رئوف اسم پسر بچه ای بود که با خانواده اش، در شهر مشهد زندگی میکردند.
یک روز رئوف با مادر بزرگش میخواستند بروند حرم امام رضا ع برای زیارت.
وقتی که سر کوچه شان رسیدند، صدای کوچولویی شنیدند.
نگاه کردند و دیدند یک گربه کوچولو پایین دیواری رو زمین افتاده، و با ناله میو میو میکند. مامان گربه هم بالای دیوار ایستاده و با ناراحتی میو میو میکند. معلوم بود که بچه گربه از دیوار افتاده پایین و مامان گربه نمی تواند بچه را ببرد بالای دیوار پیش خودش.
مادربزرگ یک تکه پارچه به رئوف داد. رئوف جلو رفت، بچه گربه را خیلی آرام برداشت و گذاشت توی پارچه و آن را گره زد. گره پارچه را گرفت به دستش و با کمک مادربزرگ از دیوار کمی بالا رفت.
دستش که به لبه ی دیوار رسید، پارچه را همانجا گذاشت و لای آن را باز کرد تا بچه گربه برود پیش مامانش.
بعد پایین پرید و دوتا دستهایش را به هم مالید. مادربزرگ خندید و گفت: قربان نوه ی مهربانم بروم که اسمش هم به کارهایش می آید.
رئوف پرسید یعنی چی؟ مادربزرگ گفت: رئوف، یعنی مهربان. مثل تو که با این بچه گربه مهربان بودی.
رئوف خندید.
بعد با هم رفتند به حرم. وقتی که آنجا رسیدند ، به امام سلام دادند. مادربزرگ آهسته گفت: السلام علیک یا امام رئوف. رئوف پرسید: با من بودید؟ مادربزرگ گفت: نه، به امام رضا ع سلام دادم. ایشان هم خیلی مهربان بودند. هم با آدمها، هم با حیوانها. با همه. برای همین به ایشان امام رئوف میگویند، یعنی امام مهربان. رئوف یکهو چیزی یادش آمد و گفت: آها! من قصه ی ضامن آهو را بلدم! امام مهربان. بعد خندید و ادامه داد:چقدر خوب که من هم مهربانم! مثل امام رضای مهربان!
#امام_رضا
#مهربانی
#امام_رئوف
#قصه_متنی
ما بچههای امام حسینیم 🇮🇷🇵🇸
@kuodakemellateemamhosein