🎈گوشهای از مراسم اختتامیه رویداد کتاب سفید با حضور جمعی از برگزیدگان رویداد و همراهان عزیز
🌷سپاس فراوان از همراهی همهی بزرگواران.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
🎈گوشهای از مراسم اختتامیه رویداد کتاب سفید با حضور جمعی از برگزیدگان رویداد و همراهان عزیز
🌷سپاس فراوان از همراهی همهی بزرگواران.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
☕بازنویسی حکایت؛
#قسمت ۷
🌀برای جلوگیری از بروز اتهام سرقت ادبی در بازنویسی حکایت بهتر است به موارد ذیل توجه کنید:
👈🏻در انتخاب حکایت بسیار دقت کنید. سعی کنید حکایتی را انتخاب کنید که تا کنون به دفعات متعددی بازنویسی نشده باشند. در چنین مواقعی احتمال اینکه متن بازنویسی شده توسط شما به متون دیگر شبیه باشد بسیار است.
👈🏻در بازنگاری حکایت خلاق باشید.
👈🏻اصول بازنویسی حکایت را به خوبی یاد بگیرید. پیروی از اصول بازنویسی برای رفع و یا جلوگیری از سرقت ادبی اهمیت بسیاری دارد.
👈🏻چنانچه در بازنگاری حکایت دستی ندارید، وظیفه انجام آن را به افراد ماهر بپردازید.
🖇️پایان.
📚آکاترجمه
#آموزشی
#بازنویسی_حکایت
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
به نام قلم و خالق انسان
چه زیباست که رویای ما را به حقیقت تبدیل کردید.
وقتی لمس کردم لطافت و زیبایی صفحات کتابم را و زمانی که چشم دوختم به کلمات و جملاتی که در کنج تنهایی ساخته و پرداخته بودم.
و اکنون چون پرنده سفید به همت مردمانی پاک نهاد و پر همت از کتاب سفید به واقعیت تبدیل گشته است.
....
کتاب سوغات آقا جان را تصور می کنم در دست نوجوانی که قسمتی از آن را برای مادرش یا پدرش یا دوستی، بلند می خواند و می خندد.
شکر می کنم که با کتاب سفید آشنا شدم و به شکوفایی رسیدم.
....
و چه با شکوه و سخاوتمندانه بود مراسم رو نمایی از کتابها.
خدا قوت .امیدوارم روزی کتابهای ما پرواز کند به سراسر جهان.
کتاب سفیدی ها ی عزیز بقول شاعر:
نام نیکو گر بماند ز آدمی به کز او ماند سرای زر نگار.
پایدار باشید یا علی
ف.ه
✍🏻ارسالی یکی از برگزیدگان رویداد کتاب سفید
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
یادداشت آقای مرتضی احمر،
نویسنده و یکی از داوران کتاب سفید بر اختتامیه رویداد کتاب سفید:
جلسه انگیزشی برای قلم زدن
یادمه اولین بار که داستان کوتاهم در نشریه کیهان در یک ستون به چاپ رسید حس عجیبی پیدا کرده بود. به یک حس خود باوری که شاید کلمات نتوانند حق آن حس را ادا کنند. حسی که باعث شد از آن تاریخ تا به امروز که چندین اثر از من به چاپ شده ، آن حس تکرار نشده بود . هنوز هم آن بریده روزنامه را دارم.
دیروز به بهانه ای اختتامیه رویداد اولین دوره کتاب سفید دعوت بودم. بعد از سالها این حس را بار دیگر مشاهده کردم. نویسندگانی که قلم اولی بودند و حال با شور و ذوق فراوان از شهرهای مختلف کشور به قم آمده بودند تا چاپ شدن اثر خود را جشن بگیرند. جلسه پر از شور و امید که واقعا انرژی مثبت در آن موج می زد. از همان ابتدا، از همان باء بسم الله تا عکس یادگاری که پایان جلسه گرفته شد . جا دارد از برگزار کنندگان اولین دوره کتاب سفید که فرصتی به نوجوانان و جوانان دادند که قلم خود را در معرض آزمایش قرار دهند کمال تشکر کنم. هم از برگزاری این دوره و هم به خاطر اختتامیه شیک و خوبی که برگزار کردند. اختتامیه ای با کمترین اشکال . به نظرم جلسه در جهتی پیش رفت که مخاطبین از همان لحظه خودشان را برای دومین دوره کتاب سفید آماده کردند و به عبارت دیگر این اختتامیه ، جلسه انگیزشی بود برای قلم زدن در وادی کتاب های سفید. برای قلم زدن روی برگه های سفید تا اثری فاخر از خود به یادگار بگذارند.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
🎈گوشهای از مراسم اختتامیه رویداد کتاب سفید با حضور جمعی از برگزیدگان رویداد و همراهان عزیز
🌷سپاس فراوان از همراهی همهی بزرگواران.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#قند_و_نمک
❇️ آتیشِ هرچی بخواد بسوزونه اول باید خودشو بسوزونه
📚 ضرب المثلهای تهرانی به زبان محاوره | جعفر شهری
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
سفیر
برای رونمایی از ماکت کتاب، باید میرفتم قم. تصمیم برای رفتن یا نرفتن سخت بود. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. زمان داشت میگذشت و من باید تصمیم میگرفتم.
رفتم سراغ گوشی و صفحه ورد را باز کردم. نگاهی به داستانم انداختم. بالای صفحه نوشته بود، قایم موشک. صورت شخصیتهای داستانم یکییکی آمد توی نظرم. جمیله کوچولوی فلسطینی، با آن صورت خاکی و سیاه شدهاش که توی خرابههای خانه دنبال نانام(غذا) میگشت. احمدیاسر نوجوان که بخاطر بیرون رفتن از خانه و پیدا کردن غذا برای خواهرش، به مادر اصرار میکرد. مادری که دو دسته گلش را زیر میز ناهار خوری، از ترس موشکها، قایم کرده بود. مادری که میخواست بخاطر غذا، خودش پا به زمینی بگذارد که آسمانش را بمبهایی طلایی_ نارنجی روشن میکرد.
نگاه خیره جمیلهها و احمد یاسرهای شهید را حس کردم. سنگینی وظیفهای که روی دوشم گذاشته شده بود را حس کردم. همه شان، از من میخواستند که حتی اگر رفتن به قم برام سخت است، انجامش دهم، به یادشان.
سختیهای سفر من خلاصه میشد توی نگرانیها فقط. نگرانیهایی که میتوانست فقط ذهنی باشد؛ مثل نداشتن جای خواب، نداشتن غذای گرم، گرمای راه و تشنگی. سختیهای راه سفر را بخاطر سفیر شدن برای جمیلهها و احمدیاسرها سپردم دست بیبی معصومه. راه افتادم سمت قم.
هم جا فراهم شد، هم غذا. هم باد وزید، هم آب رسید. وقتی اولین قاشق غذا را دهنم گذاشتم. بغض امانم را برید. من سفیر کسانی بودم که برای لقمهای غذا باید جانشان را کنار میگذاشتند.
من سفیر کسانی بودم که خانه خودشان برایشان شده بود، ناامنترین جای دنیا. با بغض غذا را پایین دادم.
این بغض با من ماند، تا لحظه رونمایی از کتاب. این بغض دیگر شده بود جزیی از وجودم. تبدیل شده بود به نم اشک توی چشمهایم. این بغض دلیل شده بود برای جلو رفتن قدمهایم به سمت جایگاه رونمایی.
پارچه را که پایین کشیدم، بغض رسیده بود، سر انگشتانم. وقتی برای امضای ماکت کتاب سفید جلو رفتم، این بغض مقدس، سر خورد سر قلمم و نوشت: به امید جشن پیروزی کودکان غزه.
✍🏻روایت خانم زهرا یعقوبی نویسنده اثر برگزیده قایم موشک از مراسم اختتامیه رویداد کتاب سفید
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
🔸روایت خانم مریم صفدری نویسنده اثر برگزیده پشمالوی عصبانی از مراسم اختتامیه رویداد کتاب سفید
پرده ی اول
باز هم فراخوان چاپ کتاب اولیها! صفحه را باز میکنم تا ببینم این دفعه کفگیر کدام ناشر به ته دیگ خورده تا از ذوق و شوق امثال من، نمدی برای کلاه خودش ببافد؛ نوقلمهایی که بعضاً حاضریم برای دیدن اسم خودمان روی جلد یک کتاب ، مبلغ گزافی بپردازیم. ناامیدانه داستانم را ارسال میکنم در حالیکه مطمین هستم هیچ وقت برای چاپ کتابم به کسی پول نمیدهم.
پرده دوم
سر کلاس هستم که گوشی زنگ میخورد. شمارهی ثابت است و این یعنی کار مهم. وسط داد و بیداد سی تا بچهی کلاس دومی به زور صدای آن طرف خط را میشنوم. میگوید که داستانم در رویداد کتاب سفید برنده شده و کتابم را چاپ میکنند. حرف از قرارداد که میزند میفهمم با یک تیم حرفهای طرف هستم. تبریک میگوید. رسما خشکم زده است. چیزی نمیتوانم بگویم جز یک تشکر ساده. مکالمه سریع تمام میشود. چند لحظه به گوشی خیره میشوم و چند لحظه به بچه هایی که در همین چند ثانیه غفلتِ من کلاس را روی سرشان گذاشتهاند. برای اولین بار دلم میخواهد همراهشان بالا پایین بپرم و جیغ بکشم. با خندهای که نمیتوانم جمعش کنم داد میزنم: ساکت!
پردهی سوم
با هزار تا بیا و بشین و بپوش و نَدو حاضر شدهایم و چهارتایی راهی قم شدهایم به مقصد ادارهی فرهنگ و ارشاد اسلامی.
وارد سالن که میشوم میفهمم نوزاد تازهام را دست خوب دایههایی سپردهام. گوش تا گوش سالن در قُرق مادرها و بچههاست از نوزاد یکی دو ماهه بگیر تا نوجوان تازه پشت لب سبز شده! این یعنی هدف، واقعا گرفتن دست امثال من بوده که انصافا هم خوب عمل شده است. کتاب من یکی از آن نه تاپردهپوشی است که آن بالا روی سن قایم شده و منتظر است که بروم و پارچه را کنار بکشم و قربان قد و بالایش شوم.
مراسم خوب و به قاعده تمام میشود؛ مجری، سرود دختران گروه فطرس، پذیرایی، اما این میان، کمک آقای مسیول به آن مادر در جابهجایی کالسکه برای من از همه چیز دلچسبتر است.
پردهی چهارم
محل اسکان مجتمع یاوران مهدی است چسبیده به جمکران. دست میگذارم روی خنکای سنگی که رویش نوشته شهید گمنام. سکوت شب همه جا سایه انداخته. خوب میدانم که راه درازی در پیش دارم که هنوز اولین قدمش را هم برنداشته ام. غبطه میخورم به این فرزندان روح الله که چه زود میانبر زدند و چه زود رسیدند. زیر لب میخواهم که دعا کنند قلم زدن ما جهاد ما باشد...
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
شهادت امام محمدباقر علیه السلام تسلیت باد.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid