هرکسشهیدشده،خواستهکهشهیدبشه!
شهادتِشهید،فقطدستخودشاست..
خودمونبایدبخوایم،خودمونبایدتلاشکنیم.
-شھیدمحمودرضابیضایی|🌱'
پرچم به دست توست؛ جمع است خاطرم...
با تو مهم که نیست، حــرف ها و حدیث ها
خیالم راحته از آینده این انقلاب
🇮🇷 #لبیک_یا_خامنه_ای
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
🦋💙🦋💙🦋💙🦋
💙🦋💙🦋💙🦋
🦋💙🦋💙🦋
💙🦋💙🦋
🦋💙🦋
💙🦋
🦋
🦋بِـسـمِالـرَبِّالـعـالَـمیـنَ🦋
#نَـجـوآیِعـآشِـقی
وَرَقِچِهِلُشِش
بـهقلـمحَـنیـفا|مَـجهـولالـهـویـه
چند هفتهای از مرخص شدنم میگذشت.
دراین مدت، همهچیز سریع انجام شد.
طوری که من و مرصاد، از این حجم سرعتِ کارها، ماتمان برده بود!
نه به این کش آمدنها، و نه به این سرعت..:/
پدر با زنعمو و مرصاد حرف زد و چند شبِ بعداز مرخص شدنِ من، به خانه آمدند به عنوانِ جلسهیِ خواستگاری!
زنعمو سرازپا نمیشناخت!:)
مادر که..
هرچه مرصاد برایش عزیز بود، حالا انگار عزیزتر هم شده بود.
طاها مدام نطقِ مسخرهگویش را کوک میکرد و چرت و پرتهایِ مثلا بامزهاش را به خردِ جمع میداد و نورا، باذوق تبریکم میگفت.
همه با ما مثلِ همهی عروس و دامادها طی میکردند!
اما خودمان میدانستیم فرق داریم..
ما مثلِ بقیه زندگی نخواهیم کرد.
من و او، طی کردهبودیم.
همهچیز را
زندگیِ ما هیچ رنگِ تشابهی به سایرین نداشته و نخواهد داشت!
اما مهم این بود، درهمان خشکیها و سردیها، یکدیگر را عاشق بودیم.
حالا بروز دادن و ندادنش برایِ من و او فرقی نمیکرد!
چشم بستهبودیم و با بازکردنش، سرِ سفرهیِ عقد بودیم!
آنهم جلویِ مزارِ عموصالح..
مرصاد میگفت، آرزویِ دیدنِ این لحظه را داشت.
ماهم آمده بودیم که ببیند!
که سندِ شفاعتمان را امضایِ زیبایی بنشاند.
بله گفتم و دل دادم.
به همان توکلی که من گاهی غافل شدم و مرصاد، هرگز.
بله گفتنم را، با یادِ فرمانده از زبان گذراندم.
از محضرِ او اجازه گرفتم و نذر کردم که توفیقِ سربازی را از ما نگیرد.
منکه هرگز دراین خیالات نبودم؛
اما مرصاد میگفت، دعا سرِ سفرهیِ عقد، مستجاب است.
نمیدانم راست بود یانه!
اما من درکنارِ همهیِ اینها، خوشبختی و عاقبتبخیریمان راهم دعا کردم..
زندگی بااو را دوست داشتم.
با همهیِ سختیهایی که قرار بود بکشیم!
با همهیِ چشمانتظاریهایی که برایِ هم خواهیم داشت.
باهمهیِ استرسها و دلشورهها..
اما بحث سرِ چیزِ دیگری بود.
درسِ هردویِ ما از لباسِ کارمان، توکل بود!
حالا وقتِ امتحان پس دادن بود و ما نیتِ بیست کرده بودیم.
اگر او میخواست، زندگیِ این دو نیرویِ امنیتی زیبا میشد..
شاید هم مثلِ علی(ع)وزهرا(س)
ـادامـهدارد:)💙
-کپیبدونِهماهنگیوذکرنامنویسندهوآیدیِکانال، رضایتیدرپیندارد!
اهماهم
بفرمائید!:)
دیدید من دخترِ خوبیم؟😂😌
دیدید قصدم خیر بود؟
حالا میشه از ترورِ من صرفِنظر کنید؟🌸✨😂
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
🦋💙🦋💙🦋💙🦋
💙🦋💙🦋💙🦋
🦋💙🦋💙🦋
💙🦋💙🦋
🦋💙🦋
💙🦋
🦋
🦋بِـسـمِالـرَبِّالـعـالَـمیـنَ🦋
#نَـجـوآیِعـآشِـقی
وَرَقِچِهِلُهَفت
بـهقلـمحَـنیـفا|مَـجهـولالـهـویـه
مرصاد خانهیِ کوچکی داشت و من، جهازِ نصفه و نیمهای!
راستش خودم نمیدانستم اصلاً جهازی هست.
چون فکرش را نمیکردم روزی، حلقهای به انگشتِ دستِ چپم راه گم کند!
اما چه کنم از مادری که آرزویِ عروس کردنم به دلش بود و دور از چشمِ من، تمامِ اینهارا فراهم کرده بود؟:)
تازه اگر نمیفهمیدم، میخواست کاملش هم بکند!
اما مخالفت کردم..
طفلک، ذوقش کور شد!
عروسی و لباسِ عروس و ماهِعسل و مهریه و جهاز..
رویِ همهاش ضربدرِ قرمز کشیده بودم.
عروسی و لباس را نخواستم و ماهِعسل را اضافی دانستم.
مهریه را ۱۴ سفرِ زیارتی و دوسکه، جهاز را درحدِ همان تختِخواب و مبل و دوفرش و پرده و... ختمِ جلسه اعلام کردم.
به مرصاد هم گفتم، ماکه نصفِ بیشتر هفته را خانه نیستیم! تیر و تخته به کارِ خانهیِ خالی نمیآید.
ماهِ عسل راهم که، به بهانهیِ ماموریت پیچاندم.
بیچاره چیزی نگفت!
حتی مادر راهم قانع کرد..
اما عزیز، صدایش به مخالفت درآمد
که -دختر! تو از دلِ اون بچه مگه خبر داری؟ شاید دلش میخواست باتو بره مسافرت؛ شاید دلش خونه بزرگتر میخواست! جلو دلِ اونم وایسادی؟-
اول عذابوجدان گرفتم.
اما بعد، سکوت و لبخندِ مرصاد، جوابم را داد که او مخالف نیست!
دلهایمان، به هم نزدیک بود و تصمیماتمان، مشترک..
خلاصه که..
از همهیِ این فیلترها گذشتیم و زیرِ یک سقفِ مشترک جا گرفتیم.
به همان امید که روزِ اول شروع بکار کرده بودیم.
فقط حالا، نه من تنها بودم و نه او!
این مدت، مرخصی داشتیم هردویمان.
بعد از مدتها، به اداره که رفتیم، تبریکها بالا گرفت و دست و جیغها شوکهمان کرد.
هیچکس جز تیمِ ۸ نفرهمان از این موضوع باخبر نبود و همین ۸ نفر، یکتنه قابلیتِ خبردار کردنِ همه را داشتند!
مرصاد، گوشِ امینِ خندان را گرفت و بدجنسانه گفت: خیرِسرت امنیتی هستی شما؟
خندید: امنیتیها مگه دل ندارند؟
-دارن! عقل ندارن بعضیاشون؛ همهرو خبردار کردی نه؟
میخندد و روبه من، محجوب تبریک میگوید.
با شیطنتِ خاصی، لب میزند: دوماد از تو اخموتر و بداخلاق تر ندیده بودیم؛ خدا به دادِ خانم فتاح برسه با این گنداخلاقیهایِ تو:/
پر از خنده شدم اما، همهش را در لبخندی کج خلاصه کردم.
وای از نگاهِ خط و نشان کشِ مرصاد! حتم داشتم در ذهنش، سرِ امین را کنده شده از تنش تصور میکرد!"
ـادامـهدارد:)💙
-کپیبدونِهماهنگیوذکرنامنویسندهوآیدیِکانال، رضایتیدرپیندارد!
امشب مَلَک از زینب کبری گوید
از نور دل و دیده ی طاها گوید
تبریک به هم ولادت زینب را
زهرا به علی، علی به زهرا گوید...
#فدایی_زینب