eitaa logo
لالایی کودکانه
328 دنبال‌کننده
8 عکس
3 ویدیو
0 فایل
داستان صوتی لالایی صوتی کلیپ متن داستان،👶😴😴🎇🎆🌚 شب بخیر کوچولو 🌸🍂🍂نکاتی ک همه ی والدین باید بدانند🍂🍂🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🙌🙌🙌🙌🙌🙌🙌🙌🙌🙌🙌🙌 داستان زیبای 👐دست چپ و دست راست یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. سارا دخترکوچولویی بود که هنوز نمی تونست فرق بین دست راست و دست چپ را متوجه بشه. مادرش به دست چپ او یک النگوی پلاستیکی قرمز رنگ انداخته بود تا به وسیله ی اون النگو یادش بده که چپ کدوم طرفه و به دست راستش هم یه النگوی سبز انداخته بود. وقتی مامانش می گفت عزیزم برو توی آشَپزخونه، نمکدون را از کشوی سمت چپ بردار و بیار، به دستاش نگاه می کرد و می پرسید: کدوم سمت؟ این دستم یا اون دستم؟ مامانش می خندید و می گفت: سمت النگو قرمزه سمت چپه. اونوقت سارا کوچولو می رفت و از کشوی سمت چپ واسه مامانش نمکدون می آورد. سارا کوچولو خیلی چیزهارو بلد نبود ولی مامان و باباش بهش یاد میدادن. اونها یادش میدادن که هردست 5 تا انگشت داره و دوتا دست روی هم ده تا انگشت دارند. یادش میدادند که برف سفیده، آرد و ماست و شیر هم سفید هستند. برگ درختا سبزهستند، شبا همه جا تاریکه و روزها خورشید همه جا را روشن می کنه و با نور طلاییش به زمین می تابه و زمین را گرم می کنه. یادش میدادند که گربه میومیو می کنه، کلاغ قارقار می کنه، کبوتر بغ بغو می کنه، سگ هاپ هاپ می کنه، گنجشکه جیک جیک جیک صدا می کنه، وقتی کتری آب رو روی گاز بذاریم آب جوش میاد و قل قل صدا می کنه ودست زدن به کتری آب جوش خطرناکه و بچه ها نباید با کبریت بازی کنن، یادش می دادن که به بزرگترها سلام کنه و بهشون احترام بذاره، دست و روشو بشوره و تمیز باشه. خلاصه بچه های گلم، سارا کوچولو خیلی چیزا بلد بود اما همیشه بین چپ و راست اشتباه می کرد. مامان سارا یادش می داد که پای چپ کدومه و پای راست کدومه می گفت: دست راستت رو روی پایی بذار که سمت دست راستته همون پای راسته. سارا دستی رو که النگوی سبز داشت روی پایی می ذاشت که طرف دست راستش بود و می فهمید که پای راست کدومه. دستی رو هم که النگوی قرمز داشت روی پای همون طرف می ذاشت و می فهمید که پای چپ کدومه. اما بچه ها می دونید سارا کوچولو از کجا می فهمید دست چپ و دست راست مامانش کدومه؟ اون می دونست که مامانش ساعتش رو روی دست چپش می بنده. برای همین وقتی به دست مامانش که ساعت داشت نگاه می کرد می فهمید که دست چپ ساعت داره و دست راستش ساعت نداره. یه روز مامان سارا داشت توی آشپزخونه غذا درست می کرد که بخار آب به دست چپش خورد و مچ دستش کمی سوخت و پوستش تاول زد. مامان سارا کمی پماد روی جای سوختگی مالید و ساعتش رو هم روی مچ دست راستش بست. وقتی سارا کوچولو به دست های مامانش نگاه می کرد، متوجه شد که مامانش ساعتش رو به دست راستش بسته اما شک داشت که درست فهمیده باشه. اون مدتی به دستای مامانش نگاه کرد و بعد با تعجب گفت: مامان جون، چرا دست چپت اومده این طرف؟ مامان سارا تا این حرفو شنید زد زیر خنده. سارا گفت: مامان چرا می خندی؟ مامان گفت: آخه عزیز دلم، من امروز ساعتمو به دست راستم بستم ببین مچ دست چپم سوخته. سارا به دستای مامانش نگاه کرد و اونم خندید. حالا دیگه سارا بدون اینکه بخواد به ساعت مامان توجه کنه، می دونه کدوم دست راسته و کدوم دست چپه. همین طور بدون توجه به النگوهای قرمز و سبز هم می دونه دست چپ کدومه و دست راست کدوم.
🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰 خرگوش سفیدی که می خواست عجیب باشد خرگوش سفید و چاقی بود که زیاد دروغ می گفت. او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگوش عجیبی است. خرگوش، روزی وارد جنگلی سبز و کوچک شد. همینطور که سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درختهای بلند را نگاه میکرد، یک سنجاب را دید. سنجاب، مشغول درست کردن لانهای توی دل تنه درخت بود. خرگوش فریاد زد:  - سلام آقای سنجاب. کمک نمیخواهی؟  سنجاب عرق روی پیشانیاش را پاک کرد، جواب سلام خرگوش را داد و پرسید: - تو چه کمکی میتوانی بکنی؟ خرگوش دمش را تکان داد. دستهایش را به کمر زد و گفت:   من میتوانم با دندانها و پنجههای تیزم، در یک چشم برهم زدن برای تو چند تا لانه بسازم. سنجاب حرف او را باور نکرد.  خرگوش گفت: «عیبی ندارد. از من کمک نخواه! اما به همه بگو خرگوش سفید میتوانست برایم لانه بسازد.»  خرگوش خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت، لاکپشت پیر را دید.  لاکپشت آرام به طرف رودخانه میرفت. خرگوش سلام کرد و پرسید:  عمو لاکپشت! میتوانم تو را روی دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم.  لاکپشت، حرف خرگوش را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حرکت کرد. خرگوش گفت: - عیبی ندارد. خودت برو. اما به همه بگو، خرگوش سفید میتوانست مرا به روی دوشش، با سرعت به رودخانه برساند.  خرگوش، باز هم به راه افتاد. هویجی از دل خاک بیرون آورد و گاز محکمی زد، ناگهان خانم میمون را دید که یکی- یکی، نارنگیها را جمع میکند و در سبدی بزرگ میگذارد. جلو رفت سلام داد. گفت:  - خانم میمون زحمت نکشید. من میتوانم از حیوانات زیادی که دوستم هستند بخواهم همه نارنگیها را جمع کنند و سبد را تا خانهی شما بیاورند.  میمون هم حرف خرگوش سفید را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و بیاعتنا به کارش مشغول شد. خرگوش گفت:  - عیبی ندارد. کمک نگیرید. اما به همه بگویید خرگوش سفید دوستان زیادی دارد که همه کار برایش انجام میدهند.  خرگوش، زیاد از خانم میمون دور نشده بود که جوجهدارکوبی را دید. جوجه، از لانه روی درخت به روی زمین افتاده بود. خرگوش به او سلام داد و پرسید:  - کوچولو! دوست داری پرواز کنم و تو را توی لانهات بگذارم؟  جوجه دار کوب جواب سلام را داد و با خوشحالی گفت: «مادرم غروب به خانه بر میگردد. تا آن وقت حتماً، حیوانات بزرگ من را لگد میکنند. پس لطفا مرا توی لانهام بگذار.» خرگوش که فکر نمیکرد جوجه دارکوب این خواهش را بکند، دستپاچه شد و گفت:  - اما من الان خستهام. نمیتوانم پرواز کنم!  ناگهان بچهدار کوب با صدای بلند گریه کرد و گفت: «اگر من را توی لانهام نگذاری، به همه میگویم خرگوش سفید و چاق، نمیتواند پرواز کند.»  خرگوش دستپاچهتر شد و گفت:  - باشد! گریه نکن! همین الان پرواز میکنیم.  او این را گفت و با یک دستش جوجهدار کوب را بغل کرد و با دست دیگرش ادای بال زدن را درآورد. اما پرواز نکرد که نکرد. بعد از چند روز، وقتی همه اهالی جنگل ماجرا را فهمیدند، خرگوش سفید و چاق مجبور شد از آن جنگل کوچک برود. چون همه او را دروغگوی بزرگ صدا میزدند.
🍶🍰🍶🍰🍶🍰 کودکانه 🍰🍶🍰 🍶🍰 🍰 اتل و متل توتوله یه گاو داریم کوتوله یه گاو قهوه‌ای رنگ اما شیرش سفید رنگ شیر و ببین به رنگ برف بریز تو لیوان قشنگ صبحها بخور تو صبحونه یا عصرا هم تو عصرونه با کیکی که پخته مامان چه خوشمزه و عالیه همه بگید با هم دیگه گاو قشنگ و مهربون شیرت ما رو قوی کرد مثل یه بچه شیر کرد 🍶 🍰🍶 🍶🍰🍶 Join🆔 @lalayii بخیر لالایی
🍲علی کوچولو و غذای خوشمزه صبح که یه روز علی کوچولو خوابیده بود خواب می‌دید یه گربه ‌گفت: میو میو! علی کوچولو ترسید و از خواب پرید! دید که کسی خونه نیست سینی صبحونه نیست فوری گرفت بهونه دوید به آشپزخونه ماست و پنیر، خامه و شیر هر چی که دید یه خرده خورد و نوشید آهسته گفت: ناهار ناهار ناهاره! دوباره دیزی باره! دست که توی دیزی برد، گوشت‌ها رو برداشت و خورد! مادرش از راه رسید، داد کشید: خونه رو ریختی به هم! ای پسر بد شکم! می‌خوری و می‌ریزی... دست می‌کنی تو دیزی! علی کوچولو دستپاچه شد، تندی گفت: ننه جون من نبودم گربه بود!!! مادر از دروغ او خندید و گفت: ای شکمو...! دیزی درش بازه، ولی بگو حیای گربه کو؟ Join🆔 👇🏼 لالایی کودکانه😍@lalayii
🍲علی کوچولو و غذای خوشمزه صبح که یه روز علی کوچولو خوابیده بود خواب می‌دید یه گربه ‌گفت: میو میو! علی کوچولو ترسید و از خواب پرید! دید که کسی خونه نیست سینی صبحونه نیست فوری گرفت بهونه دوید به آشپزخونه ماست و پنیر، خامه و شیر هر چی که دید یه خرده خورد و نوشید آهسته گفت: ناهار ناهار ناهاره! دوباره دیزی باره! دست که توی دیزی برد، گوشت‌ها رو برداشت و خورد! مادرش از راه رسید، داد کشید: خونه رو ریختی به هم! ای پسر بد شکم! می‌خوری و می‌ریزی... دست می‌کنی تو دیزی! علی کوچولو دستپاچه شد، تندی گفت: ننه جون من نبودم گربه بود!!! مادر از دروغ او خندید و گفت: ای شکمو...! دیزی درش بازه، ولی بگو حیای گربه کو؟ Join🆔 👇🏼 لالایی کودکانه😍@lalayii
🕺🏻🐑 چوپان دروغگو 🐑 🕺🏻 🔷▫️روزی روزگاری پسرک چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه های سبز و خرم نزدیک ده می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند.او تقریبا تمام روز را تنها بود. 🔶▫️ یک روز حوصله او خیلی سر رفت. روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در کنار گوسفندان باشد. از بالای تپه، چشمش به مردم ده افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا کمی تفریح کرده باشد. ♦️▫️او فریاد کشید: گرگ، گرگ، گرگ آمد. مردم ده، صدای پسرک چوپان را شنیدند. آنها برای کمک به پسرک چوپان و گوسفندهایش به طرف تپه دویدند ولی وقتی با نگرانی و دلهره به بالای تپه رسیدند، پسرک را خندان دیدند، او می خندید و می گفت: من سر به سر شما گذاشتم. 🔷▫️مردم از این کار او ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند. از آن ماجرا مدتها گذشت،یک روز پسرک نشسته بود و به گذشته فکر می کرد به یاد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد. 🔶▫️او بلند فریاد کشید: گرگ آمد، گرگ آمد، کمک... مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هایشان به سمت تپه دویدند ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند پسرک را در حال خندیدن دیدند. مردم از کار او خیلی ناراحت بودند و او را دعوا کردند. هر کسی چیزی می گفت و از اینکه چوپان به آنها دروغ گفته بود خیلی عصبانی بودند. آنها از تپه پایین آمدند و به مزرعه هایشان برگشتند. ♦️▫️از آن روز چند ماهی گذشت. یکی از روزها گرگ خطرناکی به نزدیکی آن ده آمد و وقتی پسرک را با گوسفندان تنها دید، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرک هر چه فریاد می زد: گرگ، گرگ آمد، کمک کنید... 🔷▫️ ولی کسی برای کمک نیامد. مردم فکر کردند که دوباره چوپان دروغ می گوید و می خواهد آنها را اذیت کند. آن روز چوپان نتیجه مهمی در زندگیش گرفت. او فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد، مردم به او کمک خواهند کرد به شرط آنکه بدانند او راست می گوید 😍😍😍😍😍😍😍 @lalayii دروغگو