eitaa logo
لالایی کودکانه
327 دنبال‌کننده
8 عکس
3 ویدیو
0 فایل
داستان صوتی لالایی صوتی کلیپ متن داستان،👶😴😴🎇🎆🌚 شب بخیر کوچولو 🌸🍂🍂نکاتی ک همه ی والدین باید بدانند🍂🍂🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕 قصه شب فیل کوچولو یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون، هیشکی نبود. زیر گنبود کبود، یه شیر کوچولو بود. شیر کوچولو خیلی خسته شده بود ولی هر کاری می کرد نمی تونست بخوابه. به خاطر همین رفت پیش دوستش فیل کوچولو و گفت: -          سلام فیل کوچولو. -           سلام شیر کوچولو. -          من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟ -          خب برا اینکه خوابت ببره، باید بری خونتون و سرت رو بذاری روی بالشِت تا خوابت ببره. شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و بخوابه. رفت توی اتاقش و سرش رو گذاشت روی بالشتش، از این ور شد، از اون ور شد، ولی هر کاری کرد خوابش نبرد. به خاطر همین از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش زرافه کوچولو و بهش گفت: -          سلام زرافه کوچولو. -          سلام شیر کوچولو. -          من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟ -          وقتی می خوای بخوابی، سرت رو میذاری روی بالش تا خوابت ببره؟ -          بله زرافه کوچولو، این کار رو کردم ولی خوابم نبرد. -          خب ببینم، وقتی سرت رو گذاشتی روی بالش، چشاتو بسته بودی؟ -          نه. -          خب اگه میخوای خوابت ببره باید چشاتو ببندی تا خوابت ببره. شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد هم ازش خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و چشاش رو ببنده تا خوابش ببره. این کار رو کرد ، ولی هر چی این ور شد و اون ور شد، خوابش نبرد. از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش خرسی کوچولو و گفت: -          سلام خرسی کوچولو. -          سلام شیر کوچولو. -          من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟ -          بله دوست خوبم، ببینم برا اینکه خوابت ببره، سرت رو گذاشتی روی بالش؟ -          بله گذاشتم. -          خب چشات رو هم بستی؟ -          بله بستم. ولی هر کاری کردم خوابم نبرد. -          خب بگو ببینم، وقتی چشات رو بستی به خواب فکر کردی؟ -          نه، چه جوری باید به خواب فکر کنم؟ -          این کار خیلی راحته، کافیه که به این فکر کنی که الان داره خوابت می بره و همه ی دوستات هم الان خوابیدند. اینطوری خیلی زودتر خوابت می بره. شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و چشاش رو ببنده و به خواب فکر کنه تا خوابش ببره. این کار رو کرد ، هی این ور شد و اون ور شد، ولی خوابش نبرد. به خاطر همین از جاش پا شد و رفت پیش دوستش ببر کوچولو و بهش گفت: -          سلام ببر کوچولو. -          سلام شیر کوچولو. اع! چی شده، چرا اینقدر چشات قرمز شده؟ -          آخه من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟ -          بله، خب این کار، خیلی راحته. باید سرت رو بذاری روی بالش. -          من این کار رو کردم ولی خوابم نبرد. -          خب چشات رو بسته بودی؟ -          بله بسته بودم. -          به خواب فکر کردی؟ -          بله، فقط به خواب فکر کردم و هی این ور شدم و اون ور شدم، ولی خوابم نبرد -          آهان! حالا فهمیدم چرا خوابت نمی بره، آخه وقتی می خوای بخوابی ، باید سرت رو بذاری روی بالش و چشات رو ببندی و به خواب فکر کنی و از جات تکون نخوری، اینطوری خیلی زود خوابت می بره. اگر هم از مامانت خواهش کنی که برات یه قصه و یه لالایی خوشگل بخونه، خیلی زودتر خوابت می بره. شیر کوچولو خیلی خوشحال شده بود، آخه فهمید مشکل کارش از کجا بود و چرا خوابش نمی برد، آخه اون هی تکون می خورد و از جاش بلند میشد، به خاطر همین بود که خوابش نمی برد. از دوستش خیلی تشکر کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت خونشون و برا مامانش همه ی ماجرا رو تعریف کرد. بعد هم به مامانش گفت: -          مامان جونم!  من دارم میرم توی اتاقم تا سرم رو بذارم روی بالشم و چشام رو ببندم و به خواب فکر کنم و تکون نخورم تا خوابم ببرم. میشه ازتون خواهش کنم که برام یه قصه و لالایی بخونی تا زودتر خوابم ببره؟ -          بله! شیر کوچولوی ناز من! حتما این کار رو می کنم. بعد هم شیر کوچولو رفت توی اتاقش، سرش رو گذاشت روی بالشش و چشاش رو بست و به خواب فکر کرد، به اینکه الان خوابش می بره، به اینکه الان دوستاش همه خوابن و سرشون رو گذاشتن روی بالششون و چشاشون رو هم بستند . شیر کوچولو تکون نخورد و از جاش بلند نشد و مامانش هم براش قصه ی شیرکوچولو رو تعریف کرد و بعد گفت: لالا لالا گل..... شبتون بخیر خوشگلهای من⭐️🌟🌜🌜🌛🌛⚡️✨🍂🍁
نقش بازی کودک عن الامام الكاظم عليه السلام : تُستَحَبُّ عَرامَةُ الغُلامِ في صِغَرِهِ لِيَكوُنَ حَليما في كِبَرِهِ . پسنديده است كه فرزند در كودكى به بازى و جست و خيز بپردازد تا در بزرگ سالى بردبار و باوقار باشد.( بحار الأنوار ، ج 60 ، ص 362) @lalayii
کودکان باید مسئولیت‌پذیر بار بیایند... بنابراین انجام برخی از کارهای خانه را حتی اگر خیلی کم و پیش پا افتاده باشند را به عهده کودکتان بذارید. با این کار حس همکاری، تعاون و مسئولیت‌پذیری را به او می‌آموزید. @lalayii
از اشتباهات متداول والدین در رابطه با دعوای بچه‌ها این است که تلاش کنند تا بفهمند چه کسی دعوا را شروع کرده است، در این شرایط به دنبال مقصر نباشید. سعی کنید موضوع بی‌طرافانه حل کنید. @lalayii
تعریف کردن از کودکتان را فراموش نکنید: «تو خیلی خوب پازل حل می‌کنی. تو تکه‌های پازل را خیلی سریع کنار هم چیدی». همین تعاریف بسیار کوچک تاثیر مثبتی روی فکر کودک می‌گذارد. به آنها یادآوری کنید تا چه اندازه با استعداد و باهوش هستند. این کار باعث می‌شود تا کودکان برای خود ارزش بالایی قایل شوند و به اعتماد به نفس بیشتری کسب کنند. @lalayii
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ 🔸وقتی کار اشتباه کودک نقد شد و وجود او تایید شد، در این حالت است که درک مسئول به وجود می آید. *درک مقصر و درک مظلوم توانایی جداکردن کار از وجود را ندارند نه درمورد خودشان و نه در دیگران.* 👈 یک درک مقصر به خاطر کار اشتباه خودش را سرزنش و تحقیر می کند و به خاطر آن به خودش آسیب می زند و درک مظلوم این کار را با دیگران می کند و دیگران را مقصرمی داند وسرزنش میکند، اما درک مسئول هیچ وجودی را تخریب نمی کند و فقط کار را نقد می کند هم درمورد خودش و هم درمورد دیگران حتی در نقد اول باید با تأیید شروع کنیم. ✅وقتی توانایی جدایی کار کودک از وجود او را پیدا کردیم به این نکته می رسیم، که ما باید به بچه ها باید اجازه ی اشتباه بدهیم چون اگر اشتباه نکنند رشد نمی کنند. ⭕من نمی دانم این باور از کجا آمده که هیچ کس حق اشتباه ندارد. درک مقصر به خودش اجازه ی اشتباه نمی دهد. مگر می شود که بدون اشتباه رشد کرد؟ بچه ها باید اشتباه کنند و باید حق اشتباه کردنشان را به رسمیت بشناسیم و به حق اشتباهشان احترام بگذاریم. 👌کسی که اشتباه می کند چه کودک و چه بزرگسال، کارش را نقد می کنیم ولی سرزنش نمی کنیم. حتی اگر بخواهیم نقد هم کنیم اول باید وجود کودک را تأیید کنیم، از او حمایت کنیم بعد نقد کنیم و کار درست را به او یاد بدهیم. 🔸مثل مادری که قبلاً مثال زدم که وقتی فرزندش لیوان شیر از دستش ریخت، با ذهنی آماده با جدایی کار از وجود فرزندش اول جمع کردن شیر را به صورت بازی درآورد و بعد با حمایت یک لیوان پلاستیکی حاوی آب به فرزندش داد تا تمرین ریختن مایعات در لیوان را کند و مهارت آن را به دست آورد. این مادر اول با بازی با شیری که زمین ریخته، وجود کودک را تثبیت کرد و او را تقویت کرد، بعد او را نقد می کند، عزیزم بلد نیستی بریزی، بیا این بطری آب این هم لیوان، تمرین کن تا یاد بگیری. این میشه نقد. ❌ *بچه ها نباید به خاطر اشتباه سرزنش شوند* 👌 بلکه بچه ها باید یاد بگیرند مسئولانه جبران کنند و این گونه درک مسئول در بچه ها به وجود می آید. ✨  *با درک مسئول است که کودک خلاق* *می شود، باید بداند که اشتباه کرد حالا باید جبران کند و بها بپردازد*. @lalayii
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه شب
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه شب
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 *این قصه* 👈قصه ي دوستي يك خرس و يك هيزم شكن است كه سال ها در كوه با هم دوست بودند و با هم غذا مي خوردند. يك روز هيزم شكن براي ناهار آش پخت، خرس كه مي خواست آش را بخورد شروع كرد با زبانش ليس زدن و با سر و صداي زياد خوردن؛ هيزم شكن كلافه شد و گفت: درست غذا بخور، حالم رو بهم زدي با اين غذا خوردنت. خرس ديگه غذا نخورد و كنار رفت و صبر كرد هيزم شكن غذايش را تمام كند. گفت: برو و تبرت را بياور و بزن توي سر من. هیزم شکن گفت آخه برای چی؟ ما با هم دوست هستیم. خرس گفت: همین که میگم یا می زنی یا از بالای کوه پرت می کنمت پایین. هیزم شکن هم تبر را برداشت و زد توی سر خرس و خون آمد و بیهوش شد. هیزم شکن فرار کرد و تا یکی دو سال سراغ خرس نرفت اما بعد از چند وقت طاقت نیاورد و رفت ببیند که خرس زنده است یا نه. دید که خرس سالم است و مشغول کار خودش است، سلام و احوالپرسی کرد، گفت چه قدر خوشحالم که می بینم حالت خوبه، آخه خودت گفتی بزن من که نمی خواستم بزنم. خرس گفت: نگاه کن ببین زخم خوب شده یا نه؟ هیزم شکن نگاه کرد و گفت: آره خدارو شکرخوبه خوبه و جایش هم نمانده. ⭕خرس گفت: ولی جای زخم زبونی که زدی هنوز جایش مانده، زخم تبر خوب شد ولی زخم زبون هنوز جاش مونده. ❌❌زبان نیشدار روح کودک را بیمار می کند. توهین و تحقیر و نفرین، مقایسه و تحقیر نسبت به دیگران به خصوص اگر با کلمات زشتی همراه شود، در ذهن می مانند و وحشت ایجاد می کند. http://eitaa.com/p4c_kerman
💕💕 کرگدن کوچولو با ادب میشه” یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود . یه کرگدن کوچولویی بود که یه عالمه اسباب بازی داشت .کرگدن کوچولو اسباب بازی هاشو خیلی دوست داشت و به همین دلیل هرروز اونا رو تمیز می کرد و بعد مرتب توی سبد می گذاشت اما کرگدن کوچولو یه رفتار بدی داشت . هروقت هر کدوم از دوستاش می اومدن توی اتاقش و می خواستن با اسباب بازی هاش بازی کنن ،به اونا حرف های زشت می زد . آخه کرگدن کوچولو دلش نمی خواست دوستاش با اسباب بازی هاش بازی کنن. دوستای کرگدن کوچولو با گریه و ناراحتی از اتاق کرگدن کوچولو بیرون می رفتند . مامان کرگدن وقتی رفتار کرگدن کوچولو رو دید،گفت ” عزیزم !تو نباید دوستاتو ناراحت کنی و با گریه بفرستیشون خونه شون. اجازه بده دوستات با اسباب بازی هات بازی کنن و حرف زشت نزن  ” اما کرگدن کوچولو اخم کرد و گفت “نمی خوام. اونا اسباب بازی هامو خراب می کنن.”  هر چقدر  مامان کرگدن نصیحت می کرد که کرگدن کوچولو ، رفتارشو تغییر بده ،فایده ای نداشت و کرگدن کوچولو به رفتارش ادامه می داد . یه روز کرگدن کوچولو توی اتاقش منتظر موند تا دوستاش بیان اما هر چقدر منتظر موند ،فایده ای نداشت . از اتاق بیرون اومد و مامان کرگدنو صدا کرد “مامان !مامان!چرا دوستام امروز نیومدن”مامان کرگدن آهی کشید و گفت “دوستات زنگ زدن و ” گفتن ما دیگه خونه تون نمی آییم چون کرگدن کوچولو به ما حرف زشت می زنه و نمی زاره با اسباب بازی هاش بازی کنیم . کرگدن کوچولو شانه ای بالا انداخت و بدون هیچ حرفی به اتاقش برگشت . چند روز گذشت .کرگدن کوچولو احساس تنهایی “. کرد . پیش خودش گفت “خسته شدم. همش دارم با اسباب بازی هام بازی می کنم و هیچ دوستی ندارم . مامان کرگدن حرف های کرگدن کوچولو رو شنید . اومد پیش کرگدن کوچولو نشست و گفت “عزیزم ! برو گوشی تلفنو بردار و “به دوستات زنگ بزن و بگو که از این به بعد اجازه میدی با اسباب بازی هات بازی کنن و حرف زشت هم نمی زنی کرگدن کوچولو به حرف مامان گوش داد و از آن روز به بعد کرگدن کوچولو با دوستاش بازی کرد و با ادب شد.
قصه آقا خروسه و شهربازی آقای خروس، در شهربازی حیوانات، صاحب یک چرخ‌دستی کوچک بود و بچه‌ها را در شهربازی می‌چرخاند، اما امروز، وقتی از خواب بیدار شد، سرش خیلی درد می‌کرد و تب داشت. اگر پیش بچه‌ها می‌رفت، آن‌ها هم مریض می‌شدند، اگر هم نمی‌رفت، دلش پیش بچه‌هایی بود که به آن‌ها قول داده بود امروز، آن‌ها را سوار چرخ‌دستی کند؛ اگر نمی‌رفت، آن‌ها حتما ناراحت می‌شدند. آقای کلاغ، مثل همیشه، لنگه جورابش را گم کرده بود. با خودش گفت: «شاید پیش خروس باشد.» رفت تا از او سوال کند که دید خروس بیچاره، بیمار و خیلی ناراحت بچه‌هاست. آقای کلاغ، آن‌قدر برای خروس ناراحت شد که جورابش را فراموش کرد و به آقای خروس گفت: «باید استراحت کنی تا خوب بشی. نگران بچه‌ها نباش. خب، یک روز دیگه، اون‌ها رو در شهربازی می‌چرخونی.» آقای خروس گفت: «من به اون‌ها قول داده‌ام و نمی‌خوام اون‌ها ناراحت بشن.» خروس، این را گفت و با درد، آب دهانش را قورت داد. آقای کلاغ، کمی قدم زد و بعد، با هیجان، به خروس گفت: «تو، اصلا نگران نباش و استراحت کن. من می‌تونم امروز، به‌جای تو، اون‌ها رو به گردش ببرم؛ خوبه؟» آقای خروس خیلی خوش‌حال شد و از آقای کلاغ خیلی تشکر کرد. آقای کلاغ، سریع، به شهربازی رفت. بچه‌ها، همه منتظر بودند تا سوار چرخ‌دستی شوند. آقای کلاغ، به هر کدام از آن‌ها، یک بادکنک زیبا داد و شروع کرد به آواز خواندن برای آن‌ها. آن روز، هم بچه‌ها گردش کردند، هم آقای خروس استراحت کرد و هم آقای کلاغ کاری کرد که آقای خروس، بدقولی نکرده باشد. تو چی کار می‌کنی تا بدقول نشی؟
نان تازه دانید من که هستم؟ من نان تازه هستم خوش عطرم و برشته عطرم به جان سرشته زینت سفره هایم قوت دست و پایم حاصل کار یاران خوراک صد هزاران حکایتم دراز است در من هزار راز است بشنو تو سرگذشتم چه بودم و چه گشتم گندم بودم در آغاز گندم ناز و طناز دهقان پیر مرا کاشت زحمت کشید تا برداشت هر روز و شب داد آبم ببین چقدر شادابم از رنج و کار دهقان کم کم شدم شکوفان قدم بلند شد کم کم بوسید رویم را شبنم به به به خوشه هایم گندم با صفایم شد ساقه ام طلایی آی برزگر کجایی؟ پیشم بیا شتابان با داس تیز و بران دروم کرد مرد دهقان برد پیش آسیابان آردم کرد آسیابان خمیر شدم پس از آن گذاشت رو پاروش نانوا چید تو تنور خمیر را گرفتم از آتش جان یواش یواش شدم نان ده ها تن گرم کارند شب تا سحر بیدارند تا نان شود مهیا آید به سفره ما ای که می خوری نان را بدان تو قدر آن را. 👈
💐قصه ای به منظور کمک به ترک عادت ناخن جویدن در کودکان💐 روزی روزگاری ، باغی بود با گل ها و گیاهان زیبا. باغبان از کار و زحمتی که در باغ کشیده بود، خشنود و راضی بود. گیاهان باغ قشنگ بودند و همه نوع رنگ و شکلی در آنها دیده می شد. برگ ها و شاخه ها به شکل طبیعی خود بودند. باغبان می دانست که چه موقع باید شاخه های کوچک خشکیده را بچیند. او آنها را هر هفته با یک قیچی باغبانی می چید تا ظاهر گیاهان هم سالم و بی نقص باشد. روزی خرگوش کوچولویی با دندان های بلند سفید به باغ آمد. خرگوش کوچولو خیلی کوچک بود و چیزی درباره ی باغبانی نمی دانست. نمی دانست که باید گل ها و گیاهان را به حال خودشان بگذارد تا درست رشد کنند. می دانید، او هنوز کوچکتر از آن بود که بداند بعضی از گیاهان را نباید گاز زد. بنابراین شروع کرد به گاز زدن و جویدن اولین شاخه ای که دید. ملچ ملوچ، ملچ ملوچ . جویدن برگ ها و شاخه ها به او احساس خوبی می داد. همین که یکی از گل ها را می جوید به سراغ دیگری می رفت. ملچ ملوچ ، ملچ ملوچ . دست کم ده ردیف از گیاهان باغ را جوید. روز بعد، باغبان از خانه بیرون آمد تا برود و باغ را ببیند. باغبان همیشه خوشحال بود ، زیرا باغ و گیاهان قشنگش را دوست می داشت. هر روز به آنها نگاه می کرد. آنها را تمیز نگه می داشت و می شست. این کار برای سالم و زیبا نگه داشتن گل ها لازم بود. علاوه بر این ، می دانست که هر کس به دیدن باغ بیاید ، مثل او از دیدن گیاهان زیبا لذت خواهد برد. اما آن روز، وقتی که باغبان به داخل باغ قدم گذاشت ، ناراحت شد چون دید که کسی هر ده تا ردیف گیاهان را جویده و خورده است. نوک آنها خیلی کوتاه شده بود و ظاهر گل ها و سبزه ها را زشت و ناقص کرده بود. وقتی که بازدید کنندگان هم برای دیدن گل ها به باغ امدند خیلی ناراحت شدند. آنها آمده بودند تا گیاهان زیبا را ببینند ، اما همه گیاهان زشت و جویده شده بودند. 🐰خرگوش کوچولو که همان اطراف بود متوجه شد که باغبان خوشحال نیست. رفت و در کنار او نشست و پرسید :” چرا ناراحتی؟ ” باغبان گفت : ” یک نفر گیاهان زیبای مرا جویده است.” 🐰خرگوش کوچولو سرش را پایین انداخت و به آهستگی گفت : ” متاسفم آقای باغبان. من بودم که گیاهان شما را جویدم.” باغبان با ناراحتی گفت :” اما آنها گل های زیبایی بودند. نگاه کن حالا چقدر زشت شده اند.” خرگوش کوچولو به نوک گیاهان آن ده ردیف نگاه کرد و دید که دیگر زیبا به نظر نمی رسند. خرگوش کوچولو گفت : ” متاسفم آقای باغبان. بعضی وقت ها نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. حتما باید چیزی را بجوم و این ده ردیف گیاهان باغ دم دستم هستند. چکار می توانم بکنم ؟ “ باغبان بلند شد و خرگوش کوچولو را به گوشه ای از باغ برد و گفت : “نگاه کن، من این گوشه ی باغ هویج کاشته ام. هر وقت احساس کردی دلت می خواهد چیزی را گاز بزنی و بجوی، می توانی این هویج ها را بجوی.” 🐰خرگوش کوچولو سرش را تکان داد. باغبان گفت : ” اما آن گیاهان را به حال خودشان بگذار تا رشد کنند.” 🐰خرگوش کوچولو گفت : ” آیا می توانم برای آن سبزی های بیچاره ای که جویده ام کاری بکنم؟.” باغبان لبخندی زد و گفت : ” بله می توانی.تو می توانی مراقب آن ده ردیف گیاه باشی و هر وقت به اندازه کافی بزرگ شدند به من بگویی تا آنها را با قیچی باغبانی بچینم و مرتب کنم. تو به من نشانشان می دهی و من آنها را می چینم. بعدها که کمی بزرگتر شدی به تو یاد می دهم چگونه خودت این کار را انجام بدهی.” 🐰خرگوش کوچولو خیلی هیجان زده شد و باغبان را در آغوش گرفت. باغبان لبخندی زد و یک هویج آبدار به او داد. خرگوش کوچولو از باغبان تشکر کرد و با دندان های سفید بزرگش گاز بزرگی به هویج زد. ملچ ملوچ ، ملچ ملوچ
زندگی حضرت یونس در شکم ماهی حضرت یونس (ع) ازطرف خداوند برای هدایت و ارشاد مردم شهر نینوا به پیامبری انتخاب شد . او سالهای زیادی آن مردم را نصیحت کرد و به خداپرستی فرا خواند اما غیر از دو نفر ، بقیه به او ایمان نیاوردند . او نیز به درگاه خدا شکایت کرد و از خداوند برای آن قوم سرکش تقاضای عذاب نمود و چون دعای یونس برای عذاب مردم قبول شد ، او آن شهر را ترک کرد و به سفر رفت . مردم شهر وقتی نشانه های عذاب را مشاهده کردند از رفتار خود پشیمان شده و توبه کردند و خدای مهربان نیز عذاب را از آن شهر دور فرمود . اما یونس پس از ترک آن شهر ، سوار کشتی شد . وقتی کشتی وسط دریا رسید نهنگ بزرگی که درحقیقت مأمور خداوند بود خود را به کشتی زد و اهل کشتی برای نجات از آن نهنگ مجبور شدند قرعه کشی کنند و یک نفر را به دریا بیاندازند تا از شر آن نهنگ خلاص شوند . آنها سه بار قرعه کشی کردند و هر بار قرعه به نام یونس (ع) افتاد . یونس که متوجه شد به خاطر ترک آن مردم که درلحظات مشاهده عذاب الهی به او نیاز داشتند خداوند میخواهد او را تنبیه کند ، و این نهنگ هم مأمور خدا برای همین کاراست ، تسلیم شد و پس از آنکه به دریا افکنده شد توسط نهنگ بلعیده شد . البته خداوند به نهنگ فرمان داده بود که این بنده‌‌ ما غذای تو نیست ، پس باید مراقب او باشی و مدتی او را در شکم خود نگهداری . یونس درآن مکان تاریک و تنگ ، با خداوند مناجات کرد و از خطای خود عذرخواهی نمود و خداوند هم او را بخشید و پس از چند روز از شکم ماهی نجات یافت . ادامه 👇 @lalayii
زندگی حضرت یونس در شکم ماهی به قدرت خدا در کنار ساحل بوته‌ی کدویی روئید تا یونس ، هم زیر سایه آن استراحت کند و هم از میوه‌ی آن بخورد . وقتی پیامبر خدا جان تازه‌ای یافت به طرف قوم خود حرکت کرد و مردم نینوا درکنار پیامبر خود و در سایه‌ اطاعت خداوند سال ها به خیر و خوشی زندگی کردند. ❤️شب بخیر گل‌های کوچولو و دوست داشتنی من❤️ @lalayii
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ❤️ *تو مادر خوبی هستی حتی اگه موقع خوابت فرزندت آرزوته اون بخوابه تا بتونی کمی با خودت خلوت کنی...* ❤️ *تو مادر خوبی هستی حتی اگه مواقعی اصلا حوصله بازی کردن با فرزندت رو نداری...* ❤️ *تو مادر خوبی هستی حتی اگه تصمیم نداری فرزند دوم بیاری....* ❤️ *تو مادر خوبی هستی حتی اگه با به دنیا اومدن بچه دوم، مجبور شدی به فرزند اولت کمتر توجه کنی....* ❤️ *تو مادر خوبی هستی حتی اگه مجبور شدی یا تصمیم گرفتی به فرزندت شیرخشک بدی....* ❤️ *تو مادر خوبی هستی حتی اگه از ابتدا نوزادت رو تو اتاق جدا خوابوندی....* ❤️ *تو مادر خوبی هستی حتی اگه فرزند دو ساله ات هنوز تو اتاق شما میخوابه ....* ⭐️ *مادر خوب مادریه که داره تمام تلاشش رو می‌کنه و تمام اطلاعات رو مطابق شرایط بکار می‌بره*....⭐️ @lalayii
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 # حرف _ دل *گاهی حسابی خسته میشی.* *نه از کار زیاد* *نه از مامان مامان گفتن* *نه از دعوای بچه ها* *نه از اینکه امروز یه ثانیه برا خودت نبودی!* 🔸 فقط اینکه میبینی با وجود همه اینها همسرت تو رو درک نمیکنه. تو تربیت بچه ها همراهی ات نمیکنه. (امروز یه مامان بهم پیام داد و از همه این خستگی ها گفت😔) 👌👌👌👌 *میخوام بگم:* *به اون رفتار همسرت نگاه نکن، به تعهدش نگاه کن.* *به تمام لحظاتی که پای تو تمام قد ایستاده.* *نگاه کن به همه لحظاتی که اگه نباشه، انگار همه نیستن.😊* @lalayii
‍ سوسکی خانم کجا میری؟🌈⭐️ یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود ،گوشه ی یک مزرعه ی سبز و قشنگ خاله عنکبوت با شاگردش سوسکی خانم نشسته بود. چه کار می کرد؟ برای همسایه ها لباس می بافت. لباس های رنگ و وارنگ ،خیلی قشنگ. یکی زرد، یکی سبز، یکی به رنگ گلها و یکی به رنگ دریا. روز ها کار خاله عنکبوت و سوسکی خانم همین بود.با نخهای پشمی و رنگارنگ لباس می بافتند و آواز می خواندند: نشسته ایم با شادی       دوباره توی خانه لباس نو می بافیم       دوباره دانه،  دانه یکی به رنگ دریا      یکی به رنگ صحرا زرد و سفید و قرمز     رنگ لباس گل ها اما یک روز گلوله های پشمی خاله عنکبوت تمام شد. خاله عنکبوت به شاگردش سوسکی خانم گفت:سوسکی جانم ، مهربانم، زود تر راه بیفت و برو نخهای پشمی بگیر و بیاور. سوسکی خانم بدون این که از خاله عنکبوت بپرسد کجا بروم و از چه کسی بگیرم ، راه افتاد ورفت. سوسکی خانم وسط راه رسیده بود که یک دفعه یادش امد از خاله عنکبوت نپرسیده است کجا برود. از چه کسی پشم بگیرد. سوسکی خانم با خودش گفت:طوری نیست ، در می زنم. به هر کسی رسیدم می پرسم. سوسکی خانم رفت و رفت به یک خانه رسید. جلو رفت و در زد. تقو تق تق یک نفر جواب داد: کی هستی؟ سوسکی خانم گفت: ای تو که پشت دری پشم تنت فرفری پشم قشنگم بده از همه رنگم بده اما کسی که در را باز کرد یک مرغ بود. خانم مرغه گفت: قد قد قدا! شما کجا؟ اینجا کجا؟سوسکی خانم جان نگاه کن من اصلا پشم ندارم. پر دارم نمی توانم به تو نخههای پشمی بدهم. باید بروی جای دیگر. سوسکی خانم از مرغه خدا حافظی کرد و رفت تا به یک خانه ی دیگر رسید. به در کوبید. تق تق تق یک نفر از پشت در جواب داد:بله بفرما کی هستید؟ سوسکی خانم جواب داد: ای که تو پشت دری پشم تنت فرفری پشم قشنگم بده از همه رنگم بده ولی کسی که در را باز کرد، گاو بزرگ مزرعه بود. سوسکی خانم را دید. خندید و گفت:سوسکی خانم جان نگاه کن. من یک پوست کلفت دارم. پشم ندارم. من نمی توانم به شما نخ های پشمی بدهم. سوسکی خانم از گاو هم خدا حافظی کرد . رفت و رفت و رفت تا به یک خانه ی دیگر رسید. در را کوبید تق تق تق کسی پشت در بود. جواب داد: آمدم کی هستی؟ سوسکی خانم باز گفت: ای تو که پشت دری پشم تنت فرفری پشم قشنگم بده از همه رنگم بده اما کسی که در را باز کرد یک گربه ی خواب الود بود. گربه خمیازه ای کشید و گفت: سوسکی خانم جان، نگاه کن. من روی بدنم مو دارم.پشم ندارم من نمی توانم به تو نخهای رنگی بدهم. سوسکی خانم با این که خسته بود، باز راه افتاد رفت و رفت ورفت.خسته که شد روی یک سنگ بزرگ نشست  آهسته گریه کرد. یک دفعه از زیر سنگ بزرگ یک نفر سرش را بیرون آورد. سوسکی خانم ترسید. از روی سنگ پایین پرید. کسی که سرش را از زیر سنگ بیرون آورده بود گفت: نترس،نترس من یک لاک پشت هستم تو کجا می روی؟ این جا چه کار می کنی؟ سوسکی گفت: آمدم پشم بخرم،برای خاله عنکبوت ببرم. شما نخ های پشمی دارید به من بدهید؟ لاک پشت گفت:من فقط روی بدنم این سنگ بزرگ را دارم. پشم ندارم. نمی توانم به تو پشم بدهم. برو شاید آن طرف مزرعه بتوانی پشم پیدا کنی. سوسکی خانم هم خسته هم غصه دار می خواست دست خالی پیش خاله عنکبوت برگردد ولی خجالت می کشید تازه اگر دست خالی برمی گشت هم خودش و هم خاله عنکبوت بی کار می شدند. چون نخ های پشمی نداشتند که لباس ببافند. سوسکی خانم داشت فکر می کرد و راه میرفت که میان علف ها چشمش به یک نفر افتاد که علف می خورد. جلو رفت خوب نگاه کرد کسی که علف می خورد پشم داشت آن هم چه پشم هایی، سفید و قشنگ و فرفری. سوسکی خانم با شادی جلو دوید و گفت: ای که علف می خوری پشم تنت فرفری پشم قشنگم بده از همه رنگم بده تا ببرم به خانه لباس نو ببافم از آن ها دانه دانه کسی که میان علف ها بود کسی نبود جز گوسفند سفید مزرعه. گوسفند سفید نزدیک سوسکی خانم امد به او نگاه کرد ولی نگفت من نخ های پشمی ندارم. خندید و گفت: بفرما خوش آمدید به این جا خانه در این جا دارم پشم های زیبا دارم یکی به رنگ آب است یکی به رنگ آفتاب یکی به رنگ گل ها یکی به رنگ مهتاب حالا بگویید از کدام یکی می خواهید؟ سوسکی خانم گفت: از همه رنگ می خوام. از پشم های خیلی قشنگ می خواهم. گوسفند از پشم های رنگارنگی که توی خانه داشت به سوسکی خانم داد. سوسکی خانم خوشحال پیش خاله عنکبوت برگشت. خاله عنکبوت گفت: دست سوسکی خانم درد نکنه سوسکی خانم هم گفت: دست آقا گوسفند هم درد کنه. بعد دوتایی نشستند بافتند و آواز خواندند. می نشینیم با شادی دوباره توی خانه لباس نو میبافیم دوباره دانه دانه یکی به رنگ دریا یکی به رنگ صحرا زرد و سفید و قرمز رنگ لباس گل ها کودکانه 😍@lalayii😍
‍                                       🌺 🌻🌸🌻🌼                                              یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.دختری بود به نام شیرین کوچولو که با مادر وپدرش زندگی میکرد .او دختر مودب ودرسخوانی بودولی در کارها به پدر ومادرش کمک نمی کرد. یک روز شیرین کوچولو توی اتاقش نشسته بود ناگهان از پنجره صدایی شنید صدا می گفت:نیکی کنید نیکی کنید  او به هر طرف که نگاه کرد چیزی ندید . فردای آنروز در مدرسه قرار شد که آنها را به اردو ببرند.شیرین کوچولو خیلی خوشحال شد فردای آنرو ز شیرین کوچولو با دوستانش سوار ماشین شدند وبه طرف اردو حرکت کردند .او با دوستش آنجا مشغول بازی شد. آنها مشغول بازی بودند که صدایی را شنیدند صدا شبیه اونی بود که شیرین کوچولو از پنجره اتاقش شنیده بود.صدا این بود نیکی کنید نیکی کنید.آنها به طرف صدا حرکت کردند تا اینکه گلهایی را در حال آواز خواندن دیدند. آنها آواز بسیار زیبایی را میخواندند که آن دو تا به حال آن را نشنیده بودند.آنها میگفتند: 🌸وباالوالدین احسانا    به پدر ومادر خود نیکی کنید.🌸 شیرین کوچولو به آنها گفت:این آواز که می خوانید یعنی چه؟ آنها گفتند:این آواز حرف خداست که خدا آن را در قرآن به ما یاد داده است. یعنی خدا میگوید باید به پدر ومادر در کار ها کمک کرد وبا آنها مهربان بود وباید به هر چه میگویند گوش کرد بعد از آن گلها آواز نیکی را به آنها یاد دادند وبه آنها گل نیکی دادن تا به خانه برده واز بوی خوب آن به یاد حرف های گل نیکی بیفتند. آنها خیلی خوش حال شدند و از گلها خداحافظی کردند وبه آنها قول دادند که هیچ وقت حرف های آنها را فراموش نکنند.وبه طرف بچه ها حرکت کردند وبه بچه ها هم موضوع را گفتند وبه آنها هم آواز گلهای نیکی را یاد دادند. بچه ها هم شروع کردند به خواندن آواز  چونکه تا به حال آواز به این قشنگی را نشنیده بودند ناگهان آنها گل باران شدند.🌼🌸🌻 آنها خیلی خوشحال شدندو گلی را برای خود برداشتند وبه خانه بردند .شیرین کوچولو خیلی خوشحال بود ووقتی به خانه رسید مادرش به او گفت چه بوی خوبی میآید او برای مادرش جریان را تعریف کرد وگل را داخل گلدان گذاشت از آن به بعد او دیگر به حرفهای گلهای نیکی عمل میکرد واو می خواست که همیشه حرف خدا را به یاد داشته باشد وبه آن عمل کند.واز مادرش خواست تا همیشه قرآن را برای او بخواند تا او همه حرفهای خدا را یاد بگیر کودکانه Join🆔 👇 😍💫😍@lalayii😍💫😍
*قصه کودکانه فرشته و بچه خرگوش* یه روز از روزای خدا فرشته ی قصه ی ما وقتی که داشت از اون بالای بالا ی آسمونا زمینو نگاه می کرد صدای گریه ای رو شنید !!نگاهشو از کوهها و دریاها و دشتها به یه جنگل کوچیک تو یه دشت سبز کشوند صدای گریه بلند و بلندتر شنیده می شد ... خوب که نگاه کرد فهمید صدای گریه ماله بچه خرگوشیه که زیر یه درخت بلوط بلند بی توجه به اطراف بلند بلند داره گریه می کنه ... فرشته صدای نفس زدن ها و بو کشیدن حیوون دیگه ای رو اون اطراف شنید و نگاهشو بسمت اون گرفت و دید گرگ گرسنه ای بدنبال غذا همه جا داره بو می کشه و بسمت بچه خرگوش پیش میاد ... دلش گرفت با خودش گفت باید کاری بکنم سر به سجده گذاشت و از خدای مهربون اجازه خواست تا به کمک بچه خرگوش بره .... خدای مهربون درخواست فرشته را اجابت کرد و اون بی درنگ در یک چشم بهم زدنی خودشو به بچه خرگوش رسوند ... وقتی رسید رسیدنش همزمان شده بود با رسیدن گرگ گرسنه . سریع خرگوشو تو بغلش گرفتو به آسمون پرواز کرد از اون طرف گرگ گرسنه دهنش وامونده بود که چطور بچه خرگوش داشت پرواز می کرد ..{.اخه اون نمی تونست. فرشته رو ببینه} ... کم مونده بود رو سرش شاخ در بیاره بچه خرگوش ترسیده بود و نمی تونست چشماشو باز کنه فرشته ی مهربون بچه خرگوشو صدا زدو گفت : عزیزم چرا داشتی گریه می کردی ؟ بچه خرگوش با ترس و لرز گفت تو کی هستی؟؟ منو داری کجا می بری ؟؟؟ نکنه عقاب باشی همونی که مادرم قصه اش رو برام گفته تو عقابی ؟ فرشته ی مهربون خندید و گفت : نه من فرشته ام بعد ادامه داد که منو خدا فرستاده تا به تو کمک کنم بچه خرگوش که هنوز چشماش بسته بود گفت : فرشته آره فرشته ام چشاتو باز کن ببین یکی از چشاشو باز کردو و قتی دید که تو آسموناست سریع بست داد زد منو بزار زمین منو بزار زمین فرشته با مهربونی گفت عزیزم چشاتو باز کن نترس از اون طرف گرگ بدجنس پرواز بچه خرگوش رو به هر حیونی می رسید می گفت شیر وقتی شنید شروع کرد قاه قاه خندیدن و حیونای دیگه گفتن بیچاره از گرسنگی زده به سرش!! گرگه که دید کسی به حرفاش توجه نمی کنه راهشو گرفت و غرغر کنان رفت بچه خرگوش کم کم از لحن مهربون فرشته نرم شد و با جشمای بسته گفت من گم شدم برا همین گریه می کردم فرشته گفت دیگه نترس من ترو به لونه ات می برم بچه خرگوش با خوشحالی گفت : مگه لونه ی مارو بلدی ؟ نه تو به من می گی من ؟! من اگه می دونستم که گم نمی شدم فرشته گفت : اگه چشاتو باز کنی می تونی لونتونو از ایجا ببینی و باهم بریم اونجا بچه خرگوش چشاشو باز کرد سرش رو بالا گرفت تا بتونه فرشته رو ببینه وای خدای من تو چقدر قشنگی ؟ فرشته خندید و گفت :تو هم قشنگی حالا پائین و نگاه کن و بگو لونتون کدوم طرف ؟ بچه خرگوش وقتی پایین نگاه با منظره ای مواجه شد که هر گز ندیده بود جنگلی که فکر می کرد خیلی بزرگه الان می شد با یه نگاه همه جاشو دید خوب که نگاه کرد سمت غروب آفتاب لونشونو پیدا کرد و فریاد زد : اونا اونا همونجایی که خورشید داره غروب می کنه فرشته اونو برد جلوی خون و روی زمین گذاشت بچه خرگوش بدو بدو رفت تو لونه و خیلی سریع برگشت فرشته دید که باز بچه خرگوش داره گریه می کنه مامان و بابام هم گم شدن هیچ کدومشون تو لونه نیستن فرشته گفت اونا گم نشدن بلکه بخاطر پیدا کردن تو الان دارن تموم جنگل را می گردن یعنی الان کجا هستن ؟ فرشته دوباره اون را بغل کردو برد تو آسمونا گفت پایین نگاه کن تا بابا و مامانت رو ببینی همون زمان گرگ بدجنس که آسمونو نگاه می کرد دوباره بچه خرگوشو در حال پرواز دید و سریع خودشو به حیونا رسوند داد زد شما که حرف منو باور نمی کنید خودتون بیان تا ببینبد که بچه خرگوش داره پرواز می کنه حیونای جنگل دنبالش را افتادن بچه خرگوش مامان و بابا شو دیدکه نز دیکای لونه اند و به فرشته اونا رو نشون داد فرشته دوباره اونو جلوی لونه به زمین گذاشت ... حیونای جنگل وقتی رسیدن بچه خرگوش دیگه تو آسمون نبود گرگ به تته پته افتاده بود .شیر جنگل وقتی که دید گرگ دروغ گفته و اونا رو به بازی گرفته اونو از جنگل اخراج کرد و گرگ با سری پائین از جنگل رفت و رفت والدین بچه خرگوش وقتی به لونه رسیدن با تعجب بچه شونو دیدن که جلوی لونه منتظرشونه همدیگه رو بغل کردن و مامان گفت کجا بودی ما که دیگه نا امید شدیم گفتیم تورو حیونا خوردن گم شده بودم اما فرشته ی مهربون منو به لونه رسوند مادر با تعجب گفت :فرشته کیه!!! فرشته همین جور که برا بچه خرگوش دست تکون می داد رفت بالای بالی بالا بالای آسمون از اون روز به بعد هر روز بزرگ شدن بچه خرگوش نگاه می کرد بچه خرگوش به هرکس داستان فرشته ی مهربون رو می گفت کسی باور نمی کرد. ❤️@lalayii❤️
فرزند✅ گاهی حساسیت والدین به رفتار بد بچه ها در مهماني ها دامن می‌زند. 🤔آنها به خاطر نگرانی‌های خودشان، قبل از آنکه اتفاقی بیفتد بچه را از بعضی از کارها منع می‌کنند و می‌گویند مبادا فلان کار را انجام دهی.😥❌ اما کودکی که از این طریق به حساسیت والدینش پی برده، مخصوصا آن کار را می‌کند. اگر والدین از قبل به او اخطار دهند و بگویند حق انجام چنین رفتاری را نداری، ذهن کودک به محض ورود به جمع، به سمت آن رفتار می‌رود.😕 @lalayii