eitaa logo
حوزه های علمیه خواهران کشور
16.9هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
4.4هزار ویدیو
166 فایل
کانال رسمی مرکز مدیریت حوزه‌های علمیه خواهران پایگاه خبری و رسانه‌ای حوزه‌های علمیه خواهران: whc.ir" rel="nofollow" target="_blank">news.whc.ir پورتال مرکز مدیریت حوزه‌های علمیه خواهران: whc.ir ارتباط با ادمین: @Maseiha110 @whc_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🏷 👤 آقازاده شش فرزند قد و نیم قدش را بوسید و نوازش کرد. برای بار چندم عازم جبهه بود که در پاسخِ پرسش یکی از بستگانش گفت: - اگه بهانه داشتن فرزند و یا پیر بودن پدر و مادر باشه! پس کی باید بره از اسلام و کشور دفاع کنه؟! ساکش را برداشت، از زیر قرآن رد شد... به عنوان رانندهٔ آمبولانس، وارد منطقه عملیاتی خیبر در جزیرهٔ مجنون شد. برای بار چندم، مجروحین را سوار کرد و می خواست به پشت جبهه برگردد که فرمانده گفت: - کجا؟ جاده زیر آتیشه؟! - باید برم! چن تا مجروح بد حال هست. هرکی عاشق خدا بشه، باید بسوزه و خاکستر شه...! 📖 زندگی نامه شهید جواد آقازاده، مجله قرب، شماره سیزدهم، ص۵۴. 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews
🏷 عالمی روی منبر بود، کسی جلو رفت و سؤالی پرسید. گفت: نمی‌دونم -اگه نمی‌دونی چرا سه پله رفتی بالاتر از بقیه؟ +این سه پله به اندازه‌ی دانسته‌هامِ، اگه به اندازه‌ی ندانسته‌هام بخوام برم بالا، منبرم تا فلک الافلاک می‌ره! 📌 ندانستن عیب نیست 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews
ساعت از نیمه شب گذشته بود. پس از رانندگی طولانی برای جلسه مهمی وارد پادگان دو کوهه شدیم... آقای عابدیان را کنار کشیدم و آهسته در گوشش گفتم: - ما هنوز شام نخوردیم! نگاهی به حاجی انداخت و گفت: - بفرماید داخل ساختمون، تا جلسه شروع نشده برم براتون غذا بیارم! آقای عابدیان با دو ظرف باقلی پلو و دو کنسرو ماهی برگشت. کنسرو را باز کردم، روی برنج ریختم و مشغول خوردن شدم. حاجی همانطور که صحبت می کرد اولین لقمه را به سمت دهان برد اما انگار چیزی یادش آماده باشد، قاشق را داخل ظرف برگرداند و به مسئول تدارکات گفت: - بسیجا شام چی خوردن؟! - همین غذا رو حاجی! - دقیقا همین غذا رو؟! - بله! - تن ماهیم بود؟ - باقلی پلو خوردن! فردا تن ماهی میدیم! حاجی ظرف غذا را پس زد! آقای عابدیان با شرمندگی گفت: - به خدا قسم فردا به همه تن ماهی میدیم! - به خدا قسم منم فردا ظهر می خورم ولی الان نه!! ظرف غذا را کنار گذاشتم. به حاجی نگاه کردم، همیشه با کارهایش غافلگیرم می‌کرد. ظهر روز بعد حاج همت، مهمان سفره بی ریای بچه‌های لشکر بود. 📔 ستاره ای در زمین، ص۱۴۱. ✍️ عشق آبادی 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏷 چقدر قشنگ با رفتارش کمونیست رو تحت تاثیر قرار داد 👇👇 ۱۷ شهریور سال ۱۳۵۶ بود و از شلوغی زندان‌ها، سلول‌های انفرادی، دو نفره شده بود. مردی با سبیل‌های پرپشت، روی سکوی سلول خواب بود که با صدای باز شدن در بیدار شد و دید مامورهای زندان سید پیری را وارد سلول کردند... صبح زود قبل از طلوع آفتاب نوازش دستی را روی صورتش حس کرد. بیدار شد و پیرمرد سید گفت: آقای عزیز نمازتان قضا نشود! مرد با عصبانیت پاسخ داد: - من کمونیستم! نماز نمی‌خونم! - خیلی ببخشید! معذرت می‌خوام! شما رو بد خواب کردم! منو ببخشید! مرد پس از سکوت‌های طولانی و تنهایی سلول با صدای دلنشین و آرام صوت قرآن پیرمرد به خواب فرو رفت. وقتی بیدار شد پیرمرد با لبخند گفت: - برای صبح بازهم معذرت می‌خوام... مرد از این همه ادب شرمنده شد روی سکو نشست و گفت: - چوب کاری نفرمایید آقا، بفرمایید روی سکو من برم پایین! - نه همین جا خوبه شما زودتر از من زندانی شدید، روی سکو جای شماست! چند روز بعد پیرمرد را بردند و دل مرد زندانی گرفت. به رفتارش با یک کمونیست، محبت و حرف‌های قشنگ و لبخندهای مهربان او عادت کرده بود... مامورها ظرف غذا را که آوردند پرسید: - این پیرمرد سید که بود؟! - دستغیب، دستغیب شیرازی! مامورها رفتند و مرد بی‌اشتها، به ظرف غذا خیره شد و زیر لب گفت: - دستغیب نه! آقای دستغیب، آقای دستغیب شیرازی! 📚 یادواره شهید دستغیب، ص۲۸. ✍️ عشق آبادی 📌اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏷 🔰 تازه آمده بود توی اداره. نامه‌ها را با غلط تایپ می‌کرد، پرینت می‌گرفت، مچاله می‌کرد و توی سطل آشغال می‌ریخت! می‌خواستم مستقیم بهش بگم دقتشو بیشتر کنه، ولی ترسیدم تأثیرِ عکس بذاره، چون روحیاتشو نمی‌شناختم. یه روز صبح رفتم و گفتم: «کاغذای باطله‌ت رو برا استفاده‌های بعدی توی این کارتون بریز!» دو هفته نشده بود کارتونش پر شد! احساس کردم خودش خجالت کشید، بعد از اون دیگه غلط تایپی نداشت. 🏷 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔️ @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏷 💠 دوریزمان کم نبود؛ هفته‌ای سه‌تا گونی نان خشک. فکر می‌کردیم طبیعی است دیگر. تازه‌وارد بود. چیزی نمی‌گفت. فقط می‌دیدیم رفتارش با بقیه فرق دارد. وقتی همه غذای‌شان را تمام می‌کردند، تازه می‌نشست سر سفره. از آشپزخانه غذا نمی‌گرفت. ته مانده بچه‌ها را می‌خورد. نان خشک‌های روی میز را جمع می‌کرد و می‌ریخت توی کیسه‌ای که همراهش بود. هر وقت آبگوشت داشتیم، همان‌ها را تریت می‎‌کرد توی غذایش. هرچه اضافه می‌آمد می‌برد محله‌های پایین شهر و می‌داد به فقرا. دیگر دورریز نمی‌ماند برای‌مان که. 🌹 شهید علی ماهانی 📗 روز تیغ، ص۹۸ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔️ @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏷 بخت با من یار بود، کمی جلوتر زمین خورد. 😖 به سرعت خودم را به او رساندم. نفس نفس می‌زد؛ خیلی ترسیده بود. گفت: باور کن من این‌کاره نیستم شب عیدی دستم تنگ بود مجبور شدم. 😔 + باشه ولی دلیل نمی‌شه دزدی کنی! - شما کار بهتری سراغ داری؟ 🤔 - موتور که داری، مسافر کشی کن. کمی فکر کرد، کیفم را که دزدیده بود به دستم داد و گفت: جایی نمی‌خوای بری، برسونمت... 🤗 ✍️ حسین رحیمی 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔️ @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏷 📌 مخالف آزار مخالف شنیده بود مجاهدین مشروطه، خانه و دکان عالمی که مخالف مشروطیت است را غارت کرده‌اند. با اینکه خودش حامی جریان مشروطیت بود، بالای منبر رفت و به مجاهدین مشروطیت گفت: «گیرم که حاج میرزا حسن آقا مجتهد کافر شده، شما با کدام صلاحیت منزل او و دکانش را غارت کردید؟! اگر کسی از دین خدا هم برگشته باشد، صلاحیت منزل او به وارثین او می‌رسد نه به مجاهدین و فدائیان!» 👤 آیت الله سید ابوالحسن مجتهد انگجی 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔️ @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏷 📌 حاج احمد آمد طرف بچه‌ها. از دور پرسيد«چی شده؟» يک نفر آمد جلو و گفت: «هرچی بهش گفتيم مرگ بر صدام بگه، نگفت. به امام توهين کرد، من هم زدم توی صورتش.» حاجی يک سيلی خواباند زير گوشش. _ کجای اسلام داريم که می‌تونيد اسير رو بزنيد؟! اگه به امام توهين کرد،يه بحث ديگه‌س. تو حق نداشتی بزنيش. 🌹 احمد متوسلیان 📔صد خاطره 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔️ @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏷 🔰 گفته بود می‌آید قم مأموریت. گفتیم «حتما یه سر هم به ما می‌زنه.» فسنجان دوست داشت. برایش درست کردیم. مادر اول کاسه آبگوشت روز قبل را گذاشت سر سفره. تا رفت توی آشپزخانه فسنجان را بیاورد، مهدی شروع کرد. آن روز هر چه کردیم، لب به فسنجان نزد. می‌گفت «من یه نوع غذا بیشتر نمی‌خورم.» 🌹 شهید مهدی زین‌الدین 📰 نشریه قافله نور، ش۱۰۶، ص۳. 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔️ @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
♨️ باید با کفش درست رفتار کنی! 😳😯 نوک پوتین‌هایش را می‌کوبید به سنگ. گفت «داری چیکار می‌کنی؟» -نمی‌ره تو پام. -خب بندش رو باز کن. -کی حوصله داره. رفت جلو. خم شد که بندهایش را باز کند، خجالت کشید. پایش را کشید عقب. گفت «نه، خودم درستش می‌کنم.» گفت «یادت باشه این لباس و پوتین و کوله‌پشتی‌ای که داریم ازشون استفاده می‌کنیم، نمی‌شه همین‌جوری هدرش داد. بیت‌الماله.» 🏷 🌹 شهید حاج حسن شوکت‌پور 📕 حدیث آرزومندی، ص۸۲ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏷 🏵 هدیه‌های عروسی هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به‌مان دادند، جمع کردیم کنار هم بهم گفت «ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم « مثلا چی؟» گفت « کمک کنیم به جبهه.» گفتم « قبول!» 🗣 به نقل از همسر شهید باکری 📔یادگارن۳، ص۱۰ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔️ @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏷 🔰 محاکمه چک سفیدامضایی که روی میزش گذاشته بودند، لای پرونده‌های ضخیم ذهنش جولان می‌داد، به پرونده‌های اختلاس و رشوه سر می‌کشید، و قاضی سعی می‌کرد سرش را به پرونده‌ی قتلِ نفْس بکشاند، در همین دعوایِ ذهنی بود که بالاخره یقیه‌ی چک را گرفت و جای متهم نشاند. دادستان، وجدان بود که با خشم به متهم نگاه می‌کرد و وکیل، ابلیس بود که جانانه از چک دفاع می‌کرد. همانطور که خنده از گوشه‌ی لب‌هایش می‌ریخت رقمِ چک را به رخِ قاضی کشاند. وسوسه، ولوله به پا کرد، حرف‌هایش مثل خوره ذهن قاضی را می‌خورد، داشت همه چیز به نفع چک تمام می‌شد، دادستان فریاد می‌کشید اما قاضی نمی‌شنید، ابلیس تا پشت جایگاه و دمِ گوشِ قاضی رفته بود، چک توی دستش بود و داشت تا می‌زد تا توی جیبش بگذارد، وسوسه هوار می‌کشید تا صدای دادستانِ وجدان به گوش قاضی نرسد. خنده‌های لزجِ ابلیس روی گوش قاضی می‌ریخت و چک تا لبه‌ی جیبش رفته بود. «سوگند یاد میکنم... پایدارحق و عدالت باشم». صدای ضعیفِ وجدان بود، قسمتی از سوگندنامه‌ی قاضی شدنش را می‌خواند. گوش‌های قاضی تیز شد: «سوگند!» «پایدار حق!» «پایدار عدالت!» از روی صندلی‌اش نیمخیز شد، وسوسه داشت نظمِ جلسه را به هم می‌ریخت! وکیل (ابلیس) پشت جایگاهِ قاضی چه کار می‌کرد؟! چرا چک به جایِ جایگاهِ متهم لبه‌ی جیبش نشسته بود؟! ذهنش را سر و سامان داد، دستور اخراج و بازداشتِ وسوسه را صادر کرد، خنده‌های لزجِ وکیل را از روی گوشش پاک کرد، نگاهی محبت‌آمیز به وجدان کرد و چکش چوبی‌اش را روی میز فرود آورد و گفت: «متهم (چک) لایِ پرونده ضبط و زندانی می‌شود. حکم قطعی است: ابد و یک روز!» ✍ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏵 خرج‌های اضافی ناهار مهمان داشتیم. سفره که پهن شد، آرام درِ گوشم گفت «حاج‌آقا مگه نمی‌دونید الان هستیم. چرا دو جور غذا درست کردید؟ اگه بازم ما رو دعوت کنید و دو جور سر سفره باشه، من که نمی‌خورم. شما هم به جای این خرج‌های اضافی که صرف غذا می‌شه، به جبهه کمک کنید.» 🌹 شهید احمد رحیمی 📔 افلاکیان، ص۱۵۳ 🏷 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏵 حواس جمع اوایل انقلاب بود. برنج کم گیر می‌آمد. گفتم: «داری برمی‌گردی، سر راهت دوتا گونی برنج بخر.» وقتی آمد، فقط یکی دستش بود. گفتم «معلومه حواست کجاست؟ مگه نگفتم دو تا، چرا یکی خریدی؟» گفت «اتفاقا چون حواسم جمع بود یه گونی خریدم.» -یعنی چی؟ -حواسم بود که اگه دوتا دوتا از هر چیزی بخریم و توی خونه انبار کنیم، ممکنه بقیه نتونن همون یه دونه رو هم بخرن. 🌹 شهید شکرالله شحنه 🗣 روای: مادر شهید 📔 زمزم هدایت، ج5، ص260 🏷 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏵 خستگیِ آقا مهدی شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. » بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده. 👤 شهید مهدی زین الدین 🏷 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏵 سفره‌ی رنگارنگِ رئیس‌جمهور دمغ بود. می‌دانستم با بنی‌صدر میانه‌ی خوبی ندارد. با خودم گفتم حتما توی جلسه بحث‌شان شده. بچه‌ها پرسیدند «خونه‌ی رئیس جمهور خوش گذشت؟» گره اخم‌هایش محکم‌تر شد. «تُو این موقعیت بد کشور چه میزی چیده بود؛ از این سر تا اون سر غذاهای رنگی و جورواجور. اصلا فکر نکرده مردم دارن اینطوری غذا بخورن یا نه؟» آدمی نبود ساده از کنار سفره‌های غیرساده بگذرد. 🌹 شهید کلاهدوز 📓 همدم یاد شما (کنگره بزرگداشت شهدای استان تهران) 🏷 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
👤 آقازاده شش فرزند قد و نیم قدش را بوسید و نوازش کرد. برای بار چندم عازم جبهه بود که در پاسخِ پرسش یکی از بستگانش گفت: - اگه بهانه داشتن فرزند و یا پیر بودن پدر و مادر باشه! پس کی باید بره از اسلام و کشور دفاع کنه؟! ساکش را برداشت، از زیر قرآن رد شد... به عنوان رانندهٔ آمبولانس، وارد منطقه عملیاتی خیبر در جزیرهٔ مجنون شد. برای بار چندم، مجروحین را سوار کرد و می خواست به پشت جبهه برگردد که فرمانده گفت: - کجا؟ جاده زیر آتیشه؟! - باید برم! چن تا مجروح بد حال هست. هرکی عاشق خدا بشه، باید بسوزه و خاکستر شه...! 📖 زندگی نامه شهید جواد آقازاده، مجله قرب، شماره سیزدهم، ص۵۴. 🏷 🏷 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
شهیدی که به فقرای مسیحی کمک می‌کرد 😳👇 تقریبا همه حقوقشو خرید کرد، از برنج گرفته تا صابون! رفتیم سمت مجیدیه، وارد کوچه شدیم. ابراهیم درِ خونه‌ای رو زد. پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در اومد. ابراهیم وسائلو تحویل داد. یه صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم. تو راه برگشت گفتم: داش ابرام این خانم ارمنی بود؟! گفت: آره چطور مگه؟! اومدم کنار خیابون. موتور رو نگه داشتم و با عصبانیت گفتم: بابا، این همه فقیر مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسیحیا! گفت: مسلمونا رو کسی هست کمک کنه. تازه، کمیته امداد هم راه افتاده، کمکشون می‌کنه. اما این بنده‌های خدا کسی رو ندارن. با این کار هم مشکلاتشون کم می‌شه، هم دلشون به امام و انقلاب گرم می‌شه. 🌹 شهید ابراهیم هادی 📗 سلام بر ابراهیم، ص۶۱ 🏷 . 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
دیروز داشتم وب گردی می کردم و فیلم های تبلیغاتی انتخابات مجلس رو می دیدم که کاندیداها،👀 آن بالا وعده می دادند و مردم پر شور جواب می دادند.🗣 چند دقیقه ای گذشت، به این فکر کردم که کاش، هر کسی نماینده شد، چهار سال بعد پایین بایستد و مردم از آن بالا، از وعده های که داده بود سوال بپرسند.💎 ☄ عشق آبادی 💐 @elmikowsar
آقازاده بود اما نه از آنهایی که به خاطر سواستفاده از شغل پدر پولدار شده باشد. بعد از فوت پدر کشاورز و زحمتکشش مقدار زیادی زمین مرغوب و ثروت حلال به او رسیده بود. برادرهایش برای ادامه تحصیل‌ به خارج از کشور رفته بودند. یک روز او را با موتور جلو مسجد دیدم و پرسیدم: - چرا با ماشین نمیای مسجد؟! - نمیشه! خیلیا با دوچرخه و پیاده میان مسجد، چه جوری من با ماشین بیام؟ سال آخر دیپلم بود و شب مهمانش بودم.‌ آخر شب شد و مادرش دو دست رختخواب تمیز و شیک برایمان پهن کرد. مادرش که رفت رختخوابش را جمع کرد. پوتین هایش را زیر سرش گذاشت و روی فرش خوابید. با تعجب پرسیدم: - موجی شدی؟! لبخندی زد و پاسخ داد: - اگه رو‌ رختخواب نرم بخابم، لذتش اجازه نمیده برم جبهه! 👤شهید سید سعید پورجندقی 📱 فارس، ۳۰ تیر، ۹۱. . 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
کمونیست‌ها با تبلیغ دین مخالف بودند. ولی شیخ دست بردار تبلیغ دین نبود. احضارش کردند. 👳 بی‌اعتنا تسبیح می‌چرخاند و زمین را نگاه می‌کرد. «باقراُف» عصبانی شد. دستش را روی میز کوبید و داد زد:📣 «شیخ! می‌دونی من کی‌ام؟! 🤔 میرجعفر باقراّف، حاکم مطلق آذربایجان، جانشین استالین بزرگ!» شیخ غنی هم دستش را روی میز کوبید و گفت: 🗣 «تو هم می‌دونی من کی‌ام؟!😇 شیخ غنی، بنده خدا، جانشین امام زمان (عج).» 📿 شیخ دوباره دستش را محکم‌تر روی میز کوبید و فریاد زد:💎🗣 «می‌فهمی یعنی چی؟!» ضربه‌ش آنقدر محکم بود که دواتِ روی میز پرت شد و صورت «باقراُف» را سیاه کرد.🌑◼️ «شیخ غنی بادکوبه‌ای» بلند شد و رفت. هیچ کس جرأت نکرد جلویش را بگیرد.👌🦋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💐@farhangikowsar
🏷 شهیدی که به فقرای مسیحی کمک می‌کرد 😳👇 تقریبا همه حقوقشو خرید کرد، از برنج گرفته تا صابون! رفتیم سمت مجیدیه، وارد کوچه شدیم. ابراهیم درِ خونه‌ای رو زد. پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در اومد. ابراهیم وسائلو تحویل داد. یه صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم. تو راه برگشت گفتم: داش ابرام این خانم ارمنی بود؟! گفت: آره چطور مگه؟! اومدم کنار خیابون. موتور رو نگه داشتم و با عصبانیت گفتم: بابا، این همه فقیر مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسیحیا! گفت: مسلمونا رو کسی هست کمک کنه. تازه، کمیته امداد هم راه افتاده، کمکشون می‌کنه. اما این بنده‌های خدا کسی رو ندارن. با این کار هم مشکلاتشون کم می‌شه، هم دلشون به امام و انقلاب گرم می‌شه. 🌹 شهید ابراهیم هادی 📗 سلام بر ابراهیم، ص۶۱ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
. 🏷 🏵 سفره‌ی رنگارنگِ رئیس‌جمهور دمغ بود. می‌دانستم با بنی‌صدر میانه‌ی خوبی ندارد. با خودم گفتم حتما توی جلسه بحث‌شان شده. بچه‌ها پرسیدند «خونه‌ی رئیس جمهور خوش گذشت؟» گره اخم‌هایش محکم‌تر شد. «تُو این موقعیت بد کشور چه میزی چیده بود؛ از این سر تا اون سر غذاهای رنگی و جورواجور. اصلا فکر نکرده مردم دارن اینطوری غذا بخورن یا نه؟» آدمی نبود ساده از کنار سفره‌های غیرساده بگذرد. 🌹 شهید کلاهدوز 📓 همدم یاد شما (کنگره بزرگداشت شهدای استان تهران) کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🔺️تضاد وارد کابینه شد و دستور حمله داد مخالفی راجع به وحشی گری در این کابینه نیست. با افتخار و صِدای رَسا رَسم مردانگی را خاموش کرد در سازِمان ها کروات های رنگارنگ خطِ تیزِ اُتو دادگاه لاههِ لایِ رَدپای بنیامین رَنده شد. کابارهِ برج های آوارهِ لب ساحل و آهنگ های عِبری شهر روشنْ اما امید ، خاموش است. تَضاد شهر خاموش اما امید روشن ، (کمی آن طرف تر...) پوشیده بودن کافیست خطِ اُتو معنایی ندارد. او به دنبال چند پارچه برای بستن پاهای کوچکش بود اینجا آفتاب سایهِ ی سَنگ ریزهِ های روی جاده را پُر رنگ تر می کند. کودک یک ساله حرف زدن را یاد گرفت بابا و مامان نمی گوید اولین واژه ای که آموخت موشک بود. لَمسِ لَحنِ لَعنِ پادهاشان عرب از حنجره ها تیز است. اینجا خرابی ها روزانه ست اما ساختن هم جریان دارد. ✍ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir