eitaa logo
کوخَک🇵🇸
125 دنبال‌کننده
176 عکس
12 ویدیو
4 فایل
بسم الله و کوخَک آن شاخه هاییست که دست ریشه را توی دست میوه می گذارد🌱 عکس کانال: اثر فاطمه سادات مظلومی من اینجام👇 @m_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
. چشم به تفاوت هر رنگ و زبان و ظاهر، می شویم در برابر دشمن آتش افروز!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷 . ۴۴سالگی ات مبارک مان! نه شرق و نه غرب فکرش را هم نمی کردند که باز توی یک بهمن سرد، شمع های ۴۴سالگی ات را روشن و قلب مستضعفین جهان را به نور وجودت گرم تر کنیم. @koookhak
. *برای پروانه ها* کلاس پنجم ابتدایی بودم که با کمک مادرم، توی انباری ته حیاط مدرسه یک کتابخانه راه انداختیم. انباری که مدام تهدیدمان می کردند، اگر درس نخوانیم آن جا زندانی مان می کنند و باید یک شب تا صبح را با موش و سوسک و هیولا سپری کنیم. یک هفته مانده به شروع دهه فجر، بالاخره با رایزنی های مادرم توی انجمن اولیاء کلید انباری را گرفتیم. فردایش بچه های کلاس را جمع کردم و با کمک مادرهایشان، دستی به سر و روی انباری کشیدیم. با تعدادی تخته چوب، پارچه، میز و صندلی که از خانه آورده بودیم، یک کتاب خانه دانش آموزی ساختیم. یکی دو روز مانده به بیست و دوم بهمن همه چیز آماده افتتاح کتابخانه بود جز قفسه های خالی که انتظار کتاب ها را می کشیدند و بودجه ای هم برای خرید جور نشده بود. شب بیست و یک بهمن وقتی الله اکبر هایمان تمام شد و داشتم از پله ها پایین می رفتم، چشمم به قفسه های کتاب توی راهرو افتاد. در همان لحظه تصویر قفسه های خالی کتابخانه مدرسه آمد جلوی چشمم. توی عالم کودکی با خودم گفتم:«الله اکبر! خدا بزرگه دیگه. به قول مامان إن شاء الله بعدا بهترش رو می خرم.» برگشتم به طرف پشت بام و دو تا جعبه خالی آوردم. دانه دانه کتاب هایم را برداشتم، بوسیدم کمی با هر کدامشان حرف زدم و چیدم توی کارتن ها. آن شب من تکه هایی از وجودم را از خودم جدا کردم. فردای روز راهپیمایی، کتاب هایم توی قفسه های کتابخانه مدرسه جا خوش کرده بودند. بچه های دیگر هم تعدادی کتاب با خودشان آورده بودند. روبان پاپیونی سبز پررنگ جلوی در بی صبرانه منتظر بود تا راه را برای بچه ها باز کند. من و همکلاسی هایم قیچی گنده زنگ زده را توی دستمان گرفتیم و پایپون را از وسط نصف کردیم. لامپ و ریسه ها یکی یکی روشن شدند و صدای دست و جیغ بچه ها پیچید توی انباری که حالا اسمش شده بود کتابخانه پروانه ها. بچه ها دور قفسه ها چرخ می زدند و من زیرچشمی کتاب هایم را می پاییدم که دست به دست می شد. انباری تاریک ته حیاط مدرسه توی دهه فجر آن سال، جایش را به روشنایی و نور داده بود. هیولاها و سوسک ها و موش ها همه دمشان را گذاشته بودند روی کوله شان و ریسه های نور جایشان را گرفته بودند. @koookhak
. ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت می‌خواستم که وقف تو باشم تمام عمر دنیا خلاف آنچه که می‌خواستم گذشت... حالا برای لحظه‌ای آرام می‌شوم ساعات خوب زندگی ام در حرم گذشت... @koookhak
صفحه آخر 9 اسفند.pdf
1.6M
مثل تو بودن روزنامه اصفهان زیبا نهم اسفند ماه @koookhak
هدایت شده از انتشارات راه یار
🔴قصه‌ای پُر فرازونشیب از رسیدن به قله دانش ✍️مریم برزویی| روزنامه ایران: «... اضطراب و نگرانی خاصی توی کلام بریده بریده‌اش بود. چرخیدم: «بله» معلوم بود جمله‌اش را آماده نکرده و کلمات را نچیده. پیش قدم شدم. «چیزی شده؟» مهندس! حسین...حسین تموم کرد. یعنی چی تموم کرد؟ یعنی مرد. فوت کرد...» این نفس‌های آخر «جمکو*»، بدجوری رمق را از پاهای مهندس تازه از راه رسیده، گرفته بود. دیگر نمی‌توانست معطل کند. از همان سوله‌ای که برای سرکشی رفته بود، راهش را به سمت اتاقش کج کرد. وقتش رسیده بود عملیات احیا را شروع کند. با همراهی همکارانش که پایشان از گوشه‌گوشه کشور به جمکو باز شده بود، دانه دانه آچارها را از جعبه‌ تخصص بیرون کشید و وارد میدان شد. حالا هر آچار قرار بود یک پیچ و مهره را توی جای خودش محکم کند. دست به هرکدامش که می‌بُرد برای خودش قصه‌ای داشت. قصه‌ای پُر فرازونشیب از رفتن و رسیدن. قصه‌ای که هر تکه‌اش جوری به هم جوش خورده که حاصلش یک «ما می‌توانیم» رقم زده است. از آن «ما می‌توانیم»هایی که تو را یاد انقلاب خمینی می‌اندازد. انقلابی که اول دل‌ها را تکان داد و بعد جسم‌ها را به صحنه آورد. «عملیات احیا» هم توی لحظه‌ لحظه‌اش دارد از انقلاب توی آدم‌ها حرف می‌زند. وقتی حسابی دل‌ها آچارکشی می‌شود، قوت می‌گیرد تا گرد و خاک‌ها را کنار بزند و دوباره تک‌‌تک چرخ‌ها را راه بیندازند... 🔸بیشتر: irannewspaper.ir/8152/16/10370 💠انتشارات «راه یار»: ناشر فرهنگ، تجربه و اندیشه انقلاب اسلامی ⬜️ raheyarpub.ir@Raheyarpub
🌱🌱🌱 بعد از دو روز دندان درد جان فرسا و غرق شدن توی انواع مسکن ها، صبح بالاخره حوالی ساعت نه به زور چشم هایم باز شد. درد کمی فروکش کرده بود. حال کشتی به ساحل رسیده بعد از یک شب طوفانی را داشتم. مقداری چای و صبحانه خوردم. کپسول را به سختی با آب قورت دادم و رفتم سراغ کتابخانه. دلم گره خورد به این قایق کوچک ساده. آرام آرام رفتم و کنارش نشستم، به یاد همه نوروزهایی که در آغوش هور سپری کردیم. @koookhak
محفل ماه رمضان امسال، برخلاف رمضان های اسبق، کمتر تلویزیون نشین شده ام. اما دو تا برنامه را سعی می کنم هرجور شده تماشا کنم. یکی از آن دو محفل است! امشب اما سهمم دقایق آخرش شد. درازکش پای سفره نیمه جمع افطار، محو روایتی از حافظ شدن و سوادقرآنی دار شدن دو تا خانم توی سیستان و بلوچستان شدم. اما گُل روایت این دو تا خانم نبودند. پای نفر سومی در میان بود. بانویی که فرشته نجات طور از شهر خودش فرود آمده بود توی یک روستای دور افتاده در سیستان و کلمات خدا را توی کپرها پاشیده بود بین زن ها و بچه های ده! حاج آقای برنامه بعد از شنیدن این روایت، در حالی که اشکش را پاک می کرد، بلند شد و رفت طرف این سه بانو. توی میانه ی سخنرانی اش، حرفی زد که خیلی به دلم چسبید و انصافا حق پلاس بود! دستی به ریش نیمه بلندش کشید و قریب به مضمون گفت:« کار جهادی یعنی همین! یعنی نه کسی ازت بخواد نه تو از کسی بخوای. نه پای یه قرون دوزار دنیا وسط باشه. پاشی بری دنیا دنیا نور بشی رو سر نداشته های مردم. اون وقته که بالاسری، حساب دو ضربدر دو رو می کنه مساوی هزار و می زنه زیر کاسه کوزه علم ریاضی.» دلم خواست در آن لحظه لعنی نثار کنم به هرکس که طومار کار جهادی را توی این مملکت پیچید و دم و دستگاه های جهادی را اداری و ساعتی و کرایه ای و ال و بل کرد. انگار در برکت را بست پشت سرش و رفت! ولی خب دیدم توی ماه مبارک لعن، خوبیت ندارد. با خودم گفتم بی خیال! به قول شاعر تو یکی نه ای هزاری تو چراغ خود برافروز. بگذار همه طعم این گوجه سبز نمکی خوشمزه را بچشند و آب از لپ و لوچشون راه بیفتد. پ.ن: چند وقت پیش مستندی می دیدم درباره نهضت سوادآموزی. توی مستند حرف از جهاد توی نهضت بود و حرکتی که توی اقصا نقاط کشور به یک انقلاب در سواد آموزی مردم انجامید. آدم هایی که بی هیچ جیره مواجبی تا دوره افتاده ترین نقاط کشور برای سواد دار کردن مردم می رفتند. اما یک هو ورق برگشت. درست از آن لحظه ای که برخی آقایان مسئول هوس کردند پا توی کفش کار مردمی کنند. اتاق و ساختمان و فلان و بهمان بزنند تنگ جهاد مردم. دیگر خودتان فکرش را بکنید چه بلایی بر سر کار جهادی آمد و چه سنگی جلوی روحیه ی جهادگران افتاد. @koookhak
🇮🇷🇮🇷🇮🇷 نخستین روز حکومت الله مبارک مان!
صفحه آخر 20 فروردین.pdf
1.6M
روزنامه اصفهان زیبا ۲۰فرودین دسته گل محمدی @koookhak
چهارراه سر چهارراه پشت قرمز توقف کرده بودیم. همسرم با انگشت اشاره خیابان روبه روی چهارراه را بهم نشان داد و گفت:« یادته خانم! چند هفته پیش تو همین سمت بود که پرایده زد به ماشین و از اون طرف پیچید و فرار کرد. آخ آخ چه خسارتی زد بهمون. حداقل واینستاد ببینه چیکار کرد با ماشین.» سرم را به طرفش چرخاندم و آهسته گفتم:«ازش بگذر.» نگاهی توی صورتم انداخت و گفت:« ینی ببخشم؟» فوری گفتم:« آره ببخش. شاید خدا ما رو امشب عمدا کشونده سر صحنه جرم که بار گناه اون آدم به لطف توی بنده اش سبک بشه.» چند لحظه ای سکوت کرد و به خیابان رو به رو خیره شد. چشم دوخته بودم به ثانیه های چراغ قرمز که چیزی به سبز شدنش نمانده بود. دستش را گذاشت روی رادیوی ماشین که داشت دعای جوشن کبیر می خواند و گفت:« باشه. می بخشم. به صاحب امشب بخشیدمش.» نفس عمیقی کشیدم و با فرمان چراغ سبز مستقیم گازش را گرفتیم به سمت چهارراه رو به رویی. جایی که دیگر اثری از جرم و مجرم نبود. توی تمام طول مسیر با خودم فکر می کردم، راننده آن ماشین، امشب گوشه ی کدام تکیه و با چه زبانی برای پاک شدن حق الناس هایش اشک ریخته که خدا این جوری بساط حلالیتش را جفت و جور کرده. خدایا امشب این بساط را برای همه ی حق هایی که روی دوش مان سنگینی می کند، پهن بفرما... @koookhak
🇮🇷🇯🇴🇮🇷🇯🇴🇮🇷🇯🇴🇮🇷🇯🇴🇮🇷 إن شاء الله امشب به فضل پروردگار، همه شیاطین و طواغیت درونی را قلع و قمع کرده ایم و قلب مان کمی نفس راست کرده است. فردا نیز شانه به شانه هم خیز برمی داریم برای آوردن دخل شیاطین و طواغیت بیرونی. إن شاء الله زمین از لوث وجودشان پاک شود و قدری نفس تازه کند. @koookhak
-593748224_-2021135423.pdf
1.73M
👌یک کتابچه مفید برای معرفی فیلم ها و مستند ها و کتاب ها درباره موضوع مسجد الاقصی برای دیگران ارسال کنید @koookhak
هو الغنی! نماز صبح که تمام می شود، می روم توی اتاق خواب و با خیالت راحت دست هایم را می گذارم زیر سرم و خیره می شوم به پنجره ی اتاق‌. آن قدر به آسمان چشم می دوزم تا به رنگ آبی تاریک برسد. آبی تاریک توی تعریف من این رنگی است که توی عکس می بینید. وقتی که آسمان نه تاریک تاریک است و نه روشن روشن. من این لحظه از روز را با هیچ ساعتی عوض نمی کنم. از جایم بلند می شوم. آبی به سر و روی گل های بالکن می پاشم و می روم سر قرار. آخر آدم دلش می خواهد، توی ساعاتی که خیلی دوستش دارد، بهترین کارها را بکند. وضویم را تجدید می کنم و می روم توی اتاق مطالعه. قرآن کوچک سبزم را که حالا بعد از گذشت چهارده سال حسابی رنگ و رویش رفته، بر می دارم و گوشه ی اتاق می نشینم. چند دقیقه ای بهش زل می زنم. همه ی خاطرات ریز و درشتی که کنارش داشته ام از جلوی چشمم می گذرد. امتحانات مدرسه، مریضی خواهرم، فوت مادربزرگم، کنکور، دانشگاه، عقد و... . توی همه لحظات خوشی و ناخوشی کنارم بوده و به قلبم امید ریخته است. بسم الله آهسته ای توی دلم می گویم و قرآن را باز می کنم. با نخ باریک کرم رنگ وسط قرآن می روم سراغ سهم امروز. طبق وعده ی که با خودم کرده ام، باید آیات سوره ی مبارکه بروج را مرور کنم. صوت درسی استاد را باز می کنم. سوره را آرام آرام زیر لب زمزمه می کنم تا ببینم چه قدرش را حفظ شده ام. گاهی هم زیر چشمی نگاهی به آیات توی صفحه می اندازم. صدای پر فراز استاد، مرا به خودم می آورد. خدا قسم هایش را به آسمان و زمین و روز قیامت پشت سر هم ردیف کرده تا برای آدم بدها شاخ و شانه بکشد. از اصحاب اخدود می گوید که مومن ها را توی گودال آتش سوزاندند به قول خدا فقط به خاطر دوست داشتن و ایمان به من. من که همه ی آسمان و زمین توی دستم است. بعد هم خط و نشانش را پررنگ تر می کند برای هرکس که دم پر مومن هایش بیاید و آتش جهنم و عذاب را به رخش می کند. آیات خدا دلم را قرص و محکم می کند. حظ می کنم ازین غیرتی که خدا روی بنده هایش دارد. خودم را میان آغوش امن کسی می بینم که این قدر قدرت دارد. آخر یک بنده ای که فقیر و ضعیف خلق شده، مگر به ثروتمند و قدرت مندی برای ادامه حیاتش نیاز ندارد که دستش را بگیرد و راهش ببرد تا مقصد برسد. یک ساعت نیم گذاشته و به آخرهای کلاس رسیده ام. آفتاب کم کم از لای پرده خودش را نشان می دهد. از جایم بلند می شوم و می روم توی آشپزخانه. در پناه کسی که خیلی ثروت و قدرت دارد تا بنده ی کوچکش را سر و سامان بدهد. @koookhak
Forsate Hozur 26.mp3
4.51M
🔉 بشنوید| پیرامون شب آخر ماه مبارک رمضان و نکات مهم هنگام وداع استاد فیاض‌بخش ☑️ کانال جلوه نور علوی @jelvehnooralavi
✏️ مریم برزویی دست به خیر توی خیریه امیرالمومنین(ع) سرپرستی چند بچه یتیم را برعهده داشت. ولی به هیچ کس نگفته بود. یک بار با منزل مان تماس گرفتند و حمید را برای جشن خیریه دعوت کردند. آن جا بود که ما فهمیدیم حمید دستی توی این کارها دارد. یک بار هم مرغ فروش محله مان از مادرم پرسیده بود:«حاج خانم به سلامتی مجلس داشتین؟ آخه حمید آقا دیروز اومد یک عالمه مرغ برد.» مادرم توی خانه پا پی اش شده بود و ازش پرسیده بود:«حمید اون همه مرغو دیروز برای چی می خواستی؟» آخرش کاشف به عمل آمده بود که مرغ ها را توی محله پایین شهر سبزوار بین فقرا تقسیم کرده. گاهی اگر یک بچه آدامس فروش توی خیابان می دید، دستش را می گرفت و می برد مغازه برایش خرید می کرد. تازه خیرش فقط به آدم ها محدود نبود. هرچند وقت یک بار می دیدی، کبوتری، گنجشکی چیزی توی دستش گرفته و به خانه آورده است. می گفت:«پرنده بیچاره بالش شکسته افتاده بود گوشه خیابون آوردم زخمشو ببندیم.» ➡️ @shahidaldaghy
✏️ مریم برزویی مگه عمر ما چه قد می خواد قد بده وابستگی به مال دنیا نداشت. پدرم پنج سال است که فوت کرده. هروقت حرف تقسیم ارث و میراث می شد، می گفت:« من نیازی ندارم. خودتون هرکاری می خواین بکنین.» چیزی هم از مال دنیا نداشت. نه خانه ای نه ماشینی. توی همان طبقه پایین خانه مادرم زندگی می کرد. گاهی خانمش می گفت این خانه قدیمی است، ازینجا برویم. ولی قبول نمی کرد. می گفت:« این خونه ویلاییه. مامانم توش راحت تره.» مادرم بهش می گفت:« حمید جان خودتو بیمه کن. تو دختر داری. آینده میخواد دخترت. تا کی میخوای نقشه کشی کنی. او هم با خونسردی در جواب مادرم می گفت:«از کجا می دونی تا کی میخوام عمر کنم. خونه زندگیمون هست. خدای آوا هم بزرگه. بیمه میخوام چیکار.» یا گاهی بهش می گفتیم حمید بیا مسکن مهر ثبت نام کن یا اسمت را توی قرعه کشی ماشین بنویس، همین حرف ها را می زد و می گفت:« مگه عمر ما چه قد میخواد قد بده.» ➡️ @shahidaldaghy
✏️ مریم برزویی مثل حمید کارش نقشه کشی ساختمان بود. توی خیابان باغ ملی یک دفتر مهندسی داشت و با شهرداری کار می کرد. اهل خیابان گردی و دور زدن های بیهوده هم نبود. همان راه سرکار تا خانه را می رفت و می آمد. کلا سر و کارش با کارهای بیهوده نبود. گاهی وقتی می دید من و مادرم نشسته ایم و صحبت می کنیم، می گفت:«از خودتون بگید چرا انقد راحت مردمو قضاوت می کنید.» شاید اصلا بد کسی را هم نمی گفتیم ولی همش تذکر می داد و می گفت از خودتان حرف بزنید.خیلی با حیا و مظلوم بود. از تیپ و قیافه هم چیزی کم نداشت. گاهی دوستانم می گفتند:« داداشت چرا این جوریه. اصلا نگاه نمی کنه. تو خیابون می بینمش بهش سلام می کنیم. اصلا سرشو بالا نمیاره.» ➡️ @shahidaldaghy
✏️ مریم برزویی خوش غیرت ناموس برایش خیلی مهم بود. دخترش هرجا که می خواست برود یا خودش می برد یا به ما می سپرد که مراقب آوا باشیم. نه فقط برای دخترش که همه آدم ها ی توی خیابان هم برایش مهم بودند. چندین بار بهش گفته بودم:«بابا به تو چه ربطی داره؟ تو چیکار داری هی به این و اون گیر میدی.» دوستانش بهش می گفتند:« شاید دلشون میخواد متلک بشنون تو چیکار داری؟» ولی حمید می گفت:«نه من خودم دختر دارم خواهر دارم نمی تونم بی تفاوت بگذرم.» ➡️ @shahidaldaghy
✏️ مریم برزویی آوای بابا عاشق دخترش بود. از در که وارد می شد با صدای بلند می گفت:«عشق من کجاس؟ عشق من کجاس؟» آوا هم مدام توی اتاق مشغول درس خواندن بود. مدرسه تیزهوشان می رفت. حمید هم سر به سرش می گذاشت و می گفت:« بسه دیگه! چه قد درس می خونی.» همیشه برایش کلی خوراکی می خرید. بعد هم پشت در می ایستاد و می گفت:« به آوا بگید بیاد جلو در.» می خواست غافلگیرش کند. به مادرم می گفت:« اگه خدا بهم هیچی از مال دنیا نداده، عوضش یه دختر داده که جبران همه ایناس.» مهربانی اش فقط برای من و مادر و دخترش نبود. یک عمه دارم که مجرد است. حمید یکسره بهش زنگ می زد و دنبال کارهایش بود. خریدی داشت. جایی می خواست برود. می گفت:« این کارا سنگینه عمه نمی تونه تنها انجام بده.» حتی به فکر دوستان مادرم هم بود. گاهی مامان می گفت:« حمید دوستم هندونه خریده سنگینه برو کمکش بیار.» حمید هم عصای دست مادرم بود. هم کمک حال دیگران. ➡️ @shahidaldaghy
✏️ مریم برزویی حمید مادر حمید چون طبقه پایین خانه مادرم زندگی می کرد. خیلی می آمد بالا و می رفت. چون همسرش اکثر اوقات سرکار بود، بیشتر وعده هایش را با مادرم می گذراند. صبح ها حیاط را آب و جارو می کرد. صبحانه اش را با مامان می خورد بعد هم ظرف ها را می شست و می رفت محل کار مامان می گفت صبح همان روز حادثه، حمید کولر را درست کرد. آب حوض را عوض کرد. همه خانه را جاروبرقی کشید و ظرف ها را هم شست. مادرم تازه گچ پایش را باز کرده بود. حمید نمی گذاشت از جایش تکان بخورد. شب حادثه وقتی ما به خانه رسیدیم، همه جا مثل دسته گل بود. به مادرم گفتم:«چرا این همه کار کردی؟» گفت:« کار من نیست مادر. حمید همه کارارو کرده.» خیلی هوای مادرم را داشت. گاهی حتی اگر پنج دقیقه می خواست دیر بیاید حتما خبر می داد. چون مامان عمل قلب باز کرده بود و حمید نمی خواست نگرانش کند. ➡️ @shahidaldaghy
✏️ مریم برزویی با هم برادریم یک بار سر یک موضوع سیاسی با شوهرم بحثش افتاد. با این که شوهرم ده سال از حمید کوچکتر بود، آمد بغلش کرد و گفت:« آقا ابراهیم ببخشید اگه خوب حرف نزدم. درسته که ما با هم اختلاف نظر داریم ولی با هم برادریم.» شوهرم حسابی خجالت کشید و بهش گفت:« نه حمید آقا چیزی نگفتی که معذرت بخوای.» ➡️ @shahidaldaghy
روز غیرت با نیکای ۴۰ روزه وسط میدان کارگر زیر سایه درختی با نوزادش نشسته بود. به طرفش رفتم و سلام و احوال پرسی کردم. اتفاق این روزها فصل مشترک گفت و گوی خیلی از ماها با هم شده است. دستی روی صورت نوزاد کشیدم و ازش پرسیدم:« راستی شما فیلم اون حادثه رو هم دیدین؟ حس و حالتون چی بود تو اون لحظه؟» با حزنی که توی کلامش پیدا بود، گفت:« خیلی ناراحت شدم. اصلا نمی تونم توصیف کنم چه قد به هم ریختم و ناراحت شدم.» سرم را به نشانه همدردی تکان دادم و گفتم:« راستی شما خودتونم دختر دارین؟» گفت:« بله سه تا دختر دارم. این کوچولو هم نوه امه.» لبخندی زدم و گفتم:« خداحفظش کنه. ماشاءالله اصلا بهتون نمیاد. راستی در مورد این اتفاق با دختراتونم حرف زدین؟ یا خودشون دیدن اون صحنه ها رو؟» با لحن محکمی گفت:« بله بله اتفاقا همین امروز صبح سر سفره صبحانه به دخترم گفتم؛ مامان امروز میخوای بری تشییع از شهید چی میخوای؟ دخترم گفت، مامان! می‌خوام بهم کمک کنه راهشو ادامه بدم و حجابمو حفظ کنم.» اشک توی چشم های حاج خانم حلقه می زند و ادامه می دهد:« غیرت این شهید برای ما خیلی ارزش داره. خدا به خانواده ش صبر بده. ما خودمون خانواده شهیدیم حالشونو می فهمیم. إن شاءالله تو این دنیا و اون دنیا همراهشون باشه.» نگاهی به صورت دخترک چهل روزه که آرام خوابیده می اندازم و می پرسم:«سختتون نبود تو این شلوغی و گرما با این بچه کوچیک بیان تشییع؟» سرش را به این طرف و آن طرف تکان می دهد و می گوید:« سختم باشه وظیفه مونه. من با این بچه کوچیک اومدم تا نشون بدم پشت این راه هستم. تو راه که میومدم با همین بچه حرف می زدم و می گفتم من اگر مُردم تو این مسیر رو ادامه بده.» کم کم بلند شدم که بروم. ازش اجازه گرفتم تا این قاب را از نیکای چهل روزه توی روز غیرت ثبت کنم. @koookhak
دختران دبیرستانی و تشییع شهید غیرت گروهی دختر دبیرستانی گوشه خیابان ایستاده بودند. فرصت را برای گفت و گو غنیمت شمردم و به طرفشان رفتم. پرسیدم:« فیلم حادثه رو دیدین؟ چه حس و حالی داشتین؟» یکی شان نفس عمیقی کشید و گفت:« فقط می تونم بگم دردیست به جانم رفتنت خوش غیرت!» دختر دیگری که کنارش ایستاده بود دنباله حرفش را گرفت و گفت:« واقعا این شهید نه فقط شهید سبزوار که نماد انسانیت و شرف برای مردم جهانه. بهش افتخار می کنیم که جونشو برای ما به خطر انداخت.» حس و حالشان خیلی به دلم نشست. انگار از عمق وجودشان حرف می زدند. رو کردم به دختر دیگری که از بقیه ساکت تر بود. گفتم:« شما هم فیلم رو دیدین؟ چه حالی پیدا کردین؟» با صدای لرزان گفت:«حس عجیب و وحشتناکی داشتم. وقتی فهمیدم سبزواریه خیلی حس غرور بهم دست داد که باهاش همشهری بودم. تو شهری که اون قدم زده زندگی می کنم.» نگاهی به صورت های خسته شان انداختم و گفتم:« چرا این همه راه پاشدین اومدین؟ اصلا مگه مدرسه نبودین؟» دخترکی که کنارم ایستاده بود گفت:« اجازه گرفتیم از مدرسه و خودمونو رسوندیم. تازه الآنم دیر شده و حتما کلی غیبت خوردیم.» دوستش توی حرفش پرید و گفت:« همه بچه ها دوس داشتن بیان. همه گریه می کردن ما رو ببرین. حتی اونا که کم حجاب بودن یا موقع اغتشاشات بودن. همه دوست داشتن بیان. ولی ظرفیت محدود بود. بعضیام مثل ما خودشون پاشدن اومدن.» با خنده گفتم:« اوه اوه پس مدرسه رو پیچوندین.» بعد هم حرفم را با صحبت در مورد دختر شهید ادامه دادم و گفتم:« دختر شهید تقریبا یکی دو سالی از شماها کوچیکتره.‌ اگه بخواین باهاش حرف بزنین، چی بهش میگین؟» یکی یکی شروع کردند به صحبت کردن با آوای چهارده ساله شهید. یکی شان گفت:« هیچی نمی تونه دردشونو تسکین بده. مامان من برادرش شهید شده هیچی نمی تونه آرومش کنه...» بغض نگذاشت حرفش را ادامه دهد. دوست دیگرش گفت:«دردش خیلی بزرگه. پدری که واسه غریبه ها این جوری جون میذاره. حتما بهترین پدر برا دختر خودش بوده.» به دختر دیگری که با فاصله از ما ایستاده بود و گوش می داد گفتم:« شما حرفی با دختر شهید نداری؟» گفت:« باعث افتخاره پدرت. به خاطر حفاظت از جون ما خودشو فدا کرد. تو مثل خواهر مایی. ما رو تو غمت شریک بدون.» @koookhak