#شعر کودکانه 🐒🐒
🔮💜 گور گور یک گوریل💜🔮
گور گور یک گوریل
رفت رو درخت نارگیل
نارگیلا رو نگا کرد
یه چاقشو سوا کرد
اومد پایین دنگ و دنگ
نارگیلو هی زد به سنگ
شکست اونو از وسط
شیرشو میخواست فقط
وقتی که شیراشو خورد
پوستاشو برداشت و برد
نارگیله رو با پوستاش
داد به مامان و باباش
قصه و لالایی کودکانه
💜🔮💜
@lalayii
💜🔮💜
🔮💜🔮💜
💕💕
#شعر
یکی بود و غیر اون یکی نبود
توی دنیا زیر گنبد کبود
راهی بود که راه آشنایی بود
شهری بود که شهر قصه هایی بود
زیر یازارچه ی شهر چه جایی بود؟
جای دیدنی و با صفایی بود
هرکسی کاری می کرد باری می کرد
کار پر برکت و پر باری می کرد
اسبه کنجدا رو عصاری می کرد
موشه تخته ها رو نجاری می کرد
خره رنده داشت وخراطی می کرد
سگه پارچه داشت و خیاطی می کرد
بزه می برید و بزازی می کرد
شیطونک بچه بود و بازی می کرد
فیل اومد کنار حوض آب بخوره
دو قلب آب سیر و سیراب بخوره
اما وقتی لب حوض آب نشست
ناگهان افتاد و دندونش شکست
فیله گفت آخ و آخ و آخ دندونکم
عاجکم شکسته و خرطومکم
برسید به دادکم آخ دلکم
کسی آخر نمی آید کمکم
عاج فیل وقتی ترک خورد و شکست
کی باید دندون فیله رو می بست
بله پیداست کسی که رشته ی اوست
کار هر روزه و سر رشته ی اوست
حکیمک توی محل خرگوشه بود
مطبش گوشه و کنج کوچه بود
فیله رو از لب حوض نقاشی
هل دادند بردند پیش حکیم باشی
توی دالون پر پر بود از مریض
همه کس گرفته از درشت و ریز
تو اتاق انتظار سر و صدا
پیش خرگوش حکیم برو بیا
موشه می گفت کمرم آخ کمرم
جوجه داد می زد امان از این سرم
سگه از درد دمش ناله می کرد
خره از سوز سمش ناله می کرد
تا رسید نوبت فیل عاج سفید
که هنوز ناله می کرد داد می کشید
حکیمک یا که جناب خرگوشک
با یه کم جوشونده و آب نمک
عاجه رو ضد عفونی کرد و شست
خوب خوب بست و بتونی کرد و گفت
مزد دستم می شود چهار تومن
بدهید تحویل پیشخدمت من
#داستان
#شعر_کودکانه
#شعر
#قصه_متن
#لالایی
#لالا
#کودکانه
#@lalayii
لالایی کودکانه
🍶🍰🍶🍰🍶🍰#شعر کودکانه
🍰🍶🍰
🍶🍰
🍰
اتل و متل توتوله
یه گاو داریم کوتوله
یه گاو قهوهای رنگ
اما شیرش سفید رنگ
شیر و ببین به رنگ برف
بریز تو لیوان قشنگ
صبحها بخور تو صبحونه
یا عصرا هم تو عصرونه
با کیکی که پخته مامان
چه خوشمزه و عالیه
همه بگید با هم دیگه
گاو قشنگ و مهربون
شیرت ما رو قوی کرد
مثل یه بچه شیر کرد
🍶
🍰🍶
🍶🍰🍶
Join🆔
@lalayii
#لالا
#کودکانه
#داستان_کودکانه
#داستان
#قصه
#شب بخیر
لالایی
#شعر_کودک
🍲علی کوچولو و غذای خوشمزه
صبح که یه روز علی کوچولو
خوابیده بود خواب میدید
یه گربه گفت: میو میو!
علی کوچولو ترسید و از خواب پرید!
دید که کسی خونه نیست
سینی صبحونه نیست
فوری گرفت بهونه
دوید به آشپزخونه
ماست و پنیر، خامه و شیر
هر چی که دید یه خرده خورد و نوشید
آهسته گفت: ناهار ناهار ناهاره!
دوباره دیزی باره!
دست که توی دیزی برد،
گوشتها رو برداشت و خورد!
مادرش از راه رسید، داد کشید:
خونه رو ریختی به هم! ای پسر بد شکم!
میخوری و میریزی... دست میکنی تو دیزی!
علی کوچولو دستپاچه شد، تندی گفت:
ننه جون من نبودم گربه بود!!!
مادر از دروغ او خندید و گفت:
ای شکمو...!
دیزی درش بازه، ولی بگو حیای گربه کو؟
Join🆔
👇🏼
لالایی کودکانه😍@lalayii
#داستان
#داستان_کودکانه
#لالا
#قصه_متن
#شعر
#داستان_متنی
#قصه_شب
#قصه
#کوچولو
#شعر_کودک
🍲علی کوچولو و غذای خوشمزه
صبح که یه روز علی کوچولو
خوابیده بود خواب میدید
یه گربه گفت: میو میو!
علی کوچولو ترسید و از خواب پرید!
دید که کسی خونه نیست
سینی صبحونه نیست
فوری گرفت بهونه
دوید به آشپزخونه
ماست و پنیر، خامه و شیر
هر چی که دید یه خرده خورد و نوشید
آهسته گفت: ناهار ناهار ناهاره!
دوباره دیزی باره!
دست که توی دیزی برد،
گوشتها رو برداشت و خورد!
مادرش از راه رسید، داد کشید:
خونه رو ریختی به هم! ای پسر بد شکم!
میخوری و میریزی... دست میکنی تو دیزی!
علی کوچولو دستپاچه شد، تندی گفت:
ننه جون من نبودم گربه بود!!!
مادر از دروغ او خندید و گفت:
ای شکمو...!
دیزی درش بازه، ولی بگو حیای گربه کو؟
Join🆔
👇🏼
لالایی کودکانه😍@lalayii
#داستان
#داستان_کودکانه
#لالا
#قصه_متن
#شعر
#داستان_متنی
#قصه_شب
#قصه
#کوچولو
#شعر کودکانه 🐒🐒
🔮💜 گور گور یک گوریل💜🔮
گور گور یک گوریل
رفت رو درخت نارگیل
نارگیلا رو نگا کرد
یه چاقشو سوا کرد
اومد پایین دنگ و دنگ
نارگیلو هی زد به سنگ
شکست اونو از وسط
شیرشو میخواست فقط
وقتی که شیراشو خورد
پوستاشو برداشت و برد
نارگیله رو با پوستاش
داد به مامان و باباش
قصه و لالایی کودکانه
💜🔮💜
@lalayii
💜🔮💜
🔮💜🔮💜
#لالایی
#کودکانه
#قصه _ شب
#قصه
*کره اسب شاخ دار*
روزی روزگاری توی یه دشت بزرگ و سرسبز یه عده اسب زندگی میکردند. اونا همه جا با هم میرفتند و همیشه پیش هم بودند. روزا میرفتند از دشتهای سرسبز علف میخوردند و از چشمه خنکی که داشتن آب میخوردند. بچهها باهم میدویدند و بازی میکردند. بین این اسبها یه کره اسب خوشگل هم بود که یه فرقی با اسبهای دیگه داشت. اون روی سرش یه شاخ خیلی کوچولو داشت. اسم این کره اسب شاخدار بود. همهی اسبها اسب شاخدار رو خیلی دوست داشتند، ولی خودش اصلا از شاخش خوشش نمیومد. دلش میخواست شکل اسبهای دیگه باشه. احساس میکرد این شاخ مزاحمشه و زشته. پیش خودش میگفت: آخه این شاخ به چه درد من میخوره؟ اصلنم قشنگ نیست. من دلم میخواد شکل اسبهای دیگه باشم.
تا اینکه یه روز از پیش اسبها رفت. رفت تا شاخشو یه جوری از بین ببره. همینجوری که تنها به راهش ادامه میداد، یهو توی آسمون، اونور دشت، چشمش به یه رنگین کمون خیلی خوشگل افتاد. نه یکی، چند تا رنگین کمون. آنقدر محو تماشای اونها شد که شاخش یادش رفت. دوید به سمت رنگین کمونها بعد یهو چشمش به یه صحنه خیلی عجیب و قشنگ افتاد. اسب شاخدار خیلی تعجب کرده بود. کلی اسب پشت اون دشت بودند که مثل خودش شاخ داشتند؛ و از شاخ هر کدوم از اسبها یه رنگین کمون خیلی خوشگل بیرون اومده بود. اسب شاخدار هاج و واج داشت نگاهشون میکرد که اسبها اونو دیدند. همه اومدند به سمتش و بهش سلام دادند: سلام. تو چه تک شاخدار خوشگلی هستی. عجب شاخی داری! اسب شاخدار گفت: تک شاخ؟ تک شاخ چیه؟ من یه اسبم. تک شاخها بهش گفتند که به اسبهایی که یه شاخ روی صورتشون دارند میگویند تک شاخ. تک شاخها توی باغ وحشها یا توی کتابای علمی نیستند. اونا فقط توی رویاها و کارتونها زندگی میکنند و تازه شاخشون یه چیز بی مصرف نیست. بلکه یه شاخ جادوییه و کمترین کارش اینه که از توش رنگین کمون دربیاد؛ و بعد بهش یاد دادند چه جوری از شاخش استفاده کنه. اسب شاخدار خیلی خیلی خوشحال بود که با اینکه شبیه اسبهای دیگه نیست، ولی یه موجود رویایی منحصر به فرده.
با این حال دلش برای خونواده اسبها تنگ میشد. بخاطر همینم برگشت پیششون تا بهشون نشون بده با شاخش چیکار میتونه بکنه.
قصه شب
@lalayii
#قصه
#کودکانه
#لالایی
#شعر
#قصه_شب
🕺🏻🐑 چوپان دروغگو 🐑 🕺🏻
🔷▫️روزی روزگاری پسرک چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه های سبز و خرم نزدیک ده می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند.او تقریبا تمام روز را تنها بود.
🔶▫️ یک روز حوصله او خیلی سر رفت. روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در کنار گوسفندان باشد. از بالای تپه، چشمش به مردم ده افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا کمی تفریح کرده باشد.
♦️▫️او فریاد کشید: گرگ، گرگ، گرگ آمد. مردم ده، صدای پسرک چوپان را شنیدند. آنها برای کمک به پسرک چوپان و گوسفندهایش به طرف تپه دویدند ولی وقتی با نگرانی و دلهره به بالای تپه رسیدند، پسرک را خندان دیدند، او می خندید و می گفت: من سر به سر شما گذاشتم.
🔷▫️مردم از این کار او ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند. از آن ماجرا مدتها گذشت،یک روز پسرک نشسته بود و به گذشته فکر می کرد به یاد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد.
🔶▫️او بلند فریاد کشید: گرگ آمد، گرگ آمد، کمک... مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هایشان به سمت تپه دویدند ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند پسرک را در حال خندیدن دیدند. مردم از کار او خیلی ناراحت بودند و او را دعوا کردند. هر کسی چیزی می گفت و از اینکه چوپان به آنها دروغ گفته بود خیلی عصبانی بودند. آنها از تپه پایین آمدند و به مزرعه هایشان برگشتند.
♦️▫️از آن روز چند ماهی گذشت. یکی از روزها گرگ خطرناکی به نزدیکی آن ده آمد و وقتی پسرک را با گوسفندان تنها دید، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرک هر چه فریاد می زد: گرگ، گرگ آمد، کمک کنید...
🔷▫️ ولی کسی برای کمک نیامد. مردم فکر کردند که دوباره چوپان دروغ می گوید و می خواهد آنها را اذیت کند. آن روز چوپان نتیجه مهمی در زندگیش گرفت. او فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد، مردم به او کمک خواهند کرد به شرط آنکه بدانند او راست می گوید
😍😍😍😍😍😍😍
@lalayii
#شعر
#لالایی
#قصه
#داستان_متنی
#کوچولو
#داستان_کودکانه
#چوپان دروغگو