eitaa logo
لبیک یاحسین🏴لبیک یامهدی🚩
7.4هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
340 فایل
مطالب امام زمانی، چله ها و راه های ترک گناه، مسائل مربوط به نماز و تعقیبات نماز، اعمال ماه های قمری 🌱همه فقط و فقط به نیت تعجیل در فرج و خوشنودی قلب نازنین آقا امام زمان عج الله 🌱 مدیریت کانال👈 @mahdie70 ادمین تبلیغات👈 @mahdieh_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🖇❣🖇❣🖇❣🖇❣ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎗 ۳ 🎬 این قسمت | آتش چند روز به همین منوال می‌رفتم مدرسه پدرم هر روز زنگ می‌زد خونه تا مطمئن بشه من می‌رفتم و سریع برمی‌گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، زودتر برگشت با های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می‌زد .. بهم زل زده بود، همون وسط خیابون حمله کرد سمتم موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... . اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی‌تونستم درست راه برم!! حالم که بهتر شد دوباره رفتم به زحمت می‌تونستم روی چوبی مدرسه بشینم ... هر دفعه که پدرم می‌فهمید بدتر از دفعه قبل می‌خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم .. اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود!! . بالاخره پدرم رفت و پرونده‌ام رو گرفت ... وسط آتیشش زد ... هر چقدر کردم ... نمرات و تلاش‌های تمام اون سال‌هام جلوی چشم‌هام می‌سوخت هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت، اون آتش داشت جگرم رو می‌سوزوند تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ... بعد از این سناریوی مفصل، داستان کردن من شروع شد !! اما هر میومد جواب من بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل .. علی الخصوص اون‌هایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می‌اومد ... ولی من به شدت از و دچار شدن به سرنوشت و خواهرم وحشت داشتم ترجیح می‌دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ... تا اینکه مادرِ زنگ زد ... . . ... 🌸🍃 @labeik_mahdyjan ❣🖇❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣🖇❣ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎗 ۲ 🎬 این قسمت | ترک تحصیل بالاخره اون روز از راه رسید موقع خوردن صبحانه، همون‌طور که سرش پایین بود... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت: !! ... دیگه لازم نکرده از امروز بری ! تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم حرفی بود که می‌تونستم اون موقعِ روز بشنوم ... بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز جا نیومده بود، به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم : ولی من هنوز ... خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد : همین که من میگم، دهنت رو می‌بندی میگی چشم!! درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ... از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می‌گفت و می‌رفت اشک توی چشم‌هام زده بود ... اما اشتباه می‌کرد، من آدم نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ... از خونه که رفت بیرون منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه مادرم دنبالم دوید توی خیابون ... - هانیه جان، مادر ... تو رو نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی!!! . . ... 🌸🍃 @labeik_mahdyjan ❣🖇❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | می‌خواهم درس بخوانم اون شب تا سر حد مرگ خوردم بی‌حال افتاده بودم کف خونه مادرم سعی می‌کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت، نعره می‌کشید و من رو می‌زد اصلا یادم نمیاد چی می‌گفت چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت، اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم، دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود : شرمنده، نظر عوض شده ... چند روز بعد دوباره زنگ زد : من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم گفت : شما آدمی نیست که همین طوری روی یه حرفی بزنه و پشیمون بشه تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره بالاخره مادرم کم آورد، اون شب با و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه شد : - بیخود کردن!! چه حقی دارن می‌خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ؟ ؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ... یه شرط دارم باید بزاری برگردم .... . ... 🌸🍃 @labeik_mahdyjan ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣