در ماشين رو بستم، حواسم نبود چادرم لای در مونده!... ماشين حرکت کرد!...
همراه #چادرم کشيده شدم رو زمين!... #چادر از سرم کشيده شد!...
چندتا مرد هراسون دويدن و زدن به بدنه ي ماشين!....
حاجي واستا!...نگه دار!...
#چادرش خاکي شد!..
چادرش پاره شد!...
با زانو خورم زمين!... زانوهام کبود شد!...
#همسرم پياده شد، دويد طرفم!...
چندتا #زن اومدن کمک، يه پيرمرد مغازه دار دويد و رفت آب آوورد!... همسرم اومد و چادرم رو تکوند و انداخت روي سرم!...
دستش رو گرفتم و بلندشدم!..
در ماشين رو برام باز کرد و نشستم توي ماشين!..
يه دستش به در بود و يه دستش به کمرش!..
با اين ابهت مردونگيش داشت گريه ميکرد!...
پيرمرد مغازه دار اومد و بهش گفت: پدرجان بخير گذشت!...
#گريه نداره که!... انگار بند دلش پاره شده، وقتي منو وسط خيابون بدون چادر، خاکي و زخمي روي زمين ديده!... يه گوشه ي کوچه نشست و سرشو تکيه داد به ديوار هي ناله ميکرد و ميگفت اي واي_مادراي واي زهرا س هي پيشونيش رو به ديوار کوچه ميزد و ميگفت اي واي زينب...اي واي حسن..اي واي از #پهلوي_شکسته!...
اللهم عجل لولیک الفرج
#فاطمیه #فاطمه #شهادت #گوشه_نشین