eitaa logo
لالایی کودکانه
312 دنبال‌کننده
8 عکس
3 ویدیو
0 فایل
داستان صوتی لالایی صوتی کلیپ متن داستان،👶😴😴🎇🎆🌚 شب بخیر کوچولو 🌸🍂🍂نکاتی ک همه ی والدین باید بدانند🍂🍂🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
لالاصحرا پر از رنگه دهان چشمه ها تنگه نگاه آسمون صافه دل کوهها پر از سنگه لالاکه چشم تو نازه دهان درّه ها بازه ببین از خستگی انگار کشیدن باز خمیازه لالا شب توی باغ اومد باهاش صد تا چراغ اومد حریر خواب هم کم کم به روی چشم زاغ اومد ستاره می زنه سوسو می خوابه بچه ی راسو می خوابن کفشدوزکها می خوابه موشی ترسو لالا کن درّه می خوابه کنارش برّه می خوابه گل من شب پره پیشت می آد یک ذرّه می خوابه لالا کن شیر می خوابه گوزن پیر می خوابه میون درّه ی ساکت گل انجیر می خوابه @lalayii ❤️😍لالایی کودکانه قصه متن شب بخیر 😍❤️
داستان کوتاه کودکانه دندان فیل یک روز یک موش گرسنه که دنبال غذا میگشت یک فندق در بسته پیدا کرد. هرچقدر سعی کرد با دندونش فندوقو باز کنه نتونست. پوسته ی فنذق خیلی سفت و سخت بود و دندان های کوچیک موش نمیتونست اون رو بشکنه. موش رو به آسمون کرد و گفت: "خدای مهربون! چرا به من دندونای به این کوچیکی دادی؟ من نمیتونم باهاش فندوقو بشکنم. الان من غذا دارم ولی نمیتونم بخورمش." خدا از توی آسمون بهش جواب داد: "برو توی جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو ببین. دندون هر حیوونی که دوست داشتی رو انتخاب کن تا من همون دندون رو بهت بدم." موش رفت به جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو نگاه کرد. دندون هیچ کدوم رو دوست نداشت. تا اینکه به فیل رسید و دندون های بزرگش رو دید که از دهنش بیرون بودن. (به دندون های فیل میگن عاج) پس رو کرد به آسمون و گفت: "خدا جون من دوندون هایی مثل دندون فیل میخوام." اما فیل بهش گفت: "نه نه! اینکارو نکن. درسته که دندون های من خیلی بزرگه. ولی عوضش اصلا به درد غذا خوردن نمیخوره چون بیرون دهنمه. اما دندون های تو با اینکه کوچیکن به درد غدا خوردن میخورن. تازه دندون های من انقد بزرگ و سنگینه که اینور اونور بردنشون خسته میشه برام. تو به این کوچولویی چجوری میخوای با این دندون ها راه بری؟" موش یکم فکر کرد و بعد گفت: "راست میگی. دندون های من به درد خودم میخوره و دندون های تو به درد خودت میخوره. بهتره که من دندونای خودمو داشته باشم و ازشون مراقبت کنم و باهاشون فندوق نشکنم." آدم ها هم باید بدونند هر آنچیزی که دارند را دوست داشته باشند سلامتی یکی از مهم ترین دارایی های ماست یکی از سرمایه های آدم ها سلامتی آن هاست پس آدم های سالم ثروتمند هستند همه باید مراقب ثروتشان باشند بچه ها شما چه ثروت های دیگری توی زندگی تون می شناسین؟ مادر و پدر، خاله، عمو، دایی، عمه، فرزندان آنها، همسایه ها، هم مدرسه ای ها @lalayii ❤️لالایی کودکانه ❤️
**داستان کوتاه کودکانه جغد دانا** جغد پیری بود که روی درخت بلوطی زندگی میکرد. جغد هرروز اتفاقاتی که دور و برش می افتاد را تماشا می کرد. دیروز پسری را دید که به پیرمردی کمک کرد و سبد سنگینش را تا منزلش برد. امروز دختری را دید که سر مادرش داد میزد. هرچقدر بیشتر میدید، کمتر حرف میزد. هرچقدر کمتر حرف میزد، بیشتر میشنید. میشنید که مردم حرف میزنند و قصه می گویند. شنید که زنی میگفت، فیلی از روی دیوار پریده است. شنید که مردی میگفت، هرگز اشتباه نکرده است. او درباره ی همه ی آدم ها شنیده بود. بعضی آدم ها بهتر شده بودند. و بعضی بدتر. اما جغد هرروز دانا و داناتر شده بود. آدم ها هم با شنیدن داناتر می شوند. هر آدمی باید هرآنچه در دنیای اطرافش هست را ببینه و بشنود چون روزی پیش میاد که بیشتر با دنیای اطرافش ارتباط پیدا می کنه پس باید بتواند از پس مشکلاتش بر بیاد 🌙💫🌟شبتون بخیر کوچولوها🌟💫🌙 @lalayii دانا
⭐️ شب تو آسمون، ماه هم خوابیده لحافی از ابر، رویش کشیده از توی جنگل، از اون پایینا صدایی میاد، صدایی تنها ⭐️ ماه مهربون، دستش می گیره یه چتر ابری، تا پایین می ره لالا لالایی، تق و تق و تاق دارکوبه بخواب، بی نور چراغ ⭐️ لالا لالایی، جیک و جیک و جیک باید بخوابی، گنجشک کوچیک لالا لالایی، گردوی غلتون وقت خوابته، سنجاب شیطون ⭐️ لالا لالایی، لالایی لالا بچه ها شده، وقت خواب حالا رو بالش نرم، لحاف رنگین همه ببینید، خوابای شیرین ⭐️ قور و قور و قور، صدا آشناست از توی برکه، قورباغه اونجاست برگ نیلوفر، جای خوابشه بالش نداره، هی بیدار میشه ⭐️ ماه مهربون، دلش می سوزه از یه تیکه ابر، بالش می دوزه بچه قورباغه، آروم می خوابه باز تو آسمون، مهتاب می تابه ⭐️ لالا لالایی، لالایی لالا بچه ها شده، وقت خواب حالا رو بالش نرم، لحاف رنگین همه ببینید، خوابای شیرین ⭐️ لالا لالایی لالا لالایی
کودکانه 🐒🐒 ‍ 🔮💜 گور گور یک گوریل💜🔮 گور گور یک گوریل رفت رو درخت نارگیل نارگیلا رو نگا کرد یه چاقشو سوا کرد اومد پایین دنگ و دنگ نارگیلو هی زد به سنگ شکست اونو از وسط شیرشو می‏‌خواست فقط وقتی که شیراشو خورد پوستاشو برداشت و برد نارگیله رو با پوستاش داد به مامان و باباش قصه و لالایی کودکانه 💜🔮💜 @lalayii 💜🔮💜 🔮💜🔮💜 _ شب
*کره اسب شاخ دار* روزی روزگاری توی یه دشت بزرگ و سرسبز یه عده اسب زندگی می‌کردند. اونا همه جا با هم می‌رفتند و همیشه پیش هم بودند. روزا می‌رفتند از دشت‌های سرسبز علف می‌خوردند و از چشمه خنکی که داشتن آب می‌خوردند. بچه‌ها باهم می‌دویدند و بازی می‌کردند. بین این اسب‌ها یه کره اسب خوشگل هم بود که یه فرقی با اسب‌های دیگه داشت. اون روی سرش یه شاخ خیلی کوچولو داشت. اسم این کره اسب شاخدار بود. همه‌ی اسب‌ها اسب شاخ‌دار رو خیلی دوست داشتند، ولی خودش اصلا از شاخش خوشش نم‌یومد. دلش می‌خواست شکل اسب‌های دیگه باشه. احساس می‌کرد این شاخ مزاحمشه و زشته. پیش خودش می‌گفت: آخه این شاخ به چه درد من می‌خوره؟ اصلنم قشنگ نیست. من دلم می‌خواد شکل اسب‌های دیگه باشم. تا اینکه یه روز از پیش اسب‌ها رفت. رفت تا شاخشو یه جوری از بین ببره. همینجوری که تنها به راهش ادامه می‌داد، یهو توی آسمون، اونور دشت، چشمش به یه رنگین کمون خیلی خوشگل افتاد. نه یکی، چند تا رنگین کمون. آنقدر محو تماشای اون‌ها شد که شاخش یادش رفت. دوید به سمت رنگین کمون‌ها بعد یهو چشمش به یه صحنه‌ خیلی عجیب و قشنگ افتاد. اسب شاخ‌دار خیلی تعجب کرده بود. کلی اسب پشت اون دشت بودند که مثل خودش شاخ داشتند؛ و از شاخ هر کدوم از اسب‌ها یه رنگین کمون خیلی خوشگل بیرون اومده بود. اسب شاخ‌دار هاج و واج داشت نگاهشون می‌کرد که اسب‌ها اونو دیدند. همه اومدند به سمتش و بهش سلام دادند: سلام. تو چه تک شاخ‌دار خوشگلی هستی. عجب شاخی داری! اسب شاخ‌دار گفت: تک شاخ؟ تک شاخ چیه؟ من یه اسبم. تک شاخ‌ها بهش گفتند که به اسب‌هایی که یه شاخ روی صورتشون دارند می‌گویند تک شاخ. تک شاخ‌ها توی باغ وحش‌ها یا توی کتابای علمی نیستند. اونا فقط توی رویا‌ها و کارتون‌ها زندگی می‌کنند و تازه شاخشون یه چیز بی مصرف نیست. بلکه یه شاخ جادوییه و کمترین کارش اینه که از توش رنگین کمون دربیاد؛ و بعد بهش یاد دادند چه جوری از شاخش استفاده کنه. اسب شاخ‌دار خیلی خیلی خوشحال بود که با اینکه شبیه اسب‌های دیگه نیست، ولی یه موجود رویایی منحصر به فرده. با این حال دلش برای خونواده‌ اسب‌ها تنگ می‌شد. بخاطر همینم برگشت پیششون تا بهشون نشون بده با شاخش چیکار می‌تونه بکنه. قصه شب @lalayii
👼 وقتی کودک ناسزا می گوید، به او چه بگوییم ؟ 🔹می دانم که از رفتار دوستت «خواهرت یا برادرت» عصبانی هستی اما ناسزاگفتن کار صحیحی نیست 🔹اگر عصبانی هستی، نفس عمیقی بکش و بدون اینکه از الفاظ نامناسب استفاده کنی به کمک الفاط درست و مناسب مشکلت را بیان کن 🔹فحش دادن شخصیت تو را خراب می کند. اگر می خواهی به دوستانت نشان دهی از آنها برتری، باید با آنها موقر و باادب صحبت کنی @lalayii
🕺🏻🐑 چوپان دروغگو 🐑 🕺🏻 🔷▫️روزی روزگاری پسرک چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه های سبز و خرم نزدیک ده می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند.او تقریبا تمام روز را تنها بود. 🔶▫️ یک روز حوصله او خیلی سر رفت. روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در کنار گوسفندان باشد. از بالای تپه، چشمش به مردم ده افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا کمی تفریح کرده باشد. ♦️▫️او فریاد کشید: گرگ، گرگ، گرگ آمد. مردم ده، صدای پسرک چوپان را شنیدند. آنها برای کمک به پسرک چوپان و گوسفندهایش به طرف تپه دویدند ولی وقتی با نگرانی و دلهره به بالای تپه رسیدند، پسرک را خندان دیدند، او می خندید و می گفت: من سر به سر شما گذاشتم. 🔷▫️مردم از این کار او ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند. از آن ماجرا مدتها گذشت،یک روز پسرک نشسته بود و به گذشته فکر می کرد به یاد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد. 🔶▫️او بلند فریاد کشید: گرگ آمد، گرگ آمد، کمک... مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هایشان به سمت تپه دویدند ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند پسرک را در حال خندیدن دیدند. مردم از کار او خیلی ناراحت بودند و او را دعوا کردند. هر کسی چیزی می گفت و از اینکه چوپان به آنها دروغ گفته بود خیلی عصبانی بودند. آنها از تپه پایین آمدند و به مزرعه هایشان برگشتند. ♦️▫️از آن روز چند ماهی گذشت. یکی از روزها گرگ خطرناکی به نزدیکی آن ده آمد و وقتی پسرک را با گوسفندان تنها دید، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرک هر چه فریاد می زد: گرگ، گرگ آمد، کمک کنید... 🔷▫️ ولی کسی برای کمک نیامد. مردم فکر کردند که دوباره چوپان دروغ می گوید و می خواهد آنها را اذیت کند. آن روز چوپان نتیجه مهمی در زندگیش گرفت. او فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد، مردم به او کمک خواهند کرد به شرط آنکه بدانند او راست می گوید 😍😍😍😍😍😍😍 @lalayii دروغگو
💕💕 قصه شب فیل کوچولو یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون، هیشکی نبود. زیر گنبود کبود، یه شیر کوچولو بود. شیر کوچولو خیلی خسته شده بود ولی هر کاری می کرد نمی تونست بخوابه. به خاطر همین رفت پیش دوستش فیل کوچولو و گفت: -          سلام فیل کوچولو. -           سلام شیر کوچولو. -          من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟ -          خب برا اینکه خوابت ببره، باید بری خونتون و سرت رو بذاری روی بالشِت تا خوابت ببره. شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و بخوابه. رفت توی اتاقش و سرش رو گذاشت روی بالشتش، از این ور شد، از اون ور شد، ولی هر کاری کرد خوابش نبرد. به خاطر همین از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش زرافه کوچولو و بهش گفت: -          سلام زرافه کوچولو. -          سلام شیر کوچولو. -          من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟ -          وقتی می خوای بخوابی، سرت رو میذاری روی بالش تا خوابت ببره؟ -          بله زرافه کوچولو، این کار رو کردم ولی خوابم نبرد. -          خب ببینم، وقتی سرت رو گذاشتی روی بالش، چشاتو بسته بودی؟ -          نه. -          خب اگه میخوای خوابت ببره باید چشاتو ببندی تا خوابت ببره. شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد هم ازش خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و چشاش رو ببنده تا خوابش ببره. این کار رو کرد ، ولی هر چی این ور شد و اون ور شد، خوابش نبرد. از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش خرسی کوچولو و گفت: -          سلام خرسی کوچولو. -          سلام شیر کوچولو. -          من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟ -          بله دوست خوبم، ببینم برا اینکه خوابت ببره، سرت رو گذاشتی روی بالش؟ -          بله گذاشتم. -          خب چشات رو هم بستی؟ -          بله بستم. ولی هر کاری کردم خوابم نبرد. -          خب بگو ببینم، وقتی چشات رو بستی به خواب فکر کردی؟ -          نه، چه جوری باید به خواب فکر کنم؟ -          این کار خیلی راحته، کافیه که به این فکر کنی که الان داره خوابت می بره و همه ی دوستات هم الان خوابیدند. اینطوری خیلی زودتر خوابت می بره. شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و چشاش رو ببنده و به خواب فکر کنه تا خوابش ببره. این کار رو کرد ، هی این ور شد و اون ور شد، ولی خوابش نبرد. به خاطر همین از جاش پا شد و رفت پیش دوستش ببر کوچولو و بهش گفت: -          سلام ببر کوچولو. -          سلام شیر کوچولو. اع! چی شده، چرا اینقدر چشات قرمز شده؟ -          آخه من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟ -          بله، خب این کار، خیلی راحته. باید سرت رو بذاری روی بالش. -          من این کار رو کردم ولی خوابم نبرد. -          خب چشات رو بسته بودی؟ -          بله بسته بودم. -          به خواب فکر کردی؟ -          بله، فقط به خواب فکر کردم و هی این ور شدم و اون ور شدم، ولی خوابم نبرد -          آهان! حالا فهمیدم چرا خوابت نمی بره، آخه وقتی می خوای بخوابی ، باید سرت رو بذاری روی بالش و چشات رو ببندی و به خواب فکر کنی و از جات تکون نخوری، اینطوری خیلی زود خوابت می بره. اگر هم از مامانت خواهش کنی که برات یه قصه و یه لالایی خوشگل بخونه، خیلی زودتر خوابت می بره. شیر کوچولو خیلی خوشحال شده بود، آخه فهمید مشکل کارش از کجا بود و چرا خوابش نمی برد، آخه اون هی تکون می خورد و از جاش بلند میشد، به خاطر همین بود که خوابش نمی برد. از دوستش خیلی تشکر کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت خونشون و برا مامانش همه ی ماجرا رو تعریف کرد. بعد هم به مامانش گفت: -          مامان جونم!  من دارم میرم توی اتاقم تا سرم رو بذارم روی بالشم و چشام رو ببندم و به خواب فکر کنم و تکون نخورم تا خوابم ببرم. میشه ازتون خواهش کنم که برام یه قصه و لالایی بخونی تا زودتر خوابم ببره؟ -          بله! شیر کوچولوی ناز من! حتما این کار رو می کنم. بعد هم شیر کوچولو رفت توی اتاقش، سرش رو گذاشت روی بالشش و چشاش رو بست و به خواب فکر کرد، به اینکه الان خوابش می بره، به اینکه الان دوستاش همه خوابن و سرشون رو گذاشتن روی بالششون و چشاشون رو هم بستند . شیر کوچولو تکون نخورد و از جاش بلند نشد و مامانش هم براش قصه ی شیرکوچولو رو تعریف کرد و بعد گفت: لالا لالا گل... شبتون بخیر خوشگلهای من⭐️🌟🌜🌜🌛🌛⚡@lalayii
‌     ‌ @lalayii یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود سالها پیش توی جنگل بزرگ حیوانات و گیاهان به خوبی و خوشی با هم زندگی می کردند. اما بچه ها سه ، چهار روزی می شد که بارون نیومده بود و بنفشه خانم زیبا کم کم داشت خشک و پژمرده می شد دیگه نمی تونست سرش را بالا نگه داره و به خورشید خانم نگاه کنه یک دفعه به یاد تنها دوستش پروانه کوچولو افتاد و صداش زد پروانه کوچولو ، پروانه کوچولو  ، دوست خوب من کجایی ؟! پروانه کوچولو که تازه از خواب بیدار شده بود با شیندن صدای بنفشه خانم بال های قشگش رو باز کرد و چشماش را مالید و پرواز کرد اومد کنار بنفشه خانم و گفت سلام ، منو صدا کردی بنفشه خانم به سختی سرش را بالا گرفت و گفت سلام دوست خوب من ، پروانه کوچولو گفت چی شده ؟ چرا رنگت پریده ؟ مریض شدی ؟ بنفشه خانم گفت من خیلی وقت که آب نخوردم و تشنه ام دیگر نمی تونم به خورشید خانم نگاه کنم اگه می تونی برام آب بیار ، پروانه کوچولو کمی فکر کرد و گفت ولی از کجا ؟! بنفشه خانم چشماشو رو هم گذاشت و گفت نمی دونم ، تو دوست من هستی . کمکم کن خواهش می کنم پروانه کوچولو که خیلی بنفشه خانم را دوست داشت ازش خداحافظی کرد و رفت و رفت دشت و جنگل رو به دنبال آب گشت اما از آب خبری نبود . پروانه کوچولوی قصه ما خسته و غمگین روی یکی از شاخه های درخت کاج نشست و آهی کشید و گفت نتوانستم آب گیر بیارم حالا من چکار کنم آقا کاجه که صدای پروانه کوچولو رو شنید گفت چی شده پروانه کوچولو قشنگ چرا اینقدر ناراحتی اگه تنشه ای می تونی از قطره های شبنم برگ های من بنوشی ، پروانه کوچولو آهی کشید و گفت آقا کاج من تنشه نیستم دوستم بنفشه خانم پژمرده شده آخه اگه آب نخوره می میره من بهش قول دادم که براش آب ببرم ولی آب پیدا نمی کنم  آقا کاج گفت من هم تشنه هستم ولی من از گل ها قوی ترم می تونم تشنگی رو تحمل کنم آخه گل ها خیلی ظریف اند و بدون آب خشگ می شن بهتره تا دیر نشده بهش کمک کنیم پروانه کوچولو گفت من تمام دشت رو به دنبال آب گشتم اما بی فایده بود در همین حین آغا کلاغه که روی درخت نشسته بود و حرف های پروانه و کاج رو می شنید گفت سلام بچه ها من با خورشید خانم دوستم اون خیلی مهربونه حتما کمکون می کنه . پروانه و کلاغ روی بلندترین شاخه کاج نشستند و به خورشید خانم سلام کردند خورشید خانم با مهربانی گفت سلام : کاری دارین ؟ آقا کلاغه همه ی ماجرا رو برای خورشید خانم تعریف کرد خورشید خاننم مهربون گفت ناراحت نباشین من سعی می کنم به دوستون کمک کنم . حالا برین و از بنفشه خانم مراقبت کنین تا من هم ببینم   می تونم کاری بکنم خورشید خانم در آسمان چرخید و اقا ابره رو صدا کرد و بهش سلام کرد و گفت ابر مهربون از تو و دوستات خواهش می کنم که ببارید شما باید کمک کنید تا جنگل بزرگ دوباره تازه و سر سبز بشه ، دوباره جون بگیره در همین هنگام ابر سفید به طرف دوستاش حرکت کرد و اونا رو با خبر ساخت بعد خورشید خانم آروم ، آروم پشت ابرها پنهان شد ابرها شروع به باریدن کردند . قطره های قشنگ بارون مثل مرواید روی زمین می ریختند و صدای شادی از  همه جای جنگل بلند می شد بعد از مدتی خورشید خانم از پشت ابرها بیرون اومد و بنفشه خانم که دوباره زیبا و جوان شده بود و همچنین پروانه کوچولو و آقا کلاغه و آقا کاجه همگی از اون و آقا ابره تشکر کردند ابر سفید گفت این کار به کمک همه ما انجام شد و ما با کمک و یاری هم تونستیم به بنفشه خانم و جنگل بزرگ زندگی دوباره ببخشیم بعد همگی به خاطر نجات بنفشه خانم و دوستی تازه شان جشن گرفتند بله بچه ها ی خوب جنگل بزرگ دوباره زیبا و سر سبز شده بود و همه با خوبی و خوشی در کنار هم به زندگی خود ادامه دادند . @lalayii   محاسن:  این قصه با بیانی ساده و قابل درک برای کودکان نوشته شده است . و همچنین نشان می دهد آب مایه حیات است  .پیشنهاد : کاش می شد این چنین داستان را با کودکان در کلاس اجرا کرد .نتیجه گیری: کودکان می توانند با الگو قرار دادن این چنین داستان هایی حس همکاری و تعاون را نسبت به هم پرورش داده و با کمک هم مشکلات همدیگر را حل کرده و در صفا و صمیمیت در کنار هم زندگی خوبی داشته باشند .  @lalayii