eitaa logo
لالایی کودکانه
328 دنبال‌کننده
8 عکس
3 ویدیو
0 فایل
داستان صوتی لالایی صوتی کلیپ متن داستان،👶😴😴🎇🎆🌚 شب بخیر کوچولو 🌸🍂🍂نکاتی ک همه ی والدین باید بدانند🍂🍂🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼❤️🌼❤️🌼❤️🌼 قصه ❤️ جیرجیرک و عاقبت تنبلی ❤️ در یک تابستان گرم، زیر آفتاب داغ، مورچه ای دانه ای رابغل کرده بود. او برای فصل زمستان که سرد بود غذا جمع می کرد. کمی دورتر، جیر جیرک تنبلی در سایه ی برگی روی شاخه درخت بزرگی نشسته بود و استراحت می کرد. او وقتی مورچه را دید گفت: چرا کمی استراحت نمی کنی؟ تا فصل زمستان مدت زیادی باقی مانده بیا کنار من بنشین تا با هم آواز بخوانیم. مورچه گفت: نه نمی توانم. چون هر روز باید کار همان روز را انجام بدهم و گرنه عقب می مانم.بهتر است تو هم برای زمستان غذا جمع کنی چون زمان خیلی زود می گذرد. کمی به فکر آینده باش. حرف مورچه هنوز تمام نشده بود که جیرجیرک شروع کرد به آواز خواندن. او آخرین جمله های مورچه را که بسیار مهم بود را نشنید. مورچه در تمام فصل زمستان کار کرد اما جیرجیرک فقط آواز خواند و وقت گذراند. زمستان خیلی زود از راه رسید. برگ های درختان زرد شدند و مدتی بعد به زمین ریختند. شاخه های درختان همه خشک شدند و درختان به خواب زمستانی رفتند . برف آمد و با خود سوز سرما آورد. جیرجیرک گرسنه اش بود اما غذایی نداشت. سردش بود اما خانه اینداشت. او به در خانه مورچه رفت. وقتی مورچه در را باز کرد، جیر جیرک التماس کنان گفت: دوست من کمی غذا به من بده دارم از گرسنگی می میرم. مورچه گفت: یادت می آید تمام فصل زمستان آواز خواندی و به حرف های من گو ش نکردی؟ جیرجیرک با خجالت سرش را پایین گرفت و گفت: آن قدر گرسنه ام که چیزی به یاد نمی آورم. کمی غذا بده تا بخورم و جان بگیرم. مورچه به خانه رفت و کمی غذا برای جیر جیرک آورد. جیرجیرک آن را گرفت و التماس کنان گفت: اجازه بده لحظه ای هم از گرمای خانه ات گرم شوم. مورچه پاهای لرزان جیر جیرک را دید، او را به خانه اش راه داد. چون خونه مورچه خیلی کوچک بود جیر جیرک همان جا کنار در نشست. آن قدر گرسنه بود که غذاها را نجویده قورت داد. کمی بعد مورچه گفت: حالا که دیگر سیر شده ای باید بروی. چون من هم باید بروم و به بچه هایم غذا بدهم که وقت خوابشان است. جیرجیرک و عاقبت تنبلی جیر جیرک گفت: اما من جایی ندارم اگر از این جا بروم از سرما یخ می زنم. بگذار این زمستان را در خانه ات بمانم. مورچه گفت: این جا برای خود من هم کوچک است. اما در پایین جاده لانه ای خالی است که برف ان را پر کرده است. اگر برف ها را بیرون بریزی می توانی درآن جا زندگی کنی. نزدیک لانه کمی دانه خشک شده زیر برف ها مانده است. می توانی آن را هم به لانه ات ببری و این زمستان را بگذرانی. جیر جیرک گفت: کار خیلی سختی است. مورچه در را باز کرد و گفت: هر چه زودتر شروع کنی زودتر آن را می سازی و غذایت را هم تهیه می کنی. مورچه جیر جیرک را به بیرون خانه هدایت کرد. جیرجیرک که دیگر گرم شده بود و پاهایش توان راه رفتن داشت از خانه مورچه بیرون رفت. مورچه صدای آواز جر جیرک را که کم کم دور و ضعیف می شد شنید. چند روز گذشت. یکی از آن روزهای سرد بود که مورچه دوباره صدای ضربه های در را شنید. وقتی در را باز کرد جیرجیرک که از سرما به شدت می لرزید التماس کنان گفت: دوست عزیز بگذار بیایم داخل کمی گرم شوم و غذایی بخورم تا جان بگیرم. جیر جیرک سرش را زیر گرفت و گفت: هوا خیلی سرد است. مورچه همان طور که در را به شدت می بست گفت: حالا هم برو و آواز بخوان تا گرم شوی. جیر جیرک این بار با نا امیدی از در خانه خانه مورچه دور شد. در تمام فصل زمستان مورچه از آن غذای خوشمزه ای که با زحمت جمع کرده بود خورد و بچه هایش را هم سیر کرد. آن ها از گرمای خانه در آن روزها و شب های سرد لذت بردند. اما جیرجیرک تا فصل بهار گرسنگی کشید و سرما راتحمل کرد. 🌹 نتیجه اخلاقی: در روزهای راحتی باید به فکر سختی ها بود و با زحمت و تلاش بای روزهای سخت آماده شد. Join🆔 👇🏼 @lalayii لالایی کودکانه لالایی
داستان مسابقه دوی قورباغه ها ✅هدف از قصه امشب امید داشتن و تلاش کردن هست. شروع داستان مسابقه دوی قورباغه ها: روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک جنگل تصمیم گرفتن که با هم مسابقه دو بدن ، هدف مسابقه رسیدن به نوک کوه خیلی بلند بود و برای همین جمعیت زیادی از حیوونای جنگل هم برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودن تا این مسابقه رو از نزدیک ببینن و بالاخره مسابقه شروع شد. حیوونای توی تماشگرا باور نداشتن که قورباغه های به این کوچیکی بتونن به نوک کوه برسن. از بین تماشگرها جمله هایی این چنینی شنیده میشد: اوه ، عجب کار مشکلی یا اونا هیچ وقت به نوک کوه نمیرسن و یا هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست و کوه خیلی بلنده. قورباغه های کوچیک یکی یکی ناامید شدن و شروع به افتادن کردن به جز بعضی که هنوز با حرارت و تلاش داشتن بالا و بالاتر میرفتن تا بتونن برنده این مسابقه بشن. جمعیت هنوز ادامه میداد: خیلی مشکله و هیچ کس موفق نمیشه و این جملات باعث میشد که تعداد بیشتری از قورباغه‌ها خسته و ناامید میشدن و از ادامه دادن مسابقه منصرف میشدن. ولی فقط یکی از قورباغه ها بود که به رفتن ادامه داد و بالا و بالا و باز هم بالاتر میرفت. این یکی نمیخواست منصرف بشه و تلاش میکرد ، بالاخره بقیه از بالا رفتن منصرف شدن به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها قورباغه ای بود که به نوک کوه رسید. تماشگرا مشتاقانه میخواستن بدونن که اون قورباغه چطوری این کار رو انجام داده؟ و اونا ازش پرسیدن که چطور قدرت رسیدن به نوک کوه و موفق شدن رو پیدا کرده؟ ولی با تعجب متوجه شدن اصلا حرف اونا رو نمیشنوه و اونجا بود که متوجه شدن بله قورباغه کوچولو ناشنوا بود و علت موفقیتش همین بود چون بقیه قورباغه هایی که منصرف شده بودن و شکست خورده بودن فهمیدن هیچ وقت نباید به حرف کسایی که میگن نمیتونی یا این کار خیلی سخته توجه کنن همون طوری که اون قورباغه کوچولو چون ناشنوا بود حرف های ناامید کننده بقیه رو نشنیده بود و تلاش کرد و ادمه داد تا بالاخره پیروز شد. @lalayii لالایی کودکانه لالا بخیر لالا
🏡🏡🏡🏡 🏡🏡🏡 🏡🏡 🏡 یک خانه داریم مانند گلدان   گلهای خانه بابا و مامان   من دوست دارم پروانه باشم   فرزند خوب این خانه باشم دائم بگردم اینجا و آنجا دور و بر آن گلهای زیبا 🏡 🏡🏡 🏡🏡🏡 🏡🏡🏡🏡 Join🆔 👇🏼 @lalayii لالایی کودکانه
🍲علی کوچولو و غذای خوشمزه صبح که یه روز علی کوچولو خوابیده بود خواب می‌دید یه گربه ‌گفت: میو میو! علی کوچولو ترسید و از خواب پرید! دید که کسی خونه نیست سینی صبحونه نیست فوری گرفت بهونه دوید به آشپزخونه ماست و پنیر، خامه و شیر هر چی که دید یه خرده خورد و نوشید آهسته گفت: ناهار ناهار ناهاره! دوباره دیزی باره! دست که توی دیزی برد، گوشت‌ها رو برداشت و خورد! مادرش از راه رسید، داد کشید: خونه رو ریختی به هم! ای پسر بد شکم! می‌خوری و می‌ریزی... دست می‌کنی تو دیزی! علی کوچولو دستپاچه شد، تندی گفت: ننه جون من نبودم گربه بود!!! مادر از دروغ او خندید و گفت: ای شکمو...! دیزی درش بازه، ولی بگو حیای گربه کو؟ Join🆔 👇🏼 لالایی کودکانه😍@lalayii
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان کوتاه کودکانه دندان فیل یک روز یک موش گرسنه که دنبال غذا میگشت یک فندق در بسته پیدا کرد. هرچقدر سعی کرد با دندونش فندوقو باز کنه نتونست. پوسته ی فنذق خیلی سفت و سخت بود و دندان های کوچیک موش نمیتونست اون رو بشکنه. موش رو به آسمون کرد و گفت: "خدای مهربون! چرا به من دندونای به این کوچیکی دادی؟ من نمیتونم باهاش فندوقو بشکنم. الان من غذا دارم ولی نمیتونم بخورمش." خدا از توی آسمون بهش جواب داد: "برو توی جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو ببین. دندون هر حیوونی که دوست داشتی رو انتخاب کن تا من همون دندون رو بهت بدم." موش رفت به جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو نگاه کرد. دندون هیچ کدوم رو دوست نداشت. تا اینکه به فیل رسید و دندون های بزرگش رو دید که از دهنش بیرون بودن. (به دندون های فیل میگن عاج) پس رو کرد به آسمون و گفت: "خدا جون من دوندون هایی مثل دندون فیل میخوام." اما فیل بهش گفت: "نه نه! اینکارو نکن. درسته که دندون های من خیلی بزرگه. ولی عوضش اصلا به درد غذا خوردن نمیخوره چون بیرون دهنمه. اما دندون های تو با اینکه کوچیکن به درد غدا خوردن میخورن. تازه دندون های من انقد بزرگ و سنگینه که اینور اونور بردنشون خسته میشه برام. تو به این کوچولویی چجوری میخوای با این دندون ها راه بری؟" موش یکم فکر کرد و بعد گفت: "راست میگی. دندون های من به درد خودم میخوره و دندون های تو به درد خودت میخوره. بهتره که من دندونای خودمو داشته باشم و ازشون مراقبت کنم و باهاشون فندوق نشکنم." آدم ها هم باید بدونند هر آنچیزی که دارند را دوست داشته باشند سلامتی یکی از مهم ترین دارایی های ماست یکی از سرمایه های آدم ها سلامتی آن هاست پس آدم های سالم ثروتمند هستند همه باید مراقب ثروتشان باشند بچه ها شما چه ثروت های دیگری توی زندگی تون می شناسین؟ مادر و پدر، خاله، عمو، دایی، عمه، فرزندان آنها، همسایه ها، هم مدرسه ای ها @lalayii ❤️لالایی کودکانه ❤️
**داستان کوتاه کودکانه جغد دانا** جغد پیری بود که روی درخت بلوطی زندگی میکرد. جغد هرروز اتفاقاتی که دور و برش می افتاد را تماشا می کرد. دیروز پسری را دید که به پیرمردی کمک کرد و سبد سنگینش را تا منزلش برد. امروز دختری را دید که سر مادرش داد میزد. هرچقدر بیشتر میدید، کمتر حرف میزد. هرچقدر کمتر حرف میزد، بیشتر میشنید. میشنید که مردم حرف میزنند و قصه می گویند. شنید که زنی میگفت، فیلی از روی دیوار پریده است. شنید که مردی میگفت، هرگز اشتباه نکرده است. او درباره ی همه ی آدم ها شنیده بود. بعضی آدم ها بهتر شده بودند. و بعضی بدتر. اما جغد هرروز دانا و داناتر شده بود. آدم ها هم با شنیدن داناتر می شوند. هر آدمی باید هرآنچه در دنیای اطرافش هست را ببینه و بشنود چون روزی پیش میاد که بیشتر با دنیای اطرافش ارتباط پیدا می کنه پس باید بتواند از پس مشکلاتش بر بیاد 🌙💫🌟شبتون بخیر کوچولوها🌟💫🌙 @lalayii دانا
کودکانه 🐒🐒 ‍ 🔮💜 گور گور یک گوریل💜🔮 گور گور یک گوریل رفت رو درخت نارگیل نارگیلا رو نگا کرد یه چاقشو سوا کرد اومد پایین دنگ و دنگ نارگیلو هی زد به سنگ شکست اونو از وسط شیرشو می‏‌خواست فقط وقتی که شیراشو خورد پوستاشو برداشت و برد نارگیله رو با پوستاش داد به مامان و باباش قصه و لالایی کودکانه 💜🔮💜 @lalayii 💜🔮💜 🔮💜🔮💜 _ شب
*کره اسب شاخ دار* روزی روزگاری توی یه دشت بزرگ و سرسبز یه عده اسب زندگی می‌کردند. اونا همه جا با هم می‌رفتند و همیشه پیش هم بودند. روزا می‌رفتند از دشت‌های سرسبز علف می‌خوردند و از چشمه خنکی که داشتن آب می‌خوردند. بچه‌ها باهم می‌دویدند و بازی می‌کردند. بین این اسب‌ها یه کره اسب خوشگل هم بود که یه فرقی با اسب‌های دیگه داشت. اون روی سرش یه شاخ خیلی کوچولو داشت. اسم این کره اسب شاخدار بود. همه‌ی اسب‌ها اسب شاخ‌دار رو خیلی دوست داشتند، ولی خودش اصلا از شاخش خوشش نم‌یومد. دلش می‌خواست شکل اسب‌های دیگه باشه. احساس می‌کرد این شاخ مزاحمشه و زشته. پیش خودش می‌گفت: آخه این شاخ به چه درد من می‌خوره؟ اصلنم قشنگ نیست. من دلم می‌خواد شکل اسب‌های دیگه باشم. تا اینکه یه روز از پیش اسب‌ها رفت. رفت تا شاخشو یه جوری از بین ببره. همینجوری که تنها به راهش ادامه می‌داد، یهو توی آسمون، اونور دشت، چشمش به یه رنگین کمون خیلی خوشگل افتاد. نه یکی، چند تا رنگین کمون. آنقدر محو تماشای اون‌ها شد که شاخش یادش رفت. دوید به سمت رنگین کمون‌ها بعد یهو چشمش به یه صحنه‌ خیلی عجیب و قشنگ افتاد. اسب شاخ‌دار خیلی تعجب کرده بود. کلی اسب پشت اون دشت بودند که مثل خودش شاخ داشتند؛ و از شاخ هر کدوم از اسب‌ها یه رنگین کمون خیلی خوشگل بیرون اومده بود. اسب شاخ‌دار هاج و واج داشت نگاهشون می‌کرد که اسب‌ها اونو دیدند. همه اومدند به سمتش و بهش سلام دادند: سلام. تو چه تک شاخ‌دار خوشگلی هستی. عجب شاخی داری! اسب شاخ‌دار گفت: تک شاخ؟ تک شاخ چیه؟ من یه اسبم. تک شاخ‌ها بهش گفتند که به اسب‌هایی که یه شاخ روی صورتشون دارند می‌گویند تک شاخ. تک شاخ‌ها توی باغ وحش‌ها یا توی کتابای علمی نیستند. اونا فقط توی رویا‌ها و کارتون‌ها زندگی می‌کنند و تازه شاخشون یه چیز بی مصرف نیست. بلکه یه شاخ جادوییه و کمترین کارش اینه که از توش رنگین کمون دربیاد؛ و بعد بهش یاد دادند چه جوری از شاخش استفاده کنه. اسب شاخ‌دار خیلی خیلی خوشحال بود که با اینکه شبیه اسب‌های دیگه نیست، ولی یه موجود رویایی منحصر به فرده. با این حال دلش برای خونواده‌ اسب‌ها تنگ می‌شد. بخاطر همینم برگشت پیششون تا بهشون نشون بده با شاخش چیکار می‌تونه بکنه. قصه شب @lalayii
👼 وقتی کودک ناسزا می گوید، به او چه بگوییم ؟ 🔹می دانم که از رفتار دوستت «خواهرت یا برادرت» عصبانی هستی اما ناسزاگفتن کار صحیحی نیست 🔹اگر عصبانی هستی، نفس عمیقی بکش و بدون اینکه از الفاظ نامناسب استفاده کنی به کمک الفاط درست و مناسب مشکلت را بیان کن 🔹فحش دادن شخصیت تو را خراب می کند. اگر می خواهی به دوستانت نشان دهی از آنها برتری، باید با آنها موقر و باادب صحبت کنی @lalayii
🕺🏻🐑 چوپان دروغگو 🐑 🕺🏻 🔷▫️روزی روزگاری پسرک چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه های سبز و خرم نزدیک ده می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند.او تقریبا تمام روز را تنها بود. 🔶▫️ یک روز حوصله او خیلی سر رفت. روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در کنار گوسفندان باشد. از بالای تپه، چشمش به مردم ده افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا کمی تفریح کرده باشد. ♦️▫️او فریاد کشید: گرگ، گرگ، گرگ آمد. مردم ده، صدای پسرک چوپان را شنیدند. آنها برای کمک به پسرک چوپان و گوسفندهایش به طرف تپه دویدند ولی وقتی با نگرانی و دلهره به بالای تپه رسیدند، پسرک را خندان دیدند، او می خندید و می گفت: من سر به سر شما گذاشتم. 🔷▫️مردم از این کار او ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند. از آن ماجرا مدتها گذشت،یک روز پسرک نشسته بود و به گذشته فکر می کرد به یاد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد. 🔶▫️او بلند فریاد کشید: گرگ آمد، گرگ آمد، کمک... مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هایشان به سمت تپه دویدند ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند پسرک را در حال خندیدن دیدند. مردم از کار او خیلی ناراحت بودند و او را دعوا کردند. هر کسی چیزی می گفت و از اینکه چوپان به آنها دروغ گفته بود خیلی عصبانی بودند. آنها از تپه پایین آمدند و به مزرعه هایشان برگشتند. ♦️▫️از آن روز چند ماهی گذشت. یکی از روزها گرگ خطرناکی به نزدیکی آن ده آمد و وقتی پسرک را با گوسفندان تنها دید، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرک هر چه فریاد می زد: گرگ، گرگ آمد، کمک کنید... 🔷▫️ ولی کسی برای کمک نیامد. مردم فکر کردند که دوباره چوپان دروغ می گوید و می خواهد آنها را اذیت کند. آن روز چوپان نتیجه مهمی در زندگیش گرفت. او فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد، مردم به او کمک خواهند کرد به شرط آنکه بدانند او راست می گوید 😍😍😍😍😍😍😍 @lalayii دروغگو