eitaa logo
کوثَر | حجت الاسلام مظفری
156 دنبال‌کننده
570 عکس
58 ویدیو
17 فایل
﷽ 🔹️کانال نشر سخنرانی ها صوت و تصویر اشعار و مقالات 🔸️حجت الاسلام مظفری
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺خرمشهر فضای مجازی و رسانه @koosar_nab
سلام ان شاالله از امشب فعالیت کانال کوثر ناب بیشتردر نرم افزار داخلی «ایتا» خواهد بود. @koosar_nab
#توییت_جدید @koosar_nab
#تبلیغ_بین_الملل #آینده_پژوهی ✳️ دنیا سکولار می‌شود یا دیندار؟ 🔹#آینده_پژوهی و کسب بینش در برنامه ریزی برای #تبلیغ_بین_المللی_اسلام از ضروریاتی است که پژوهش های علمی، مطالعات تخصصی و فرمایشات بزرگان نیز آن را تایید می‌کند. 🔸#پی_نوشت: - متولیان امر چقدر در حوزه آینده پژوهی مباحث مرتبط ورود کرده اند؟! - چند مؤسسه آینده پژوهی در قم فعالیت می کنند؟ - چقدر پژوهش این مؤسسات مفید و قابل استفاده است؟ - به چه میزان از پژوهش های این مؤسسات جهت سیاستگذاری و اجرای راهبردهای عملیاتی استفاده می گردد؟ - و ... #تبلیغ_بین_المللی_اسلام #حجت_الاسلام_مظفری @koosar_nab
#توییت_جدید @koosar_nab
وارونگی عقل انسان.mp3
41.21M
🔊صوت سخنرانی ▪️وارونگی عقل انسان بدون حجت خدا 1 هیئت عشاق الرقیه(س) شیراز @koosar_nab
#توییت_جدید @koosar_nab
▪️فرازی از خطبه ۲ نهج البلاغه *ویژگی های اهلبیت(ع)* 🌹امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیه السلام؛ هُمْ مَوْضِعُ سِرِّهِ وَ لَجَأُ أَمْرِهِ وَ عَيْبَةُ عِلْمِهِ وَ مَوْئِلُ حُكْمِهِ وَ كُهُوفُ كُتُبِهِ وَ جِبَالُ دِينِهِ بِهِمْ أَقَامَ انْحِنَاءَ ظَهْرِهِ وَ أَذْهَبَ ارْتِعَادَ فَرَائِصِهِ 🔅عترت پیامبر(ص) جایگاه اسرار خداوندی و پناهگاه فرمان الهی و مخزن علم خدا و مرجع احکام اسلامی و نگهبان کتاب های آسمانی و کوه های همیشه استوار دین خدایند. خدا بوسیله اهل بیت پشت خمیده ی دین را راست نموده و لرزش و اضطراب آن را از میان برداشت. @koosar_nab
🌹 ماجرای پیدا شدن پیکر مطهر 🇮🇷 شهید مفقودالاثر #سید_محمد_حجتی توسط یک بانو‌ از شهر #رشت یکی از راویان دفاع مقدس با پیگیری های #حجت_الاسلام_مظفری بزودی در کانال کوثر ناب @koosar_nab
بسم رب الشهداء والصدیقین 🛑 داستان رمز یا فاطمه الزهرا (س) شماره 1 به قلم : مشخص شدن هویت صبح یکی از روزهای مرداد ماهِ سال ۹۰ قرار بود با دو سه نفر از دوستان بریم قم اما از هیچکدوم خبری نشد. چندباری هم با حسین و سید تماس گرفتم اما جواب ندادند. ساعت داشت به ۹ صبح نزدیک میشدکه حاج یوسف راهپیما از گیلان تماس گرفت. حاج یوسف راهپیما جانباز شیمیایی ،راوی و مسول وقت انجمن راویان استان گیلان ، که ماجرای آشنایی ما در شلمچه سال ۸۶ حکایت مفصلی دارد‌. _سلام عمو +سلام‌مجتبی جان خوبی عمو _ممنونم . شما خوبید خانواده محترم خوبند؟ +الهی شکر الهی شکر همه خوبن _درخدمتم +مجتبی جان یه کاری باید انجام بدی کارستون _یا خدا! پس اشتباه شده. +نهههه گوش کن! شما توی شهدای شهر شیراز شهیدی بنام "سیدمحمد حجتی" دارید؟! _عمو سر صبحی مارو گرفتیاااااا ما ۱۴ هزار و پانصد شهید داریم‌‌ مگه من سیستم تفحص شهدام؟ + خب برو بنیاد بپرس. پیگیری کن بهم‌خبر بده _چشم چشم.... +مجتبی جان منتظرما.... _چشم.... همین امروز میرم تماس میگیرم و نتیجه رو عرض میکنم +باشه ممنون. فقط....... همه ی نکات عالَم توی همین "فقط" گنجانده شده بود.... این از اون "فقط" هایی بود که همیشه توی صحبت ها و یا روایتگری های حاج یوسف منتظرش بودم تا تیر خلاص و بزنه _"فقط" چی عموجان؟ +"فقط" کسی متوجه نشه حتی خانواده شهید تا بعد ماجرا رو بگم خیلی چیزها به ذهنم اومد اما حرفامو خوردم و گفتم الان نه! بذار برم آمار شهید و در بیارم به موقعش یقه حاجی رو میگیرم و سیرتاپیاز ماجرا رو میپرسم سریع حاضر شدم ، خودمو رسوندم میدان امام حسین(ع) (فلکه ستاد) ساختمان بنیاد شهید استان. مستقیم رفتم اتاق تحقیق یک آقای قد بلند کت و شلواری و خوش تیپ با احترام تحویل گرفت و با یک چای بسیار خوش رنگ پذیرایی کرد ماجرا رو توضیح دادم و اسم شهید رو ازم پرسید رفت پشت میزی که سیستم داشت و مشغول شد بلند بلند اسم ها رو میخوند و منتظر تایید یا رد من بود؛ سید محمد حجت جانباز محمد حجت ابادی حجت محمدی محمد حجت زاده و.... و... و کلی اسامی شبیه به این .... هرچی گشتن پیدا نشد بازهم با یه استکان چایی ما رو سرگرم کردن بلکه زمان بیشتری تحقیق کنند اما نشد.... تو دلم حدیث نفس میکردم و میگفتم " این کارا لیاقت میخواد. به هرکی بدن به تو نمیدن. برو یه کم رو خودت کار کن با این پرونده سیاهت. مگه شهید و شهادت الکیه. تو الان چندساله بی معرفت شدی. پیگیر کارهای شهدا نیستی. بر سر عهدی که باهاشون بستی نیستی." کارمند اتاق تحقیق گفت؛ حاج آقا! اگه بتونید یه سر به بنیاد شهید شیراز بزنید شاید اونجا راحت تر بتونید به نتیجه برسید تشکر کردم مستاصل راه افتادم به سمت بلوار مدرس ادامه دارد ...... ⭕️ کوثر ناب کانال @koosar_nab
🛑 داستان: رمز یا فاطمه الزهرا(س) شماره 2 به قلم: آفتاب بلوار مدرس طوری میتابه که مستقیم چشم ها رو نوازش میکنه و گاهی از شدت انعکاس نور مزاحمت ایجاد میکنه از میدان ولیعصر(عج) وارد مدرس شدم و همینطور در ذهنم ماجراها میگذراندم ماجراهایی که بارها منو شما از میان انبوه کتابهای شهدا خوانده ایم و حفظ کرده ایم مادر شهیدی که فرزندش به او وعده داده بود هرکس به مادرم بگوید و دعایش کند مستجاب می شود شهید حاج شیرعلی سلطانی که خودش قبر خودش را حفر کرد به گونه ای که فقط اندازه ی تن خود را حفر کرد و هنگام شهادت سر از تنش جدا شده بود و مثل اربابش معروف شد به "شهید بی سر" فدایی امام زمان (عج) شهید عبدالحمید حسینی و اون ماجرای تشییع شبانه و اتفاقات عجیب و.... راستی حاج یوسف گفت؛ شهید مفقودالاثر.........؟! وارد بنیاد شهید شیراز شدم ماشین را پارک کردم و پرسان پرسان رفتم تا طبقه دوم سمت چپ‌ِراهرو اتاق تحقیقات و پیدا کردم آقای جا افتاده ای که کت و شلواریست و البته قد کوتاهی دارد وقتی وارد شدم سلام کردم مشغول صحبت کردن با گوشی همراهش بود و فقط به نشانه احترام سری تکان داد! قریب به پانزده تا بیست دقیقه معطل نشستم و او در اواسط صحبتش چندبار از اتاق خارج شد و بازگشت کم کم میخواستم دهان به نقد باز کنم که از چشم هایم متوجه شد عنقریب است که زبان به شکوه باز کنم فورا چایی و بیسکویت و شکلات ردیف کرد و دقایقی هم با این پذیرایی سرگرم شدم تا بالاخره طرفین رضایت دادند و مکالمه ی شان تمام شد. با استقبال بسیار گرمی گفت: بفرمایید درخدمتم؟! گفتم؛ الان نوبته منه؟! گفت: بله ببخشید ، ایشون خانواده یکی از شهدا بود و بعد از مدتها تماس گرفته بود، باید تا پایان همراهی میکردم گفتم: عجب! چه خوب... پس شما همراهی هم میکنید! خندید و همزمان میزش را مرتب میکرد گفتم من حواله یکی از شهدا هستم آمدم و آمار یکی از شهدا رو میخوام بنام شهید "سیدمحمد حجتی" قبل از اینجا به ساختمان بنیاد شهید استان رفتم ولی متاسفانه در سیستم اطلاعاتی از این شهید ثبت نشده بود با طمانینه خاصی مجددا گوشیش را باز کرد و شروع کرد به مکالمه..... آقا محمود سلام خوبید؟ من صدای طرف مقابل را نمی شنیدم فقط از اینطرف میتوانستم متوجه کلیت صحبت ها بشوم چخبرا؟ خدا رحمت کنه مادر رو..... خواهش میکنم نفرمایید.... یک عزیزی آمده اینجا احوال اخوی شما رو میگرفت میفرستم بیان خدمتتون نمیدونم....فقط دیدم از شهید شما سوال میپرسن.... باشه باشه.... خدانگهدار‌.... من....متعجب بودم اما خب چون از ریز ماجرا خبر نداشتم زیاد حساس نشدم حاج آقا ادرسو بنویسید؛ فلکه فرودگاه_ به سمت کشاورزی_ سمت راست _ اولین مغازه_ساندویچی چکاوک اینم شماره برادر شهید تشکر کردم و برای اینکه دفعه دیگه ارباب رجوع رو زیاد معطل نکنه دوتا بیسکویت و شکلات برداشتم و گفتم اینم جریمه تون میبرم ..... از صندلی بلند شد و گرم و گرم تا درب اتاق مراسم بدرقه بجا اورد و خداحافظی کردم ادامه دارد....‌‌ ⭕️کوثر ناب کانال @koosar_nab
🛑 داستان : رمز یا فاطمه الزهرا(س) شماره 3 به قلم: با حاج یوسف تماس گرفتم و گفتم آدرس مغازه برادر شهید رو گرفتم چیکار کنم؟ گفت؛ برو اونجا و ببین برادرشون کی بودن و کجا شهید شدن و ..... گفتم دِ نَه دِ .... نشد حاجی!! من اینهمه این اداره و اون ادره رفتم برای اینکه به یه سرنخ برسم الان شما بفرمایید ماجرا چیه؟! گفت؛ قول میدی به هیچکس نگی؟ حتی خانواده شهید؟ حتی جایی مطرح نکنی فعلا؟ گفتم دست شما درد نکنه! اومدم ادامه بدم گفت....باشه....باشه..... از دستت تو ببین یکی از دخترهای من خواب دیده رفته به زیارت اون پنج شهید گمنامی که مقابل درب پادگان رشت مدفون هستن اما روی سنگ مزار اونها اسم پنج تن حک شده بود حالا من با هیچکدوم از اون ۴ اسم دیگه کار ندارم اما اونی که "یا فاطمه الزهرا" بود این بی دلیل نیست حتما شهید باید سید باشه و از اولاد حضرت زهرا(س) بعد شب دوم مجددا همین خواب تکرار میشه زیارت مزار شهدای گمنام..... اما همین شهید که روی سنگ مزارش حک شده "یافاطمه الزهرا" به دخترم گفته؛ من سید محمد حجتی اصالتا اهل شیراز اعزامی از پایگاه هوایی تبریز هستم و مجددا شب سوم باز همین خواب با همین کیفیت تکرار میشه و این شهید خودش رو به همین نحو معرفی کرده دنیا دور سرم میچرخید..... کنار گرفتم....سرمو گذاشتم‌روی فرمان بی خداحافظی قطع کردم..... به قول حاج یوسف؛ "شهدا بعضی حرص خوردن ها رو حواله میکنند" خدایا بازهم حرص خوردن؟ بازهم حرف و حدیث شنیدن؟ بازهم حرفهای این مدلی؟ از مدرس دور زدم به سمت رحمت .... خودمو رسوندم به مزار شهید اسلامی نسب یکسالی میشد که حالم طبیعی نبود..... فوت مادربزرگ فوت مادر..... اتفاقات جدید، اساتید قم و مشهد هزار راه نرفته هزار پیچ‌و خم در راه مانده هزار مشکل و بدبختی و خود درگیری این دو سال رو با هزار مشقت فکری و روحی گذروندم و الان دیگر تحمل فشار و شوک ندارم..... شاید تنها چیزی که در طول این سالها تونسته آرامش خاطر به من ببخشه همین انس با شهداییست که اگر بخواهم‌ مفصل از عنایات و کرامات آنها بنویسم بیان‌و قلم و دفتر از آن عاجز است. پاهایم توان راه رفتن نداشت..... خیس عرق شده بودم..... ؟ ؟ با من چیکار دارید؟ چرا وسط زندگی کردن های دنیاییمون مزاحم میشید؟ چرا نمیذارید به کارمون برسیم؟ نمیدونم این مسیر چطوری طی شد اما خودمو روی سنگ مزار سردارِ زهرایی شهید اسلامی نسب دیدم بیان این حالات از درک و فهم هرکسی برنمی آید جز آن کسانی که در این دنیا با شهید و شهادت انس گرفته اند (و اگر در این میان کسی شماتت کند حق دارد) شروع کردم دقایقی با شهید اسلامی نسب صحبت کردم او را به حضرت زهرا(س) قسم دادم من عاجزم! از صبح چخبره؟ این شهید اتفاقات در بنیاد و ... اصلا چرا شماره برادر شهید صاف توی گوشی اون آقا باید باشه؟ چرا وقتی آمار دقیقی در سامانه نبود این آقا با خانواده مرتبط بود؟ شماها متوجه میشید؟ من که نشدم!!!!!!! حتما کار از جای دیگری حواله شده و پیش میره سعی کردم حال طبیعی خودم را پیدا کنم اصلا به من چه! مگه من گفتم بدید تحویلم؟ به قول شهید بابایی: خدایا دستت را روی سرم بگذار تا هر راهی که تو میخواهی بروم.... راه افتادم به سمت فلکه فرودگاه در مسیر مدام با خودم دیالوگ داشتم چجوری با برادر شهید صحبت کنم؟ چی بگم؟ اصلا مگه میشه حرف زد؟ تجربه برخی خانواده های گذشته که تقاضاهای نشدنی داشتند ترسم را برای بیان بیشتر میکرد ضبط ماشین را روشن کردم یکدفعه صحبت های حضرت آقا را پخش کرد: " خدا به داد دل خانواده هایی برسد که شهید مفقود الاثر دارد!!!! هر لحظه برای آنها مثل شب عملیات است.... هرلحظه منتظر(بغض در صدای حضرت آقا) که آیا اکنون فرزندشان بازمیگردد یا شهید شده است..... احساسِ سنگینیِ عجیبی میکردم راه پیش نداشتم...‌اما راه پس چرا..... میتوانستم همینجا گوشی را خاموش کنم و برگردم میتوانستم هزار دروغ به حاج یوسف بگویم و خودم را خلاص کنم میتوانستم هزار راه دیگر را پیدا کنم اما...... مگر اون آقا در بنیاد به برادرِ شهید نگفت؛ خدا رحمت کنه مادر رو....؟! نکنه مادر این شهید سالها چشم‌انتظار فرزندش بود؟ نکنه این خانواده ی شهید بعد از ۳۱ سال هنوز چشمشان به درب خانه است..... ادامه دارد...... ⭕️کوثر ناب کانال @koosar_nab
🛑 داستان: رمز یا فاطمه الزهرا(س) شماره4 به قلم: خودم را تنها میدیدم.... راهی رفته ام که معلوم نیست چه خواهد شد..... یقه ام را نگیرند!!!! دعوا راه نیوفتد!!!!!!! جواب بنیاد و چی بدم؟!!!!! جواب خانواده شهید و !!!!!!!!!!!! چه کنم؟ بیخیال بشم؟ چهره ی مادرشهید و خانواده های شهدایی که بارها در طلاییه دیده بودم خانواده ی شهدایی که در بمب گذاری کانون دیده بودم لحظات تشویش و اضطراب آیا فرزندمان هست؟ نیست؟ تصمیم گرفتم هر واقعه ای را به جان بخرم خداروشکر دقیقا جلوی درب مغازه جای پارک بود به داخل مغازه رفتم اول دنبال چهره ای مشابه عکس شهید میگشتم اما نه.... آنچنان شباهتی نداشت از نوجوانی که پشت صندوق نشسته بود سراغ آقای حجتی را گرفتم گفت پشت یخچال هستند خیلی غیرمنتظره داد زد ؛ " آقا حجتی " ؟! مرد قدبلند و چهارشانه ای با عینک ذره بینی و درشتی از پشت یخچال ظاهر شد و با نگاهش به صندوقدار فهماند که " بله؟ چیه؟" جلو رفتم سلام کردم و خواهش کردم دقایقی وقتشون و به بنده بدن با کمال ادب و وقار دعوتم رو پذیرفتند چشمهایش از پشت ذره بین بزرگ نشان میداد اما مهربان بود پرسیدم شما خانواده ی شهید سیدمحمد حجتی هستید؟ گفت بله گفتم ممکن است مختصری از احوال و زندگی شهید را تعریف کنید؟ با همون لهجه ی شیرازی گفتند؛ " ما اول خونمون دَرِ آسونه (آستانه حضرت سیدعلاءالدین حسین ع )بود. بابام نونوُویی دُوشت و مادرُم خدا بیامرُز بیشتر خیاطی میکِرد بابام خیلی رو ماها حساس بود از بچگی مارو میبرد مسجد و روضه داداشُم سیدمحمد رفت تو مسجد عتیق ارتباط خوبی هم با آقوی دستغیب(شهید محراب آیت الله سیدعبدالحسین دستغیب) دُوشت. بعد دیگه رفت تو نیرو هوایی ارتش دانشکده خلبانی درس میخوند *از اینجا به بعد باید از میان صحبت هایش صحت و سقم خواب و معرفی خودِشهید را پیدا کنم اگر آدرس هایی که برادرِ شهید میدهد با حرفهایی که در خواب، خودِ شهید بیان کرده مطابقت داشت نشان میدهد باید با جدیت بیشتری مساله را دنبال کنم* برادرِ شهید ادامه دادند؛ بعد دیگه ایشون رفت دانشکده یه مدتی هم رفت آمریکا خیلی هم رتبه های خوبی دُوشت( یک آلبوم کوچک در مغازه داشت که تعدادی از عکس های دوران آموزشی نیرو هوایی شهید را همزمان در لابلای تعاریف نشان میداد) بعد محل کارش افتاد تبریز همونجو هم ازدواج کِرد و خدا بهشون یه بچه ای داد فکر کنم سال ۵۹ بود که خبر بهمون دادن شهید شده" _خب شما چندتا فرزند بودید؟ +ما سه برادر بودیم(نگارنده؛ الان دقیق در ذهن ندارم مابقی این سوال را) _مادر و پدر در قید حیاتند؟ + پدرمون که خیلی سال هست به رحمت خدا رفتن مادرمون هم همین چندسال پیش عمرشون دادن به شما _خدا رحمتشون کنه _ما اگه بخوایم یه مصاحبه با شما داشته باشیم امروز عصر ممکنه وقت بذارید؟ +بله با کمال میل و قرار شد عصر ساعت ۴ در گلزار شهدا مجددا باهم ملاقات داشته باشیم خداحافظی کردم و با یک نفس راحت از مغازه بیرون آمدم خنده ی تمسخرآمیز به افکار همین چند دقیقه پیش خودم میزدم راه افتادم به سمت منزل در راه با محمد و بچه های تصویر برداری تماس گرفتم بچه های طراح صحنه ۲روزی بود که برای برداشت به کویر رفته بودند. با علی تماس گرفتم بچه های اکیپ او هم رفته بودند مشهد مجبور شدیم فقط با محمد و دوربینش هماهنگ‌کنیم وقتی به خانه رسیدم دیگر به خودم قول دادم به هیچ عنوان به این ماجرا فکر نکنم و اصلا تا زمانی که در منزل هستم طوری رفتار کنم که بابا یا علی متوجه تغییر حالاتم نشوند. بعد از ناهار سیستم را روشن کردم مصاحبه ها و تصاویر شهید مهدی خوش سیرت و شهید وحید رزاقی را نگاه کردم شهید وحید رزاقی، شهیدی که قبل از رسیدن به سن تکلیف وارد جبهه شد و ۱۲ یا ۱۴ روز بعد از تکلیفش ترکش خورد بچه های امداد هنگامی که خواستند او را از زمین بلند کنند گفته بود؛ امروز ۱۲ روز است که به سن تکلیف رسیده ام و خدا با ریختن این خون گناهان این ۱۲ روز مرا بخشید! چه می گویی رفیق؟ مسخره ست نیست؟ ما چه میفهمیم!!!!!! منو تو باید هم نفهمیم و مسخره کنیم!! اگر این مسخره بازی ها را در نمی آوردیم که شهید میشدیم ‌ همین شک و دو دلی های ما باعث میشود حقایق عالم را نفهمیم و حرف این نوجوان تازه به سن تکلیف رسیده را هضم‌نکنیم....‌ شهید وحید رزاقی ، وصیت نامه ی خود را با رادیوی قدیمی روی نوارکاست ضبط کرده است. جمله ی معروف او در وصیت نامه اش این است که " آنان که به هزار دلیل زندگی میکنند به هزار دلیل میمیرند و آنان که فقط به یک دلیل زندگی میکنند فقط به همان یک دلیل میمیرند" با حاج یوسف تماس گرفتم و ماجرا را توضیح دادم نکاتی در ذهنش بود برای مصاحبه گفت و نوشتم و آماده ی حرکت به سمت گلزار شهدا شدم ادامه دارد...... ⭕️کوثرناب کانال @koosar_nab
🛑داستان: رمز یا فاطمه الزهرا(س) شماره 5 به قلم: ⁦🇮🇷⁩ سوالاتی که حاج یوسف گفت رو نوشتم و سوالاتی که از ظهر تاحالا در ذهنم مثل قطار رد میشد همه را برای بار هزارم مرور کردم راه افتادم رفتم محمد را سوار کردم و با اقای سیدمحمود حجتی تماس گرفتم ضمن یادآوریِ قرارمون حرکت کردیم به سمت گلزار شهدا تقریبا ۲۰ دقیقه از ۴ گذشته بود که آقای حجتی تشریف آوردند اول نزدیک مزار شهید دوران قرار داشتیم سلام و احوالپرسی کردیم محمد مدام در تلاش بود صحنه ی خوبی رو ایجاد کنه برای مصاحبه آخرش هم بی هیچ زحمتی از آقای حجتی سوال پرسید؛ شما کجا راحت تر هستید؟ با جواب آقای حجتی هم سرد شدم هم ذهنم شدیدا درگیر شد ایشون گفتند:" میخواید بریم سر مزار خودِ شهید همونجا صحبت کنیم؟" با تعجب پرسیدم: عه؟! مگه شهید اینجا مزارشون هست؟ گفتند: " بله تشریف بیارید" حرکت کردیم به سمت قطعه ی سمت چپ خیابان ورودی گلزار تعداد زیادی از شهدا اونجا مدفون هستند اقای حجتی جلوتر میرفت محمد به فاصله یک قدمی پشت سر ایشان اما من هنگ بودم...... چی میشه آخرش؟! اول میگن مفقود الاثر!! بعد شهید گمنام مقابل پادگان رشت!!! بعد اینجا مزار شهید؟!!! حتما یک ماجرای این وسط هست که به قول حاج یوسف گاهی شهدا بر سر یک خواسته ای " لج " میکردند.... باید "لج" کرد تا ماجرا را فهمید خب محمد دوربینش را راه انداخت چندباری جای اقای حجتی را تغییر داد زاویه های فیلمبرداریش را تنظیم کرد با دست اشاره کرد که شروع.... سلام کردم از برادر شهید خواستم ضمن معرفی خودشان مختصری از زندگی نامه برادرشون و تعریف کنند ایشون مفصل تر از قبل زندگی شهید را شرح دادند تقریبا کل مصاحبه ۲۰ دقیقه طول کشید آخرین سوالم رو اینجوری مطرح کردم؛. ماجرای تفاوت متن زندگی نامه با اینکه الان مزار شهید اینجاست چیه؟ توضیح دادند که؛ مادرم خیلی بی تابی میکرد .. اصلا برایش قابل هضم نبود که بدن پسرش هم دستش را نگیرد! ما چندسال با بنیاد میرفتیم و میامدیم بالاخره یک شهید گمنامی را آوردند با هماهنگی قرار شد به مادر بگیم این شهید حجتی هست و به هرحال دفن میکنیم تا خانواده و مادر آرام بشن چون واقعا بی تابی های مادرم بی حد و اندازه شده بود و نهایتا اینجا شد یادمان برادرم اون چیزی که میخواستم باز هم بهش رسیدم.... پس این «مزار یادبود» شهید حجتی و در اصل مزار یک شهید گمنام هست بساط فیلمبرداری و مصاحبه رو جمع کردیم و با هم قدم زنان تا پای ماشین آمدیم از دهانم‌ پرید و پرسیدم؛ "اقای حجتی اگر احیانا یک روزی از برادر شما خبری بشود، بدنش پیدا بشود شما چه میکنید،" سعی کرد عادی باشه اما از چشمهاش میشد فهمید که عادی نیست گفت:" هیچی.... دیگه بعد از اینهمه سال فراق .... خوشحال میشیم" خداحافظی کردیم و راه افتادیم هنوز به سه راه دارالرحمه نرسیده بودم اقای حجتی زنگ زد: سلام حاج اقا یه سوالی پرسیدید من رفتم تو فکر خدایی خبری هست؟ گفتم چه سوالی؟ گفت همین سوال آخری که گفتید اگه یه روزی خبری بشه! خندیدم و گفتم نه بابا.... کلا سوال پرسیدم چون به هرحال گفتید مفقودالاثر هستند و ماجرای این سنگ مزار شیراز بیشتر یک یادبود هست اینجوری پرسیدم قانع نشده بود اما چاره ای جز تشکر و خداحافظی نداشت حالش را درک میکردم سرعت را بیشتر کردم و اول محمد را رساندم بعد رفتم درب خانه ی سید ، گفتم میای همین امشب بریم شمال؟ اونم خداروشکر پایه بود و قبول کرد بعدهم به حسین زنگ زدم اوهم گفت حاضر میشم رفتم خانه سریع بار سفر رو بستم و یه مقدار کار داشتم جلو انداختم و دیگه هرچی حاج یوسف زنگ زد جواب ندادم! نهایتا ساعت ۱۱ شب از شیراز راه افتادیم به سمت قم و بعد ان شاءالله گیلان.... چون خیلی فکرم درگیر بود نفهمیدم چطور رسیدیم قم رفتیم حرم مطهر توسلی به بی بی (س) داشتیم‌و‌بعد رفتیم حوزه سری به استاد معظم آیت الله موحدابطحی(ره) ساعاتی رو محضر ایشان بودیم بعد رفتیم منزل یکی از دوستان استراحت کردیم و صبح ساعت ۸ از قم راهی شدیم به سمت اتوبان قزوین رشت.... ادامه دارد...... ⭕️کانال کوثرناب @koosar_nab
🛑داستان: رمز یا فاطمه الزهرا(س) شماره 6 به قلم: نزدیک اذان مغرب بود که رسیدیم چابکسر مستقیم رفتیم منزل حاج یوسف بعد از نماز مفصل پذیرایی شدیم و ماجرای شهید را مجددا از زبان حاجی شنیدیم روایتگری ها و نظرات حاج یوسف خیلی‌برایم اهمیت دارد با موافقت جمع حسین فیلم مصاحبه ی برادر شهید حجتی را گذاشت و حاج یوسف به پهنای صورت اشک میریخت فیلم مصاحبه تمام شد و دقایقی به بحث و بررسی پرداختیم سید پدرش نزدیک به ۵ سال در اسارت بوده و ماجرای بسیار عجیبی تعریف میکرد از زمان اسارت بحث کشیده شد به مظلومیت بچه های جنگ بعد از قطعنامه به پیشنهاد حاجی فیلم مصاحبه با یکی از فرماندهان جنگ را دیدیم قرار بود شبکه ی استانی گیلان روی آن کار کند خیلی سربسته بگویم که نمیتوانم از آن حرفی بزنم اما بچه های جبهه و‌جنگ همه ی شان آنهایی نیستند که بعد از جنگ وارد سپاه شده و یا فرماندهی یا مسولیتی بر عهده گرفتند خیلی هایشان موجی شدند خیلی هایشات تحت مراقبت هستند خیلی هایشان الآن نزدیک به چهل سال است در یک حالت ثابت و‌ بدون تحرک هستند فقط سقف خانه را میبینند.... شیمایی ها را که دیگر نگو! خس خس سینه و دردسرهای همسرهایشان من از نزدیک با جانباز شیمیایی زندگی کردم از سرخ کردنی ها معمولی در منزل نمیشود درست کرد تا جانبازان اعصاب و روان که حتی به سر و صدای شستن ظرف حساسند خیلی از بچه های جبهه و‌ جنگ تصویر جوانیشان هم اکنون زینت بخش خانه هایشان و موجب دلگرمی زن و‌ بچه هایشان هست با حاج یوسف رفتیم منزل یکنفر بنام آقا مهرداد از ناحیه دو دست و هردو چشم جانباز است عکسش روی دیوار خانه بود مفصل و عمیق نگاهش میکردم چشم های سبز خوش رنگ به قول ابوالفضل سپهر؛ چشمایی که تا دیروز هزارتا مشتری داشت چِنِدش میاره امروز اما غمی نداره چونکه بجای مردم خدا؛ مشتریه چشاشه فیلم را نگاه کردیم اما متاسفانه هیچوقت موفق نشدیم آن فیلم را تا آخر ببینیم در اواسط فیلم انقدر حاجی گریه کرد که تنفسش به مشکل خورد و مجددا شیمایی اش عود کرد مجبور شدیم با اینکه پاسی از شب گذشته بود حاجی را تا صبح با کپسول هوا نگه داریم و صبح زود دسته جمع رفتیم بیمارستان جانبازان و تا ظهر حاجی بستری بود شب سختی را به صبح رساندم بیشتر از آنکه نگران حال حاج یوسف باشم نگران آینده ی بچه های جبهه بودم نگران آینده کسانی که درجنگ و دفاع مقدس حضور داشتند بعد از جنگ خیلی مسایل گریبانگیر آنها شد کسانی که خانواده ی شهید شدند با هزاران مشکل جدید مواجه شدند کسانی که جانباز شدند و میشد در منزل حضور داشته باشند به نوعی و کسانی که مجبور شدند برای همیشه با خانواده و زندگی طبیعی خداحافظی کرده و در گوشه ای از آسایشگاههای جانبازان باقیمانده عمر و جوانیشان را سپری کنند..... منو تو حتی حوصله ی فکر کردنش را هم نداریم اما رفیق... واقعا "آدم" ، "یک انسان" بخاطر من و تو رفت تا امروز امنیت داشته باشیم عزت داشته باشیم.... آن شب تا صبح در ایوان خانه ی حاجی که رو به دریا بود نشستم..... خواب به چشمانم نمی آمد راستی زینب ۵ ساله دخترِ حاج یوسف میداند بابا شیمیایی است؟ وقتی سینه های بابا به خس خس میوفتد به بچه چه میگویند؟ وقتی مجبور است تنفس مصنوعی بگیرد زینب کوچولو کجاست؟ میبیند؟ چندبار باید به بهانه های مختلف نباشد، نبیند، نفهمد.... بالاخره آخرش چه خواهد شد؟ همزمان با صدای اذان ظهر از بیمارستان خارج شدیم ادامه دارد..... ⭕️کوثرناب @koosar_nab
سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد 👈 انتقام سختی در انتظار جنایتکاران است در پی شهادت سردار پرافتخار اسلام حاج قاسم سلیمانی و شهدای همراه او بویژه مجاهد بزرگ اسلام جناب آقای ابومهدی المهندس رهبر انقلاب پیامی صادر کردند. پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت‌ آیت‌الله خامنه‌ای KHAMENEI.IR متن پیام را به شرح زیر میکند: بسم الله الرحمن الرحیم ملت عزیز ایران! سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد. دیشب ارواح طیبه‌ی شهیدان، روح مطهر قاسم سلیمانی را در آغوش گرفتند. سالها مجاهدت مخلصانه و شجاعانه در میدانهای مبارزه با شیاطین و اشرار عالم، و سالها آرزوی شهادت در راه خدا، سرانجام سلیمانی عزیز را به این مقام والا رسانید و خون پاک او به دست شقی‌ترین آحاد بشر بر زمین ریخت. این شهادت بزرگ را به پیشگاه حضرت بقیة‌الله‌ارواحناه‌‌فداه و به روح مطهر خود او تبریک و به ملت ایران تسلیت عرض میکنم. او نمونه‌ی برجسته‌ای از تربیت‌شدگان اسلام و مکتب امام خمینی بود، او همه‌ی عمر خود را به جهاد در راه خدا گذرانید. شهادت پاداش تلاش بی‌وقفه‌ی او در همه‌ی این سالیان بود، با رفتن او به حول و قوه‌ی الهی کار او و راه او متوقف و بسته نخواهد شد، ولی انتقام سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون او و دیگر شهدای حادثه‌ی دیشب آلودند. شهید سلیمانی چهره‌ی بین‌المللی مقاومت است و همه‌ی دلبستگان مقاومت خونخواه اویند. همه‌ی دوستان -‌ و نیز همه‌ی دشمنان - بدانند خط جهاد مقاومت با انگیزه‌ی مضاعف ادامه خواهد یافت و پیروزی قطعی در انتظار مجاهدان این راه مبارک است، فقدان سردار فداکار و عزیز ما تلخ است ولی ادامه مبارزه و دست یافتن به پیروزی نهایی کام قاتلان و جنایتکاران را تلخ‌تر خواهد کرد. ملت ایران یاد و نام شهید عالیمقام سردار سپهبد قاسم سلیمانی و شهدای همراه او بویژه مجاهد بزرگ اسلام جناب آقای ابومهدی المهندس را بزرگ خواهد داشت و اینجانب سه روز عزای عمومی در کشور اعلام میکنم و به همسر گرامی و فرزندان عزیز و دیگر بستگان ایشان تبریک و تسلیت می‌گویم. سیدعلی خامنه‌ای ۱۳دیماه ۱۳۹۸ 💻 @Khamenei_ir
سلام✋ با عنایت به شلوغی کار ایام شهادت سرداران رشید اسلام🇮🇷 #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی #شهید_ابومهدی_المهندس و همراهانشان ادامه داستان #هویت_شهید_گمنام هفته ی آینده ان شاءالله ارسال خواهد شد @koosar_nab
السلام علیکِ ایتهاالصدیقه الشهیده 🏴 بسم الله.... روضه ی مادر شروع شد... مراسم عزاداری #فاطمیه_اول @koosar_nqb
سلام برخی از مخاطبین گرامی پیام ارسال کردند و سوال پرسیدند ادامه داستان چی شد؟ این روزها حالم خوب نیست.... دعاکنید خدا یه حال معنوی خوب عنایت کنه بتونم ادامه شو بنویسم..... ضمنا لازمه ذکر کنم این داستان خیلی احتیاج به ویراستاری ادبی داره اما فعلا در همین حد نوشته شده خیلی از مسایل رو هم سعی کردم نقل کنم و از چیزی نگران نیستم که خدای نکرده اگه مطلبی گفته شد فردا بخوام جوابگو باشم خدا عاقبتمون و ختم به خیر کنه یاعلی مدد @kooasr_nab