🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
📌یک نکته ی مهم که در حوزه ی ارزش های زندگی است، بحث مالکیت است.📌
❌ مالکیت و مال من بودن یک فریب بزرگ ذهن است.❌
✅ *هر چیزی که در اختیار ما هست امانت است.*
👌اگر گول مالکیت را بخورید ذهن فعال بسته می شود.
👈 در داستان ادیسون وقتی دید کارخانه اش آتش گرفته، وقتی شعله را نگاه می کرد، گول ذهنش را نخورده و به این معتقد بود که هیچ چیزی مال من نبوده ولی الان شعله های آتش مال من است چون دارم می بینمشان؛ و لذت می برم.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📌عامل بعد درخلاقیت بهتر شدن مداوم است.📌
👌بهتر شدن در مقابل بهترین شدن. *بچه ها باید خودشان باشند.*
♦️ بهترین شدن هم از فریب های ذهن است بهترینی در دنیا وجود ندارد.
*در جهان آفرینش بهتر است که وجود دارد و اهمیت دارد*
👌 بهتر شدن لحظه به لحظه است که اهمیت دارد نه بهترین شدن. ما باید تلاش کنیم لحظه به لحظه بهتر شویم، بهترین شدن فریب ذهن انسان است. کدام درخت در دنیا از همه بلندتر است؟! هر درختی ویژگی خودش را دارد و به اندازه ی خودش بلند می شود.
✅یک دفعه یک کاریکاتور در یک روزنامه دیدم که بسیار جالب بود و نمایانگر فریب مسابقه و بهترین شدن بود. در این کاریکاتور عکس یک اسب را کشیده بودند که پشتش یک گاری بسته بودند و صاحبش برای این که مرتب شلاق نزند انتهای یک چوب بلند یک دسته علف بسته بود و نیم متری صورت اسب جلوی چشمش گرفته بود و اسب هم این علف ها را می دید و می دوید تا به آن برسد و گاری را هم با خوش می کشید، صاحبش هم راحت نشسته بود و خسته هم نمی شد.
👏خیلی وقت ها ما هم همین گونه می شویم؛ یک چیزی به عنوان هدف و نتیجه جلوی ما می گیرند و ما هی می دویم که به آن برسیم و هیچ وقت هم نمی رسیم و نمی دونیم که گاری چه کسی را می کشیم و کجا را جلو می بریم.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💎 *در جامعه همه فکر میکنند قدرت نه گفتن را باید تقویت کرد.*
👌در حالی که به نظر من قدرت *نه شنیدن* را باید تقویت کرد.
👈چون همه ما وقتی قدرت نه گفتن نداریم که احساس میکنیم اطرافیانمان از نه گفتن ما آزرده میشوند و برای کسب رضایت دیگران نمیتوانیم نه بگوییم.
http://eitaa.com/p4c_kerman
🍃🌸
#فرزند_پروری
مقایسه فرزند با دیگران اشتباه رایج والدین
📌 این مقایسه احساس خشم و حسادت را در فرزند فعال می کند.
📌 فرزند را برای شکست آماده میکند.
📌 فرزند مستعد دروغگویی می شود.
📌 آنها منزوی و خودخواه خواهند شد.
🍃🌸
#فرزند_پروری
به دلايل زیر نمیتوانید برای كودكان گوشی موبايل و تبلت بخرید !📱
▫️به تاخیر افتادن فرآیند ذهنی کودک
▫️کاهش هوش هیجانی
▫️سیستم اسکلتی کودک دچار اختلال میشود.
▫️توان یادگیری کودک کاهش مییابد
💕💕
گنجشک فراموشکار
یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود .
سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز،
روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت،
گنجشکی زندگی می کرد.
*
گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت
که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود.
صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد.
اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود.
او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده کرده است.
*
او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود . او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید
اما قو نمی دانست.
*
او رفت و رفت تا به یک روستا رسید .
خیلی خسته شده بود . روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند.
تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد.
ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود.
احساس کرد یک نفربه طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید .
از بالا دید دختر بچه ای با یک مست(مشت) دانه به طرف او می آید .
دخترک به او گفت: « چی شده گنجشک کوچولو؟ »
از من نترس. من می خواهم با تو دوست بشوم برایت غذا آورده ام.
گنجشک گفت : « یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی ؟ »
*
دخترک گفت : « معلوم است که نمی خواهم! »
گنجشک گفت : « من راه خانه ام را گم کرده ام.
دخترک گفت : « من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی،
سپس از گنجشک پرسید : « آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟ »
*
گنجشک جواب داد : در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ .
دخترک گفت : « با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی .
دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند.
*
و بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانه ی گنجشک کوچولو را پیدا کند.
گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و
به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگرگم نشود.
#شعر_کودکانه
#شعر_خبر_خبر
خبر خبر یه آهو رفته به قله ی کوه
خالی شده جای او تو جنگلای انبوه
خبر خبر یه بچه گم شده توی کوچه
ردشو پیدا کردن تو لونه ی یه مورچه
*
خبر خبر یه گردو دوست شده با یه بادوم
شبا براش میخونه لالایی آروم آروم
خبر خبر یه پولک پیدا شده تو دریا
صاحب اون هرکی هست بیاد پیش ماهیا
*
خبر خبر از پیله پر زده ی شاپرک
تولدش مبارک
تولدش مبارک
*
بالا رفتیم ماست بود این خبرا راست بود
پایین اومدیم دوغ بود کی گفته که دروغ بود
دروغ بود ، دروغ بود ، دروغ بود
🕺
💕💕
«بچه قورباغه آوازه خوان»
روزی از روزها یک بچه قورباغه همراه مادرش در جنگل زندگی می کرد. این بچه قورباغه آواز می خواند و صدای آوازش که بلند می شد تمام حیوانات جنگل دورش جمع می شدند و به صدای آوازش گوش می دادند. حتی لک لک ها هم که غذایشان قورباغه است، وقتی بچه قورباغه شروع میکرد به آواز خواندن ساکت می شدند و به آواز بچه قورباغه گوش میدادند.
چند روزی باران سختی آمد و بچه قورباغه نتوانست از خانه خارج شود، آن روز صبح هوا آفتابی بود و بچه قورباغه بعد از خوردن صبحانه از خانه خارج شد. مادر بچه قورباغه داشت حیاط خانه را که بعد از طوفان حسابی کثیف شده بود را جارو می کرد. به بچه قورباغه گفت: پسرم حواست باشه، عمو لاک پشت گفت که آب برکه بالا آمده و یک ماهی گوشتخوار وارد برکه شده، امروز لطفاً سمت برکه نرو.
آفتاب صبحگاهی بدن بچه قورباغه را گرم کرد و نگاهی به مادرش کرد و گفت: مادرجان من با آواز خواندنم حتی لک لک ها را وادار به گوش دادن می کنم این که یک ماهی بیشتر نیست.
مادر گفت: عزیزم اینقدر مغرور نباش درسته تو خیلی قشنگ آواز می خوانی اما دلیل بر این نیست که همه جا این توانمندی تو کار بکنه.
بچه قورباغه زیر لب قور قوری کرد و از حیاط خانه خارج شد. هوا بسیار عالی بود، خورشید در آسمان می درخشید، آواز چکاوکها از لابلای درختها به گوش می رسید. بوی عطر گلهای جنگی نشاط خاصی را به جنگل بخشیده بود.
بچه قورباغه همینطور که توی راه می رفت، خرگوش کوچولو را دید، خرگوش کوچولو در حالی که گاز بزرگی به هویجش می زد گفت: کجا میری؟
- میرم لب برکه، هوا خیلی خوبه یک دوری بزنم.
- مراقب باش می گویند یک ماهی گوشتخوار آمده در برکه
- نگران نباش، با آواز خواندن باهاش دوست می شوم.
بچه قورباغه رفت و رفت تا به لب برکه رسید. جستی زد و روی برگ نیلوفری نشست. برکه آرام بود، صدای دارکوبی که به درخت نوک می کوبید از دور می آمد. بوی گل نیلوفر به مشام می رسید. پرتو نور آفتاب روی شبنمهای گلهای کنار برکه منظره بسیار زیبایی را به وجود آورده بودند. بچه قورباغه از دیدن این همه زیبایی سر ذوق آمد و بادی بر گلو انداخت و آواز بسیار زیبایی را شروع کرد.
هنوز از قور قور دوم به قور قور سوم نرسیده بود که یک دفعه ماهی گوشتخوار بزرگی به زیر برگ زد و بچه قورباغه به هوا پرتاب شد و با سر داخل آب افتاد. بچه قورباغه درد شدیدی در ساق پای راستش احساس کرد ولی یک دفعه دید که ماهی گوشتخوار با دهان باز به سمتش می آید. سعی کرد شنا کند اما درد پایش اجازه نمی داد. چند سانتی متر بیشتر نمانده بود که ماهی گوشتخوار بچه قورباغه را بگیره که عمو لاک پشت آمد و با دست به صورت ماهی گوشتخوار کوبید و ماهی فرار را بر قرار ترجیح داد.
عمو لاک پشت بچه قورباغه را به ساحل آورد از سر و صداهای ایجاد شده تعدادی از پرنده ها و حیوانات به سمت برکه آمدند. بچه قورباغه درد شدیدی در پای راستش احساس کرد و نمی توانست راه برود. عمو لاک پشت به گنجشک گفت سریع برو و جغد حکیم را خبر کن و بگو پای راست بچه قورباغه آسیب دیده.
بچه قورباغه گریه می کرد و می گفت: چرا صدای آواز من روی ماهی تأثیری نداشت؟
لاک پشت گفت: پسرم هر ابزاری در هر جایی کار نمی کند. وقتی مادرت گفته که داخل برکه نرو تو باید گوش می کردی.
جغد حکیم با کیف مخصوصش سررسید و بعد از معاینه پای بچه قورباغه گفت: ساق پایش شکسته و باید گچ بگیرم چند هفته ای باید در منزل استراحت بکنه. بعد از گچ گرفتن حیوانات خداحافظی کردند و رفتند و عمو لاک پشت بچه قورباغه را روی لاکش سوار کرد و به سمت خانه آنها راه افتاد.
درد پای بچه قورباغه کمتر شده بود و آواز غم انگیزی را سر داد. از آنجا که لاک پشت خیلی آرام راه می رفت کم کم هوا داشت تاریک می شد و هنوز به خانه بچه قورباغه نرسیده بودند.
مادر بچه قورباغه دید که هوا تاریک شده و هنوز خبری از پسرش نشده، با نگرانی جلوی در خانه جست و خیز می کرد و نمی دانست کجا برود.
هوا کاملاً تاریک شده بود که صدای آواز غم انگیز بچه قورباغه را شنید و به سمت صدا جست زد. با دیدن پای گچ گرفته بچه قورباغه و شنیدن آواز، مادر زیر گریه زد اما عمو لاک پشت گفت، گریه نکن حالش خوبه بعد از رساندن بچه قورباغه، عمو لاک پشت خداحافظی کرد و رفت.
شب هنگام وقتی بچه قورباغه در تخت خوابیده بود از پنجره به بیرون نگاه کرد، قرص ماه کامل بود و به زیبایی در آسمان می درخشید. بچه قورباغه به مادرش گفت: مادر معذرت می خواهم که به حرفت گوش ندادم. مادرش بالای سرش آمد و بوسه ای بر گونه بچه قورباغه زد و در همان حال بچه قورباغه به خواب رفت.
💕💕
قصه شب
فیل کوچولو
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون، هیشکی نبود.
زیر گنبود کبود، یه شیر کوچولو بود. شیر کوچولو خیلی خسته شده بود ولی هر کاری می کرد نمی تونست بخوابه.
به خاطر همین رفت پیش دوستش فیل کوچولو و گفت:
- سلام فیل کوچولو.
- سلام شیر کوچولو.
- من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
- خب برا اینکه خوابت ببره، باید بری خونتون و سرت رو بذاری روی بالشِت تا خوابت ببره.
شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و بخوابه.
رفت توی اتاقش و سرش رو گذاشت روی بالشتش، از این ور شد، از اون ور شد، ولی هر کاری کرد خوابش نبرد.
به خاطر همین از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش زرافه کوچولو و بهش گفت:
- سلام زرافه کوچولو.
- سلام شیر کوچولو.
- من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
- وقتی می خوای بخوابی، سرت رو میذاری روی بالش تا خوابت ببره؟
- بله زرافه کوچولو، این کار رو کردم ولی خوابم نبرد.
- خب ببینم، وقتی سرت رو گذاشتی روی بالش، چشاتو بسته بودی؟
- نه.
- خب اگه میخوای خوابت ببره باید چشاتو ببندی تا خوابت ببره.
شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد هم ازش خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و چشاش رو ببنده تا خوابش ببره.
این کار رو کرد ، ولی هر چی این ور شد و اون ور شد، خوابش نبرد.
از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش خرسی کوچولو و گفت:
- سلام خرسی کوچولو.
- سلام شیر کوچولو.
- من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
- بله دوست خوبم، ببینم برا اینکه خوابت ببره، سرت رو گذاشتی روی بالش؟
- بله گذاشتم.
- خب چشات رو هم بستی؟
- بله بستم. ولی هر کاری کردم خوابم نبرد.
- خب بگو ببینم، وقتی چشات رو بستی به خواب فکر کردی؟
- نه، چه جوری باید به خواب فکر کنم؟
- این کار خیلی راحته، کافیه که به این فکر کنی که الان داره خوابت می بره و همه ی دوستات هم الان خوابیدند. اینطوری خیلی زودتر خوابت می بره.
شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و چشاش رو ببنده و به خواب فکر کنه تا خوابش ببره.
این کار رو کرد ، هی این ور شد و اون ور شد، ولی خوابش نبرد.
به خاطر همین از جاش پا شد و رفت پیش دوستش ببر کوچولو و بهش گفت:
- سلام ببر کوچولو.
- سلام شیر کوچولو. اع! چی شده، چرا اینقدر چشات قرمز شده؟
- آخه من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
- بله، خب این کار، خیلی راحته. باید سرت رو بذاری روی بالش.
- من این کار رو کردم ولی خوابم نبرد.
- خب چشات رو بسته بودی؟
- بله بسته بودم.
- به خواب فکر کردی؟
- بله، فقط به خواب فکر کردم و هی این ور شدم و اون ور شدم، ولی خوابم نبرد
- آهان! حالا فهمیدم چرا خوابت نمی بره، آخه وقتی می خوای بخوابی ، باید سرت رو بذاری روی بالش و چشات رو ببندی و به خواب فکر کنی و از جات تکون نخوری، اینطوری خیلی زود خوابت می بره. اگر هم از مامانت خواهش کنی که برات یه قصه و یه لالایی خوشگل بخونه، خیلی زودتر خوابت می بره.
شیر کوچولو خیلی خوشحال شده بود، آخه فهمید مشکل کارش از کجا بود و چرا خوابش نمی برد، آخه اون هی تکون می خورد و از جاش بلند میشد، به خاطر همین بود که خوابش نمی برد. از دوستش خیلی تشکر کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت خونشون و برا مامانش همه ی ماجرا رو تعریف کرد. بعد هم به مامانش گفت:
- مامان جونم! من دارم میرم توی اتاقم تا سرم رو بذارم روی بالشم و چشام رو ببندم و به خواب فکر کنم و تکون نخورم تا خوابم ببرم. میشه ازتون خواهش کنم که برام یه قصه و لالایی بخونی تا زودتر خوابم ببره؟
- بله! شیر کوچولوی ناز من! حتما این کار رو می کنم.
بعد هم شیر کوچولو رفت توی اتاقش، سرش رو گذاشت روی بالشش و چشاش رو بست و به خواب فکر کرد، به اینکه الان خوابش می بره، به اینکه الان دوستاش همه خوابن و سرشون رو گذاشتن روی بالششون و چشاشون رو هم بستند . شیر کوچولو تکون نخورد و از جاش بلند نشد و مامانش هم براش قصه ی شیرکوچولو رو تعریف کرد و بعد گفت:
لالا لالا گل.....
شبتون بخیر خوشگلهای من⭐️🌟🌜🌜🌛🌛⚡️✨🍂🍁
نقش بازی کودک
عن الامام الكاظم عليه السلام : تُستَحَبُّ عَرامَةُ الغُلامِ في صِغَرِهِ لِيَكوُنَ حَليما في كِبَرِهِ .
پسنديده است كه فرزند در كودكى به بازى و جست و خيز بپردازد تا در بزرگ سالى بردبار و باوقار باشد.( بحار الأنوار ، ج 60 ، ص 362)
@lalayii
کودکان باید مسئولیتپذیر
بار بیایند...
بنابراین انجام برخی از کارهای خانه
را حتی اگر خیلی کم و پیش پا افتاده باشند را به عهده کودکتان بذارید. با این کار حس همکاری، تعاون و مسئولیتپذیری را به او میآموزید.
@lalayii
از اشتباهات متداول والدین در رابطه با دعوای بچهها این است که تلاش کنند تا بفهمند چه کسی دعوا را شروع کرده است، در این شرایط به دنبال مقصر نباشید. سعی کنید موضوع بیطرافانه حل کنید.
@lalayii
تعریف کردن از کودکتان را فراموش نکنید:
«تو خیلی خوب پازل حل میکنی. تو تکههای پازل را خیلی سریع کنار هم چیدی».
همین تعاریف بسیار کوچک تاثیر مثبتی روی فکر کودک میگذارد. به آنها یادآوری کنید تا چه اندازه با استعداد و باهوش هستند. این کار باعث میشود تا کودکان برای خود ارزش بالایی قایل شوند و به اعتماد به نفس بیشتری کسب کنند.
@lalayii
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
🔸وقتی کار اشتباه کودک نقد شد و وجود او تایید شد، در این حالت است که درک مسئول به وجود می آید.
*درک مقصر و درک مظلوم توانایی جداکردن کار از وجود را ندارند نه درمورد خودشان و نه در دیگران.*
👈 یک درک مقصر به خاطر کار اشتباه خودش را سرزنش و تحقیر می کند و به خاطر آن به خودش آسیب می زند و درک مظلوم این کار را با دیگران می کند و دیگران را مقصرمی داند وسرزنش میکند، اما درک مسئول هیچ وجودی را تخریب نمی کند و فقط کار را نقد می کند هم درمورد خودش و هم درمورد دیگران حتی در نقد اول باید با تأیید شروع کنیم.
✅وقتی توانایی جدایی کار کودک از وجود او را پیدا کردیم به این نکته می رسیم، که ما باید به بچه ها باید اجازه ی اشتباه بدهیم چون اگر اشتباه نکنند رشد نمی کنند.
⭕من نمی دانم این باور از کجا آمده که هیچ کس حق اشتباه ندارد. درک مقصر به خودش اجازه ی اشتباه نمی دهد. مگر می شود که بدون اشتباه رشد کرد؟ بچه ها باید اشتباه کنند و باید حق اشتباه کردنشان را به رسمیت بشناسیم و به حق اشتباهشان احترام بگذاریم.
👌کسی که اشتباه می کند چه کودک و چه بزرگسال، کارش را نقد می کنیم ولی سرزنش نمی کنیم. حتی اگر بخواهیم نقد هم کنیم اول باید وجود کودک را تأیید کنیم، از او حمایت کنیم بعد نقد کنیم و کار درست را به او یاد بدهیم.
🔸مثل مادری که قبلاً مثال زدم که وقتی فرزندش لیوان شیر از دستش ریخت، با ذهنی آماده با جدایی کار از وجود فرزندش اول جمع کردن شیر را به صورت بازی درآورد و بعد با حمایت یک لیوان پلاستیکی حاوی آب به فرزندش داد تا تمرین ریختن مایعات در لیوان را کند و مهارت آن را به دست آورد. این مادر اول با بازی با شیری که زمین ریخته، وجود کودک را تثبیت کرد و او را تقویت کرد، بعد او را نقد می کند، عزیزم بلد نیستی بریزی، بیا این بطری آب این هم لیوان، تمرین کن تا یاد بگیری. این میشه نقد.
❌ *بچه ها نباید به خاطر اشتباه سرزنش شوند*
👌 بلکه بچه ها باید یاد بگیرند مسئولانه جبران کنند و این گونه درک مسئول در بچه ها به وجود می آید.
✨ *با درک مسئول است که کودک خلاق* *می شود، باید بداند که اشتباه کرد حالا باید جبران کند و بها بپردازد*.
@lalayii
هدایت شده از لالایی کودکانه
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
*این قصه*
👈قصه ي دوستي يك خرس و يك هيزم شكن است كه سال ها در كوه با هم دوست بودند و با هم غذا مي خوردند.
يك روز هيزم شكن براي ناهار آش پخت، خرس كه مي خواست آش را بخورد شروع كرد با زبانش ليس زدن و با سر و صداي زياد خوردن؛
هيزم شكن كلافه شد و گفت: درست غذا بخور، حالم رو بهم زدي با اين غذا خوردنت. خرس ديگه غذا نخورد و كنار رفت و صبر كرد هيزم شكن غذايش را تمام كند.
گفت: برو و تبرت را بياور و بزن توي سر من. هیزم شکن گفت آخه برای چی؟ ما با هم دوست هستیم. خرس گفت: همین که میگم یا می زنی یا از بالای کوه پرت می کنمت پایین. هیزم شکن هم تبر را برداشت و زد توی سر خرس و خون آمد و بیهوش شد. هیزم شکن فرار کرد و تا یکی دو سال سراغ خرس نرفت اما بعد از چند وقت طاقت نیاورد و رفت ببیند که خرس زنده است یا نه.
دید که خرس سالم است و مشغول کار خودش است، سلام و احوالپرسی کرد، گفت چه قدر خوشحالم که می بینم حالت خوبه، آخه خودت گفتی بزن من که نمی خواستم بزنم.
خرس گفت: نگاه کن ببین زخم خوب شده یا نه؟ هیزم شکن نگاه کرد و گفت: آره خدارو شکرخوبه خوبه و جایش هم نمانده.
⭕خرس گفت: ولی جای زخم زبونی که زدی هنوز جایش مانده، زخم تبر خوب شد ولی زخم زبون هنوز جاش مونده.
❌❌زبان نیشدار روح کودک را بیمار می کند. توهین و تحقیر و نفرین، مقایسه و تحقیر نسبت به دیگران به خصوص اگر با کلمات زشتی همراه شود، در ذهن می مانند و وحشت ایجاد می کند.
http://eitaa.com/p4c_kerman
💕💕
کرگدن کوچولو با ادب میشه”
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .
یه کرگدن کوچولویی بود که یه عالمه اسباب بازی داشت .کرگدن کوچولو اسباب بازی هاشو خیلی دوست داشت و به همین
دلیل هرروز اونا رو تمیز می کرد و بعد مرتب توی سبد می گذاشت اما کرگدن کوچولو یه رفتار بدی داشت .
هروقت هر کدوم از دوستاش می اومدن توی اتاقش و می خواستن با اسباب بازی هاش بازی کنن ،به اونا حرف های زشت می زد .
آخه کرگدن کوچولو دلش نمی خواست دوستاش با اسباب بازی هاش بازی کنن.
دوستای کرگدن کوچولو با گریه و ناراحتی از اتاق کرگدن کوچولو بیرون می رفتند .
مامان کرگدن وقتی رفتار کرگدن کوچولو رو دید،گفت ” عزیزم !تو نباید دوستاتو ناراحت کنی و با گریه بفرستیشون خونه شون.
اجازه بده دوستات با اسباب بازی هات بازی کنن و حرف زشت نزن ” اما کرگدن کوچولو اخم کرد و گفت “نمی خوام.
اونا اسباب بازی هامو خراب می کنن.” هر چقدر مامان کرگدن نصیحت می کرد که کرگدن کوچولو ، رفتارشو تغییر بده ،فایده ای نداشت و کرگدن کوچولو به رفتارش ادامه می داد .
یه روز کرگدن کوچولو توی اتاقش منتظر موند تا دوستاش بیان اما هر چقدر منتظر موند ،فایده ای نداشت .
از اتاق بیرون اومد و مامان کرگدنو صدا کرد “مامان !مامان!چرا دوستام امروز نیومدن”مامان کرگدن آهی کشید و گفت “دوستات زنگ زدن و ” گفتن ما دیگه خونه تون نمی آییم چون کرگدن کوچولو به ما حرف زشت می زنه و نمی زاره با اسباب بازی هاش بازی کنیم .
کرگدن کوچولو شانه ای بالا انداخت و بدون هیچ حرفی به اتاقش برگشت .
چند روز گذشت .کرگدن کوچولو احساس تنهایی “. کرد .
پیش خودش گفت “خسته شدم.
همش دارم با اسباب بازی هام بازی می کنم و هیچ دوستی ندارم .
مامان کرگدن حرف های کرگدن کوچولو رو شنید .
اومد پیش کرگدن کوچولو نشست و گفت “عزیزم ! برو گوشی تلفنو بردار و “به دوستات زنگ بزن و بگو که از این به بعد اجازه میدی با اسباب بازی هات بازی کنن و حرف زشت هم نمی زنی کرگدن کوچولو به حرف مامان گوش داد و از آن روز به بعد کرگدن کوچولو با دوستاش بازی کرد و با ادب شد.
قصه آقا خروسه و شهربازی
آقای خروس، در شهربازی حیوانات، صاحب یک چرخدستی کوچک بود و بچهها را در شهربازی میچرخاند، اما امروز، وقتی از خواب بیدار شد، سرش خیلی درد میکرد و تب داشت.
اگر پیش بچهها میرفت، آنها هم مریض میشدند، اگر هم نمیرفت، دلش پیش بچههایی بود که به آنها قول داده بود امروز، آنها را سوار چرخدستی کند؛ اگر نمیرفت، آنها حتما ناراحت میشدند.
آقای کلاغ، مثل همیشه، لنگه جورابش را گم کرده بود. با خودش گفت: «شاید پیش خروس باشد.» رفت تا از او سوال کند که دید خروس بیچاره، بیمار و خیلی ناراحت بچههاست.
آقای کلاغ، آنقدر برای خروس ناراحت شد که جورابش را فراموش کرد و به آقای خروس گفت: «باید استراحت کنی تا خوب بشی. نگران بچهها نباش. خب، یک روز دیگه، اونها رو در شهربازی میچرخونی.» آقای خروس گفت: «من به اونها قول دادهام و نمیخوام اونها ناراحت بشن.» خروس، این را گفت و با درد، آب دهانش را قورت داد.
آقای کلاغ، کمی قدم زد و بعد، با هیجان، به خروس گفت: «تو، اصلا نگران نباش و استراحت کن. من میتونم امروز، بهجای تو، اونها رو به گردش ببرم؛ خوبه؟» آقای خروس خیلی خوشحال شد و از آقای کلاغ خیلی تشکر کرد.
آقای کلاغ، سریع، به شهربازی رفت. بچهها، همه منتظر بودند تا سوار چرخدستی شوند. آقای کلاغ، به هر کدام از آنها، یک بادکنک زیبا داد و شروع کرد به آواز خواندن برای آنها.
آن روز، هم بچهها گردش کردند، هم آقای خروس استراحت کرد و هم آقای کلاغ کاری کرد که آقای خروس، بدقولی نکرده باشد.
تو چی کار میکنی تا بدقول نشی؟
#شعرکودکانه
نان تازه
دانید من که هستم؟
من نان تازه هستم
خوش عطرم و برشته
عطرم به جان سرشته
زینت سفره هایم
قوت دست و پایم
حاصل کار یاران
خوراک صد هزاران
حکایتم دراز است
در من هزار راز است
بشنو تو سرگذشتم
چه بودم و چه گشتم
گندم بودم در آغاز
گندم ناز و طناز
دهقان پیر مرا کاشت
زحمت کشید تا برداشت
هر روز و شب داد آبم
ببین چقدر شادابم
از رنج و کار دهقان
کم کم شدم شکوفان
قدم بلند شد کم کم
بوسید رویم را شبنم
به به به خوشه هایم
گندم با صفایم
شد ساقه ام طلایی
آی برزگر کجایی؟
پیشم بیا شتابان
با داس تیز و بران
دروم کرد مرد دهقان
برد پیش آسیابان
آردم کرد آسیابان
خمیر شدم پس از آن
گذاشت رو پاروش نانوا
چید تو تنور خمیر را
گرفتم از آتش جان
یواش یواش شدم نان
ده ها تن گرم کارند
شب تا سحر بیدارند
تا نان شود مهیا
آید به سفره ما
ای که می خوری نان را
بدان تو قدر آن را.
👈
💐قصه ای به منظور کمک به ترک عادت ناخن جویدن در کودکان💐
روزی روزگاری ، باغی بود با گل ها و گیاهان زیبا. باغبان از کار و زحمتی که در باغ کشیده بود، خشنود و راضی بود. گیاهان باغ قشنگ بودند و همه نوع رنگ و شکلی در آنها دیده می شد. برگ ها و شاخه ها به شکل طبیعی خود بودند. باغبان می دانست که چه موقع باید شاخه های کوچک خشکیده را بچیند. او آنها را هر هفته با یک قیچی باغبانی می چید تا ظاهر گیاهان هم سالم و بی نقص باشد.
روزی خرگوش کوچولویی با دندان های بلند سفید به باغ آمد. خرگوش کوچولو خیلی کوچک بود و چیزی درباره ی باغبانی نمی دانست. نمی دانست که باید گل ها و گیاهان را به حال خودشان بگذارد تا درست رشد کنند. می دانید، او هنوز کوچکتر از آن بود که بداند بعضی از گیاهان را نباید گاز زد. بنابراین شروع کرد به گاز زدن و جویدن اولین شاخه ای که دید. ملچ ملوچ، ملچ ملوچ . جویدن برگ ها و شاخه ها به او احساس خوبی می داد. همین که یکی از گل ها را می جوید به سراغ دیگری می رفت. ملچ ملوچ ، ملچ ملوچ . دست کم ده ردیف از گیاهان باغ را جوید.
روز بعد، باغبان از خانه بیرون آمد تا برود و باغ را ببیند. باغبان همیشه خوشحال بود ، زیرا باغ و گیاهان قشنگش را دوست می داشت. هر روز به آنها نگاه می کرد. آنها را تمیز نگه می داشت و می شست. این کار برای سالم و زیبا نگه داشتن گل ها لازم بود. علاوه بر این ، می دانست که هر کس به دیدن باغ بیاید ، مثل او از دیدن گیاهان زیبا لذت خواهد برد.
اما آن روز، وقتی که باغبان به داخل باغ قدم گذاشت ، ناراحت شد چون دید که کسی هر ده تا ردیف گیاهان را جویده و خورده است. نوک آنها خیلی کوتاه شده بود و ظاهر گل ها و سبزه ها را زشت و ناقص کرده بود. وقتی که بازدید کنندگان هم برای دیدن گل ها به باغ امدند خیلی ناراحت شدند. آنها آمده بودند تا گیاهان زیبا را ببینند ، اما همه گیاهان زشت و جویده شده بودند.
🐰خرگوش کوچولو که همان اطراف بود متوجه شد که باغبان خوشحال نیست. رفت و در کنار او نشست و پرسید :” چرا ناراحتی؟ ” باغبان گفت : ” یک نفر گیاهان زیبای مرا جویده است.”
🐰خرگوش کوچولو سرش را پایین انداخت و به آهستگی گفت : ” متاسفم آقای باغبان. من بودم که گیاهان شما را جویدم.”
باغبان با ناراحتی گفت :” اما آنها گل های زیبایی بودند. نگاه کن حالا چقدر زشت شده اند.” خرگوش کوچولو به نوک گیاهان آن ده ردیف نگاه کرد و دید که دیگر زیبا به نظر نمی رسند. خرگوش کوچولو گفت : ” متاسفم آقای باغبان. بعضی وقت ها نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. حتما باید چیزی را بجوم و این ده ردیف گیاهان باغ دم دستم هستند. چکار می توانم بکنم ؟ “
باغبان بلند شد و خرگوش کوچولو را به گوشه ای از باغ برد و گفت : “نگاه کن، من این گوشه ی باغ هویج کاشته ام. هر وقت احساس کردی دلت می خواهد چیزی را گاز بزنی و بجوی، می توانی این هویج ها را بجوی.”
🐰خرگوش کوچولو سرش را تکان داد. باغبان گفت : ” اما آن گیاهان را به حال خودشان بگذار تا رشد کنند.”
🐰خرگوش کوچولو گفت : ” آیا می توانم برای آن سبزی های بیچاره ای که جویده ام کاری بکنم؟.”
باغبان لبخندی زد و گفت : ” بله می توانی.تو می توانی مراقب آن ده ردیف گیاه باشی و هر وقت به اندازه کافی بزرگ شدند به من بگویی تا آنها را با قیچی باغبانی بچینم و مرتب کنم.
تو به من نشانشان می دهی و من آنها را می چینم. بعدها که کمی بزرگتر شدی به تو یاد می دهم چگونه خودت این کار را انجام بدهی.”
🐰خرگوش کوچولو خیلی هیجان زده شد و باغبان را در آغوش گرفت.
باغبان لبخندی زد و یک هویج آبدار به او داد. خرگوش کوچولو از باغبان تشکر کرد و با دندان های سفید بزرگش گاز بزرگی به هویج زد. ملچ ملوچ ، ملچ ملوچ