eitaa logo
لالایی کودکانه
328 دنبال‌کننده
8 عکس
3 ویدیو
0 فایل
داستان صوتی لالایی صوتی کلیپ متن داستان،👶😴😴🎇🎆🌚 شب بخیر کوچولو 🌸🍂🍂نکاتی ک همه ی والدین باید بدانند🍂🍂🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
**داستان بره خوابالود** بره کوچولو به همراه گله گوسفندان، برای گردش و چرا، راهی دشت و صحرا شد. چوپان مهربان می‌دانست که بره‌ها بازیگوش و سر به هوا هستند به خاطر همین بیش از بقیه گوسفندان، حواسش به بره بود. اما بره انقدر از گله دور می‌شد و این طرف و آن طرف می‌رفت که چوپان را خسته می‌کرد. ظهر که شد چوپان زیر یک درخت به استراحت پرداخت. گوسفندان هم که حسابی خسته بودند هر جا سایه ای بود همانجا خوابیدند. اما بره هنوز دوست داشت بازی کند. هی با شاخ‌های کوچکش سر به سر بقیه گوسفندان می‌گذاشت تا با او بازی کنند ولی هیچ کس حوصله نداشت. همه دوست داشتند بخوابند. بره کوچولو خیلی ناراحت و عصبانی شده بود. چون اصلا خوابش نمی‌آمد. او سعی کرد خودش تنهایی بازی کند. گاهی در جوی آب راه می‌رفت و آب بازی می‌کرد و گاهی هم این طرف و آن طرف می‌دوید . خلاصه آنقدر بازی کرد تا ظهر گذشت و وقت استراحت گوسفندان تمام شد. گله دوباره برای حرکت آماده شد. همه گوسفندان از خواب بیدار شدند و کمی آب خوردند و به همراه چوپان به راه افتادند. بره خوشحال شد و لابلای گوسفندان شروع به حرکت و جست و خیز کرد. اما هنوز چیزی نرفته بود که احساس خستگی و خواب آلودگی کرد. دلش می‌خواست بخوابد. هر کجا گله، برای چریدن می‌ایستاد همانجا پنج دقیقه می‌خوابید. دوباره که گله راه می‌افتاد به سختی از جا بلند می‌شد و چند قدم می‌رفت. یک ساعت بعد گله به دشت سرسبزی از گل‌ها و علف‌های تازه رسید. اما بره آنقدر خسته بود که فورا به خواب رفت و هیچی ندید. گوسفندان همگی خوشحال و سرحال در دشت سرسبز مشغول بازی و چرا شدند. اما بره کوچولو تمام وقت خواب بود. نزدیک غروب آفتاب گله باید به سمت خانه برمی‌گشت. چوپان بره را از خواب بیدار کرد تا همراه گله به خانه ببرد. بره وقتی فهمید که چقدر به بقیه خوش گذشته است حسابی دلش سوخت و با خودش گفت کاش من هم ظهر مثل بقیه خوابیده بودم و بعد از ظهر در دشت گلها بیدار و سرحال بازی می‌کردم. بره کوچولو فهمید اگر ظهرها یک ساعت بخوابد بقیه روز بیشتر به او خوش می‌گذرد. @lalayii لالایی کودکانه
💕💕 یکی بود و غیر اون یکی نبود توی دنیا زیر گنبد کبود راهی بود که راه آشنایی بود شهری بود که شهر قصه هایی بود زیر یازارچه ی شهر چه جایی بود؟ جای دیدنی و با صفایی بود هرکسی کاری می کرد باری می کرد کار پر برکت و پر باری می کرد اسبه کنجدا رو عصاری می کرد موشه تخته ها رو نجاری می کرد خره رنده داشت وخراطی می کرد سگه پارچه داشت و خیاطی می کرد بزه می برید و بزازی می کرد شیطونک بچه بود و بازی می کرد فیل اومد کنار حوض آب بخوره دو قلب آب سیر و سیراب بخوره اما وقتی لب حوض آب نشست ناگهان افتاد و دندونش شکست فیله گفت آخ و آخ و آخ دندونکم عاجکم شکسته و خرطومکم برسید به دادکم آخ دلکم کسی آخر نمی آید کمکم عاج فیل وقتی ترک خورد و شکست کی باید دندون فیله رو می بست بله پیداست کسی که رشته ی اوست کار هر روزه و سر رشته ی اوست حکیمک توی محل خرگوشه بود مطبش گوشه و کنج کوچه بود فیله رو از لب حوض نقاشی هل دادند بردند پیش حکیم باشی توی دالون پر پر بود از مریض همه کس گرفته از درشت و ریز تو اتاق انتظار سر و صدا پیش خرگوش حکیم برو بیا موشه می گفت کمرم آخ کمرم جوجه داد می زد امان از این سرم سگه از درد دمش ناله می کرد خره از سوز سمش ناله می کرد تا رسید نوبت فیل عاج سفید که هنوز ناله می کرد داد می کشید حکیمک یا که جناب خرگوشک با یه کم جوشونده و آب نمک عاجه رو ضد عفونی کرد و شست خوب خوب بست و بتونی کرد و گفت مزد دستم می شود چهار تومن بدهید تحویل پیشخدمت من #@lalayii لالایی کودکانه
🍶🍰🍶🍰🍶🍰 کودکانه 🍰🍶🍰 🍶🍰 🍰 اتل و متل توتوله یه گاو داریم کوتوله یه گاو قهوه‌ای رنگ اما شیرش سفید رنگ شیر و ببین به رنگ برف بریز تو لیوان قشنگ صبحها بخور تو صبحونه یا عصرا هم تو عصرونه با کیکی که پخته مامان چه خوشمزه و عالیه همه بگید با هم دیگه گاو قشنگ و مهربون شیرت ما رو قوی کرد مثل یه بچه شیر کرد 🍶 🍰🍶 🍶🍰🍶 Join🆔 @lalayii بخیر لالایی
🍲علی کوچولو و غذای خوشمزه صبح که یه روز علی کوچولو خوابیده بود خواب می‌دید یه گربه ‌گفت: میو میو! علی کوچولو ترسید و از خواب پرید! دید که کسی خونه نیست سینی صبحونه نیست فوری گرفت بهونه دوید به آشپزخونه ماست و پنیر، خامه و شیر هر چی که دید یه خرده خورد و نوشید آهسته گفت: ناهار ناهار ناهاره! دوباره دیزی باره! دست که توی دیزی برد، گوشت‌ها رو برداشت و خورد! مادرش از راه رسید، داد کشید: خونه رو ریختی به هم! ای پسر بد شکم! می‌خوری و می‌ریزی... دست می‌کنی تو دیزی! علی کوچولو دستپاچه شد، تندی گفت: ننه جون من نبودم گربه بود!!! مادر از دروغ او خندید و گفت: ای شکمو...! دیزی درش بازه، ولی بگو حیای گربه کو؟ Join🆔 👇🏼 لالایی کودکانه😍@lalayii
  ‌   😍شعر پسته و دندان 🍥🍟🍯🍥🍟🍯 🍃یه روزی چند تا پسته 🍃از مامانم گرفتم 🍡پسته ها خندون بودن 🍡یکی یکی شکستم 🍃🍁🍃 🍫یه پسته خندون نبود 🍫سفت و دهن بسته بود 🍺گذاشتمش توی دهنم 🍺شکستمش با دندونم 🍄🌿🍄🌿 🎭آی دندونم وای دندونم 🎭چه دردی داره دندونم 💔💔💔💔 😭دندون ناز و خوشگلم 😭کارم غلط بود می دونم 🌹حالا به بچه ها می گم 🌹آی بچه های نازنین ⭐️🌙⭐️🌙⭐️ 🍭غنچه های روی زمین 🍭با دندون ناز و سفید 🍭چیزای سفتو نشکنید 🍍دندونتون درد میگیره 🍍می شکنه و زود می میره 😁اونوقت می شید بی دندون 😁از کارتون پشیمون Join😍❤️@lalayii👈 لالایی کودکانه لالایی کودکانه
لالایی کودکانه قصه کودک💕💕 گنجشک فراموشکار یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود . سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز، روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت، گنجشکی زندگی می کرد. * گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود. صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد. اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود. او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده کرده است. * او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود . او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید اما قو نمی دانست. * او رفت و رفت تا به یک روستا رسید . خیلی خسته شده بود . روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند. تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد. ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود. احساس کرد یک نفربه طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید . از بالا دید دختر بچه ای با یک مست(مشت) دانه به طرف او می آید . دخترک به او گفت: « چی شده گنجشک کوچولو؟ » از من نترس. من می خواهم با تو دوست بشوم برایت غذا آورده ام. گنجشک گفت : « یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی ؟ » * دخترک گفت : « معلوم است که نمی خواهم! » گنجشک گفت : « من راه خانه ام را گم کرده ام. دخترک گفت : « من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی، سپس از گنجشک پرسید : « آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟ » * گنجشک جواب داد :  در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ . دخترک گفت : « با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی . دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند. * و بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانه ی گنجشک کوچولو را پیدا کند. گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگرگم نشود. @lalayii
داستان مسابقه دوی قورباغه ها ✅هدف از قصه امشب امید داشتن و تلاش کردن هست. شروع داستان مسابقه دوی قورباغه ها: روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک جنگل تصمیم گرفتن که با هم مسابقه دو بدن ، هدف مسابقه رسیدن به نوک کوه خیلی بلند بود و برای همین جمعیت زیادی از حیوونای جنگل هم برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودن تا این مسابقه رو از نزدیک ببینن و بالاخره مسابقه شروع شد. حیوونای توی تماشگرا باور نداشتن که قورباغه های به این کوچیکی بتونن به نوک کوه برسن. از بین تماشگرها جمله هایی این چنینی شنیده میشد: اوه ، عجب کار مشکلی یا اونا هیچ وقت به نوک کوه نمیرسن و یا هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست و کوه خیلی بلنده. قورباغه های کوچیک یکی یکی ناامید شدن و شروع به افتادن کردن به جز بعضی که هنوز با حرارت و تلاش داشتن بالا و بالاتر میرفتن تا بتونن برنده این مسابقه بشن. جمعیت هنوز ادامه میداد: خیلی مشکله و هیچ کس موفق نمیشه و این جملات باعث میشد که تعداد بیشتری از قورباغه‌ها خسته و ناامید میشدن و از ادامه دادن مسابقه منصرف میشدن. ولی فقط یکی از قورباغه ها بود که به رفتن ادامه داد و بالا و بالا و باز هم بالاتر میرفت. این یکی نمیخواست منصرف بشه و تلاش میکرد ، بالاخره بقیه از بالا رفتن منصرف شدن به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها قورباغه ای بود که به نوک کوه رسید. تماشگرا مشتاقانه میخواستن بدونن که اون قورباغه چطوری این کار رو انجام داده؟ و اونا ازش پرسیدن که چطور قدرت رسیدن به نوک کوه و موفق شدن رو پیدا کرده؟ ولی با تعجب متوجه شدن اصلا حرف اونا رو نمیشنوه و اونجا بود که متوجه شدن بله قورباغه کوچولو ناشنوا بود و علت موفقیتش همین بود چون بقیه قورباغه هایی که منصرف شده بودن و شکست خورده بودن فهمیدن هیچ وقت نباید به حرف کسایی که میگن نمیتونی یا این کار خیلی سخته توجه کنن همون طوری که اون قورباغه کوچولو چون ناشنوا بود حرف های ناامید کننده بقیه رو نشنیده بود و تلاش کرد و ادمه داد تا بالاخره پیروز شد. @lalayii لالایی کودکانه لالا بخیر لالا
🏡🏡🏡🏡 🏡🏡🏡 🏡🏡 🏡 یک خانه داریم مانند گلدان   گلهای خانه بابا و مامان   من دوست دارم پروانه باشم   فرزند خوب این خانه باشم دائم بگردم اینجا و آنجا دور و بر آن گلهای زیبا 🏡 🏡🏡 🏡🏡🏡 🏡🏡🏡🏡 Join🆔 👇🏼 @lalayii لالایی کودکانه
🍲علی کوچولو و غذای خوشمزه صبح که یه روز علی کوچولو خوابیده بود خواب می‌دید یه گربه ‌گفت: میو میو! علی کوچولو ترسید و از خواب پرید! دید که کسی خونه نیست سینی صبحونه نیست فوری گرفت بهونه دوید به آشپزخونه ماست و پنیر، خامه و شیر هر چی که دید یه خرده خورد و نوشید آهسته گفت: ناهار ناهار ناهاره! دوباره دیزی باره! دست که توی دیزی برد، گوشت‌ها رو برداشت و خورد! مادرش از راه رسید، داد کشید: خونه رو ریختی به هم! ای پسر بد شکم! می‌خوری و می‌ریزی... دست می‌کنی تو دیزی! علی کوچولو دستپاچه شد، تندی گفت: ننه جون من نبودم گربه بود!!! مادر از دروغ او خندید و گفت: ای شکمو...! دیزی درش بازه، ولی بگو حیای گربه کو؟ Join🆔 👇🏼 لالایی کودکانه😍@lalayii
**داستان کوتاه کودکانه جغد دانا** جغد پیری بود که روی درخت بلوطی زندگی میکرد. جغد هرروز اتفاقاتی که دور و برش می افتاد را تماشا می کرد. دیروز پسری را دید که به پیرمردی کمک کرد و سبد سنگینش را تا منزلش برد. امروز دختری را دید که سر مادرش داد میزد. هرچقدر بیشتر میدید، کمتر حرف میزد. هرچقدر کمتر حرف میزد، بیشتر میشنید. میشنید که مردم حرف میزنند و قصه می گویند. شنید که زنی میگفت، فیلی از روی دیوار پریده است. شنید که مردی میگفت، هرگز اشتباه نکرده است. او درباره ی همه ی آدم ها شنیده بود. بعضی آدم ها بهتر شده بودند. و بعضی بدتر. اما جغد هرروز دانا و داناتر شده بود. آدم ها هم با شنیدن داناتر می شوند. هر آدمی باید هرآنچه در دنیای اطرافش هست را ببینه و بشنود چون روزی پیش میاد که بیشتر با دنیای اطرافش ارتباط پیدا می کنه پس باید بتواند از پس مشکلاتش بر بیاد 🌙💫🌟شبتون بخیر کوچولوها🌟💫🌙 @lalayii دانا