❇️حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله
فرمود:
هر كس اين دعا را در هر صبح و شام بخواند موكل فرمايد حق تعالى به او چهار فرشته كه او را حفظ كنند از پيش رو و از پشت سر و از طرف راست و طرف چپش و در امان خداوند عزوجل باشد و اگر سعى كند خلايق از جن و انس كه ضرر به او برسانند نتوانند و آن دعا اين است :
💛بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ
💙بِسْمِ اللَّهِ خَيْرِ الاَْسْماءِ
💛بِسْمِ اللَّهِ رَبِّ الاَْرْضِ وَ السَّمآءِ
💙بِسْمِ اللَّهِ الَّذى لايَضُرُّ مَعَ اسْمِهِ سَمُّ وَلا دآءٌ
💛بِسْمِ اللَّهِ اَصْبَحْتُ وَ عَلَى اللَّهِ تَوَكَّلْتُ
💙بِسْمِ اللَّهِ عَلى قَلْبى وَ نَفْسى
💛بِسْمِ اللَّهِ عَلى دينى وَ عَقْلى
💙بِسْمِ اللَّهِ عَلى اَهْلى وَ مالى
💛بِسْمِ اللَّهِ عَلى ما اَعْطانى رَبّى
💙بِسْمِ اللَّهِ الَّذى لايَضُرُّ مَعَ اسْمِهِ شَىْءٌ
💛فِى الاَْرْض ولا فِى السَّماءِ
💙وَهُوَ السَّميعُ الْعَليمُ
💚اَللَّهُ اَللَّهُ رَبّى، لا اُشْرِكُ بِهِ شَيْئاً
💙اَللَّهُ اَكْبَرُ اَللَّهُ اَكْبَرُ
💚وَاَعَزُّ وَ اَجَلُّ مِمّا اَخافُ وَ اَحْذَرُ
💙عَزَّ جارُكَ وَ جَلَّ ثَناؤُكَ وَلا اِلهَ غَيْرُكَ
💚اَللّهُمَّ اِنّى اَعُوذُ بِكَ مِنْ شَرِّ نَفْسى
💙وَ منْ شَرِّ كُلِّ سُلْطانٍ شَديدٍ
💚وَ مِنْ شَرِّ كُلِّ شَيْطانٍ مَريدٍ
💙وَ مِنْ شَرِّ كُلِّ جَبّارٍ عَنيدٍ
💚وَ مِنْ شَرِّ قَضآءِ السّوُءِ
💙وَ مِنْ كُلِّ دابَّةٍ اَنْتَ آخِذٌ بِناصِيَتِها
💚اِنَّكَ عَلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ
💙وَ اَنْتَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ حَفيظٌ
💚اِنَّ وَلِيِّىَ اللَّهُ الَّذى نَزَّلَ الْكِتابَ
💙وَ هُوَ يَتَوَلَّى الصّالِحينَ
💚فَاِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِىَ اللَّهُ
💙لا اِلهَ اِلاّ هُوَعَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ
💚وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظيمِ
🔸مفاتیح الجنان 💝
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا مَهْدِيَّ اَلْأَرْضِ وَ عَيْنَ اَلْفَرْضِ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که حقیقت دین از قلب نازنین تو می تراود...
سلام بر تو و بر روزی که از جانب خدا به سوی اسرار زمین هدایت می شوی!
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حسین_جان 🌹
آورده صبا ازگذرٺ عطرخدا را
تاروزے مانیز ڪند ڪربوبلارا
انگارڪه فهمیده نسیمسحرے باز
صبحاسٺ ودلم لڪ زده ایوانطلا را
#صبحم_بنام_شما🌤
#سلام_اربابم❤️
گر از تو بشنویم جواب سلام خویش
بالای آفتاب نویسیم نام خویش
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِللَّهِ الْحُسَیْن🌷
اللهم عجل لولیک الفرج 💚
ادامه رمان شهدایی بی تو هرگز
از زبان همسر شهید سید علی حسینی
بسبار بسبار جالب و خواندنی
لبیک یاحسین🏴لبیک یامهدی🚩
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗#بدون_تو_هرگز ۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | میخواهم درس بخوانم
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۶
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | داماد طلبه
با شنیدن این جمله چشماش پرید
میدونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ...
اون شب وقتی به حال اومدم
تمام شب خوابم نبرد
هم #درد، هم فکرهای مختلف، روی همه چیز فکر کردم
یَاس و خلا بزرگی رو درونم حس میکردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ...
#اشک، قطره قطره از #چشم هام میاومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ... بالاخره خوابم برد ...
اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم
به چهره نجیب علی نمیخورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جملهاش درست بود :
من هیچ وقت بدون فکری و تصمیمهای احساسی نمی گرفتم
حداقل #تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود
و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود با خودم گفتم، زندگی با یه #طلبه هر چقدر هم سخت و #وحشتناک باشه از این #زندگی بهتره ...
اما چطور میتونستم پدرم رو راضی کنم؟ .. چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ...
یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوستها، #همسایهها و اقوام زنگ زدم و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که میخواستم و در نهایت :
- وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟
ما اون شب #شیرینی خوردیم
بله، #داماد #طلبه است ... خیلی #پسر خوبیه
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ...
وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ..
"اما خیلی زود #خطبه عقد من و علی خونده شد"
البته در اولین زمانی که #کبودی های صورت و بدنم خوب شد
فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...
#ادامه_دارد ...
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۷
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | احمقی به نام هانیه
پدرم که از #داماد_طلبه اش متنفر بود بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم #عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با ۱۰ نفر از بزرگهای #فامیلِ دو طرف ...
رفتیم #محضر
بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به #چای و شیرینی،
هر چند مورد استقبال #علی قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه #جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور
هم هرگز به #ازدواج فکر نمیکردم، هم چنین مراسمی ... هر کسی خبر ازدواج ما رو میشنید شوکه میشد ... همه بهم می گفتن #هانیه تو یه #احمقی ...
خواهرت که ...
#زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد
به این روز افتاد
تو هم که ...
زن یه طلبه بی پول شدی
دیگه میخوای چه کار کنی؟
هم بدبخت میشی! هم بی پول! به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی دیگه رنگ نور #خورشید رو هم نمیبینی ...
گاهی وقتا که به حرفهاشون فکر میکردم ته #دلم میلرزید ... گاهی هم پشیمون میشدم اما بعدش به خودم میگفتم دیگه دیر شده من جایی برای برگشت نداشتم!!
از طرفی هم اون روزها #طلاق به شدت کم بود رسم بود با #لباس سفید میرفتی و با کفن برمیگشتی حتی اگر در فلاکت مطلق #زندگی میکردی ... باید همون جا میمردی ... واقعا همین طور بود ...
اون روز می خواستیم برای #خرید عروسی و #جهیزیه بریم بیرون
مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره
اونم با عصبانیت داد زده بود
از شوهرش بپرس و قطع کرده بود ...
به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه
صداش بدجور می لرزید با نگرانی تمام گفت: سلام #علی_آقا میخواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون...
#ادامه_دارد .....
🌸🍃
@labeik_mahdyjan
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۸
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | خرید عروسی
با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا میخواستیم برای #خرید جهیزیه بریم بیرون امکان داره تشریف بیارید؟
- شرمنده #مادرجان، کاش زودتر اطلاع میدادید من الان بدجور درگیرم و نمیتونم بیام،
هر چند، ماشاء الله خود #هانیه خانم خوش سلیقه است فکر میکنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره #خونه حیطه ایشونه ...
اگر کمک هم خواستید بگید، هر کاری که #مردونه بود، به روی #چشم
فقط لطفا #طلبگی باشه
اشرافیش نکنید!!
مادرم با چشمهای گرد و #متعجب بهم نگاه میکرد ، اشاره کردم چی میگه؟
از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت میگه با #سلیقه خودت بخر، هر چی میخوای ...
دوباره خودش رو کنترل کرد
این بار با #شجاعت بیشتری گفت:
علی آقا، پس اگه اجازه بدید من و هانیه با هم میریم
البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراهمون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن تا #عروسی هم وقت کمه و ...
بعد کلی تشکر، گوشی رو قطع کرد هنگ کرده بود چند بار تکونش دادم #مامان چی شد؟
چی گفت؟
بالاخره به خودش اومد، گفت خودتون برید
دو تا خانم #عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز #سادهای اجازه بگیرن ...!!
برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد
تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم
فقط خریدهای بزرگ همراهمون بود
#برعکس پدرم بود، نظر میداد و نظرش رو تحمیل نمیکرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمیاومد اصرار نمیکرد و میگفت :
شما باید راحت باشی
باورم نمیشد یه روز یه نفر بهراحتی من فکر کنه!
یه مراسم ساده یه #جهیزیه ساده
یه شام ساده
حدود ۶۰ نفر مهمون
پدرم بعد از خونده شدن #خطبه #عقد و دادن امضاش رفت
برای عروسی نموند
ولی من برای اولین بار خوشحال بودم
علی جوانِ آرام، #شوخ طبع و #مهربانی بود...
#همچنان ادامه_دارد ......
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣