#داستان زندگی حضرت یونس در شکم ماهی
حضرت یونس (ع) ازطرف خداوند برای هدایت و ارشاد مردم شهر نینوا به پیامبری انتخاب شد . او سالهای زیادی آن مردم را نصیحت کرد و به خداپرستی فرا خواند اما غیر از دو نفر ، بقیه به او ایمان نیاوردند . او نیز به درگاه خدا شکایت کرد و از خداوند برای آن قوم سرکش تقاضای عذاب نمود و چون دعای یونس برای عذاب مردم قبول شد ، او آن شهر را ترک کرد و به سفر رفت . مردم شهر وقتی نشانه های عذاب را مشاهده کردند از رفتار خود پشیمان شده و توبه کردند و خدای مهربان نیز عذاب را از آن شهر دور فرمود . اما یونس پس از ترک آن شهر ، سوار کشتی شد . وقتی کشتی وسط دریا رسید نهنگ بزرگی که درحقیقت مأمور خداوند بود خود را به کشتی زد و اهل کشتی برای نجات از آن نهنگ مجبور شدند قرعه کشی کنند و یک نفر را به دریا بیاندازند تا از شر آن نهنگ خلاص شوند . آنها سه بار قرعه کشی کردند و هر بار قرعه به نام یونس (ع) افتاد . یونس که متوجه شد به خاطر ترک آن مردم که درلحظات مشاهده عذاب الهی به او نیاز داشتند خداوند میخواهد او را تنبیه کند ، و این نهنگ هم مأمور خدا برای همین کاراست ، تسلیم شد و پس از آنکه به دریا افکنده شد توسط نهنگ بلعیده شد . البته خداوند به نهنگ فرمان داده بود که این بنده ما غذای تو نیست ، پس باید مراقب او باشی و مدتی او را در شکم خود نگهداری . یونس درآن مکان تاریک و تنگ ، با خداوند مناجات کرد و از خطای خود عذرخواهی نمود و خداوند هم او را بخشید و پس از چند روز از شکم ماهی نجات یافت .
ادامه 👇
@lalayii
#داستان زندگی حضرت یونس در شکم ماهی
به قدرت خدا در کنار ساحل بوتهی کدویی روئید تا یونس ، هم زیر سایه آن استراحت کند و هم از میوهی آن بخورد . وقتی پیامبر خدا جان تازهای یافت به طرف قوم خود حرکت کرد و مردم نینوا درکنار پیامبر خود و در سایه اطاعت خداوند سال ها به خیر و خوشی زندگی کردند.
❤️شب بخیر گلهای کوچولو و دوست داشتنی من❤️
@lalayii
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
❤️ *تو مادر خوبی هستی حتی اگه موقع خوابت فرزندت آرزوته اون بخوابه تا بتونی کمی با خودت خلوت کنی...*
❤️ *تو مادر خوبی هستی حتی اگه مواقعی اصلا حوصله بازی کردن با فرزندت رو نداری...*
❤️ *تو مادر خوبی هستی حتی اگه تصمیم نداری فرزند دوم بیاری....*
❤️ *تو مادر خوبی هستی حتی اگه با به دنیا اومدن بچه دوم، مجبور شدی به فرزند اولت کمتر توجه کنی....*
❤️ *تو مادر خوبی هستی حتی اگه مجبور شدی یا تصمیم گرفتی به فرزندت شیرخشک بدی....*
❤️ *تو مادر خوبی هستی حتی اگه از ابتدا نوزادت رو تو اتاق جدا خوابوندی....*
❤️ *تو مادر خوبی هستی حتی اگه فرزند دو ساله ات هنوز تو اتاق شما میخوابه ....*
⭐️ *مادر خوب مادریه که داره تمام تلاشش رو میکنه و تمام اطلاعات رو مطابق شرایط بکار میبره*....⭐️
#لالایی
@lalayii
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
# حرف _ دل
*گاهی حسابی خسته میشی.*
*نه از کار زیاد*
*نه از مامان مامان گفتن*
*نه از دعوای بچه ها*
*نه از اینکه امروز یه ثانیه برا خودت نبودی!*
🔸 فقط اینکه میبینی با وجود همه اینها همسرت تو رو درک نمیکنه. تو تربیت بچه ها همراهی ات نمیکنه.
(امروز یه مامان بهم پیام داد و از همه این خستگی ها گفت😔)
👌👌👌👌
*میخوام بگم:*
*به اون رفتار همسرت نگاه نکن، به تعهدش نگاه کن.*
*به تمام لحظاتی که پای تو تمام قد ایستاده.*
*نگاه کن به همه لحظاتی که اگه نباشه، انگار همه نیستن.😊*
@lalayii
#لالایی
#قصه
سوسکی خانم کجا میری؟🌈⭐️
یکی بود یکی نبود.
زیر گنبد کبود ،گوشه ی یک مزرعه ی سبز و قشنگ خاله عنکبوت با شاگردش سوسکی خانم نشسته بود.
چه کار می کرد؟ برای همسایه ها لباس می بافت. لباس های رنگ و وارنگ ،خیلی قشنگ. یکی زرد، یکی سبز، یکی به رنگ گلها و یکی به رنگ دریا.
روز ها کار خاله عنکبوت و سوسکی خانم همین بود.با نخهای پشمی و رنگارنگ لباس می بافتند و آواز می خواندند:
نشسته ایم با شادی دوباره توی خانه
لباس نو می بافیم دوباره دانه، دانه
یکی به رنگ دریا یکی به رنگ صحرا
زرد و سفید و قرمز رنگ لباس گل ها
اما یک روز گلوله های پشمی خاله عنکبوت تمام شد.
خاله عنکبوت به شاگردش سوسکی خانم گفت:سوسکی جانم ، مهربانم، زود تر راه بیفت و برو نخهای پشمی بگیر و بیاور.
سوسکی خانم بدون این که از خاله عنکبوت بپرسد کجا بروم و از چه کسی بگیرم ، راه افتاد ورفت.
سوسکی خانم وسط راه رسیده بود که یک دفعه یادش امد از خاله عنکبوت نپرسیده است کجا برود.
از چه کسی پشم بگیرد. سوسکی خانم با خودش گفت:طوری نیست ، در می زنم.
به هر کسی رسیدم می پرسم.
سوسکی خانم رفت و رفت به یک خانه رسید. جلو رفت و در زد.
تقو تق تق یک نفر جواب داد: کی هستی؟ سوسکی خانم گفت:
ای تو که پشت دری
پشم تنت فرفری
پشم قشنگم بده
از همه رنگم بده
اما کسی که در را باز کرد یک مرغ بود.
خانم مرغه گفت: قد قد قدا! شما کجا؟ اینجا کجا؟سوسکی خانم جان نگاه کن من اصلا پشم ندارم.
پر دارم نمی توانم به تو نخههای پشمی بدهم. باید بروی جای دیگر.
سوسکی خانم از مرغه خدا حافظی کرد و رفت تا به یک خانه ی دیگر رسید.
به در کوبید. تق تق تق یک نفر از پشت در جواب داد:بله بفرما کی هستید؟ سوسکی خانم جواب داد:
ای که تو پشت دری
پشم تنت فرفری
پشم قشنگم بده
از همه رنگم بده
ولی کسی که در را باز کرد، گاو بزرگ مزرعه بود.
سوسکی خانم را دید. خندید و گفت:سوسکی خانم جان نگاه کن.
من یک پوست کلفت دارم. پشم ندارم. من نمی توانم به شما نخ های پشمی بدهم.
سوسکی خانم از گاو هم خدا حافظی کرد . رفت و رفت و رفت تا به یک خانه ی دیگر رسید.
در را کوبید تق تق تق کسی پشت در بود. جواب داد: آمدم کی هستی؟ سوسکی خانم باز گفت:
ای تو که پشت دری
پشم تنت فرفری
پشم قشنگم بده
از همه رنگم بده
اما کسی که در را باز کرد یک گربه ی خواب الود بود. گربه خمیازه ای کشید و گفت: سوسکی خانم جان، نگاه کن.
من روی بدنم مو دارم.پشم ندارم من نمی توانم به تو نخهای رنگی بدهم.
سوسکی خانم با این که خسته بود، باز راه افتاد رفت و رفت ورفت.خسته که شد روی یک سنگ بزرگ نشست آهسته گریه کرد.
یک دفعه از زیر سنگ بزرگ یک نفر سرش را بیرون آورد. سوسکی خانم ترسید.
از روی سنگ پایین پرید. کسی که سرش را از زیر سنگ بیرون آورده بود گفت: نترس،نترس من یک لاک پشت هستم تو کجا می روی؟ این جا چه کار می کنی؟
سوسکی گفت: آمدم پشم بخرم،برای خاله عنکبوت ببرم. شما نخ های پشمی دارید به من بدهید؟ لاک پشت گفت:من فقط روی بدنم این سنگ بزرگ را دارم. پشم ندارم. نمی توانم به تو پشم بدهم.
برو شاید آن طرف مزرعه بتوانی پشم پیدا کنی.
سوسکی خانم هم خسته هم غصه دار می خواست دست خالی پیش خاله عنکبوت برگردد ولی خجالت می کشید تازه اگر دست خالی برمی گشت هم خودش و هم خاله عنکبوت بی کار می شدند.
چون نخ های پشمی نداشتند که لباس ببافند.
سوسکی خانم داشت فکر می کرد و راه میرفت که میان علف ها چشمش به یک نفر افتاد که علف می خورد.
جلو رفت خوب نگاه کرد کسی که علف می خورد پشم داشت آن هم چه پشم هایی، سفید و قشنگ و فرفری.
سوسکی خانم با شادی جلو دوید و گفت:
ای که علف می خوری
پشم تنت فرفری
پشم قشنگم بده
از همه رنگم بده
تا ببرم به خانه
لباس نو ببافم
از آن ها دانه دانه
کسی که میان علف ها بود کسی نبود جز گوسفند سفید مزرعه.
گوسفند سفید نزدیک سوسکی خانم امد به او نگاه کرد ولی نگفت من نخ های پشمی ندارم.
خندید و گفت:
بفرما
خوش آمدید به این جا
خانه در این جا دارم
پشم های زیبا دارم
یکی به رنگ آب است
یکی به رنگ آفتاب
یکی به رنگ گل ها
یکی به رنگ مهتاب
حالا بگویید از کدام یکی می خواهید؟
سوسکی خانم گفت: از همه رنگ می خوام. از پشم های خیلی قشنگ می خواهم.
گوسفند از پشم های رنگارنگی که توی خانه داشت به سوسکی خانم داد.
سوسکی خانم خوشحال پیش خاله عنکبوت برگشت.
خاله عنکبوت گفت: دست سوسکی خانم درد نکنه
سوسکی خانم هم گفت: دست آقا گوسفند هم درد کنه.
بعد دوتایی نشستند بافتند و آواز خواندند.
می نشینیم با شادی
دوباره توی خانه
لباس نو میبافیم
دوباره دانه دانه
یکی به رنگ دریا
یکی به رنگ صحرا
زرد و سفید و قرمز
رنگ لباس گل ها
#لالایی کودکانه
😍@lalayii😍
#قصه
#داستان_گلهای_نیکی
🌺 🌻🌸🌻🌼
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.دختری بود به نام شیرین کوچولو که با مادر وپدرش زندگی میکرد .او دختر مودب ودرسخوانی بودولی در کارها به پدر ومادرش کمک نمی کرد. یک روز شیرین کوچولو توی اتاقش نشسته بود ناگهان از پنجره صدایی شنید صدا می گفت:نیکی کنید نیکی کنید او به هر طرف که نگاه کرد چیزی ندید .
فردای آنروز در مدرسه قرار شد که آنها را به اردو ببرند.شیرین کوچولو خیلی خوشحال شد فردای آنرو ز شیرین کوچولو با دوستانش سوار ماشین شدند وبه طرف اردو حرکت کردند .او با دوستش آنجا مشغول بازی شد.
آنها مشغول بازی بودند که صدایی را شنیدند صدا شبیه اونی بود که شیرین کوچولو از پنجره اتاقش شنیده بود.صدا این بود نیکی کنید نیکی کنید.آنها به طرف صدا حرکت کردند تا اینکه گلهایی را در حال آواز خواندن دیدند.
آنها آواز بسیار زیبایی را میخواندند که آن دو تا به حال آن را نشنیده بودند.آنها میگفتند:
🌸وباالوالدین احسانا به پدر ومادر خود نیکی کنید.🌸
شیرین کوچولو به آنها گفت:این آواز که می خوانید یعنی چه؟ آنها گفتند:این آواز حرف خداست که خدا آن را در قرآن به ما یاد داده است. یعنی خدا میگوید باید به پدر ومادر در کار ها کمک کرد وبا آنها مهربان بود وباید به هر چه میگویند گوش کرد بعد از آن گلها آواز نیکی را به آنها یاد دادند وبه آنها گل نیکی دادن تا به خانه برده واز بوی خوب آن به یاد حرف های گل نیکی بیفتند.
آنها خیلی خوش حال شدند و از گلها خداحافظی کردند وبه آنها قول دادند که هیچ وقت حرف های آنها را فراموش نکنند.وبه طرف بچه ها حرکت کردند وبه بچه ها هم موضوع را گفتند وبه آنها هم آواز گلهای نیکی را یاد دادند.
بچه ها هم شروع کردند به خواندن آواز چونکه تا به حال آواز به این قشنگی را نشنیده بودند ناگهان آنها گل باران شدند.🌼🌸🌻
آنها خیلی خوشحال شدندو گلی را برای خود برداشتند وبه خانه بردند .شیرین کوچولو خیلی خوشحال بود ووقتی به خانه رسید مادرش به او گفت چه بوی خوبی میآید او برای مادرش جریان را تعریف کرد وگل را داخل گلدان گذاشت از آن به بعد او دیگر به حرفهای گلهای نیکی عمل میکرد واو می خواست که همیشه حرف خدا را به یاد داشته باشد وبه آن عمل کند.واز مادرش خواست تا همیشه قرآن را برای او بخواند تا او همه حرفهای خدا را یاد بگیر
#لالایی کودکانه
Join🆔
👇
😍💫😍@lalayii😍💫😍
*قصه کودکانه فرشته و بچه خرگوش*
یه روز از روزای خدا فرشته ی قصه ی ما وقتی که داشت از اون بالای بالا ی آسمونا زمینو نگاه می کرد صدای گریه ای رو شنید !!نگاهشو از کوهها و دریاها و دشتها به یه جنگل کوچیک تو یه دشت سبز کشوند
صدای گریه بلند و بلندتر شنیده می شد ... خوب که نگاه کرد فهمید صدای گریه ماله بچه خرگوشیه که زیر یه درخت بلوط بلند بی توجه به اطراف بلند بلند داره گریه می کنه ...
فرشته صدای نفس زدن ها و بو کشیدن حیوون دیگه ای رو اون اطراف شنید و نگاهشو بسمت اون گرفت و دید گرگ گرسنه ای بدنبال غذا همه جا داره بو می کشه و بسمت بچه خرگوش پیش میاد ...
دلش گرفت با خودش گفت باید کاری بکنم سر به سجده گذاشت و از خدای مهربون اجازه خواست تا به کمک بچه خرگوش بره ....
خدای مهربون درخواست فرشته را اجابت کرد و اون بی درنگ در یک چشم بهم زدنی خودشو به بچه خرگوش رسوند ...
وقتی رسید رسیدنش همزمان شده بود با رسیدن گرگ گرسنه .
سریع خرگوشو تو بغلش گرفتو به آسمون پرواز کرد
از اون طرف گرگ گرسنه دهنش وامونده بود که چطور بچه خرگوش داشت پرواز می کرد ..{.اخه اون نمی تونست. فرشته رو ببینه} ... کم مونده بود رو سرش شاخ در بیاره
بچه خرگوش ترسیده بود و نمی تونست چشماشو باز کنه
فرشته ی مهربون بچه خرگوشو صدا زدو گفت : عزیزم چرا داشتی گریه می کردی ؟
بچه خرگوش با ترس و لرز گفت تو کی هستی؟؟ منو داری کجا می بری ؟؟؟ نکنه عقاب باشی همونی که مادرم قصه اش رو برام گفته تو عقابی ؟
فرشته ی مهربون خندید و گفت : نه من فرشته ام بعد ادامه داد که منو خدا فرستاده تا به تو کمک کنم
بچه خرگوش که هنوز چشماش بسته بود گفت : فرشته
آره فرشته ام چشاتو باز کن ببین
یکی از چشاشو باز کردو و قتی دید که تو آسموناست سریع بست داد زد منو بزار زمین منو بزار زمین
فرشته با مهربونی گفت عزیزم چشاتو باز کن نترس
از اون طرف گرگ بدجنس پرواز بچه خرگوش رو به هر حیونی می رسید می گفت
شیر وقتی شنید شروع کرد قاه قاه خندیدن و حیونای دیگه گفتن بیچاره از گرسنگی زده به سرش!!
گرگه که دید کسی به حرفاش توجه نمی کنه راهشو گرفت و غرغر کنان رفت
بچه خرگوش کم کم از لحن مهربون فرشته نرم شد و با جشمای بسته گفت من گم شدم برا همین گریه می کردم
فرشته گفت دیگه نترس من ترو به لونه ات می برم
بچه خرگوش با خوشحالی گفت : مگه لونه ی مارو بلدی ؟
نه تو به من می گی
من ؟! من اگه می دونستم که گم نمی شدم
فرشته گفت : اگه چشاتو باز کنی می تونی لونتونو از ایجا ببینی و باهم بریم اونجا
بچه خرگوش چشاشو باز کرد سرش رو بالا گرفت تا بتونه فرشته رو ببینه
وای خدای من تو چقدر قشنگی ؟
فرشته خندید و گفت :تو هم قشنگی حالا پائین و نگاه کن و بگو لونتون کدوم طرف ؟
بچه خرگوش وقتی پایین نگاه با منظره ای مواجه شد که هر گز ندیده بود جنگلی که فکر می کرد خیلی بزرگه الان می شد با یه نگاه همه جاشو دید
خوب که نگاه کرد سمت غروب آفتاب لونشونو پیدا کرد و فریاد زد : اونا اونا همونجایی که خورشید داره غروب می کنه
فرشته اونو برد جلوی خون و روی زمین گذاشت
بچه خرگوش بدو بدو رفت تو لونه و خیلی سریع برگشت فرشته دید که باز بچه خرگوش داره گریه می کنه
مامان و بابام هم گم شدن هیچ کدومشون تو لونه نیستن
فرشته گفت اونا گم نشدن بلکه بخاطر پیدا کردن تو الان دارن تموم جنگل را می گردن
یعنی الان کجا هستن ؟
فرشته دوباره اون را بغل کردو برد تو آسمونا گفت پایین نگاه کن تا بابا و مامانت رو ببینی
همون زمان گرگ بدجنس که آسمونو نگاه می کرد دوباره بچه خرگوشو در حال پرواز دید و سریع خودشو به حیونا رسوند داد زد شما که حرف منو باور نمی کنید خودتون بیان تا ببینبد که بچه خرگوش داره پرواز می کنه
حیونای جنگل دنبالش را افتادن
بچه خرگوش مامان و بابا شو دیدکه نز دیکای لونه اند و به فرشته اونا رو نشون داد
فرشته دوباره اونو جلوی لونه به زمین گذاشت ...
حیونای جنگل وقتی رسیدن بچه خرگوش دیگه تو آسمون نبود
گرگ به تته پته افتاده بود .شیر جنگل وقتی که دید گرگ دروغ گفته و اونا رو به بازی گرفته اونو از جنگل اخراج کرد و گرگ با سری پائین از جنگل رفت و رفت
والدین بچه خرگوش وقتی به لونه رسیدن با تعجب بچه شونو دیدن که جلوی لونه منتظرشونه
همدیگه رو بغل کردن و مامان گفت کجا بودی ما که دیگه نا امید شدیم گفتیم تورو حیونا خوردن
گم شده بودم اما فرشته ی مهربون منو به لونه رسوند
مادر با تعجب گفت :فرشته کیه!!!
فرشته همین جور که برا بچه خرگوش دست تکون می داد رفت بالای بالی بالا بالای آسمون
از اون روز به بعد هر روز بزرگ شدن بچه خرگوش نگاه می کرد
بچه خرگوش به هرکس داستان فرشته ی مهربون رو می گفت کسی باور نمی کرد.
❤️@lalayii❤️
#تربیت_ فرزند✅
گاهی حساسیت والدین به رفتار بد بچه ها در مهماني ها دامن میزند. 🤔آنها به خاطر نگرانیهای خودشان، قبل از آنکه اتفاقی بیفتد بچه را از بعضی از کارها منع میکنند و میگویند مبادا فلان کار را انجام دهی.😥❌
اما کودکی که از این طریق به حساسیت والدینش پی برده، مخصوصا آن کار را میکند. اگر والدین از قبل به او اخطار دهند و بگویند حق انجام چنین رفتاری را نداری، ذهن کودک به محض ورود به جمع، به سمت آن رفتار میرود.😕
@lalayii
#قصه_متن
#قصه_شب
♨️مورچه کوچولو
یه روز صبح مورچه کوچولو همراه مامانش از خونه اومد بیرون
مامانش بهش گفت :از من دور نشی مورچه کوچولو
اما بچه ها مورچه کوچولوی شیطون حرف مامانشو گوش نکرد و گم شد.
همینطوری که داشت می رفت رسید به 5 تا پله پیش خودش گفت اینجا کجاست ؟!
برم بالا شاید مامانمو از روی بلندی پیدا کنم مورچه با زور و زحمت از پله ها رفت بالا
👈(اینجای قصه انگشتهای دست بچه رو یه کم فشار می دهیم )
اینجا کجاست ؟... یه جاده است!
بهتره برم تا ته جاده شاید مامانم اونجا باشه
👈(مادر با انگشتاش روی ساق دست بچه حرکت می کنه )
رفت و رفت و رفت تا که رسید به دره !اینجا کجاست یه دره؟!
مورچه کوچولو افتاد توی دره چند دفعه سعی کرد از دره بیاد بالا ولی نمی تونست تا اینکه بالاخره موفق شد و اومد بالا
👈(دره زیر بغل بچه است که با انگشت قلقلک می دهیم )
رفت و رفت و رفت تا که رسید به یک غار اینجا کجاست؟
یه غاره چه تاریکه !چه تنگه !شاید توش یه پلنگه
👈(غار گوش بچه است )
ترسید و رفت بالاتر رفت و رفت و رفت تا که رسید به جنگل اینجا کجاست یه جنگل!!
👈( جنگل در واقع موهای بچه است)
یواش یواش رفت توی جنگل وسطهای جنگل که رسید ترسید و تند دوید ودوید از جنگل که اومد بیرون به یک غار دیگه رسید
چه تاریکه چه تنگه شاید توش یه پلنگه!
ترسید و سرخورد پایین دوباره افتاد تو دره
مورچه کوچولو چند دفعه سعی کرد از دره بیاد بالا تا اینکه موفق شد
رسید به یک دشت وسیع
👈(شکم بچه )
اینجا کجاست ؟!یه دشته !!خدای من چه نرمه
بهتره اینجا یه کمی بازی کنم مورچه کوچولو می دوید و می پرید پایین و بالا
خوشحال بود و می خندید
👈(مادر با دستش شکمه بچه رو قلقلک می ده )
اما یه دفعه افتاد توی یه گودال
👈(ناف بچه که مادر با انگشت ناف بچه رو قلقلک می ده )
خدایا حالا چیکار کنم !اینجا کجاست ؟
مورچه کوچولو ترسید شروع کرد به فریاد زدن مامان مورچه صداشو شنید اومد کمکش
👈(مادر با دستش پهلوی بچه رو قلقلک میده )
دست مورچه کوچولو رو گرفت از گودال آوردش بیرون بهش گفت مورچه کوچولو دیگه نباید بی اجازه من جایی بری گم میشی.
حالا ببریم به خونه باهم غذا بخوریم .
بعدش مورچه کوچولو و مامانش سرخوردن از دشت اومدن پایین و رفتن خونشون.
👈(مادر با دو تا دستاش پهلوهای بچه رو قلقلک می ده )
لالایی کودکانه
#قصه_شب
@lalayii
#داستان_متنی
بزهای ناقلا
داستان ما در یک روز سرد، در یک چمنزار سبز و زیبا اتفاق افتاد. سه بز برادر بودند که با هم در یک چمنزار بزرگ زندگی می کردند.یک روز بز بزرگ به دو تای دیگر گفت "خسته شدم از این که هر روز به این چمنزار اومدم، دلم می خواد چمن های اون طرف نهر رو هم مزه مزه کنم."
برادر کوچکتر گفت "ما نمی تونیم به اون طرف بریم، چون نهر خیلی عمیقه و ما رو با خودش می بره."
برادر وسطی گفت "ما حتی نمی تونیم از روی پل رد بشیم، چون یک غول بزرگ زیر اون زندگی می کنه و اگه ما رو ببینه، یه لقمه ی چربمون می کنه."
بز بزرگ سرش را که شاخ های بزرگ گردی داشت باغرور بالا گرفت و گفت "من از آقا غوله نمی ترسم." بعد پاهایش را روی زمین کوبید و گفت "باید باهاش بجنگیم. بعد ببینیم کی توی این مبارزه برنده می شه."
بز وسطی گفت "ولی ما به اون جا نمی آیم، چون آقا غوله حتماً بز کوچیکه و منو می خوره."
بز بزرگتر چرخی توی چمنزار زد و سمش را با قدرت روی زمین کوبید و گفت "هرگز این اتفاق نمی افته، چون من یه نقشه دارم."
سه بز به هم نزدیک شدند و بز بزرگتر نقشه اش را برای آن ها گفت و بعد هر سه یورتمه کنان به سمت پل حرکت کردند.
بز کوچکتر نفس عمیقی کشید و روی پل رفت. وقتی بز کوچولو روی پل راه می رفت پل کمی به این طرف و آن طرف حرکت می کرد.
ناگهان یک جفت چشمان بزرگ و گرد از تاریکی زیر پل ظاهر شد و غرش کنان گفت "کی جرات کرده روی پل من بیاد؟" بعد دست بزرگ و پشمالویی از تاریکی بیرون آمد و با انگشتان بزرگش کناره ی پل را گرفت.
بز کوچولو با صدای آرام و لرزانی گفت "منم،بز کوچولوی لاغر و استخونی، داشتم می رفتم چمنزار تا کمی علف بخورم تا چاق و چله بشم."
آقا غوله با صدای بلندش که پل را می لرزاند گفت "من می خوام تو رو بخورم."
بز کوچولو که تمام بدنش از ترس می لرزید گفت "منو بخوری؟ من خیلی کوچیکم. یه گاز تو هم نمی شم. صبر کن بذار برادر وسطیم بیاد اون چاق و چله تر از منه."
آقا غوله که داشت زیر پل می رفت، غرش کنان گفت" بیا برو و تا وقتی چاق نشدی دیگه اینجا نیا."
بز کوچولو گفت "چشم" و بعد با غرور و خوشحالی از روی پل رد شد و به بالای تپه رفت.
وقتی بز کوچولو به بالای تپه رسید، بز وسطی قدم روی پل چوبی گذاشت. وقتی بز وسطی با سم های بزرگش روی پل راه می رفت، پل تکان می خورد. ناگهان یک جفت چشمان گرد و بزرگ از تاریکی از زیر پل ظاهر شد. آقا غوله با صدای بلند و وحشتناکش پرسید "کی داره روی پل من راه می ره؟" بعد دست پشمالوی بزرگش را از تاریکی بیرون آورد و کناره ی پل را گرفت.
بز وسطی گفت "منم منم بز استخونی. داشتم می رفتم چمنزار تا علف و یونجه بخورم. آخه می خوام چاق بشم."
آقا غوله با صدای بلند فریاد کشید "من می خوام تو رو بخورم."
بز وسطی با خنده گفت "منو بخوری؟ چرا می خوای منو بخوری؟من خیلی لاغرم، دو تا گاز تو هم نمی شم. استخون هام هم تو گلوت گیر می کنه. صبر کن بذار برادر بزرگترم بیاد. اون خیلی چاق و بزرگه."
آقا غوله کمی فکر کرد و گفت " بیا تو هم زودتر از روی پل رد شو و تا وقتی چاق نشدی دیگه برنگرد."
بز وسطی هم با غرور از روی پل رد شد و به بالای تپه پیش برادر وسطی اش رفت، آن دو از بالا به پل نگاه می کردند تا ببینند برادر بزرگتر آن ها چه می کند.
بالاخره برادر بزرگتر با غرور روی پل چوبی قدم گذاشت. بز بزرگتر خیلی سنگین بود و به همین خاطر و قتی روی آن راه می رفت پل به شدت تکان می خورد. از تکان های زیاد پل آقا غوله بیدار شد و غرش کنان پرسید "کی جرات کرده روی پل من بیاد."
بز بزرگ گفت "منم، بز بزرگ." بعد بز بزرگ چشم هایش را تنگ کرد و شاخ هایش را به طرف او نشانه گرفت و با شاخ هایش به شکم آقا غوله زد و او را به هوا پرتاب کرد. بعد آقا غوله داخل آب پرتاب شد و آب او را با خودش برد و دیگر کسی آقا غوله را آن طرف ها ندید.
بز بزرگ هم به بالای تپه پیش برادرانش در چمنزار رفت و کل تابستان را از علف های تازه و سرسبز چمنزار چریدند و بعد دوباره از روی پل رد شدند و به چمنزار قبلی برگشتند.
#آقاغوله و بزهای ناقلا
#قصه_شب
لالایی کودکانه
@lalayii
#شعر کودکانه 🐒🐒
🔮💜 گور گور یک گوریل💜🔮
گور گور یک گوریل
رفت رو درخت نارگیل
نارگیلا رو نگا کرد
یه چاقشو سوا کرد
اومد پایین دنگ و دنگ
نارگیلو هی زد به سنگ
شکست اونو از وسط
شیرشو میخواست فقط
وقتی که شیراشو خورد
پوستاشو برداشت و برد
نارگیله رو با پوستاش
داد به مامان و باباش
قصه و لالایی کودکانه
💜🔮💜
@lalayii
💜🔮💜
🔮💜🔮💜
آی قصه قصه قصه
🐴🔮دو تاکره الاغ🔮🐴
دو تا کره الاغ بودند، دوقلو. یکی سفید یکی سیاه. دم هایشان به هم چسبیده بود. کره الاغ ها صبح تا شب با هم لج و لجبازی می کردند.
- عرعر ...!
تو سر و کله هم می کوبیدند.
- عرعر ...!
اگر سفیده می گفت بریم این طرف، سیاهه می گفت بریم اون طرف. اگر سیاهه می گفت بریم بالا سفیده می گفت بریم پایین. یک روز سیاهه گفت: « بیا آواز بخونیم! عرعر ...! »
_ آواز!
- جفتک!
- آواز!
- جفتک!
این بِکش اون بِکش. از ده رفتند بیرون، رسیدند به یک گرگ گرسنه! گرگه آب دهنش شرپ شرپ می ریخت پایین. انگار آب نبود، آبشار بود. الاغ ها خواستند فرار کنند. سفیده گفت: « از این طرف. »
سیاهه گفت: « از اون طرف. »
- از این طرف.
- از اون طرف.
گرگه رسید. هولپی سفیده را قورت داد. سیاهه کنده شد. افتاد زمین. دوید پشت یک درخت قایم شد. گرگه هر چی گشت پیدایش نکرد. راهش را کشید و رفت.
سیاهه خوش حال شد. حالا هر کاری دلش می خواست می توانست بکند. اول یک روز گذشت، دو روز گذشت. سیاهه هر کاری دلش می خواست به تنهایی کرد. این ور رفت، آن ور رفت. جفتک انداخت. عرعر کرد. بعد ...
سه روز گذشت. چهار روز گذشت. سیاهه حوصله اش سر رفت. تنهایی خیلی سخت بود. خیلی خسته کننده بود. یاد سفیده افتاد. دلش برای او تنگ شد. راه افتاد رفت پیش گرگه.
گفت: « یا داداشیمو بده یا منم بخور. »
گرگه آب دهانش راه افتاد. گفت: « چی از این بهتر! تو رو هم می خورم. » هولپی قورتش داد. کره الاغ ها به هم رسیدند. خیلی خوش حال شدند. دوباره به هم چسبیدند. یک کم با هم لج و لجبازی نکردند، دیدند نمی شود. زندگی بدون لج و لجبازی اصلا مزه ندارد. دوباره شروع کردند لج و لجبازی. با هم بگو مگو کردند. کتک کاری کردذند. تو سر و کله هم کوبیدند. جفتک انداختند. گاز گرفتند. عرعر کردند. بالا و پایین پریدند. خلاصه گرگه را کلافه کردند. گرگه که دید این طوریه؛ دهانش را باز کرد و گفت: « بیاید بیرون. بیاید بیرون که دیوونم کردید. »
بعد آن ها را انداخت بیرون. کره الاغ ها از خدا خواسته آمدند بیرون و رفتند خانه شان! گرگه هم که دیوانه شده بود رفت تیمارستان.
قصه و لالایی کودکانه
🔮
💈🔮
🔮💈🔮
Join🆔
👇🏼
@lalayii
#شعر_کودکانه
#شعرپدر
👨👦👨👦👨👦👨👦👨👧👨👧👨👧👦👨👦👦👨👧👦👨👦👦
بابای خوب و نازم
عزیز و دلنوازم
تو نعمت خدایی
تو خوب و با وفایی
خدا ترا نگهدار
که میروی سر کار
قرآن پاک و روشن
گفته است از تو با من
حرف ترا دهم گوش
الهی زنده باشی
ای پدر مهربون
👨👦👨👦👨👦👨👧👨👧👨👧👨👧👦👨👧👦👨👦👦👨👦👦
**داستان بره خوابالود**
بره کوچولو به همراه گله گوسفندان، برای گردش و چرا، راهی دشت و صحرا شد. چوپان مهربان میدانست که برهها بازیگوش و سر به هوا هستند به خاطر همین بیش از بقیه گوسفندان، حواسش به بره بود. اما بره انقدر از گله دور میشد و این طرف و آن طرف میرفت که چوپان را خسته میکرد.
ظهر که شد چوپان زیر یک درخت به استراحت پرداخت. گوسفندان هم که حسابی خسته بودند هر جا سایه ای بود همانجا خوابیدند. اما بره هنوز دوست داشت بازی کند. هی با شاخهای کوچکش سر به سر بقیه گوسفندان میگذاشت تا با او بازی کنند ولی هیچ کس حوصله نداشت.
همه دوست داشتند بخوابند. بره کوچولو خیلی ناراحت و عصبانی شده بود. چون اصلا خوابش نمیآمد. او سعی کرد خودش تنهایی بازی کند. گاهی در جوی آب راه میرفت و آب بازی میکرد و گاهی هم این طرف و آن طرف میدوید . خلاصه آنقدر بازی کرد تا ظهر گذشت و وقت استراحت گوسفندان تمام شد. گله دوباره برای حرکت آماده شد. همه گوسفندان از خواب بیدار شدند و کمی آب خوردند و به همراه چوپان به راه افتادند.
بره خوشحال شد و لابلای گوسفندان شروع به حرکت و جست و خیز کرد. اما هنوز چیزی نرفته بود که احساس خستگی و خواب آلودگی کرد. دلش میخواست بخوابد. هر کجا گله، برای چریدن میایستاد همانجا پنج دقیقه میخوابید. دوباره که گله راه میافتاد به سختی از جا بلند میشد و چند قدم میرفت. یک ساعت بعد گله به دشت سرسبزی از گلها و علفهای تازه رسید. اما بره آنقدر خسته بود که فورا به خواب رفت و هیچی ندید. گوسفندان همگی خوشحال و سرحال در دشت سرسبز مشغول بازی و چرا شدند.
اما بره کوچولو تمام وقت خواب بود. نزدیک غروب آفتاب گله باید به سمت خانه برمیگشت. چوپان بره را از خواب بیدار کرد تا همراه گله به خانه ببرد. بره وقتی فهمید که چقدر به بقیه خوش گذشته است حسابی دلش سوخت و با خودش گفت کاش من هم ظهر مثل بقیه خوابیده بودم و بعد از ظهر در دشت گلها بیدار و سرحال بازی میکردم. بره کوچولو فهمید اگر ظهرها یک ساعت بخوابد بقیه روز بیشتر به او خوش میگذرد.
@lalayii
#لالایی
#لالا
#قصه
#شب_بخیر
#کوچولو
#کودکانه
لالایی کودکانه
💕💕
#شعر
یکی بود و غیر اون یکی نبود
توی دنیا زیر گنبد کبود
راهی بود که راه آشنایی بود
شهری بود که شهر قصه هایی بود
زیر یازارچه ی شهر چه جایی بود؟
جای دیدنی و با صفایی بود
هرکسی کاری می کرد باری می کرد
کار پر برکت و پر باری می کرد
اسبه کنجدا رو عصاری می کرد
موشه تخته ها رو نجاری می کرد
خره رنده داشت وخراطی می کرد
سگه پارچه داشت و خیاطی می کرد
بزه می برید و بزازی می کرد
شیطونک بچه بود و بازی می کرد
فیل اومد کنار حوض آب بخوره
دو قلب آب سیر و سیراب بخوره
اما وقتی لب حوض آب نشست
ناگهان افتاد و دندونش شکست
فیله گفت آخ و آخ و آخ دندونکم
عاجکم شکسته و خرطومکم
برسید به دادکم آخ دلکم
کسی آخر نمی آید کمکم
عاج فیل وقتی ترک خورد و شکست
کی باید دندون فیله رو می بست
بله پیداست کسی که رشته ی اوست
کار هر روزه و سر رشته ی اوست
حکیمک توی محل خرگوشه بود
مطبش گوشه و کنج کوچه بود
فیله رو از لب حوض نقاشی
هل دادند بردند پیش حکیم باشی
توی دالون پر پر بود از مریض
همه کس گرفته از درشت و ریز
تو اتاق انتظار سر و صدا
پیش خرگوش حکیم برو بیا
موشه می گفت کمرم آخ کمرم
جوجه داد می زد امان از این سرم
سگه از درد دمش ناله می کرد
خره از سوز سمش ناله می کرد
تا رسید نوبت فیل عاج سفید
که هنوز ناله می کرد داد می کشید
حکیمک یا که جناب خرگوشک
با یه کم جوشونده و آب نمک
عاجه رو ضد عفونی کرد و شست
خوب خوب بست و بتونی کرد و گفت
مزد دستم می شود چهار تومن
بدهید تحویل پیشخدمت من
#داستان
#شعر_کودکانه
#شعر
#قصه_متن
#لالایی
#لالا
#کودکانه
#@lalayii
لالایی کودکانه
🍶🍰🍶🍰🍶🍰#شعر کودکانه
🍰🍶🍰
🍶🍰
🍰
اتل و متل توتوله
یه گاو داریم کوتوله
یه گاو قهوهای رنگ
اما شیرش سفید رنگ
شیر و ببین به رنگ برف
بریز تو لیوان قشنگ
صبحها بخور تو صبحونه
یا عصرا هم تو عصرونه
با کیکی که پخته مامان
چه خوشمزه و عالیه
همه بگید با هم دیگه
گاو قشنگ و مهربون
شیرت ما رو قوی کرد
مثل یه بچه شیر کرد
🍶
🍰🍶
🍶🍰🍶
Join🆔
@lalayii
#لالا
#کودکانه
#داستان_کودکانه
#داستان
#قصه
#شب بخیر
لالایی
#شعر_کودک
🍲علی کوچولو و غذای خوشمزه
صبح که یه روز علی کوچولو
خوابیده بود خواب میدید
یه گربه گفت: میو میو!
علی کوچولو ترسید و از خواب پرید!
دید که کسی خونه نیست
سینی صبحونه نیست
فوری گرفت بهونه
دوید به آشپزخونه
ماست و پنیر، خامه و شیر
هر چی که دید یه خرده خورد و نوشید
آهسته گفت: ناهار ناهار ناهاره!
دوباره دیزی باره!
دست که توی دیزی برد،
گوشتها رو برداشت و خورد!
مادرش از راه رسید، داد کشید:
خونه رو ریختی به هم! ای پسر بد شکم!
میخوری و میریزی... دست میکنی تو دیزی!
علی کوچولو دستپاچه شد، تندی گفت:
ننه جون من نبودم گربه بود!!!
مادر از دروغ او خندید و گفت:
ای شکمو...!
دیزی درش بازه، ولی بگو حیای گربه کو؟
Join🆔
👇🏼
لالایی کودکانه😍@lalayii
#داستان
#داستان_کودکانه
#لالا
#قصه_متن
#شعر
#داستان_متنی
#قصه_شب
#قصه
#کوچولو
#شعر_کودکانه
😍شعر پسته و دندان
🍥🍟🍯🍥🍟🍯
🍃یه روزی چند تا پسته
🍃از مامانم گرفتم
🍡پسته ها خندون بودن
🍡یکی یکی شکستم
🍃🍁🍃
🍫یه پسته خندون نبود
🍫سفت و دهن بسته بود
🍺گذاشتمش توی دهنم
🍺شکستمش با دندونم
🍄🌿🍄🌿
🎭آی دندونم وای دندونم
🎭چه دردی داره دندونم
💔💔💔💔
😭دندون ناز و خوشگلم
😭کارم غلط بود می دونم
🌹حالا به بچه ها می گم
🌹آی بچه های نازنین
⭐️🌙⭐️🌙⭐️
🍭غنچه های روی زمین
🍭با دندون ناز و سفید
🍭چیزای سفتو نشکنید
🍍دندونتون درد میگیره
🍍می شکنه و زود می میره
😁اونوقت می شید بی دندون
😁از کارتون پشیمون
Join😍❤️@lalayii👈
لالایی کودکانه
#لالا
#لالایی
لالایی کودکانه
لالایی کودکانه
قصه کودک💕💕
گنجشک فراموشکار
یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود .
سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز،
روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت،
گنجشکی زندگی می کرد.
*
گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت
که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود.
صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد.
اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود.
او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده کرده است.
*
او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود . او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید
اما قو نمی دانست.
*
او رفت و رفت تا به یک روستا رسید .
خیلی خسته شده بود . روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند.
تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد.
ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود.
احساس کرد یک نفربه طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید .
از بالا دید دختر بچه ای با یک مست(مشت) دانه به طرف او می آید .
دخترک به او گفت: « چی شده گنجشک کوچولو؟ »
از من نترس. من می خواهم با تو دوست بشوم برایت غذا آورده ام.
گنجشک گفت : « یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی ؟ »
*
دخترک گفت : « معلوم است که نمی خواهم! »
گنجشک گفت : « من راه خانه ام را گم کرده ام.
دخترک گفت : « من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی،
سپس از گنجشک پرسید : « آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟ »
*
گنجشک جواب داد : در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ .
دخترک گفت : « با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی .
دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند.
*
و بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانه ی گنجشک کوچولو را پیدا کند.
گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و
به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگرگم نشود.
@lalayii
#لالایی
#شعر_کودکانه
#لالا
#قصه_شب
#قصه
#قصه_متن
🌼❤️🌼❤️🌼❤️🌼
#قصه
قصه ❤️ جیرجیرک و عاقبت تنبلی ❤️
در یک تابستان گرم، زیر آفتاب داغ، مورچه ای دانه ای رابغل کرده بود. او برای فصل زمستان که سرد بود غذا جمع می کرد.
کمی دورتر، جیر جیرک تنبلی در سایه ی برگی روی شاخه درخت بزرگی نشسته بود و استراحت می کرد. او وقتی مورچه را دید گفت: چرا کمی استراحت نمی کنی؟ تا فصل زمستان مدت زیادی باقی مانده بیا کنار من بنشین تا با هم آواز بخوانیم.
مورچه گفت: نه نمی توانم. چون هر روز باید کار همان روز را انجام بدهم و گرنه عقب می مانم.بهتر است تو هم برای زمستان غذا جمع کنی چون زمان خیلی زود می گذرد. کمی به فکر آینده باش.
حرف مورچه هنوز تمام نشده بود که جیرجیرک شروع کرد به آواز خواندن. او آخرین جمله های مورچه را که بسیار مهم بود را نشنید. مورچه در تمام فصل زمستان کار کرد اما جیرجیرک فقط آواز خواند و وقت گذراند.
زمستان خیلی زود از راه رسید. برگ های درختان زرد شدند و مدتی بعد به زمین ریختند. شاخه های درختان همه خشک شدند و درختان به خواب زمستانی رفتند . برف آمد و با خود سوز سرما آورد.
جیرجیرک گرسنه اش بود اما غذایی نداشت. سردش بود اما خانه اینداشت. او به در خانه مورچه رفت.
وقتی مورچه در را باز کرد، جیر جیرک التماس کنان گفت: دوست من کمی غذا به من بده دارم از گرسنگی می میرم.
مورچه گفت: یادت می آید تمام فصل زمستان آواز خواندی و به حرف های من گو ش نکردی؟
جیرجیرک با خجالت سرش را پایین گرفت و گفت: آن قدر گرسنه ام که چیزی به یاد نمی آورم. کمی غذا بده تا بخورم و جان بگیرم.
مورچه به خانه رفت و کمی غذا برای جیر جیرک آورد. جیرجیرک آن را گرفت و التماس کنان گفت: اجازه بده لحظه ای هم از گرمای خانه ات گرم شوم.
مورچه پاهای لرزان جیر جیرک را دید، او را به خانه اش راه داد. چون خونه مورچه خیلی کوچک بود جیر جیرک همان جا کنار در نشست. آن قدر گرسنه بود که غذاها را نجویده قورت داد.
کمی بعد مورچه گفت: حالا که دیگر سیر شده ای باید بروی. چون من هم باید بروم و به بچه هایم غذا بدهم که وقت خوابشان است.
جیرجیرک و عاقبت تنبلی
جیر جیرک گفت: اما من جایی ندارم اگر از این جا بروم از سرما یخ می زنم. بگذار این زمستان را در خانه ات بمانم.
مورچه گفت: این جا برای خود من هم کوچک است. اما در پایین جاده لانه ای خالی است که برف ان را پر کرده است. اگر برف ها را بیرون بریزی می توانی درآن جا زندگی کنی. نزدیک لانه کمی دانه خشک شده زیر برف ها مانده است. می توانی آن را هم به لانه ات ببری و این زمستان را بگذرانی.
جیر جیرک گفت: کار خیلی سختی است.
مورچه در را باز کرد و گفت: هر چه زودتر شروع کنی زودتر آن را می سازی و غذایت را هم تهیه می کنی.
مورچه جیر جیرک را به بیرون خانه هدایت کرد. جیرجیرک که دیگر گرم شده بود و پاهایش توان راه رفتن داشت از خانه مورچه بیرون رفت.
مورچه صدای آواز جر جیرک را که کم کم دور و ضعیف می شد شنید. چند روز گذشت. یکی از آن روزهای سرد بود که مورچه دوباره صدای ضربه های در را شنید.
وقتی در را باز کرد جیرجیرک که از سرما به شدت می لرزید التماس کنان گفت: دوست عزیز بگذار بیایم داخل کمی گرم شوم و غذایی بخورم تا جان بگیرم.
جیر جیرک سرش را زیر گرفت و گفت: هوا خیلی سرد است. مورچه همان طور که در را به شدت می بست گفت: حالا هم برو و آواز بخوان تا گرم شوی.
جیر جیرک این بار با نا امیدی از در خانه خانه مورچه دور شد.
در تمام فصل زمستان مورچه از آن غذای خوشمزه ای که با زحمت جمع کرده بود خورد و بچه هایش را هم سیر کرد. آن ها از گرمای خانه در آن روزها و شب های سرد لذت بردند. اما جیرجیرک تا فصل بهار گرسنگی کشید و سرما راتحمل کرد.
🌹 نتیجه اخلاقی:
در روزهای راحتی باید به فکر سختی ها بود و با زحمت و تلاش بای روزهای سخت آماده شد.
Join🆔
👇🏼
@lalayii
لالایی کودکانه
لالایی
#قصه
#لالایی