❣🖇❣🖇❣🖇❣🖇❣
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎗#بدون_تو_هرگز ۳
🎬 این قسمت | آتش
چند روز به همین منوال میرفتم مدرسه
پدرم هر روز زنگ میزد خونه تا مطمئن بشه من #خونهام
میرفتم و سریع برمیگشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ...
تا اینکه اون روز، #پدرم زودتر برگشت
با #چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون میزد .. بهم زل زده بود،
همون وسط خیابون حمله کرد سمتم
موهام رو چنگ زد
و با خودش من رو کشید تو ... .
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمیتونستم درست راه برم!!
حالم که بهتر شد دوباره رفتم #مدرسه
به زحمت میتونستم روی #صندلیهای چوبی مدرسه بشینم ...
هر دفعه که پدرم میفهمید بدتر از دفعه قبل #کتک میخوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم .. اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود!!
.
بالاخره پدرم رفت و پروندهام رو گرفت ... وسط #حیاط آتیشش زد ... هر چقدر #التماس کردم ... نمرات و تلاشهای تمام اون سالهام جلوی چشمهام میسوخت
هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت، اون آتش داشت جگرم رو میسوزوند
تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ... بعد از این سناریوی مفصل، داستان#عروس کردن من شروع شد !!
اما هر #خواستگاری میومد جواب من #نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل .. علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش میاومد ...
ولی من به شدت از#ازدواج و دچار شدن به سرنوشت #مادر و خواهرم وحشت داشتم
ترجیح میدادم بمیرم اما ازدواج نکنم ...
تا اینکه مادرِ #علی زنگ زد ...
.
.
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
@labeik_mahdyjan
❣🖇❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۴
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | نقشه بزرگ
به #خدا توسل کردم و #چهل روز #روزه نذر کردم ... التماس میکردم :
خدایا! تو رو به عزیزترین هات #قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده
هر#خواستگاری که زنگ میزد، مادرم قبول میکرد ...#زن صاف و سادهای بود
علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست #دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه
تا اینکه مادرِ #علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ... شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد!!
#طلبه است؟
چرا باهاشون قرار گذاشتی؟
ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم
عین همیشه داد میزد و اینها رو میگفت
مادرم هم بهانههای مختلف میآورد
آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره
اما همون #جلسه اول، جواب نه بشنون
ولی به همین راحتیها نبود
من یه ایده #فوق_العاده داشتم!
#نقشهای که تا شب خواستگاری روش کار کردم
به خودم گفتم : خودشه #هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده
علی، #جوان گندم گون، #لاغر و بلندقامتی بود
#نجابت چهرهاش همون روز اول چشمم رو گرفت
کمی دلم براش میسوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ... یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ...
وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار #شیرینی بود اما دهنمون رو هم میتونیم شیرین کنیم یا ...
مادرم پرید وسط حرفش ...
#حاج_خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد!!
ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم
گفتم : اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته!!
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق #شادی خانواده #داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ... پدرم با چشمهای گرد، متعجب و عصبانی زل زده بود توی چشمهای من ...
و من در حالی که خندهی پیروزمندانه ای روی #لب هام بود بهش نگاه میکردم
می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده... .
#ادامه_دارد....
🌸🍃
@labeik_mahdyjan
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۵
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | میخواهم درس بخوانم
اون شب تا سر حد مرگ #کتک خوردم
بیحال افتاده بودم کف خونه
مادرم سعی میکرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت، نعره میکشید و من رو میزد
اصلا یادم نمیاد چی میگفت
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت، اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم، دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه
#مادرِ علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود :
شرمنده، نظر #دخترم عوض شده ...
چند روز بعد دوباره زنگ زد :
من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم
#علی گفت : #دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی #هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه
تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره
بالاخره مادرم کم آورد، اون شب با #ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه #عصبانی شد :
- بیخود کردن!! چه حقی دارن میخوان با خودش حرف بزنن؟
بعد هم بلند داد زد
#هانیه
این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی
#ادب؟ #احترام؟
تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی
این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم
به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ... یه شرط دارم
باید بزاری برگردم #مدرسه....
.
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
@labeik_mahdyjan
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۷
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | احمقی به نام هانیه
پدرم که از #داماد_طلبه اش متنفر بود بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم #عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با ۱۰ نفر از بزرگهای #فامیلِ دو طرف ...
رفتیم #محضر
بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به #چای و شیرینی،
هر چند مورد استقبال #علی قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه #جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور
هم هرگز به #ازدواج فکر نمیکردم، هم چنین مراسمی ... هر کسی خبر ازدواج ما رو میشنید شوکه میشد ... همه بهم می گفتن #هانیه تو یه #احمقی ...
خواهرت که ...
#زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد
به این روز افتاد
تو هم که ...
زن یه طلبه بی پول شدی
دیگه میخوای چه کار کنی؟
هم بدبخت میشی! هم بی پول! به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی دیگه رنگ نور #خورشید رو هم نمیبینی ...
گاهی وقتا که به حرفهاشون فکر میکردم ته #دلم میلرزید ... گاهی هم پشیمون میشدم اما بعدش به خودم میگفتم دیگه دیر شده من جایی برای برگشت نداشتم!!
از طرفی هم اون روزها #طلاق به شدت کم بود رسم بود با #لباس سفید میرفتی و با کفن برمیگشتی حتی اگر در فلاکت مطلق #زندگی میکردی ... باید همون جا میمردی ... واقعا همین طور بود ...
اون روز می خواستیم برای #خرید عروسی و #جهیزیه بریم بیرون
مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره
اونم با عصبانیت داد زده بود
از شوهرش بپرس و قطع کرده بود ...
به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه
صداش بدجور می لرزید با نگرانی تمام گفت: سلام #علی_آقا میخواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون...
#ادامه_دارد .....
🌸🍃
@labeik_mahdyjan
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۹
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | غذای مشترک
اولین روز #زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم
من همیشه از #ازدواج کردن میترسیدم و فراری بودم برای همین هر وقت اسم آموزش #آشپزی وسط میومد از زیرش در میرفتم
بالاخره یکی از معیارهای سنجش #دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود
هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم
از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس میریخت!
#غذا تفریبا آماده شده بود که #علی از #مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود
از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید :
- به به، دستت درد نکنه
عجب بویی راه انداختی...
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانهای به خودم گرفتم انگار فتح الفتوح کرده بودم رفتم سر #خورشت
درش رو برداشتم ،آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود
قاشق رو کردم توش بچشم که #نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتنهام، نه به این مزه
اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود
#گریه م گرفت
#خاک_بر_سرت هانیه
مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر
و بعد #ترس شدیدی به دلم افتاد ...
#خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ...
- کمک میخوای #هانیه #خانم ؟
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ..!!!
قاشق توی یه دست، در قابلمه توی دست دیگه
همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ...
+ با بغض گفتم:
نه #علی_آقا برو بشین الان سفره رو میندازم
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد
منم با #چشم های لرزان #منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون
+ کاری داری علی جان؟
چیزی میخوای برات بیارم؟
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن، شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت
- حالت خوبه؟
+ آره، چطور مگه؟
- شبیه آدمی هستی که میخواد گریه کنه!
به زحمت خودم رو کنترل میکردم و با همون اعتماد به #نفس فوق معرکه گفتم :
+ نه اصلا من و #گریه؟
تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود، اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد
- چیزی شده؟
به زحمت بغضم رو قورت دادم
قاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید
مُردی هانیه ... کارت تمومه ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❁﷽❁
#روز_ششم
رسیده #روز_ششم اهل روضـہ بسم اللہ
دخیـل نام #علـے #شیـرخوار ڪرب و بلا
#بحق_شش_ماهہے_ارباب♥️
#الهـے_العفـو🤲
#مناسبت ⭐️ #یازدهم_ذیالحجه سالروز نوشته شدن دعای #صباح به دست #امیرالمؤمنین #علی علیهالسلام
✅ حضرت آیتالله #بهجت رحمةاللهعلیه
🔆متن #دعای_صباح گواه صادق بر صدور آن از کارخانه #اهلبیت علیهمالسلام است؛ نه اینکه از دیگری باشد و بهصورت قاچاق در میان #ادعیه_مأثوره وارد شده باشد!
❓سؤال: دعای صباح بعد از نافله صبح خوانده شود، یا بعد از فریضه صبح؟
🔰جواب: از تعقیبات فریضه صبح بهشمار میآید.
📘در محضر بهجت، ج۲، ص۹۸
♦️راه تبدیل شدن صغیره به کبیره♦️(٢)
🔹 كوچك شمردن گناه
#كوچك_شمردن گناه
آن را به #گناه_بزرگ تبديل مى كند
👌 به اين مثال توجه كنيد:
اگر كسى سنگى به سوى ما پرتاب كند، ولى بعداً پشيمان شده و عذرخواهى كند، ممكن است او را ببخشيم
ولى اگر سنگ ريزه اى به ما بزند، و در مقابلِ اعتراض بگويد: اين كه چيزى نيست ، بى خيالش . او را نمى بخشيم
زيرا اين كار، از روح استكبارى او پرده برمى دارد
و بيانگر آن است كه او گناهش را كوچك مى شمرد.
🔴 به اين روايات توجه كنيد:
🔹اميرمؤ منان #على عليه السلام مى فرمايد:
اءشدّ الذّنوب ما استَهان به صاحبه
بدترين گناهان آن است كه صاحبش آن را كوچك بشمرد.
🔹#امام_صادق عليه السلام فرمود:
از #گناه حقير و ريز، بپرهيز (سبك مشمار) كه آمرزيده نشود.
عرض كردم : گناهان #حقير چيست !؟
فرمود آن است كه :
الرّجل يَذنب فيَقول طُوبى لى لو لم يَكن لى غير ذلك
كسى گناه كند و بگويد
#خوشا به حال من اگر غير از اين گناه نداشتم .
#گناه_شناسی
#گناه_کبیره
سید مارا میبخشی؟!
برای تمام تهمت ها
بی معرفتی ها
حتی تمام فحش هایی
که بخاطر گرانی دادیم
و
نفهمیدیم
تو صبورانه و مخلصانه،
زیر ساخت هارا اصلاح و بازسازی میکردی.
وقتی حدود نه هزار کارخانه را دوباره
احیا کردی!
و وقتی ۶۰۰ هزار میلیارد بدهی دولت گذشته ( که از کل یارانه پرداختی در دو دولت گذشته در طول ۱۶ سال بیشتر بود ) را در کمتر از ۳ سال تسویه نمودی
و
وقتی در نقاط حساس استراتژیک کشور
سرمایه گذاری میکردی
و وقتی ایران را عضو دو پیمان بزرگ اقتصادی و همچنین چهار راه ترانزیتی منطقه نمودی
و ما همچنان گرانی را میدیدیم.
و نفهمیدیم
تو کسری بودجه ۳۰۰ هزار میلیاردی
و
خزانه منفی ۴۴ هزار میلیاردی
را از دولت قبل تحویل گرفتی!!
و ما چند شبه
انتظار معجزه داشتیم....
و مجاهدات شما را که وظیفه شناس
و خادم و دلسوز بودی، ندیدیم!
و
برنامه ریزی های مهمات را
برای آینده درک نکردیم
و فقط قضاوت کردیم!!
همان طور که وقتی مردم کوفه
خبر شهادت #علی علیهالسلام را شنیدند و گفتند
مگر#علی هم نماز میخواند؟
گم شدن تو در یکی از صعب العبورترین
نقاط!!
هم
ثابت کرد،
که #رییسی کار میکرد
و کار میکرد
و کار
#سیدالشهدای_خدمت
مارا حلال میکنی... 😭
🖤 #الهم_عجل_لولیک_الفرج 🖤