eitaa logo
کتب جهادی‌"🇵🇸
350 دنبال‌کننده
320 عکس
63 ویدیو
0 فایل
کتاب جهادی📚🕊 گلچینی ازکتاب های مذهبی،شهدایی،سیاسی،اطلاعات عمومی و... 🔰ویژه تمام سنین‼ باکمترین قیمت😳 بدون یک ریال سود!! ✅فروش حضوری،وغیرحضوری (ارسال به سراسرکشور🛵 ) برای ثبت سفارش و خرید درخدمتیم 09155215184 09169622564 @Fatemioon
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱¦ شهید عبدللّٰہ باقرے((: ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ در قطار همہ‌ے فکر و حواسم پیش عبداللّٰہ بود. ناراحتےام بیشتر مےشد وقتے محدثہ مےگفت: «خوش بہ حالت بابات پیشتہ؛ من بابام کنارم نیست.» مےگفتم: «آتیش بہ دلم نزن دختر. من خودم انبار باروتم.» بعد هم جفتمان مےزدیم زیر گریہ. توے مشهد زینب مریض شد، تب و لرز و حالت تهوع. دست مےگذاشتے روے سرش کوره آتش بود و فقط هذیان مےگفت. وسط هذیان‌هایش هم فقط اسم بابا را مےآورد. بهانہ عبدللّٰہ را مےگرفت و آرام کردنش کار هیچ‌کس نبود. نزدیکےهاے تهران موبایلم زنگ خورد. عکس عبدللّٰہ را کہ روے گوشےام دیدم، یک لحظہ قلبم ایستاد. باورم نمےشد. مےخواستم از خوشحالے جیغ بزنم. زینب گوشے را قاپید. گفت: «باباجون کجایے؟» گفت: «راه آهن منتظر شما.» زینب بدو رفت درِ تک‌تک کوپہ‌ها را کوبید. در راهرو قطار داد و هوار مےکرد: «یہ خبر خوش مےدونید چےشده؟ بابام برگشتہ. باباے خوبم برگشتہ.» از قطار کہ پیاده شدیم این دو تا دختر دویدند سمت عبدللّٰہ و من هر چہ داد زدم کہ مواظب خیابان باشید حالےشان نشد. زینب نزدیک بود برود زیر ماشین. خدا رحم کرد. جز بابایش هیچ‌کس و هیچ‌چیز را نمےدید. راهےاش کردم و دعایش کردم کہ برگردد. بچہ‌ها گفتند برویم مسجد حضرت امیر علیہ السلام. با پدرم رفتیم. تمام راه زینب مدام راجع بہ دست فرمان پدرش افاده مےآمد کہ «باباے من دست‌فرمون چنین داره و چنان». پدرم مےگفت: «واے از این زینب، خودش روضہ مجسم است.»… یا أبَتاه! لَیتَنے کُنتُ قَبلَ هٰذا الیَومَ عَمیاً😭😭 بابا جان! کاش من پیش از این روز نابینا شده بودم… جان عالم به فدای دل بابایے تو💔 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📖تعداد صفحات: ۲۴۸ ✒️نویسنده: افروز مهدیان 🖨انتشارات: روایت فتح 📚کُتب جهادے @kotobjahadi
کتب جهادی‌"🇵🇸
🌱¦ #بادیگارد شهید عبدللّٰہ باقرے((: ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ در قطار همہ‌ے فکر و ح
تمام‌قد ایستاد. نمی‌دانم دو یا سه تا تیر شلیک کرد و افتاد توی بغلم. مستقیم خورده بود به گونه‌اش. یکهو آسمان روی سرم خراب شد. آرپی‌جی را پرت کردم آن طرف. بغلش کردم و دستم را گذاشتم روی صورتش تا جلوی خونریزی را بگیرم. فقط داد می‌زدم. کم‌کم دیدم پاهایم داغ شدند. دیدم واویلا تیر از پشت گردنش دهان وا کرده. دیگر هیچ چیزی نفهمیدم. دنیا برایم تمام شد.
یک لحظه همه بچه‌ها زمین‌گیر شدند. باورشان نمی‌شد عبدالله افتاده باشد.
آن روز از صبح جنگیده بودیم، زیر تیغ آفتاب. ذخیره آبم ته کشیده بود. از دور به عبدالله اشاره کردم «آب داری؟» سرش را به علامت نه تکان داد. خودش بدو بدویش از همه بیشتر بود. لب‌هایش قاچ‌قاچ شده بود. از خودم خجالت کشیدم. تشنه شهید شد، شب تاسوعا… چون حسین ‹؏› به بالین او آمد، او را به خاک و خون غلطان دید و گریست . . الآن اِنکَسَرَ ظَهری و قِلّت حیلتی کمرم شکست و چاره‌ام قطع شد😭💔 صفحه ۱۹۱ و ۱۹۳ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📚کُتب جهادے @kotobjahadi
•🌱 خیال می‌کنند کسانی که هوای شهادت دارند، افسرده‌ها و گوشه‌نشین‌های دنیایند؛ نمی‌دانند که عاشق‌ترین‌ها نسبت به خانواده‌هایشان همین ها هستند . . می‌گفتم: «دلم برات تنگ می‌شه.» نمی‌گفت قوی باش، حتی نمی‌گفت سرت را گرم خانه و زندگی کن. می‌گفت: «قربون دل گنجشکی خانمم.» او هم دلتنگی می‌کرد. نمی‌دانم یک‌بار از کجا پیدایش کرده بود. گفت: «دل من هم برات قد کوارک شده.» گفتم: «این چیه دیگه؟» گفت: «کوچک‌ترین ذره عالم.» کلی بهش خندیدم که مثلاً خواسته ادای مرا دربیاورد. از آن به بعد کوارک شد واحد شمارش دلتنگی‌مان. پاهای زینب را می‌گرفت کف دستش و با همان یک دست می‌بردش هوا. تا ترس و خنده‌اش را با هم ببیند و یکهو بچسباندش به سینه‌اش و قربان صدقه‌اش برود. بعد هم می‌گفت پاشو فاطمه، پاشو جمع کن بریم پارک. با بچه‌ها بازی می‌کرد، تابشان می‌داد. با آن‌ها می‌خندید و بعضی وقت‌ها مثلاً از ترس جیغ می‌کشید. نگاهشان می‌کردم و ذوق می‌کردم از چنین بابایی. برای بچه‌ها یک چیزهایی می‌کشید و آن‌ها هم ذوق می‌کردند از داشتن پدر هنرمندی که با هندوانه و سیب و پوست پرتقال برایشان شکل‌های جورواجور درمی‌آورد. نمی‌دانم چرا همیشه هم شکل قلبی درمی‌آمد که وسطش حرف F حک شده بود. عشقش را با همین چیزهای ریز نشان می‌داد… تند و تند لباس‌هایش را می‌پوشید‌ گفتم: «بریم یه دوری بزنیم. چیزی بخوریم.» گفت: «باید برم. دخترم تلفن زده. بستنی می‌خواد.» گفتم: «ای بابا تو هم خیلی زن و بچه‌ت رو لوس می‌کنی. با این کارِ ما یه وقت یه اتفاقی می‌افته. اذیت می‌شن.» خندید و رفت. می‌دانستیم کار که تمام می‌شود فقط در خانه می‌توانیم پیدایش کنیم. جانش بود و جان بچه‌ها و خانواده‌اش. این را مطمئنم که عبدالله در اوج علاقه به خانواده‌اش رفت… صفحات ۱۱۶ ، ۱۲۴ ، ۲۳۱ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📚کُتب جهادے @kotobjahadi
•🌱 خیال می‌کنند کسانی که هوای شهادت دارند، افسرده‌ها و گوشه‌نشین‌های دنیایند؛ نمی‌دانند که عاشق‌ترین‌ها نسبت به خانواده‌هایشان همین ها هستند . . می‌گفتم: «دلم برات تنگ می‌شه.» نمی‌گفت قوی باش، حتی نمی‌گفت سرت را گرم خانه و زندگی کن. می‌گفت: «قربون دل گنجشکی خانمم.» او هم دلتنگی می‌کرد. نمی‌دانم یک‌بار از کجا پیدایش کرده بود. گفت: «دل من هم برات قد کوارک شده.» گفتم: «این چیه دیگه؟» گفت: «کوچک‌ترین ذره عالم.» کلی بهش خندیدم که مثلاً خواسته ادای مرا دربیاورد. از آن به بعد کوارک شد واحد شمارش دلتنگی‌مان. پاهای زینب را می‌گرفت کف دستش و با همان یک دست می‌بردش هوا. تا ترس و خنده‌اش را با هم ببیند و یکهو بچسباندش به سینه‌اش و قربان صدقه‌اش برود. بعد هم می‌گفت پاشو فاطمه، پاشو جمع کن بریم پارک. با بچه‌ها بازی می‌کرد، تابشان می‌داد. با آن‌ها می‌خندید و بعضی وقت‌ها مثلاً از ترس جیغ می‌کشید. نگاهشان می‌کردم و ذوق می‌کردم از چنین بابایی. برای بچه‌ها یک چیزهایی می‌کشید و آن‌ها هم ذوق می‌کردند از داشتن پدر هنرمندی که با هندوانه و سیب و پوست پرتقال برایشان شکل‌های جورواجور درمی‌آورد. نمی‌دانم چرا همیشه هم شکل قلبی درمی‌آمد که وسطش حرف F حک شده بود. عشقش را با همین چیزهای ریز نشان می‌داد… تند و تند لباس‌هایش را می‌پوشید‌ گفتم: «بریم یه دوری بزنیم. چیزی بخوریم.» گفت: «باید برم. دخترم تلفن زده. بستنی می‌خواد.» گفتم: «ای بابا تو هم خیلی زن و بچه‌ت رو لوس می‌کنی. با این کارِ ما یه وقت یه اتفاقی می‌افته. اذیت می‌شن.» خندید و رفت. می‌دانستیم کار که تمام می‌شود فقط در خانه می‌توانیم پیدایش کنیم. جانش بود و جان بچه‌ها و خانواده‌اش.
این را مطمئنم که عبدالله در اوج علاقه به خانواده‌اش رفت…
صفحات ۱۱۶ ، ۱۲۴ ، ۲۳۱ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📚کُتب جهادے @kotobjahadi