11.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✓سرنوشت ارواح
🔴در ڪلیپ تصویرے #سیاحت_غرب
قسمت پنجم
💠برگرفته از ڪتاب سیاحت غرب اثر ایت الله اقا نجفی قوچانی
کتاب سه دقیقه درقیامت.pdf
2.15M
📚 معرفی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
ناشر: انتشارات شهید ابراهیم هادی
آیا دوست دارید بدانید بعد از مرگ چه اتفاقی برایتان میافتد؟
این کتاب خاطرات یکی از مدافعان حرم را روایت کرده که در طی یک عمل جراحی برای سه دقیقه روح از بدنش جدا میشود و به عالم دیگری میرود.
درباره کتاب سه دقیقه در قیامت:
با خواندن این کتاب دیدگاهتان نسبت به زندگی دگرگون خواهد شد و در رفتار و اعمالتان تغییراتی ایجاد خواهید کرد.
کتاب سه دقیقه در قیامت مناسب چه کسانی است؟
اگر دوست دارید بدانید چه چیزی بعد از مرگ انتظارتان را میکشد، این کتاب را توصیه میکنیم.
در بخشی از کتاب سه دقیقه در قیامت میخوانیم:
در این سفر کوتاه به قیامت، نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد. علت آن هم چند ماجرا بود. یکی از معلمین و مربیان شهر ما در مسجد محل تلاش فوقالعادهای داشت که بچهها را جذب مسجد و هیئت کند. او خالصانه فعالیت میکرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی تاثیر داشت. این مرد خدا یک بار که با ماشین در حرکت بود، از چراغ قرمز عبور کرد و سانحهای شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد.
من این بندهٔ خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجهٔ آنها بود. من توانستم با او صحبت کنم. ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین به مقام شهدا دست یافته بود. او در دنیا شهید زندگی کرد و به مقام شهدا دست یافت. اما سوالی که در ذهن من بود، تصادف او و عدم رعایت قانون و علت مرگش بود.
ایشان به من گفت من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم. هیچ چیزی از صحنهٔ تصادف دست من نبود...
🌏@labeik_mahdyjan
17.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹برایامامزمانمچهکنم؟
🎧 داستان صوتی ( 3 دقیقه در قیامت )
♦️ قسمت اول
♦️ تجربه ای نزدیک به مرگ !!!
♦️ کاری از گروه فرهنگی صدای میقات و شهید ابراهیم هادی
#سه_دقیقه_در_قیامت
⛅الّلهُــمَّـ؏جــِّللِوَلیِّــڪَ الفــَرَج⛅
🌤التـــــــــماس د؏ای فـــرج 🌤
#امام_زمان
🌿 بِسْمِ رَبِّ الشُهَداءِ و الصِدیقین
🌱🍂🌱🍂🌱🍂
🌷 #سه_دقیقه_در_قیامت
☑️ انتشارات شهید ابراهیم هادی در ابتدای چاپ جدید کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
مطلب جالبی را پس از شهادت حاج قاسم آورده است که خدمت شما تقدیم میگردد:
▫️يکي از رفقاي مدافع حرم که راوي کتاب، در ايمان و اخالص او شک ندارد، مطلبي براي ما فرستاد که جالب بود.
▫️هرچند خواب را حجت نميدانيم اما تأثيرگذار است:
▫️شب چهلم حاج قاسم بود. سالن بزرگ و پر از جمعيت بود.
سخنران ميخواست به جايگاه برود. باتعجب ديدم سخنران، خود حاج قاسم است!
▫️يادم افتاد حاجي شهيد شده .جلو رفتم وگفتم: شما اينجا چيکار ميکنيد؟
راستي، چطور شهيد شديد؟
▫️گفت: خيلي راحت، يک گل خوشبو را مقابل من گرفتند و بلافاصله به خدمت اميرالمؤمنين علیه السلام منتقل شدم.
▫️گفتم: ما هم ميتوانيم شهيد شويم؟ گفت: بله، دست خودتونه.
▫️گفتم: راستي، حساب و کتاب اونطرف چطور بود؟
عجله داشت.
▫️گفت: سه دقيقه در قيامت را خواندي؟ همون جوریه...
#سه_دقیقه_در_قیامت
#دنیا_مزرعه_آخرت
#برزخ
🌏@labeik_mahdyjan
🌿بِسمِ رَبِّ الشُهداءِ و الصِدیقین🌿
🌷 #سه_دقیقه_در_قیامت ١
🌱🍂🌱🍂🌱🍂
گذر ایام
🍂 پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانوادهای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم، در دوران مدرسه و سال های پایانی دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود.
🍂 سالهای آخر دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم برای مدتی کوتاه حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم.
🍂 راستی، من در آن زمان در یکی از شهرستان های کوچک استان اصفهان زندگی می کردم.
🍂 دوران جبهه و جهاد برای من خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند, اما از آن روز، تمام تلاش خودم را در راه کسب معنویت انجام می دادم.
🍂 میدانستم که شهدا، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اكبر موفق بودند، لذا در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم.
🍂 وقتی به مسجد می رفتم، سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد.
🍂 یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم. در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیا و زشتیها و گناهان نشوم بعد از التماس از خدا خواستم که مرگم را زودتر برساند.
🍂 گفتم: من نمی خواهم باطن آلوده داشته باشم. من می ترسم به روزمرگی دنیا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه کنم لذا به حضرت عزرائیل التماس می کردم که زودتر به سراغم بیاید.
🍂 چند روز بعد، با دوستان مسجدی پیگیری کردیم تا یک کاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راه اندازی کنیم.
🍂 با سختی فراوان، کارهای این سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه کاروان ما حرکت کند.
🍂 روز چهارشنبه، با خستگی زیاد از مسجد به خانه آمدم. قبل از خواب، دوباره به یاد حضرت عزرائیل افتادم و شروع به دعا برای نزدیکی مرگ کردم.
🍂 البته آن زمان سن من کم بود و فکر می کردم کار خوبی می کنم، نمیدانستم که اهلبیت ما هیچگاه چنین دعایی نکردهاند.
🍂 آنها دنيا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه میدانستند.
🍂 خسته بودم و سريع خوابم برد. نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم.
🍂 بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده. از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم. با ادب سلام کردم ایشان فرمود: «با من چکار داری؟ چرا اینقدر طلب مرگ می کنی؟ هنوز نوبت شما نرسیده.»
🍂 فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است. ترسیده بودم، اما با خودم گفتم: اگر ایشان اینقدر زیبا و دوست داشتنی است پس چرا مردم از او می ترسند؟
🍂 میخواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم مرا ببرند. التماس های من بی فایده بود.
🍂 با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سرجایم و گویی محکم به زمین خوردم!
🍂 در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم. رأس ساعت ۱۲ ظهر بود. هوا هم روشن بود! موقع زمین خوردن، نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پریدم.
🍂 نیمه شب بود میخواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیدا درد می کرد!!
🍂خواب از چشمانم رفت. این چه رویایی بود؟ واقعا من حضرت عزرائیل را دیدم !؟ ایشان چقدر زیبا بود!؟
🍃 روز بعد از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوسها بودند كه متوجه شدم رفقاي من، حكم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته اند.
🍂 سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه رفتم.
🍃 در مسير برگشت، سر يك چهارراه، راننده پيكان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد.
🍂 آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روي كاپوت و سقف ماشين و پشت پيكان روي زمين افتادم.
نيمه چپ بدنم به شدت درد ميكرد. راننده پيكان پياده شد و بدنش مثل بيد ميلرزيد. فكر كرد من حتماً مرده ام.
🍃 يك لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد!
آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الان روح از بدنم خارج ميشود.
🍂 به ساعت مچي روي دستم نگاه كردم. ساعت دقيقاً ۱۲ ظهر بود.
🍃 نيمه چپ بدنم خيلي درد ميكرد!
يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم: اين تعبير خواب ديشب من است.
من سالم ميمانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت رفتنم نرسيده.
🍂 زائران امام رضا علیه السلام منتظرند. بايد سريع بروم. از جا بلند
شدم. راننده پيكان گفت: شما سالمي!
گفتم: بله. موتور را از جلوي پيكان بلند كردم و روشنش كردم.
🍃 با اينكه خيلي درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم.
راننده پيكان داد زد: آهاي، مطمئني سالمي؟
🍂 بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر ميكرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم.
🍃 كاروان زائران مشهد حركت كردند.
⬇️👇⬇️👇
ادامه گذر ایام: ⬇️👇⬇️👇
🍂 درد آن تصادف و كوفتگي عضالت من تا دو هفته ادامه داشت.
بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد براي رضاي خدا كار انجام دهم و ديگر حرفي از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما هميشه دعا ميكردم كه مرگ ما با شهادت باشد.
🍃 در آن ايام، تلاش بسياري كردم تا مانند برخي رفقايم، وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه، همان لباس ياران آخر الزماني امام غائب از نظر است.
🍂 تلاشهاي من بعد از مدتي محقق شد و پس از گذراندن دورههاي آموزشي، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم.
🍃 اين را هم بايد اضافه كنم كه؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يك شخصيت شوخ، ولي پركار دارم. يعني سعي ميكنم، كاري كه به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا ميدانند كه حسابي اهل شوخي و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم.
🍂 رفقا ميگفتند كه هيچكس از همنشيني با من خسته نميشود.
در مانورهاي عملياتي و در اردوهاي آموزشي، هميشه صداي خنده از چادر ما به گوش ميرسيد.
🍃 مدتي بعد، ازدواج كردم و مشغول
فعاليت روزمره شدم. خلاصه اينكه روزگار ما، مثل خيلي از مردم، به روزمرگي دچار شد و طي ميشد.
🍂 روزها محل كار بودم و معمولاً شبها
با خانواده. برخي شبها نيز در مسجد و يا هيئت محل حضور داشتيم.
🍃 سالها از حضور من در ميان اعضاي سپاه گذشت. يك روز اعلام شد كه براي يك مأموريت جنگي آماده شويد.
🍂
✔️ ادامه دارد... منتظر باشید
#سه_دقیقه_در_قیامت
#دنیا_مزرعه_آخرت
#برزخ
🌏@labeik_mahdyjan
بسم الله الرحمن الرحیم
روز ششم دوره #رایگان توجه به نمازمون هستیم.
این چله رو از روز جمعه (1402/8/12) که متعلق به آقا صاحب الزمان عج الله هست شروع کردیم.
باشد که مولا نظری به ما کنند و مارا در این راه کمک کنند🤲
اگر شما در طول روز سعی کنید دائم الوضو باشین هم در طول روز طهارت تون رو حفظ کردین و هم موقع نمازها چون وضو دارین خیلی راحت تر نمازتون رو به موقع میخونید ‼️
تصمیم بنده برای خودم اینه که دائم الوضو باشم در طول این چله
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
🆔@labeik_mahdyjan