eitaa logo
کتاب سفید 📚
2هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
74 ویدیو
47 فایل
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ جهت شرکت در طرح به نشانی اینترنتی زیر مراجعه نمایید: 🌐 http://www.ktbsefid.ir ارتباط با ادمین: 🆔 @DabirKtbsefid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀سپاس فراوان از همه‌ی عزیزانی که در این پویش شرکت کردند؛ و اما نوشته‌ی نویسنده اصلی👇🏻 🌻هرکس هرچه می‌خواست بگوید، یک عمو یا خاله می‌چسباند به سر یا دم حرفش. دوست نداشتم‌ جواب بدهم. صدایش را شنیدم: “پس زبونته هم موش خورده؟” ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
🌻مردی كه در كوچه می رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد كه سیزده سالی می گذرد كه او به چهره ‌ی خودش در آینه نگاه نكرده است. همچنین دلیلی نمی‌ دید به یاد بیاورد كه زمانی در همین حدود می ‌گذرد كه او خندیدن خود را حس نكرده است. قطعاً به یاد گم شدن شناسنامه‌ اش هم نمی‌ افتاد اگر رادیو اعلام نكرده بود كه افراد می‌ باید شناسنامه‌ ی خود را نو، تجدید كنند. وقتی اعلام شد كه شهروندان عزیز موظف ‌اند شناسنامه ‌ی قبلی ‌شان را از طریق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامه‌ ی جدید خود را دریافت كنند، مرد به صرافت افتاد دست به كار جستن شناسنامه‌ اش بشود، و خیلی زود ملتفت شد كه شناسنامه ‌اش را گم كرده است. 👆🏻این برشی از داستان کوتاه «آینه» است؛ اگه تو جای نویسنده‌ی اصلی بودی، چطوری ادامه‌ش می‌دادی⁉️ بنویس و برامون بفرست🔰 🆔 @DabirKtbsefid ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
🌀سپاس فراوان از همه‌ی عزیزانی که در این پویش شرکت کردند؛ و اما نوشته‌ی نویسنده اصلی👇🏻 🌻اما این كه چرا تصور می ‌شود سیزده سال از گم شدن شناسنامه‌ ی او می‌ گذرد، علت این كه مرد ناچار بود به یاد بیاورد چه زمانی با شناسنامه اش سر و كار داشته است، و آن برمی گشت به حدود سیزده سال پیش یا – شاید هم – سی و سه سال پیش، چون او در زمانی بسیار پیش از این، در یك روز تاریخی شناسنامه را گذاشته بود جیب بغل بارانی ‌اش تا برای تمام عمرش، یك بار برود پای صندوق رأی و شناسنامه را نشان بدهد تا روی یكی از صفحات آن مهر زده بشود. بعد از آن تاریخ دیگر با شناسنامه ‌اش كاری نداشت تا لازم باشد بداند آن را در كجا گذاشته یا در كجا گم‌ا ش كرده است. حالا یك واقعه ‌ی تاریخی دیگر پیش آمده بود كه احتیاج به شناسنامه داشت و شناسنامه گم شده بود. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
🌻پا به پا شدم و گفتم:«خلاصه... چیزه... من قبضم رو گم کردم. حالا هم بابام می‌خواد کت و شلوارش رو بپوشه و بره مسافرت. می‌شه بدون قبض بدینش؟» صاحب خشک‌شویی صدایش را کلفت کرد و گفت:«... 👆🏻این برشی از داستان کوتاه «هویج بستنی» است؛ اگه تو جای نویسنده‌ی اصلی بودی، چطوری ادامه‌ش می‌دادی⁉️ بنویس و برامون بفرست🔰 🆔 @DabirKtbsefid ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
🌀سپاس فراوان از همه‌ی عزیزانی که در این پویش شرکت کردند؛ و اما نوشته‌ی نویسنده اصلی👇🏻 🌻نه، نمی شه. من از کجا بدونم راس می گی؟». گفتم: «خودتون همین حالا گفتین حرف راست رو باید از دهن بچه شنید.» مثل آدم تسلیم نگاهی به من و به آن آقای خال گوشتی انداخت و گفت: «خب بله. منم نمی گم دروغ می گی.» و یکهو بی مقدمه خندید و ادامه داد: «معلومه کارت درسته و کلک تو کارت نیست. آدمی که کارش درست باشه، چشم هاش برق می زنه. برق حقیقت. این جوری.» و چشم هایش را دراند و مثلا براق نگاهم کرد و قاه قاه خندید. من هم برای اینکه ضایع نشود، لبخندکی زدم. گفت: «خب پسر گلم، چه رنگی بود؟» ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
🌀سپاس فراوان از همه‌ی عزیزانی که در این پویش شرکت کردند؛ و اما نوشته‌ی نویسنده اصلی👇🏻 🌻نه، نمی شه. من از کجا بدونم راس می گی؟». گفتم: «خودتون همین حالا گفتین حرف راست رو باید از دهن بچه شنید.» مثل آدم تسلیم نگاهی به من و به آن آقای خال گوشتی انداخت و گفت: «خب بله. منم نمی گم دروغ می گی.» و یکهو بی مقدمه خندید و ادامه داد: «معلومه کارت درسته و کلک تو کارت نیست. آدمی که کارش درست باشه، چشم هاش برق می زنه. برق حقیقت. این جوری.» و چشم هایش را دراند و مثلا براق نگاهم کرد و قاه قاه خندید. من هم برای اینکه ضایع نشود، لبخندکی زدم. گفت: «خب پسر گلم، چه رنگی بود؟» ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
🌻سی و پنج سال می‌گذرد؛ اما هنوز پاییز که می‌آید نمی‌دانم از آتش مهری که بر جانم انداخته غمگین باشم یا مسرور. به برگ‌های زیبا و رنگارنگ می‌نگرم؛ با من سخن می‌گویند: زیبایی مرگ ما از زیبایی زندگی ماست… آری… پاییز برای من بغضی تمام نشدنی دارد. تب و لرزی است که... 👆🏻این برشی از داستان کوتاه «پاییز آمد.» است؛ اگه تو جای نویسنده‌ی اصلی بودی، چطوری ادامه‌ش می‌دادی⁉️ بنویس و برامون بفرست🔰 🆔 @DabirKtbsefid ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
🌀سپاس فراوان از همه‌ی عزیزانی که در این پویش شرکت کردند؛ و اما نوشته‌ی نویسنده اصلی👇🏻 🌻حس آشنایش گرمابخش وجود من است. هنوز و همیشه نگاهم شور دیدنش را می‌ریزد و مرا بر سر دوست داشتنی‌ترین دوراهی ماندن و رفتن رها می‌کند. اصلاً پاییز هار من است، وقتی شکوفه می‌زند زخم‌های دلم در خزان فصل‌ها… او به من آموخت هر آمدنی رفتنی دارد؛ اما زیبا رفتن کار پاییز است. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
🌻گوشی را با خشونت روی میز پرت کرد. چیزی نمانده بود از عصبانیت کل رستوران را با خاک یکسان کند. کتش را از روی صندلی چنگ زد و سوئیچ را از روی میز برداشت! 👆🏻این برشی از کتاب «تباهکار | نوشته فرشته تات شهدوست» است؛ اگه تو جای نویسنده‌ی اصلی بودی، چطوری ادامه‌ش می‌دادی⁉️ بنویس و برامون بفرست🔰 🆔 @DabirKtbsefid ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
🌀سپاس فراوان از همه‌ی عزیزانی که در این پویش شرکت کردند. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
👨🏻بابا با عجله چراغ‌ها را خاموش می‌کند. مامان دوباره داد می‌زند «هانیه...هانیه...» صدایش را خوب نمی‌شنوم. صدایش دورتر و دورتر می‌شود و توی گوم‌گومِ پای همسایه‌ها و زارزارِ گریه‌های احمد وسط پله‌ها گم می‌شود. 👆🏻این برشی از داستان «پاگرد نوشته‌ی سحر رفیع» است؛ اگه تو جای نویسنده‌ی اصلی بودی، چطوری ادامه‌ش می‌دادی⁉️ بنویس و برامون بفرست🔰 🆔 @DabirKtbsefid ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
🌀سپاس فراوان از همه‌ی عزیزانی که در این پویش شرکت کردند؛ و اما نوشته‌ی نویسنده اصلی👇🏻 🌻بابا با عجله چراغ‌ها را خاموش می‌کند. مامان دوباره داد می‌زند: «هانیه... هانیه...» صدایش را خوب نمی‌شنوم. صدایش دور و دورتر می‌شود و توی گوم‌گوم پای همسایه‌ها و زارزار گریه‌های احمد وسط پله‌ها گم می‌شود. من روی کاشی‌های سرد آشپزخانه دولا شده‌ام و دستم را زیر کابینت تکان‌تکان می‌دهم و نق می‌زنم: «پس این لامصب کجاست؟» دیگر دارم ناامید می‌شوم که یکهو چشم‌های ریزش را می‌بینم که توی تاریکی برق می‌زنند و او را لو می‌دهند. دست‌هایم را به سمت بچهگربه می‌برم و قبل از اینکه فرصت چنگ زدن و فرار پیدا کند، او را از زیر کابینت بیرون می‌کشم و با سر داخل قابلمه می‌اندازم. در قابلمه را می‌گذارم و می‌دوم سمت پله‌ها. صدای تیر و تفنگ و خمپاره تمام خانه را پُر کرده. هانیه دلش می‌خواهد به پدرش بگوید صدای تلویزیون را کم کند. اما سکوت می‌کند. دخترش زل زده به جعبه‌هایی که آرام در هم فرو می‌روند، می‌لرزند، با هم یکی می‌شوند، بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند و در نهایت بیرون می‌روند. هانیه قابلمه را از زیر شیر آب کنار می‌زند و ناخودآگاه قطرش را با دور کمر و ران‌هایش اندازه می‌کند. هیکل افتاده و چاقش از اطراف قابلمهٔ تفلون مشکی بیرون زده است. با خودش می‌گوید این یکی هم اندازه‌اش مناسب نیست. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid