی ها تو زندونها شکنجه شدن و صداشون در نیومد، حاضر شدن بمیرن؛ ولی اسم دوستانشون که برای نابودی شاه کمک می کردن رو جلوی شکنجه گرها نبردن😞چه قدر زنهایی رو دیدم که پا به پای مردهاشون کمک می کردن، اونها درب خونه هاشونو به روی همه ی مردم باز گذاشته بودند و از زخمی ها مواظبت می کردن. خلاصه پیر و جوون، کوچیک و بزرگ با هم شدن تا تونستن یه معجزه درست کنن.» بابا و مامان خیلی خوشحال بودند😍
🇮🇷کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری در کودکان):👇
🆔https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#قصه_های_انقلاب ✨قصه صورتی_۶✨ ...صورتی⚘ترسیده بود؛ اما وقتی ماشین امام خمینی را دید خوشحال شد☺️ م
#قصه_های_انقلاب
✨قصه صورتی_۷✨
... با قاشقم 🥄آهنگ ساختم. تق تق زدمش به لیوان🥃 بعد به بشقاب🍽 بعد به چنگال🍴 بعد به کله ام و گفتم: «شاه ترسو..هی... امام شجاع...هی دوباره قاشقم رو زدم به لیوان، بشقاب، چنگال، کله ام : « شاه ترسو..هی...امام شجاع هی😃مامان اخمالو شد و گفت:
غذاتو بخور. خب داشتم آهنگ🎶 می ساختم دیگه مامان اصلا نمی گذارد من یک کار خوب یاد بگیرم. دوست داشتم شاعر بشوم؛ ولی مامان نمی گذارد، هی من را دعوا می کند، می گوید: نکن...نکن.... نکن.» پایان
🇮🇷کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری در کودکان):👇
🆔https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce