#احکام_هیئت 🚶♀
المجادلة
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا قِيلَ لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِي الْمَجَالِسِ فَافْسَحُوا يَفْسَحِ اللَّهُ لَكُمْ وَإِذَا قِيلَ انشُزُوا فَانشُزُوا يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنكُمْ وَالَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَاتٍ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ
ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ! ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺷﻮﺩ: «ﺩﺭ ﻣﺠﺎﻟﺲ، ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎﺯﻩﻭﺍﺭﺩﻫﺎ ﺑﻨﺸﻴﻨﻨﺪ»، ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﮔﺮﻩﻫﺎی ﺯﻧﺪﮔﻲﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﺪ. ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺷﻮﺩ: «ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮﻳﺪ ﺁﻥﻫﺎ ﺑﻨﺸﻴﻨﻨﺪ»، ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮﻳﺪ* ﺗﺎ ﺧﺪﺍ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﻣﻌﻤﻮﻟﻲِ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻳﮏ ﺩﺭﺟﻪ ﺑﺎﻟﺎﺗﺮ ﺑﺒﺮﺩ ﻭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﺎﻣﻌﺮﻓﺖ ﺭﺍ ﭼﻨﺪﻳﻦ ﺩﺭﺟﻪ. ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﻛﺎﺭﻫﺎﻳﺘﺎﻥ ﺁﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ. (١١)
@laal_del
کس نیست در این گوشه فراموشتر از من
وز گوشهنشینان تو خاموشتر از من
هر کس به خیالیست همآغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من
مینوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوشتر از من
افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتادهتر از من نه و مدهوشتر از من
بی ماه رخ تو شب من هست سیه پوش
اما شب من هم نه سیهپوشتر از من
گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار کجا گوشتر از من
بیژن تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک
خونم بفشان کیست سیاووشتر از من
با لعل تو گفتم که علاجم لب نوش است
بشکفت که یا رب چه لبی نوشتر از من
آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل
دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من
#شهریار
@laal_del
#لعل
بچه که بودم،هروقت شمال می رفتیم اگر تمام روز هم در دریا بازی میکردم،باز دوست داشتم که شب،بعد از غذا هم برگردیم ساحل.
خیلی اصرار میکردم ولی از قضا همه درگیر سور و سات شام و استراحت بودند.کسی با دل من راه نمی آمد جز بابا که می گفت :«آدم نیومده مسافرت که بشینه تو خونه » و با همین منطق به بهانه ای مثل خرید وسایلٍ غذا،من را از جمع دستچین می کرد و به مراد دلم می رساند.
هرچند که این توجه کوچک و منطق زیبایش خیلی دل مرا می برد. وقتی روبروی دریا،زیر سایه ی تاریک شب به تیغه ی ممیز دریا و آسمان خیره میشدم و هیبت صدای امواج درِ گوشم سیلی میزد کم کم احساس تشویش و غربت به درونم رسوخ میکرد. خصوصاً آنجا که خودم را از دریا دور میکردم اما هر موجی که از پس موج می آمد بیشتر در ساحل پیشروی میکرد و نقطه ی امنم را منهدم میکرد.
همه ی اینها عرض ده دقیقه می افتاد و من از انعکاس برقِ نور ماهِ لابه لای امواج دریا دل می کندم و سریع می دویدم تا دست پدرم را بگیرم و بگویم :«بابا برگردیم» و اینبار واهمه ام سکون می یافت.
اصلا هربار وقتی زیر نگاه سودایی و عبوس معلم قرار گرفتم،یا موقع قدم زدن در خیابان حس میکردم کسی تعقیبم می کند،یا هر وقت که راننده ی اسنپ از مسیر اصلی نمی رفت و توهم میزدم که نکند مرا بدزد و ... هزاران بار با خودم گفتم:«نیاز دارم تا دستان بابا را بگیرم و بگویم برگردیم» حتی مهم نیست که موج بعدیِ دریا من را ببلعد،چون من به گرمی دست قهرمانم دلگرمم.
پناه درماندگی هایم دوستت دارم :)
#پدرانه
(به بهانه ی نزدیکی به روز پدر)
@laal_del