eitaa logo
کتاب سفید 📚
2.1هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
75 ویدیو
49 فایل
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ جهت شرکت در طرح به نشانی اینترنتی زیر مراجعه نمایید: 🌐 http://www.ktbsefid.ir ارتباط با ادمین: 🆔 @DabirKtbsefid
مشاهده در ایتا
دانلود
لبخندی از جنس امید در حال خودش بود که صدای دوستش او را به خود می‌آورد: «باید به آی سی‌یو ۳ برویم، وضعیت آنجا خیلی بد است، کلی مریض جدید آورده‌اند، پرستارها به نیروی کمکی نیاز دارند.» با سر درد و خستگی مفرطی که در بندبند جانش رخنه کرده است، بلند می‌شود، با اینکه فضای غمگین و پر از بیمار بیمارستان حالش را بدتر می‌کند، اما می‌داند حالا که قدم در این راه گذاشته، باید رسالتش را انجام دهد. هنوز چند قدم بیشتر برنداشته که پیرزنی با صورتی پر از اضطراب، آستین لباسش را می‌گیرد و با بغض می‌گوید: «شما را به خدا قسم می‌دهم که بچه‌ام را نجات دهید، هنوز خیلی جوان است و...» گریه مهلتش نمی‌دهد... او چه می‌تواند به این مادر مضطر بگوید؛ بگوید که نه دکتر است نه پرستار؟ بگوید که او به اینجا آمده تا فقط به عنوان یک جهادگر اندکی امید به بیماران هدیه بدهد؟ بیمارانی که خیلی از آن‌ها از شدت ترس و ناامیدی همه چیز را تمام شده می‌دانند؟ با اینکه خسته و کلافه است، اما دلش نمی‌آید که دل این مادر را بی قرارتر کند، با لبخندی بی رمق که از زیر ماسک قابل تشخیص نیست، می‌پرسد: «فرزندت کدام اتاق بستری است؟» بعد از جواب زن، به او می‌گوید: «توکلت به خدا باشد مادر، من به او سر می‌زنم و شما هم تا می‌توانید دعای هفتم صحیفه را با امید برای عزیز دردانه‌اتان بخوانید.» گویا قولش به این مادر، توان تازه‌ای به پاهایش داده است. قدم‌ها را محکم‌تر برمی‌دارد و وارد بخش می‌شود. به محض ورود، بوی تند الکل به مشامش می‌رسد. مطمئن است که تا آخر عمر از این بو متنفر می‌ماند. مثل روزها و هفته‌های قبل، شرایط بد است. چند بیمار جدید آورده‌اند که حالشان مساعد نیست. از دکتر و پرستار تا نیروهای جهادی، همه در تکاپو و کار هستند. مستقیم به سراغ تخت فرزند آن مادر مضطر می‌رود. در ذهنش مادرهای مضطری را که می‌شناسد مرور می‌کند، از بانوی دو عالم فاطمه‌ی زهرا و لحظه‌ی بین درو دیوار تا مادر طفل شش ماهه‌ی کربلا، توسل به آن‌ها صورتش را خیس از اشک و حالش را خوب می‌کند. وقتی به کنار تخت بیمار می‌رسد، او با ماسک اکسیژن روی صورتش، آرام خوابیده است. روی صندلی کنار تخت می‌نشیند و "دعای هفتم صحیفه سجادیه" را از تلفن همراهش با صدای نسبتا آرام با نوای علی فانی پخش می‌کند. کم‌کم آرامش به بخش برمی‌گردد و سر و صداها آرام‌تر می‌شود. زیر لب خدا را شکر می‌کند و زمانی که می‌خواهد از تخت دور شود، پسر جوان آرام پلک‌هایش را باز می‌کند و با لبخند کم جان اما امیدوار و با صدایی بریده بریده می‌گوید: «این چند روز هر بار با شنیدن این دعا که حتی اسمش را هم نمی‌دانم، قلبم پر از امید می‌شود و انگار جان دوباره به تنم برمی‌گردد. از شما ممنونم...» او پسر را به لبخندی مهمان می‌کند و می‌رود تا خبر لبخند پسر را به مادرش برساند. مادر گوشه‌ای نشسته و قرآن می‌خواند. او با چشمانش در چشمان مادر می‌خندد. مادر با صورتی خیس از اشک برایش هزار و یک دعای خیر می‌کند. همان طور که به بخش برمی گردد، از زیر ماسک"نفس عمیقی می‌کشد و با خودش می‌گوید: حالا همه چیز از نو آغاز می شود. برای من قصه‌ای دیگر برای پیرزن، پسری از دم مرگ برگشته... برای پسر جوان آغاز یک فصلی دیگر توام با امیدواری... ✍️سیده‌اکرم‌حسینی
کتاب سفید 📚
#داستان_ویرایش_شده #داستان_نویسی_معکوس لبخندی از جنس امید در حال خودش بود که صدای دوستش او را به
با عرض سلام و احترام به شما نویسنده‌ی جوان خدا قوت بزرگوار، موضوع خوب و جالبی را انتخاب کردین، تبریک به شما 🌹 💫نکات رعایت شده در ویرایش داستان شما ۱. یکسان کردن زمان فعل‌ها ۲. حذف جملاتی و اضافه کردن قسمت‌هایی برای قابل باور کردن بیشتر داستان ۳. حذف توضیحات اضافه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب سفید 📚
همه چیز درباره قهرمان داستان (پروتاگونیست) قسمت 1 می‌گویند هر کسی قهرمان داستان خودش است—اما واقعا
همه چیز درباره قهرمان داستان (پروتاگونیست) قسمت 2 قهرمان در برابر ضدقهرمان پیش از آنکه به انواع مختلف قهرمان‌ها بپردازیم، بهتر است نگاهی به رابطه‌ی میان قهرمان و ضدقهرمان در یک روایت بیندازیم. اگر قهرمان، نیرویی است که داستان را پیش می‌برد، ضدقهرمان همان سدی است که در مسیر او قرار می‌گیرد. هر دو شخصیت اهدافی دارند که در تضاد با یکدیگرند، و همین تعارض، نیروی محرکه‌ی داستان را شکل می‌دهد. اما علاوه بر نقش روایی، رابطه‌ی میان قهرمان و ضدقهرمان از نظر تماتیک هم اهمیت زیادی دارد. نمونه: ادُموند دانتس در کنت مونت کریستو برای توضیح بیشتر، بیایید کنت مونت کریستو را بررسی کنیم. ادموند دانتس، یک ملوان جوان است که آینده‌ی روشنی در پیش دارد—دستیار ناخدا در یک کشتی تجاری فرانسوی و در آستانه‌ی ازدواج با نامزد زیبایش، مرسده. اما یک ماهیگیر فقیر به نام فرناند موندوگو، به عشق مرسده چشم دارد… پس وقتی از توطئه‌ای برای متهم کردن دانتس باخبر می‌شود، مشتاقانه شهادت می‌دهد و سرنوشت دانتس را مهر و موم می‌کند. دانتس با آرزوهای ساده‌ای مثل خوشبختی شخصی و موفقیت حرفه‌ای وارد داستان می‌شود، اما همین آرزوها با جاه‌طلبی‌های موندوگو در تضاد است. موندوگو که عشق مرسده و جایگاهی اجتماعی را می‌خواهد، در برابر دانتس قرار می‌گیرد و این رقابت، تعارض اصلی داستان را شکل می‌دهد. این دشمنی، تم اصلی داستان یعنی دگرگونی را هم پررنگ‌تر می‌کند. موندوگو از یک ماهیگیر ساده به یک اشراف‌زاده‌ی خیانت‌کار و فاسد تبدیل می‌شود. در مقابل، دانتس هم از یک ملوان خوش‌قلب به کنت مونت کریستو، مردی حسابگر و انتقام‌جو، بدل می‌شود. این دو، هم در سطح داستانی و هم در مسیر تحول شخصیتی، به یکدیگر گره خورده‌اند. البته باید به این نکته هم اشاره کنیم که قهرمان‌ها همیشه آدم‌های خوب نیستند و ضدقهرمان‌ها هم لزوماً شر مطلق نیستند. بسیاری از به‌یادماندنی‌ترین شخصیت‌های داستانی، حتی قهرمان‌ها، گاهی به اندازه‌ی بدترین ضدقهرمان‌ها تاریک و خطرناک هستند. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
«بعدش چی می‌شه؟» اگر خواننده داستانت این سؤال را از خودش نپرسد، داستان برایش تمام شده است. و وقتی خواننده را از دست بدهی، برگرداندنش تقریباً غیرممکن است. همیشه جذب مخاطب در ابتدای کار آسان‌تر است. چرا این اتفاق می‌افتد؟ چون نویسنده‌ها در همان الگوهای تکراری و قالب‌های ساختاری،گیر کرده اند. و نتیجه‌اش می‌شود داستان‌هایی که انگار با خط‌کش نوشته شده‌اند: این اتفاق باید صفحه‌ی سه بیفتد، آن یکی صفحه‌ی هفت، و قص علی‌هذا. اما یادت باشد، تو شاید چند تا داستان تعریف کرده باشی، ولی مخاطب صدها، شاید هم هزاران داستان بلعیده است. یک روش ساده برای این‌که مخاطب را تا پایان داستان همراه خودت نگه داری: 1️⃣سؤال 2️⃣جوابِ قابل‌پیش‌بینی 3️⃣جوابِ غافل‌گیرکننده 4️⃣سؤالِ تازه هرچه این چرخه را بیشتر تکرار کنی، داستانت بیشتر به دل مخاطب می‌چسبد. مثلاً: سؤال: چطور می‌شود تحت‌تعقیب‌ترین مجرم شهر را گرفت؟ جوابِ قابل‌پیش‌بینی: باید سر بزنگاه بگیریمش؛ مقصد بعدی‌اش را پیش‌بینی کنیم، تله بگذاریم، و وقتی دست به کار شد، بگیریمش. جوابِ غافل‌گیرکننده: خودش بی‌دردسر می‌آید کلانتری و تسلیم می‌شود؛ بدون تعقیب و گریز، بدون درام. سؤالِ تازه: چرا تسلیم شد؟ هدفش چیست؟ آیا نقشه‌ی بزرگ‌تری در کار است؟ چیزی را به جریان انداخته که کسی خبر ندارد؟ یا کل این ماجرا یک بازی جدید برای دستکاری سیستم است؟ پس یادت باشد، هر صفحه‌ی داستانت باید این چرخه را ادامه دهد. اگر مخاطب لحظه‌ای این سؤال را از خودش نپرسد که «بعدش چی می‌شه؟» کار داستانت تمام است. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
۵ عادت روزمره که خلاقیت شما را از بین می‌برد گاهی پیش می‌آید که احساس کنید دیگر ایده‌ای ندارید، انگار ذهنتان قفل شده و هیچ چیزی به ذهنتان نمی‌رسد. شاید فکر کنید دلیلش مشغله‌های روزمره است، اما واقعیت این است که برخی عادت‌های ناآگاهانه، به مرور، خلاقیت را از بین می‌برند. اگر خلاقیت برایتان اهمیت دارد، باید این عادت‌ها را بشناسید و سعی کنید تغییرشان دهید. در ادامه پنج مورد از این موانع را بررسی می‌کنیم. ۱. گرفتار شدن در تکرار و یکنواختی تکرار بیش از حد، یکی از بزرگ‌ترین موانع خلاقیت است. وقتی هر روز مسیرهای همیشگی را می‌روید، کارهای مشابه انجام می‌دهید و تجربیات جدیدی ندارید، ذهن شما نیز در همان الگوهای قدیمی باقی می‌ماند. لازم نیست تغییرات بزرگی ایجاد کنید، حتی تغییرات کوچک مانند امتحان کردن یک مسیر جدید برای رفتن به محل کار، مطالعه‌ی کتابی خارج از حوزه‌ی مورد علاقه‌تان یا رفتن به مکانی که قبلاً نرفته‌اید، می‌تواند به ذهنتان دیدگاه تازه‌ای بدهد و خلاقیت را تحریک کند. ۲. بیش از حد تحقیق کردن و عمل نکردن طبیعی است که هنگام یادگیری یا شروع یک کار جدید، به دنبال اطلاعات و تجربیات دیگران باشید. اما اگر زمان زیادی را صرف خواندن مقالات، تماشای ویدیوهای آموزشی و بررسی روش‌های مختلف کنید، بدون اینکه اقدامی انجام دهید، در واقع درگیر "به تعویق انداختن خلاقیت" شده‌اید. بهتر است یک حد تعادل ایجاد کنید: یاد بگیرید، اما در کنار آن، حتماً شروع به عمل کنید. حتی اگر در ابتدا نتیجه‌ی کارتان عالی نباشد، مهم این است که قدم اول را بردارید. ۳. کمال‌گرایی بیش از حد همه‌ی ما دوست داریم بهترین نسخه‌ی ممکن از کارمان را ارائه دهیم، اما اگر بیش از حد روی جزئیات وسواس داشته باشیم، ممکن است هیچ‌وقت آن را تمام نکنیم. هیچ اثری از ابتدا کامل و بی‌نقص نیست. بسیاری از هنرمندان و نویسندگان بزرگ، آثار اولیه‌ی خود را بعد از چندین بار بازبینی و اصلاح بهبود داده‌اند. بنابراین، بهتر است به‌جای تلاش برای خلق یک اثر بی‌نقص، کار را شروع کنید و در ادامه، آن را بهبود ببخشید. ۴. نپذیرفتن تجربه‌های جدید ترس از شکست، مانعی جدی برای خلاقیت است. اگر همیشه در محدوده‌ی امن خود باقی بمانید و از امتحان کردن چیزهای جدید بترسید، فرصت‌های ارزشمندی را از دست خواهید داد. گاهی لازم است ریسک کنید، ایده‌های جدید را امتحان کنید و حتی اگر نتیجه‌ی مطلوب حاصل نشد، آن را به عنوان یک تجربه‌ی آموزنده بپذیرید. رشد خلاقیت نیازمند آزمون و خطا است. ۵. اختصاص ندادن زمان مشخص برای خلاقیت بسیاری از افراد فکر می‌کنند که خلاقیت باید به‌طور ناگهانی و در لحظه‌ای خاص اتفاق بیفتد، اما واقعیت این است که خلاقیت نیاز به برنامه‌ریزی و تمرین دارد. اگر نوشتن، طراحی، یا هر نوع فعالیت خلاقانه‌ای برای شما مهم است، باید زمانی مشخص را برای آن در نظر بگیرید. حتی اگر در آن زمان ایده‌ی فوق‌العاده‌ای نداشته باشید، همین که به‌طور منظم تمرین کنید، ذهن شما آمادگی بیشتری برای خلق ایده‌های جدید خواهد داشت. جمع‌بندی خلاقیت چیزی نیست که از بین برود، اما اگر گرفتار این عادت‌ها شوید، به مرور احساس خواهید کرد که دیگر توانایی خلق کردن ندارید. راه‌حل ساده است: 🔹 از روزمرگی فاصله بگیرید و چیزهای جدید را تجربه کنید. 🔹 کمتر تحقیق کنید و بیشتر عمل کنید. 🔹 به جای وسواس روی کمال، کار را شروع کنید و در ادامه آن را اصلاح کنید. 🔹 از امتحان کردن چیزهای جدید نترسید. 🔹 زمانی مشخص را برای فعالیت‌های خلاقانه‌تان اختصاص دهید. با این تغییرات کوچک اما موثر، می‌توانید دوباره به جریان خلاقیت بازگردید و ایده‌های جدیدی را در ذهن خود زنده کنید. ✍️نیکز فرانکز ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
تکنیک «آشکارسازی تدریجی اطلاعات» (Gradual Information Unveiling) در داستان کوتاه در داستان کوتاه به‌دلیل محدودیت در فضا و زمان، نویسنده نمی‌تواند همه جزئیات را به‌طور یکجا و بی‌واسطه به مخاطب ارائه دهد؛ به همین دلیل، یکی از تکنیک‌های پیشرفته نویسندگی داستان کوتاه، آشکارسازی تدریجی اطلاعات است. نویسنده با استفاده از این تکنیک، مخاطب را در جریان داستان درگیر می‌کند و با تعلیق‌های هدفمند، اطلاعات کلیدی را به‌تدریج فاش می‌کند، تا حس کنجکاوی و تعلیق در داستان به اوج برسد. نمونه‌ای برای تکنیک آشکارسازی تدریجی اطلاعات در داستان «کلاغ سیاه» از ادگار آلن پو، اطلاعات کلیدی دربارۀ گذشته و روان‌شناسی شخصیت اصلی، به‌تدریج و در طول روایت داستان فاش می‌شود. این آشکارسازی تدریجی، حس تعلیق و رمز و راز را در داستان افزایش می‌دهد و مخاطب را تا پایان درگیر می‌کند. ✍️ ناهید جلالی ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
سلام سلام عصر گرم زمستانی‌تون بخیر 😅 چه کردید با مسابقه زندگی با آیه‌ها؟ چی؟ اثرتون رو هنوز نفرستادید؟ 😱 حواسمون هست دارید پشت گوشت می‌ندازیدها 😉 بدویید، منتظر آثارتون هستیم 👇 @dabirKtbSefid پ.ن: خداروشکر استقبالتون عااااالی بوده و کلی داستان برامون اومده... ان‌شاءالله در پناه قرآن و اهل بیت علیهم السلام محفوظ باشید 🌹😊
خب، بریم یکی دیگه از آثار برگزیده داستان‌نویسی معکوس و نسخه ویراستاری شده‌اش رو با هم بخونیم
🔸اثر برگزیده چالش داستان نویسی معکوس نویسنده: فاطمه زندی نسخه ویراستاری شده‌ی داستان در پست بعد ارسال می‌شود👇
امید در نظرش دنیا جای کوچکی بود! در دنیای کوچکش دست و پا می زد و تقلا می کرد برای زیستن! نفس می کشید، اما در میان تاریکی دنیایش گویا مرده ای بود که نفس می کشد! اطرافش پر بود از قطره های آبی که زندگیش را مدیون آنها بود، اما دیگر نفس کشیدن را برایش سخت کرده بودند. در ذهنش مرتب تکرار می‌کرد که اگر زندگی این است، من آن را نمی‌خواهم... زندگی با هدف تامین نیازهایش، برایش خوشایند نبود. او دنبال راز درونش می گشت، اما از نظرش این دنیای کوچک، دست و پایش را بسته بود. همیشه وقتی این افکار به سراغش می‌آمد، جای خون، نا امیدی در تمام رگهایش جریان پیدا می‌کرد و تصمیم می‌گرفت که بند زندگی‌اش را پاره کند و از این دنیای کوچک رهایی یابد! اما درست در تمام این لحظات تکراری، صدایی در دنیایش طنین می‌افکند: «عزیزکم! تو به زندگی من معنایی دوباره دادی! من منتظرت هستم» با اینکه او نمی‌توانست بفهمد که چطور کسی که خودش معنای زندگی را نمی‌داند، می‌تواند به زندگی دیگران معنا ببخشد، اما این صدا را دوست داشت. او نمی‌دانست که چگونه برای صاحب صدایی که نمی‌دانست کیست و او را ندیده، این همه با ارزش است، اما این صدای پر از مهر، قلبش را گرم می‌کرد. و این مهر تنها روزنه‌ی امیدش بود و این امید او را به ادامه تشویق می‌کرد. او همیشه بعد از شنیدن این صدا با خودش فکر می‌کرد که شاید زندگی تاریک و کوچک و تنگ نیست. این فکر باعث می‌شد که ناخواسته منتظر اتفاقی باشد تا زندگی را برایش به گونه‌ی دیگر رقم بزند. و سرانجام یک روز در دنیای تاریکش، نقطه‌ای روشن دید که رفته رفته بزرگ و بزرگتر می‌شد و آنقدر بزرگ شد که مجبورش کرد تا چشمانش را ببندد. با اینکه جدا شدن از دنیایش درد داشت و با صدای بلند گریه کرد، اما نور و روشنی دنیای جدید را دوست داشت. وقتی صاحب صدای همیشگی را دید، لبخندی زد و نفس عمیقی کشید و در ذهن کوچکش این گونه گذشت: «حالا همه چیز از نو شروع می‌شود...» نویسنده:فاطمه زندی تقدیم به تمام مادران
کتاب سفید 📚
#داستان_ویرایش_شده #داستان_نویسی_معکوس امید در نظرش دنیا جای کوچکی بود! در دنیای کوچکش دست و پا م
ا عرض سلام و احترام به شما نویسنده‌ی جوان خدا قوت بزرگوار، موضوع جالب و خاصی را انتخاب کردین، تبریک به شما 🌹 💫نکات رعایت شده در ویرایش داستان شما ۱. تغییر زبان داستان از اول شخص به راوی برای پرداختن بهتر به موضوع و قابل باورتر شدن داستان ۲. حذف توضیحات اضافه ۳. اضافه کردن قسمت‌هایی برای فهم بهتر داستان