eitaa logo
کوثَر | حجت الاسلام مظفری
159 دنبال‌کننده
543 عکس
57 ویدیو
15 فایل
﷽ 🔹️کانال نشر سخنرانی ها صوت و تصویر اشعار و مقالات 🔸️حجت الاسلام مظفری
مشاهده در ایتا
دانلود
🛑 داستان : رمز یا فاطمه الزهرا(س) شماره 3 به قلم: با حاج یوسف تماس گرفتم و گفتم آدرس مغازه برادر شهید رو گرفتم چیکار کنم؟ گفت؛ برو اونجا و ببین برادرشون کی بودن و کجا شهید شدن و ..... گفتم دِ نَه دِ .... نشد حاجی!! من اینهمه این اداره و اون ادره رفتم برای اینکه به یه سرنخ برسم الان شما بفرمایید ماجرا چیه؟! گفت؛ قول میدی به هیچکس نگی؟ حتی خانواده شهید؟ حتی جایی مطرح نکنی فعلا؟ گفتم دست شما درد نکنه! اومدم ادامه بدم گفت....باشه....باشه..... از دستت تو ببین یکی از دخترهای من خواب دیده رفته به زیارت اون پنج شهید گمنامی که مقابل درب پادگان رشت مدفون هستن اما روی سنگ مزار اونها اسم پنج تن حک شده بود حالا من با هیچکدوم از اون ۴ اسم دیگه کار ندارم اما اونی که "یا فاطمه الزهرا" بود این بی دلیل نیست حتما شهید باید سید باشه و از اولاد حضرت زهرا(س) بعد شب دوم مجددا همین خواب تکرار میشه زیارت مزار شهدای گمنام..... اما همین شهید که روی سنگ مزارش حک شده "یافاطمه الزهرا" به دخترم گفته؛ من سید محمد حجتی اصالتا اهل شیراز اعزامی از پایگاه هوایی تبریز هستم و مجددا شب سوم باز همین خواب با همین کیفیت تکرار میشه و این شهید خودش رو به همین نحو معرفی کرده دنیا دور سرم میچرخید..... کنار گرفتم....سرمو گذاشتم‌روی فرمان بی خداحافظی قطع کردم..... به قول حاج یوسف؛ "شهدا بعضی حرص خوردن ها رو حواله میکنند" خدایا بازهم حرص خوردن؟ بازهم حرف و حدیث شنیدن؟ بازهم حرفهای این مدلی؟ از مدرس دور زدم به سمت رحمت .... خودمو رسوندم به مزار شهید اسلامی نسب یکسالی میشد که حالم طبیعی نبود..... فوت مادربزرگ فوت مادر..... اتفاقات جدید، اساتید قم و مشهد هزار راه نرفته هزار پیچ‌و خم در راه مانده هزار مشکل و بدبختی و خود درگیری این دو سال رو با هزار مشقت فکری و روحی گذروندم و الان دیگر تحمل فشار و شوک ندارم..... شاید تنها چیزی که در طول این سالها تونسته آرامش خاطر به من ببخشه همین انس با شهداییست که اگر بخواهم‌ مفصل از عنایات و کرامات آنها بنویسم بیان‌و قلم و دفتر از آن عاجز است. پاهایم توان راه رفتن نداشت..... خیس عرق شده بودم..... ؟ ؟ با من چیکار دارید؟ چرا وسط زندگی کردن های دنیاییمون مزاحم میشید؟ چرا نمیذارید به کارمون برسیم؟ نمیدونم این مسیر چطوری طی شد اما خودمو روی سنگ مزار سردارِ زهرایی شهید اسلامی نسب دیدم بیان این حالات از درک و فهم هرکسی برنمی آید جز آن کسانی که در این دنیا با شهید و شهادت انس گرفته اند (و اگر در این میان کسی شماتت کند حق دارد) شروع کردم دقایقی با شهید اسلامی نسب صحبت کردم او را به حضرت زهرا(س) قسم دادم من عاجزم! از صبح چخبره؟ این شهید اتفاقات در بنیاد و ... اصلا چرا شماره برادر شهید صاف توی گوشی اون آقا باید باشه؟ چرا وقتی آمار دقیقی در سامانه نبود این آقا با خانواده مرتبط بود؟ شماها متوجه میشید؟ من که نشدم!!!!!!! حتما کار از جای دیگری حواله شده و پیش میره سعی کردم حال طبیعی خودم را پیدا کنم اصلا به من چه! مگه من گفتم بدید تحویلم؟ به قول شهید بابایی: خدایا دستت را روی سرم بگذار تا هر راهی که تو میخواهی بروم.... راه افتادم به سمت فلکه فرودگاه در مسیر مدام با خودم دیالوگ داشتم چجوری با برادر شهید صحبت کنم؟ چی بگم؟ اصلا مگه میشه حرف زد؟ تجربه برخی خانواده های گذشته که تقاضاهای نشدنی داشتند ترسم را برای بیان بیشتر میکرد ضبط ماشین را روشن کردم یکدفعه صحبت های حضرت آقا را پخش کرد: " خدا به داد دل خانواده هایی برسد که شهید مفقود الاثر دارد!!!! هر لحظه برای آنها مثل شب عملیات است.... هرلحظه منتظر(بغض در صدای حضرت آقا) که آیا اکنون فرزندشان بازمیگردد یا شهید شده است..... احساسِ سنگینیِ عجیبی میکردم راه پیش نداشتم...‌اما راه پس چرا..... میتوانستم همینجا گوشی را خاموش کنم و برگردم میتوانستم هزار دروغ به حاج یوسف بگویم و خودم را خلاص کنم میتوانستم هزار راه دیگر را پیدا کنم اما...... مگر اون آقا در بنیاد به برادرِ شهید نگفت؛ خدا رحمت کنه مادر رو....؟! نکنه مادر این شهید سالها چشم‌انتظار فرزندش بود؟ نکنه این خانواده ی شهید بعد از ۳۱ سال هنوز چشمشان به درب خانه است..... ادامه دارد...... ⭕️کوثر ناب کانال @koosar_nab
🛑 داستان: رمز یا فاطمه الزهرا(س) شماره4 به قلم: خودم را تنها میدیدم.... راهی رفته ام که معلوم نیست چه خواهد شد..... یقه ام را نگیرند!!!! دعوا راه نیوفتد!!!!!!! جواب بنیاد و چی بدم؟!!!!! جواب خانواده شهید و !!!!!!!!!!!! چه کنم؟ بیخیال بشم؟ چهره ی مادرشهید و خانواده های شهدایی که بارها در طلاییه دیده بودم خانواده ی شهدایی که در بمب گذاری کانون دیده بودم لحظات تشویش و اضطراب آیا فرزندمان هست؟ نیست؟ تصمیم گرفتم هر واقعه ای را به جان بخرم خداروشکر دقیقا جلوی درب مغازه جای پارک بود به داخل مغازه رفتم اول دنبال چهره ای مشابه عکس شهید میگشتم اما نه.... آنچنان شباهتی نداشت از نوجوانی که پشت صندوق نشسته بود سراغ آقای حجتی را گرفتم گفت پشت یخچال هستند خیلی غیرمنتظره داد زد ؛ " آقا حجتی " ؟! مرد قدبلند و چهارشانه ای با عینک ذره بینی و درشتی از پشت یخچال ظاهر شد و با نگاهش به صندوقدار فهماند که " بله؟ چیه؟" جلو رفتم سلام کردم و خواهش کردم دقایقی وقتشون و به بنده بدن با کمال ادب و وقار دعوتم رو پذیرفتند چشمهایش از پشت ذره بین بزرگ نشان میداد اما مهربان بود پرسیدم شما خانواده ی شهید سیدمحمد حجتی هستید؟ گفت بله گفتم ممکن است مختصری از احوال و زندگی شهید را تعریف کنید؟ با همون لهجه ی شیرازی گفتند؛ " ما اول خونمون دَرِ آسونه (آستانه حضرت سیدعلاءالدین حسین ع )بود. بابام نونوُویی دُوشت و مادرُم خدا بیامرُز بیشتر خیاطی میکِرد بابام خیلی رو ماها حساس بود از بچگی مارو میبرد مسجد و روضه داداشُم سیدمحمد رفت تو مسجد عتیق ارتباط خوبی هم با آقوی دستغیب(شهید محراب آیت الله سیدعبدالحسین دستغیب) دُوشت. بعد دیگه رفت تو نیرو هوایی ارتش دانشکده خلبانی درس میخوند *از اینجا به بعد باید از میان صحبت هایش صحت و سقم خواب و معرفی خودِشهید را پیدا کنم اگر آدرس هایی که برادرِ شهید میدهد با حرفهایی که در خواب، خودِ شهید بیان کرده مطابقت داشت نشان میدهد باید با جدیت بیشتری مساله را دنبال کنم* برادرِ شهید ادامه دادند؛ بعد دیگه ایشون رفت دانشکده یه مدتی هم رفت آمریکا خیلی هم رتبه های خوبی دُوشت( یک آلبوم کوچک در مغازه داشت که تعدادی از عکس های دوران آموزشی نیرو هوایی شهید را همزمان در لابلای تعاریف نشان میداد) بعد محل کارش افتاد تبریز همونجو هم ازدواج کِرد و خدا بهشون یه بچه ای داد فکر کنم سال ۵۹ بود که خبر بهمون دادن شهید شده" _خب شما چندتا فرزند بودید؟ +ما سه برادر بودیم(نگارنده؛ الان دقیق در ذهن ندارم مابقی این سوال را) _مادر و پدر در قید حیاتند؟ + پدرمون که خیلی سال هست به رحمت خدا رفتن مادرمون هم همین چندسال پیش عمرشون دادن به شما _خدا رحمتشون کنه _ما اگه بخوایم یه مصاحبه با شما داشته باشیم امروز عصر ممکنه وقت بذارید؟ +بله با کمال میل و قرار شد عصر ساعت ۴ در گلزار شهدا مجددا باهم ملاقات داشته باشیم خداحافظی کردم و با یک نفس راحت از مغازه بیرون آمدم خنده ی تمسخرآمیز به افکار همین چند دقیقه پیش خودم میزدم راه افتادم به سمت منزل در راه با محمد و بچه های تصویر برداری تماس گرفتم بچه های طراح صحنه ۲روزی بود که برای برداشت به کویر رفته بودند. با علی تماس گرفتم بچه های اکیپ او هم رفته بودند مشهد مجبور شدیم فقط با محمد و دوربینش هماهنگ‌کنیم وقتی به خانه رسیدم دیگر به خودم قول دادم به هیچ عنوان به این ماجرا فکر نکنم و اصلا تا زمانی که در منزل هستم طوری رفتار کنم که بابا یا علی متوجه تغییر حالاتم نشوند. بعد از ناهار سیستم را روشن کردم مصاحبه ها و تصاویر شهید مهدی خوش سیرت و شهید وحید رزاقی را نگاه کردم شهید وحید رزاقی، شهیدی که قبل از رسیدن به سن تکلیف وارد جبهه شد و ۱۲ یا ۱۴ روز بعد از تکلیفش ترکش خورد بچه های امداد هنگامی که خواستند او را از زمین بلند کنند گفته بود؛ امروز ۱۲ روز است که به سن تکلیف رسیده ام و خدا با ریختن این خون گناهان این ۱۲ روز مرا بخشید! چه می گویی رفیق؟ مسخره ست نیست؟ ما چه میفهمیم!!!!!! منو تو باید هم نفهمیم و مسخره کنیم!! اگر این مسخره بازی ها را در نمی آوردیم که شهید میشدیم ‌ همین شک و دو دلی های ما باعث میشود حقایق عالم را نفهمیم و حرف این نوجوان تازه به سن تکلیف رسیده را هضم‌نکنیم....‌ شهید وحید رزاقی ، وصیت نامه ی خود را با رادیوی قدیمی روی نوارکاست ضبط کرده است. جمله ی معروف او در وصیت نامه اش این است که " آنان که به هزار دلیل زندگی میکنند به هزار دلیل میمیرند و آنان که فقط به یک دلیل زندگی میکنند فقط به همان یک دلیل میمیرند" با حاج یوسف تماس گرفتم و ماجرا را توضیح دادم نکاتی در ذهنش بود برای مصاحبه گفت و نوشتم و آماده ی حرکت به سمت گلزار شهدا شدم ادامه دارد...... ⭕️کوثرناب کانال @koosar_nab
🛑داستان: رمز یا فاطمه الزهرا(س) شماره 5 به قلم: ⁦🇮🇷⁩ سوالاتی که حاج یوسف گفت رو نوشتم و سوالاتی که از ظهر تاحالا در ذهنم مثل قطار رد میشد همه را برای بار هزارم مرور کردم راه افتادم رفتم محمد را سوار کردم و با اقای سیدمحمود حجتی تماس گرفتم ضمن یادآوریِ قرارمون حرکت کردیم به سمت گلزار شهدا تقریبا ۲۰ دقیقه از ۴ گذشته بود که آقای حجتی تشریف آوردند اول نزدیک مزار شهید دوران قرار داشتیم سلام و احوالپرسی کردیم محمد مدام در تلاش بود صحنه ی خوبی رو ایجاد کنه برای مصاحبه آخرش هم بی هیچ زحمتی از آقای حجتی سوال پرسید؛ شما کجا راحت تر هستید؟ با جواب آقای حجتی هم سرد شدم هم ذهنم شدیدا درگیر شد ایشون گفتند:" میخواید بریم سر مزار خودِ شهید همونجا صحبت کنیم؟" با تعجب پرسیدم: عه؟! مگه شهید اینجا مزارشون هست؟ گفتند: " بله تشریف بیارید" حرکت کردیم به سمت قطعه ی سمت چپ خیابان ورودی گلزار تعداد زیادی از شهدا اونجا مدفون هستند اقای حجتی جلوتر میرفت محمد به فاصله یک قدمی پشت سر ایشان اما من هنگ بودم...... چی میشه آخرش؟! اول میگن مفقود الاثر!! بعد شهید گمنام مقابل پادگان رشت!!! بعد اینجا مزار شهید؟!!! حتما یک ماجرای این وسط هست که به قول حاج یوسف گاهی شهدا بر سر یک خواسته ای " لج " میکردند.... باید "لج" کرد تا ماجرا را فهمید خب محمد دوربینش را راه انداخت چندباری جای اقای حجتی را تغییر داد زاویه های فیلمبرداریش را تنظیم کرد با دست اشاره کرد که شروع.... سلام کردم از برادر شهید خواستم ضمن معرفی خودشان مختصری از زندگی نامه برادرشون و تعریف کنند ایشون مفصل تر از قبل زندگی شهید را شرح دادند تقریبا کل مصاحبه ۲۰ دقیقه طول کشید آخرین سوالم رو اینجوری مطرح کردم؛. ماجرای تفاوت متن زندگی نامه با اینکه الان مزار شهید اینجاست چیه؟ توضیح دادند که؛ مادرم خیلی بی تابی میکرد .. اصلا برایش قابل هضم نبود که بدن پسرش هم دستش را نگیرد! ما چندسال با بنیاد میرفتیم و میامدیم بالاخره یک شهید گمنامی را آوردند با هماهنگی قرار شد به مادر بگیم این شهید حجتی هست و به هرحال دفن میکنیم تا خانواده و مادر آرام بشن چون واقعا بی تابی های مادرم بی حد و اندازه شده بود و نهایتا اینجا شد یادمان برادرم اون چیزی که میخواستم باز هم بهش رسیدم.... پس این «مزار یادبود» شهید حجتی و در اصل مزار یک شهید گمنام هست بساط فیلمبرداری و مصاحبه رو جمع کردیم و با هم قدم زنان تا پای ماشین آمدیم از دهانم‌ پرید و پرسیدم؛ "اقای حجتی اگر احیانا یک روزی از برادر شما خبری بشود، بدنش پیدا بشود شما چه میکنید،" سعی کرد عادی باشه اما از چشمهاش میشد فهمید که عادی نیست گفت:" هیچی.... دیگه بعد از اینهمه سال فراق .... خوشحال میشیم" خداحافظی کردیم و راه افتادیم هنوز به سه راه دارالرحمه نرسیده بودم اقای حجتی زنگ زد: سلام حاج اقا یه سوالی پرسیدید من رفتم تو فکر خدایی خبری هست؟ گفتم چه سوالی؟ گفت همین سوال آخری که گفتید اگه یه روزی خبری بشه! خندیدم و گفتم نه بابا.... کلا سوال پرسیدم چون به هرحال گفتید مفقودالاثر هستند و ماجرای این سنگ مزار شیراز بیشتر یک یادبود هست اینجوری پرسیدم قانع نشده بود اما چاره ای جز تشکر و خداحافظی نداشت حالش را درک میکردم سرعت را بیشتر کردم و اول محمد را رساندم بعد رفتم درب خانه ی سید ، گفتم میای همین امشب بریم شمال؟ اونم خداروشکر پایه بود و قبول کرد بعدهم به حسین زنگ زدم اوهم گفت حاضر میشم رفتم خانه سریع بار سفر رو بستم و یه مقدار کار داشتم جلو انداختم و دیگه هرچی حاج یوسف زنگ زد جواب ندادم! نهایتا ساعت ۱۱ شب از شیراز راه افتادیم به سمت قم و بعد ان شاءالله گیلان.... چون خیلی فکرم درگیر بود نفهمیدم چطور رسیدیم قم رفتیم حرم مطهر توسلی به بی بی (س) داشتیم‌و‌بعد رفتیم حوزه سری به استاد معظم آیت الله موحدابطحی(ره) ساعاتی رو محضر ایشان بودیم بعد رفتیم منزل یکی از دوستان استراحت کردیم و صبح ساعت ۸ از قم راهی شدیم به سمت اتوبان قزوین رشت.... ادامه دارد...... ⭕️کانال کوثرناب @koosar_nab
🛑داستان: رمز یا فاطمه الزهرا(س) شماره 6 به قلم: نزدیک اذان مغرب بود که رسیدیم چابکسر مستقیم رفتیم منزل حاج یوسف بعد از نماز مفصل پذیرایی شدیم و ماجرای شهید را مجددا از زبان حاجی شنیدیم روایتگری ها و نظرات حاج یوسف خیلی‌برایم اهمیت دارد با موافقت جمع حسین فیلم مصاحبه ی برادر شهید حجتی را گذاشت و حاج یوسف به پهنای صورت اشک میریخت فیلم مصاحبه تمام شد و دقایقی به بحث و بررسی پرداختیم سید پدرش نزدیک به ۵ سال در اسارت بوده و ماجرای بسیار عجیبی تعریف میکرد از زمان اسارت بحث کشیده شد به مظلومیت بچه های جنگ بعد از قطعنامه به پیشنهاد حاجی فیلم مصاحبه با یکی از فرماندهان جنگ را دیدیم قرار بود شبکه ی استانی گیلان روی آن کار کند خیلی سربسته بگویم که نمیتوانم از آن حرفی بزنم اما بچه های جبهه و‌جنگ همه ی شان آنهایی نیستند که بعد از جنگ وارد سپاه شده و یا فرماندهی یا مسولیتی بر عهده گرفتند خیلی هایشان موجی شدند خیلی هایشات تحت مراقبت هستند خیلی هایشان الآن نزدیک به چهل سال است در یک حالت ثابت و‌ بدون تحرک هستند فقط سقف خانه را میبینند.... شیمایی ها را که دیگر نگو! خس خس سینه و دردسرهای همسرهایشان من از نزدیک با جانباز شیمیایی زندگی کردم از سرخ کردنی ها معمولی در منزل نمیشود درست کرد تا جانبازان اعصاب و روان که حتی به سر و صدای شستن ظرف حساسند خیلی از بچه های جبهه و‌ جنگ تصویر جوانیشان هم اکنون زینت بخش خانه هایشان و موجب دلگرمی زن و‌ بچه هایشان هست با حاج یوسف رفتیم منزل یکنفر بنام آقا مهرداد از ناحیه دو دست و هردو چشم جانباز است عکسش روی دیوار خانه بود مفصل و عمیق نگاهش میکردم چشم های سبز خوش رنگ به قول ابوالفضل سپهر؛ چشمایی که تا دیروز هزارتا مشتری داشت چِنِدش میاره امروز اما غمی نداره چونکه بجای مردم خدا؛ مشتریه چشاشه فیلم را نگاه کردیم اما متاسفانه هیچوقت موفق نشدیم آن فیلم را تا آخر ببینیم در اواسط فیلم انقدر حاجی گریه کرد که تنفسش به مشکل خورد و مجددا شیمایی اش عود کرد مجبور شدیم با اینکه پاسی از شب گذشته بود حاجی را تا صبح با کپسول هوا نگه داریم و صبح زود دسته جمع رفتیم بیمارستان جانبازان و تا ظهر حاجی بستری بود شب سختی را به صبح رساندم بیشتر از آنکه نگران حال حاج یوسف باشم نگران آینده ی بچه های جبهه بودم نگران آینده کسانی که درجنگ و دفاع مقدس حضور داشتند بعد از جنگ خیلی مسایل گریبانگیر آنها شد کسانی که خانواده ی شهید شدند با هزاران مشکل جدید مواجه شدند کسانی که جانباز شدند و میشد در منزل حضور داشته باشند به نوعی و کسانی که مجبور شدند برای همیشه با خانواده و زندگی طبیعی خداحافظی کرده و در گوشه ای از آسایشگاههای جانبازان باقیمانده عمر و جوانیشان را سپری کنند..... منو تو حتی حوصله ی فکر کردنش را هم نداریم اما رفیق... واقعا "آدم" ، "یک انسان" بخاطر من و تو رفت تا امروز امنیت داشته باشیم عزت داشته باشیم.... آن شب تا صبح در ایوان خانه ی حاجی که رو به دریا بود نشستم..... خواب به چشمانم نمی آمد راستی زینب ۵ ساله دخترِ حاج یوسف میداند بابا شیمیایی است؟ وقتی سینه های بابا به خس خس میوفتد به بچه چه میگویند؟ وقتی مجبور است تنفس مصنوعی بگیرد زینب کوچولو کجاست؟ میبیند؟ چندبار باید به بهانه های مختلف نباشد، نبیند، نفهمد.... بالاخره آخرش چه خواهد شد؟ همزمان با صدای اذان ظهر از بیمارستان خارج شدیم ادامه دارد..... ⭕️کوثرناب @koosar_nab
سلام✋ با عنایت به شلوغی کار ایام شهادت سرداران رشید اسلام🇮🇷 #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی #شهید_ابومهدی_المهندس و همراهانشان ادامه داستان #هویت_شهید_گمنام هفته ی آینده ان شاءالله ارسال خواهد شد @koosar_nab
سلام برخی از مخاطبین گرامی پیام ارسال کردند و سوال پرسیدند ادامه داستان چی شد؟ این روزها حالم خوب نیست.... دعاکنید خدا یه حال معنوی خوب عنایت کنه بتونم ادامه شو بنویسم..... ضمنا لازمه ذکر کنم این داستان خیلی احتیاج به ویراستاری ادبی داره اما فعلا در همین حد نوشته شده خیلی از مسایل رو هم سعی کردم نقل کنم و از چیزی نگران نیستم که خدای نکرده اگه مطلبی گفته شد فردا بخوام جوابگو باشم خدا عاقبتمون و ختم به خیر کنه یاعلی مدد @kooasr_nab