eitaa logo
لالایی کودکانه
342 دنبال‌کننده
8 عکس
3 ویدیو
0 فایل
داستان صوتی لالایی صوتی کلیپ متن داستان،👶😴😴🎇🎆🌚 شب بخیر کوچولو 🌸🍂🍂نکاتی ک همه ی والدین باید بدانند🍂🍂🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
♨️مورچه کوچولو یه روز صبح مورچه کوچولو همراه مامانش از خونه اومد بیرون مامانش بهش گفت :از من دور نشی مورچه کوچولو اما بچه ها مورچه کوچولوی شیطون حرف مامانشو گوش نکرد و گم شد. همینطوری که داشت می رفت رسید به 5 تا پله پیش خودش گفت اینجا کجاست ؟! برم بالا شاید مامانمو از روی بلندی پیدا کنم مورچه با زور و زحمت از پله ها رفت بالا 👈(اینجای قصه انگشتهای دست بچه رو یه کم فشار می دهیم ) اینجا کجاست ؟... یه جاده است! بهتره برم تا ته جاده شاید مامانم اونجا باشه 👈(مادر با انگشتاش روی ساق دست بچه حرکت می کنه ) رفت و رفت و رفت تا که رسید به دره !اینجا کجاست یه دره؟! مورچه کوچولو افتاد توی دره چند دفعه سعی کرد از دره بیاد بالا ولی نمی تونست تا اینکه بالاخره موفق شد و اومد بالا 👈(دره زیر بغل بچه است که با انگشت قلقلک می دهیم ) رفت و رفت و رفت تا که رسید به یک غار اینجا کجاست؟ یه غاره چه تاریکه !چه تنگه !شاید توش یه پلنگه 👈(غار گوش بچه است ) ترسید و رفت بالاتر رفت و رفت و رفت تا که رسید به جنگل اینجا کجاست یه جنگل!! 👈( جنگل در واقع موهای بچه است) یواش یواش رفت توی جنگل وسطهای جنگل که رسید ترسید و تند دوید ودوید از جنگل که اومد بیرون به یک غار دیگه رسید چه تاریکه چه تنگه شاید توش یه پلنگه! ترسید و سرخورد پایین دوباره افتاد تو دره مورچه کوچولو چند دفعه سعی کرد از دره بیاد بالا تا اینکه موفق شد رسید به یک دشت وسیع 👈(شکم بچه ) اینجا کجاست ؟!یه دشته !!خدای من چه نرمه بهتره اینجا یه کمی بازی کنم مورچه کوچولو می دوید و می پرید پایین و بالا خوشحال بود و می خندید 👈(مادر با دستش شکمه بچه رو قلقلک می ده ) اما یه دفعه افتاد توی یه گودال 👈(ناف بچه که مادر با انگشت ناف بچه رو قلقلک می ده ) خدایا حالا چیکار کنم !اینجا کجاست ؟ مورچه کوچولو ترسید شروع کرد به فریاد زدن مامان مورچه صداشو شنید اومد کمکش 👈(مادر با دستش پهلوی بچه رو قلقلک میده ) دست مورچه کوچولو رو گرفت از گودال آوردش بیرون بهش گفت مورچه کوچولو دیگه نباید بی اجازه من جایی بری گم میشی. حالا ببریم به خونه باهم غذا بخوریم . بعدش مورچه کوچولو و مامانش سرخوردن از دشت اومدن پایین و رفتن خونشون. 👈(مادر با دو تا دستاش پهلوهای بچه رو قلقلک می ده ) لالایی کودکانه @lalayii
بزهای ناقلا داستان ما در یک روز سرد، در یک چمنزار سبز و زیبا اتفاق افتاد. سه بز برادر بودند که با هم در یک چمنزار بزرگ زندگی می کردند.یک روز بز بزرگ به دو تای دیگر گفت "خسته شدم از این که هر روز به این چمنزار اومدم، دلم می خواد چمن های اون طرف نهر رو هم مزه مزه کنم." برادر کوچکتر گفت "ما نمی تونیم به اون طرف بریم، چون نهر خیلی عمیقه و ما رو با خودش می بره." برادر وسطی گفت "ما حتی نمی تونیم از روی پل رد بشیم، چون یک غول بزرگ زیر اون زندگی می کنه و اگه ما رو ببینه، یه لقمه ی چربمون می کنه." بز بزرگ سرش را که شاخ های بزرگ گردی داشت باغرور بالا گرفت و گفت "من از آقا غوله نمی ترسم." بعد پاهایش را روی زمین کوبید و گفت "باید باهاش بجنگیم. بعد ببینیم کی توی این مبارزه برنده می شه." بز وسطی گفت "ولی ما به اون جا نمی آیم، چون آقا غوله حتماً بز کوچیکه و منو می خوره." بز بزرگتر چرخی توی چمنزار زد و سمش را با قدرت روی زمین کوبید و گفت "هرگز این اتفاق نمی افته، چون من یه نقشه دارم." سه بز به هم نزدیک شدند و بز بزرگتر نقشه اش را برای آن ها گفت و بعد هر سه یورتمه کنان به سمت پل حرکت کردند. بز کوچکتر نفس عمیقی کشید و روی پل رفت. وقتی بز کوچولو روی پل راه می رفت پل کمی به این طرف و آن طرف حرکت می کرد. ناگهان یک جفت چشمان بزرگ و گرد از تاریکی زیر پل ظاهر شد و غرش کنان گفت "کی جرات کرده روی پل من بیاد؟" بعد دست بزرگ و پشمالویی از تاریکی بیرون آمد و با انگشتان بزرگش کناره ی پل را گرفت. بز کوچولو با صدای آرام و لرزانی گفت "منم،بز کوچولوی لاغر و استخونی، داشتم می رفتم چمنزار تا کمی علف بخورم تا چاق و چله بشم." آقا غوله با صدای بلندش که پل را می لرزاند گفت "من می خوام تو رو بخورم." بز کوچولو که تمام بدنش از ترس می لرزید گفت "منو بخوری؟ من خیلی کوچیکم. یه گاز تو هم نمی شم. صبر کن بذار برادر وسطیم بیاد اون چاق و چله تر از منه." آقا غوله که داشت زیر پل می رفت، غرش کنان گفت" بیا برو و تا وقتی چاق نشدی دیگه اینجا نیا." بز کوچولو گفت "چشم" و بعد با غرور و خوشحالی از روی پل رد شد و به بالای تپه رفت. وقتی بز کوچولو به بالای تپه رسید، بز وسطی قدم روی پل چوبی گذاشت. وقتی بز وسطی با سم های بزرگش روی پل راه می رفت، پل تکان می خورد. ناگهان یک جفت چشمان گرد و بزرگ از تاریکی از زیر پل ظاهر شد. آقا غوله با صدای بلند و وحشتناکش پرسید "کی داره روی پل من راه می ره؟" بعد دست پشمالوی بزرگش را از تاریکی بیرون آورد و کناره ی پل را گرفت. بز وسطی گفت "منم منم بز استخونی. داشتم می رفتم چمنزار تا علف و یونجه بخورم. آخه می خوام چاق بشم." آقا غوله با صدای بلند فریاد کشید "من می خوام تو رو بخورم." بز وسطی با خنده گفت "منو بخوری؟ چرا می خوای منو بخوری؟من خیلی لاغرم، دو تا گاز تو هم نمی شم. استخون هام هم تو گلوت گیر می کنه. صبر کن بذار برادر بزرگترم بیاد. اون خیلی چاق و بزرگه." آقا غوله کمی فکر کرد و گفت " بیا تو هم زودتر از روی پل رد شو و تا وقتی چاق نشدی دیگه برنگرد." بز وسطی هم با غرور از روی پل رد شد و به بالای تپه پیش برادر وسطی اش رفت، آن دو از بالا به پل نگاه می کردند تا ببینند برادر بزرگتر آن ها چه می کند. بالاخره برادر بزرگتر با غرور روی پل چوبی قدم گذاشت. بز بزرگتر خیلی سنگین بود و به همین خاطر و قتی روی آن راه می رفت پل به شدت تکان می خورد. از تکان های زیاد پل آقا غوله بیدار شد و غرش کنان پرسید "کی جرات کرده روی پل من بیاد." بز بزرگ گفت "منم، بز بزرگ." بعد بز بزرگ چشم هایش را تنگ کرد و شاخ هایش را به طرف او نشانه گرفت و با شاخ هایش به شکم آقا غوله زد و او را به هوا پرتاب کرد. بعد آقا غوله داخل آب پرتاب شد و آب او را با خودش برد و دیگر کسی آقا غوله را آن طرف ها ندید. بز بزرگ هم به بالای تپه پیش برادرانش در چمنزار رفت و کل تابستان را از علف های تازه و سرسبز چمنزار چریدند و بعد دوباره از روی پل رد شدند و به چمنزار قبلی برگشتند. و بزهای ناقلا لالایی کودکانه @lalayii
🍲علی کوچولو و غذای خوشمزه صبح که یه روز علی کوچولو خوابیده بود خواب می‌دید یه گربه ‌گفت: میو میو! علی کوچولو ترسید و از خواب پرید! دید که کسی خونه نیست سینی صبحونه نیست فوری گرفت بهونه دوید به آشپزخونه ماست و پنیر، خامه و شیر هر چی که دید یه خرده خورد و نوشید آهسته گفت: ناهار ناهار ناهاره! دوباره دیزی باره! دست که توی دیزی برد، گوشت‌ها رو برداشت و خورد! مادرش از راه رسید، داد کشید: خونه رو ریختی به هم! ای پسر بد شکم! می‌خوری و می‌ریزی... دست می‌کنی تو دیزی! علی کوچولو دستپاچه شد، تندی گفت: ننه جون من نبودم گربه بود!!! مادر از دروغ او خندید و گفت: ای شکمو...! دیزی درش بازه، ولی بگو حیای گربه کو؟ Join🆔 👇🏼 لالایی کودکانه😍@lalayii
لالایی کودکانه قصه کودک💕💕 گنجشک فراموشکار یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود . سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز، روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت، گنجشکی زندگی می کرد. * گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود. صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد. اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود. او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده کرده است. * او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود . او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید اما قو نمی دانست. * او رفت و رفت تا به یک روستا رسید . خیلی خسته شده بود . روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند. تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد. ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود. احساس کرد یک نفربه طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید . از بالا دید دختر بچه ای با یک مست(مشت) دانه به طرف او می آید . دخترک به او گفت: « چی شده گنجشک کوچولو؟ » از من نترس. من می خواهم با تو دوست بشوم برایت غذا آورده ام. گنجشک گفت : « یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی ؟ » * دخترک گفت : « معلوم است که نمی خواهم! » گنجشک گفت : « من راه خانه ام را گم کرده ام. دخترک گفت : « من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی، سپس از گنجشک پرسید : « آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟ » * گنجشک جواب داد :  در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ . دخترک گفت : « با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی . دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند. * و بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانه ی گنجشک کوچولو را پیدا کند. گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگرگم نشود. @lalayii
داستان مسابقه دوی قورباغه ها ✅هدف از قصه امشب امید داشتن و تلاش کردن هست. شروع داستان مسابقه دوی قورباغه ها: روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک جنگل تصمیم گرفتن که با هم مسابقه دو بدن ، هدف مسابقه رسیدن به نوک کوه خیلی بلند بود و برای همین جمعیت زیادی از حیوونای جنگل هم برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودن تا این مسابقه رو از نزدیک ببینن و بالاخره مسابقه شروع شد. حیوونای توی تماشگرا باور نداشتن که قورباغه های به این کوچیکی بتونن به نوک کوه برسن. از بین تماشگرها جمله هایی این چنینی شنیده میشد: اوه ، عجب کار مشکلی یا اونا هیچ وقت به نوک کوه نمیرسن و یا هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست و کوه خیلی بلنده. قورباغه های کوچیک یکی یکی ناامید شدن و شروع به افتادن کردن به جز بعضی که هنوز با حرارت و تلاش داشتن بالا و بالاتر میرفتن تا بتونن برنده این مسابقه بشن. جمعیت هنوز ادامه میداد: خیلی مشکله و هیچ کس موفق نمیشه و این جملات باعث میشد که تعداد بیشتری از قورباغه‌ها خسته و ناامید میشدن و از ادامه دادن مسابقه منصرف میشدن. ولی فقط یکی از قورباغه ها بود که به رفتن ادامه داد و بالا و بالا و باز هم بالاتر میرفت. این یکی نمیخواست منصرف بشه و تلاش میکرد ، بالاخره بقیه از بالا رفتن منصرف شدن به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها قورباغه ای بود که به نوک کوه رسید. تماشگرا مشتاقانه میخواستن بدونن که اون قورباغه چطوری این کار رو انجام داده؟ و اونا ازش پرسیدن که چطور قدرت رسیدن به نوک کوه و موفق شدن رو پیدا کرده؟ ولی با تعجب متوجه شدن اصلا حرف اونا رو نمیشنوه و اونجا بود که متوجه شدن بله قورباغه کوچولو ناشنوا بود و علت موفقیتش همین بود چون بقیه قورباغه هایی که منصرف شده بودن و شکست خورده بودن فهمیدن هیچ وقت نباید به حرف کسایی که میگن نمیتونی یا این کار خیلی سخته توجه کنن همون طوری که اون قورباغه کوچولو چون ناشنوا بود حرف های ناامید کننده بقیه رو نشنیده بود و تلاش کرد و ادمه داد تا بالاخره پیروز شد. @lalayii لالایی کودکانه لالا بخیر لالا
🍲علی کوچولو و غذای خوشمزه صبح که یه روز علی کوچولو خوابیده بود خواب می‌دید یه گربه ‌گفت: میو میو! علی کوچولو ترسید و از خواب پرید! دید که کسی خونه نیست سینی صبحونه نیست فوری گرفت بهونه دوید به آشپزخونه ماست و پنیر، خامه و شیر هر چی که دید یه خرده خورد و نوشید آهسته گفت: ناهار ناهار ناهاره! دوباره دیزی باره! دست که توی دیزی برد، گوشت‌ها رو برداشت و خورد! مادرش از راه رسید، داد کشید: خونه رو ریختی به هم! ای پسر بد شکم! می‌خوری و می‌ریزی... دست می‌کنی تو دیزی! علی کوچولو دستپاچه شد، تندی گفت: ننه جون من نبودم گربه بود!!! مادر از دروغ او خندید و گفت: ای شکمو...! دیزی درش بازه، ولی بگو حیای گربه کو؟ Join🆔 👇🏼 لالایی کودکانه😍@lalayii
داستان کوتاه کودکانه دندان فیل یک روز یک موش گرسنه که دنبال غذا میگشت یک فندق در بسته پیدا کرد. هرچقدر سعی کرد با دندونش فندوقو باز کنه نتونست. پوسته ی فنذق خیلی سفت و سخت بود و دندان های کوچیک موش نمیتونست اون رو بشکنه. موش رو به آسمون کرد و گفت: "خدای مهربون! چرا به من دندونای به این کوچیکی دادی؟ من نمیتونم باهاش فندوقو بشکنم. الان من غذا دارم ولی نمیتونم بخورمش." خدا از توی آسمون بهش جواب داد: "برو توی جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو ببین. دندون هر حیوونی که دوست داشتی رو انتخاب کن تا من همون دندون رو بهت بدم." موش رفت به جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو نگاه کرد. دندون هیچ کدوم رو دوست نداشت. تا اینکه به فیل رسید و دندون های بزرگش رو دید که از دهنش بیرون بودن. (به دندون های فیل میگن عاج) پس رو کرد به آسمون و گفت: "خدا جون من دوندون هایی مثل دندون فیل میخوام." اما فیل بهش گفت: "نه نه! اینکارو نکن. درسته که دندون های من خیلی بزرگه. ولی عوضش اصلا به درد غذا خوردن نمیخوره چون بیرون دهنمه. اما دندون های تو با اینکه کوچیکن به درد غدا خوردن میخورن. تازه دندون های من انقد بزرگ و سنگینه که اینور اونور بردنشون خسته میشه برام. تو به این کوچولویی چجوری میخوای با این دندون ها راه بری؟" موش یکم فکر کرد و بعد گفت: "راست میگی. دندون های من به درد خودم میخوره و دندون های تو به درد خودت میخوره. بهتره که من دندونای خودمو داشته باشم و ازشون مراقبت کنم و باهاشون فندوق نشکنم." آدم ها هم باید بدونند هر آنچیزی که دارند را دوست داشته باشند سلامتی یکی از مهم ترین دارایی های ماست یکی از سرمایه های آدم ها سلامتی آن هاست پس آدم های سالم ثروتمند هستند همه باید مراقب ثروتشان باشند بچه ها شما چه ثروت های دیگری توی زندگی تون می شناسین؟ مادر و پدر، خاله، عمو، دایی، عمه، فرزندان آنها، همسایه ها، هم مدرسه ای ها @lalayii ❤️لالایی کودکانه ❤️
**داستان کوتاه کودکانه جغد دانا** جغد پیری بود که روی درخت بلوطی زندگی میکرد. جغد هرروز اتفاقاتی که دور و برش می افتاد را تماشا می کرد. دیروز پسری را دید که به پیرمردی کمک کرد و سبد سنگینش را تا منزلش برد. امروز دختری را دید که سر مادرش داد میزد. هرچقدر بیشتر میدید، کمتر حرف میزد. هرچقدر کمتر حرف میزد، بیشتر میشنید. میشنید که مردم حرف میزنند و قصه می گویند. شنید که زنی میگفت، فیلی از روی دیوار پریده است. شنید که مردی میگفت، هرگز اشتباه نکرده است. او درباره ی همه ی آدم ها شنیده بود. بعضی آدم ها بهتر شده بودند. و بعضی بدتر. اما جغد هرروز دانا و داناتر شده بود. آدم ها هم با شنیدن داناتر می شوند. هر آدمی باید هرآنچه در دنیای اطرافش هست را ببینه و بشنود چون روزی پیش میاد که بیشتر با دنیای اطرافش ارتباط پیدا می کنه پس باید بتواند از پس مشکلاتش بر بیاد 🌙💫🌟شبتون بخیر کوچولوها🌟💫🌙 @lalayii دانا
🕺🏻🐑 چوپان دروغگو 🐑 🕺🏻 🔷▫️روزی روزگاری پسرک چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه های سبز و خرم نزدیک ده می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند.او تقریبا تمام روز را تنها بود. 🔶▫️ یک روز حوصله او خیلی سر رفت. روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در کنار گوسفندان باشد. از بالای تپه، چشمش به مردم ده افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا کمی تفریح کرده باشد. ♦️▫️او فریاد کشید: گرگ، گرگ، گرگ آمد. مردم ده، صدای پسرک چوپان را شنیدند. آنها برای کمک به پسرک چوپان و گوسفندهایش به طرف تپه دویدند ولی وقتی با نگرانی و دلهره به بالای تپه رسیدند، پسرک را خندان دیدند، او می خندید و می گفت: من سر به سر شما گذاشتم. 🔷▫️مردم از این کار او ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند. از آن ماجرا مدتها گذشت،یک روز پسرک نشسته بود و به گذشته فکر می کرد به یاد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد. 🔶▫️او بلند فریاد کشید: گرگ آمد، گرگ آمد، کمک... مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هایشان به سمت تپه دویدند ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند پسرک را در حال خندیدن دیدند. مردم از کار او خیلی ناراحت بودند و او را دعوا کردند. هر کسی چیزی می گفت و از اینکه چوپان به آنها دروغ گفته بود خیلی عصبانی بودند. آنها از تپه پایین آمدند و به مزرعه هایشان برگشتند. ♦️▫️از آن روز چند ماهی گذشت. یکی از روزها گرگ خطرناکی به نزدیکی آن ده آمد و وقتی پسرک را با گوسفندان تنها دید، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرک هر چه فریاد می زد: گرگ، گرگ آمد، کمک کنید... 🔷▫️ ولی کسی برای کمک نیامد. مردم فکر کردند که دوباره چوپان دروغ می گوید و می خواهد آنها را اذیت کند. آن روز چوپان نتیجه مهمی در زندگیش گرفت. او فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد، مردم به او کمک خواهند کرد به شرط آنکه بدانند او راست می گوید 😍😍😍😍😍😍😍 @lalayii دروغگو