بله!
درخواست عضویت در یگ گروه جدید را دادم و خودم را انداختم وسط دردسرهای دوباره کشمکشهای مغزم!
کتاب آخر حلقه کتاب را هنوز بازهم نکردهام. زمین سوخته هم نصفه و نیمه گوشه کتابخانه رها شده.
چند روزیهم هست که به پوچی و بیخودی بودن تصمیمات زندگیام فکرمیکنم.
افسردگی گرفتم؟ نه!
پشیمانم؟ این هم نه!
چه مرگم است؟ نمیدانم هراز چندگاهی مغزم ویرش میگیرد از خودش سوالات فلسفی بپرسد و روح و روانم را در هم بپیچد.
چیزی در حد پایاننامه ارشد را فردا باید طی دو ساعت ارائه بدهم. امروز که داشتم تمرین میکردم، بعد از نیم ساعت دیگر صدایم در نمیآمد. حالا فردا چطور میخواهم یک ساعت و خوردهای بی وقفه حرف بزنم نمیدانم.
این مدت هرچه در توانم بود گذاشتم برای این کار. خیلی برایم مهم بود. شاید میخواستم به خودم ثابت کنم توانش را دارم. ولی حالا مغزم نشسته نطق میکند که: حالا مگه چیکار کردی؟ خب شده دیگه!
و ساعتها تلاشم را نادیده میگیرد و کمالگراییاش را زهر میکند به تمام رگ و پیام.
بچهها توی گروه، از فرستادن طرح برای فلان جشنواره و بهمان فراخوان حرف میزنند و همه پیامها را نادیده میگیرم و فقط یک پیام کارگاه جدید را چشمم شکار میکند. میخواهم ثبتنام کنم؟ بله قطعا!
- جواب بچهات رو چی میدی؟ وقتی ازت بپرسه چرا درستو ادامه ندادی؟
دقیقا! این بیمزهترین سوال ممکن است وسط همه فکرهای جورواجورم و تمام رویاپردازیهایم برای آینده. بادم خالی میشود. واقعا اگر بخواهد به خاطر درس و دانشگاه و تصمیماتی که امروز برای زندگی میگیرم بازخواستم کند چه؟
- به تو چه؟ دلم خواست.
همینجوری صاف صاف زل میزنم توی چشمش و همین را میگویم؟
خب اصلا که چه؟
جنگل دالخانی را توی نت سرچ میکنم. میخواهم ببینم برای کسی که اولینبارش است میخواهد کمپ را تجربه کند جای خوبی است یا نه؟ همیشه دلم خواسته یک شب حداقل توی چادر وسط طبیعت بخوابم. هیچکس تا حالا مرا جدی نگرفته. میلاد نشست به سوال و جواب کردن. گفتم: توام منو جدی نمیگیری. گفت: اگه میخواستم جدی نگیرم که سوال نمیپرسیدم. میگفتم بریم.
نشستم مینویسم و از استرس نداشتنم برای فردا میترسم. یعنی چی که استرس نداری؟ باید الان تپش قلب داشته باشی و نفست به زور دربیاد. الان اگه اینجوری نیستی فردا یهو میخوای استرس بگیری اونوقت چهجوری میخوای کنترلش کنی؟
هیچی آب میخورم!
#اندرحکایاتخوددرگیری