eitaa logo
لحنِ نگاه (روزمرگی های یک معلم)
1.7هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
565 ویدیو
61 فایل
القدس تبقی للمجاهدِ مقصداً -معلّم ومربی پرورشی مناطق کم برخوردار -اینجا شاهد روزمرگی و برداشت هایم از جهان پیرامون هستید. -از دیارِ نخل و آفتاب https://daigo.ir/secret/3411742195 حرف:
مشاهده در ایتا
دانلود
«سلام،بچه های من،فردا مسابقه ی مهمی دارن، لطفاً براشون دعا کنید.»
«تو بی نظیری،این قوی بودن کار هر کسی نیست.»
«هرجا که هستیم باید به جایی برسیم که به جز امام زمان از کسی انتظار گفتن«خدا قوت»نداشته باشیم.»
-امروز چی یاد گرفتی؟ «نیمی از اعتماد به نفس دانش آموزام برگرفته از اعتماد به نفس خودم بود حتی ضعف آن ها در ارائه،برگرفته از ضعف خودم بود.این رو دیر که نه ولی به موقع فهمیدم که بچه ها جزیی از من هستند.»
معیارهای داوری رو با احترام قبول کردم اما معیارهای من فرق می کرد.آن ها بچه ها را با کل منطقه می سنجیدند و من بچه هارو با خودِ چندماه قبلشون..
آسمون مایی ما ستاره هات:)
«به بلند شدنت بعدِ هر زمین افتادنی، نگاه کردی؟ امید دقیقا اون شکلیه..»
«بخش هایی از موفقیتت،همونایی که هیچ کس برای آن ها دست نمی زند ، به چشم کسی نمیاد ، و انقدر جالب نیست که در موردش به کسی بگی..همونارو ، دقیقاً همونارو عمیقاً دوست بدار.»
این جا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست.
«من از دور بسیار خشک و جدی‌،از نزدیک بسیار شوخ و صمیمی و از خیلی نزدیک بسیار غمگینم.»
. «ما اینجا می نویسیم و تقاضا میکنیم که هرکس هر طور دوست داشت و توانست،می تواند کمک کند تا برای بچه های مشتاق و مستعد و البته کم برخوردارِ روستای دوری که از شهر بسیار فاصله دارد،کتاب تهیه کنیم.چند نفر از شما لطف کردند،کتاب فرستادند،هزینه واریز کردند و کتاب خریدیم.بچه ها به قدری از این کمک ها خوشحال شدند که ما از وصفش عاجزیم..ما که هیچ ، ولی از خدا می خواهیم عملاً از شما تشکر کند و پاداش انفاق کردنتون رو در دو دنیا بدهد.» .
پاداش بعضی کارهای بزرگ فقط محبت امام حسینه اون رو برای شما آرزومندم:)
. «زنگ آخر امروز همه در هم و کنار کتاب های روی زمین چیده شده ، نشسته بودیم.بعضی ها از شوق زیاد چندتا کتاب با هم گرفته بودند و می خواندند ، بعضی ها چسب می زدند تا جلد کتاب ها کنده نشود ، بعضی ها لیبل می زدند که با نظم کتاب ها رو بچینیم.خودم هم روی صندلی نشسته بودم و داشتم به هزینه ای که نجار برای قفسه ها گفته بود بلند بلند فکر می کردم.یکی از بچه ها پرسید *خانم گرون نیست؟ چطور می خواهین تهیه کنید ؟ هنوز،به سوالش پاسخ نداده بودم که بعد از چند ثانیه،مدیر با خوشحالی وارد شد و بدون اینکه توضیح بده چیشده ، چادرمو گذاشت رو سرم و دستمو گرفت و کشوند بیرون..یک آقایی اومده بود باهام کار داشت.سلام کرد و گفت : خانم این قفسه ها برای شماست.نپرسیدم از کجا و چطور فهمیدید ما به قفسه نیاز داریم،چون میدونستم چه کسی به دلِ آدمای بزرگ، انجام کارهای بزرگ رو الهام میکنه.» .
«ما كانَ لِلّهِ يَنموُ» !