کتب جهادی"🇵🇸
🌱¦ #بادیگارد شهید عبدللّٰہ باقرے((: ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ در قطار همہے فکر و ح
تمامقد ایستاد. نمیدانم دو یا سه تا تیر شلیک کرد و افتاد توی بغلم. مستقیم خورده بود به گونهاش. یکهو آسمان روی سرم خراب شد. آرپیجی را پرت کردم آن طرف. بغلش کردم و دستم را گذاشتم روی صورتش تا جلوی خونریزی را بگیرم. فقط داد میزدم.
کمکم دیدم پاهایم داغ شدند. دیدم واویلا تیر از پشت گردنش دهان وا کرده. دیگر هیچ چیزی نفهمیدم. دنیا برایم تمام شد.
یک لحظه همه بچهها زمینگیر شدند. باورشان نمیشد عبدالله افتاده باشد.آن روز از صبح جنگیده بودیم، زیر تیغ آفتاب. ذخیره آبم ته کشیده بود. از دور به عبدالله اشاره کردم «آب داری؟» سرش را به علامت نه تکان داد. خودش بدو بدویش از همه بیشتر بود. لبهایش قاچقاچ شده بود. از خودم خجالت کشیدم. تشنه شهید شد، شب تاسوعا… چون حسین ‹؏› به بالین او آمد، او را به خاک و خون غلطان دید و گریست . . الآن اِنکَسَرَ ظَهری و قِلّت حیلتی کمرم شکست و چارهام قطع شد😭💔 #میروعلمدار #بادیگارد صفحه ۱۹۱ و ۱۹۳ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📚کُتب جهادے @kotobjahadi