•🌱 خیال میکنند کسانی که هوای شهادت دارند، افسردهها و گوشهنشینهای دنیایند؛
نمیدانند که عاشقترینها نسبت به خانوادههایشان همین ها هستند . .
میگفتم: «دلم برات تنگ میشه.» نمیگفت قوی باش، حتی نمیگفت سرت را گرم خانه و زندگی کن. میگفت: «قربون دل گنجشکی خانمم.» او هم دلتنگی میکرد. نمیدانم یکبار از کجا پیدایش کرده بود. گفت: «دل من هم برات قد کوارک شده.» گفتم: «این چیه دیگه؟» گفت: «کوچکترین ذره عالم.» کلی بهش خندیدم که مثلاً خواسته ادای مرا دربیاورد. از آن به بعد کوارک شد واحد شمارش دلتنگیمان.
پاهای زینب را میگرفت کف دستش و با همان یک دست میبردش هوا. تا ترس و خندهاش را با هم ببیند و یکهو بچسباندش به سینهاش و قربان صدقهاش برود. بعد هم میگفت پاشو فاطمه، پاشو جمع کن بریم پارک. با بچهها بازی میکرد، تابشان میداد. با آنها میخندید و بعضی وقتها مثلاً از ترس جیغ میکشید. نگاهشان میکردم و ذوق میکردم از چنین بابایی.
برای بچهها یک چیزهایی میکشید و آنها هم ذوق میکردند از داشتن پدر هنرمندی که با هندوانه و سیب و پوست پرتقال برایشان شکلهای جورواجور درمیآورد. نمیدانم چرا همیشه هم شکل قلبی درمیآمد که وسطش حرف F حک شده بود. عشقش را با همین چیزهای ریز نشان میداد…
تند و تند لباسهایش را میپوشید گفتم: «بریم یه دوری بزنیم. چیزی بخوریم.» گفت: «باید برم. دخترم تلفن زده. بستنی میخواد.» گفتم: «ای بابا تو هم خیلی زن و بچهت رو لوس میکنی. با این کارِ ما یه وقت یه اتفاقی میافته. اذیت میشن.» خندید و رفت. میدانستیم کار که تمام میشود فقط در خانه میتوانیم پیدایش کنیم. جانش بود و جان بچهها و خانوادهاش. این را مطمئنم که عبدالله در اوج علاقه به خانوادهاش رفت…
#مدافعان_حرم
#بادیگارد
صفحات ۱۱۶ ، ۱۲۴ ، ۲۳۱
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📚کُتب جهادے
@kotobjahadi
•🌱 خیال میکنند کسانی که هوای شهادت دارند، افسردهها و گوشهنشینهای دنیایند؛
نمیدانند که عاشقترینها نسبت به خانوادههایشان همین ها هستند . .
میگفتم: «دلم برات تنگ میشه.» نمیگفت قوی باش، حتی نمیگفت سرت را گرم خانه و زندگی کن. میگفت: «قربون دل گنجشکی خانمم.» او هم دلتنگی میکرد. نمیدانم یکبار از کجا پیدایش کرده بود. گفت: «دل من هم برات قد کوارک شده.» گفتم: «این چیه دیگه؟» گفت: «کوچکترین ذره عالم.» کلی بهش خندیدم که مثلاً خواسته ادای مرا دربیاورد. از آن به بعد کوارک شد واحد شمارش دلتنگیمان.
پاهای زینب را میگرفت کف دستش و با همان یک دست میبردش هوا. تا ترس و خندهاش را با هم ببیند و یکهو بچسباندش به سینهاش و قربان صدقهاش برود. بعد هم میگفت پاشو فاطمه، پاشو جمع کن بریم پارک. با بچهها بازی میکرد، تابشان میداد. با آنها میخندید و بعضی وقتها مثلاً از ترس جیغ میکشید. نگاهشان میکردم و ذوق میکردم از چنین بابایی.
برای بچهها یک چیزهایی میکشید و آنها هم ذوق میکردند از داشتن پدر هنرمندی که با هندوانه و سیب و پوست پرتقال برایشان شکلهای جورواجور درمیآورد. نمیدانم چرا همیشه هم شکل قلبی درمیآمد که وسطش حرف F حک شده بود. عشقش را با همین چیزهای ریز نشان میداد…
تند و تند لباسهایش را میپوشید گفتم: «بریم یه دوری بزنیم. چیزی بخوریم.» گفت: «باید برم. دخترم تلفن زده. بستنی میخواد.» گفتم: «ای بابا تو هم خیلی زن و بچهت رو لوس میکنی. با این کارِ ما یه وقت یه اتفاقی میافته. اذیت میشن.» خندید و رفت. میدانستیم کار که تمام میشود فقط در خانه میتوانیم پیدایش کنیم. جانش بود و جان بچهها و خانوادهاش.
این را مطمئنم که عبدالله در اوج علاقه به خانوادهاش رفت…#مدافعان_حرم #بادیگارد صفحات ۱۱۶ ، ۱۲۴ ، ۲۳۱ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📚کُتب جهادے @kotobjahadi