قصه کودکانه" ملکه گل ها
روزی روزگاری، دختری مهربان در كنار باغ زیبا و پرگل زندگی می كرد، كه به ملكه گل ها شهرت داشت. چند سالی بود كه وی هر صبح به گل ها سر میزد ، آنها را نوازش می كرد و بعد به آبياري آنها مشغول ميشد.
مدتی بعد، به بیماري سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود. دلش براي گل ها تنگ شده بود و هرروز از غم دوری گل ها گریه می كرد. گل ها هم خيلي دلشان براي ملكه گل ها تنگ شده بود، ديگر كسی نبود آنها را نوازش كند یا برای شان اواز بخواند.
روزی از همان روزها، كبوتر سفیدی كنار پنجره اتاق ملكه گل ها نشست. هنگامی که چشمش به ملكه افتاد فهمید، دختر مهربانی كه كبوتر ها در مورد او صحبت میکردند. همین ملكه است، بنابراين سریع به باغ رفت و به گل ها خبرداد كه ملكه سخت مریض شده است.
گل ها كه از گوش دادن این خبر بسیار ناراحت شده بودند، به دنبال چاره ای می گشتند. یكی از آنها گفت:« كاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم كه این امكان ندارد!»
كبوتر گفت:« این كه كاری ندارد، من می توانم هرروز یكی از شما را با نوكم بچینم و نزد وی ببرم.»
گل ها با گوش دادن این پیشنهاد كبوتر شادمان شدند و از همان روز به بعد، كبوتر، هرروز یكی از آنها را به نوك می گرفت و براي ملكه می برد و او با دیدن و استشمام گل ها، حالش بهتر ميشد .
یك شب، كه ملكه در خواب بود، یک دفعه با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد.
دستش را به دیوار گرفت و آهسته و اهسته به طرف باغ رفت، هنگامی که وارد باغ شد فهمید كه صدای گریه مربوط به كیست، این صدای گریه غنچه های كوچولوی باغ بود.
آن ها نتوانسته بودند نزد ملكه بروند، زیرا درصورتی که از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشكفند، در ضمن با رفتن گل ها، آن ها حس تنهایی می كردند. ملكه مدتی آنها را نوازش كرد و گریه آنها را آرام كرد و بعد به آنها قول داد كه هر چه سریعتر گل ها را به باغ برگرداند.
صبح فردا، گل ها را بدست گرفت و خيلي اهسته و آهسته قدم برداشت و به طرف باغ رفت، هنگامی که كه وارد باغ شد، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا كرد، بعد آغاز كرد به كاشتن گل ها در خاك.
با این كار حالش كم كم بهتر ميشد ، تا اینكه پس از چند روز توانست راه برود و حتی براي گل ها اواز بخواند.
گل ها و غنچه ها از اینكه باز هم كنار هم از دیدار ملكه و مهربانی های وی، لذت می بردند شادمان بودند و همه به هم قول دادند كه سال های سال در كنار هم، مانند گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی، همدیگر را فراموش نكنند و تنها نگذارند.
@lalayii
قصه ی زیبای کودکانه ی میوههای غمگین
پیشی دنبال غذا بود. توی حیاط می گشت و بو می کشید که صدایی شنید. جلو رفت. یک عالمه میوه را دید که توی سطل آشغال گریه می کردند.
پیشی پرسید: میوه ها! چرا شما توی سطل آشغال هستید؟ چرا این طور زخمی شدید و بی حال هستید؟
گلابی گنده ای که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت: می خواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. دیشب جشن تولد بود، همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب و گلابی و آلو و هلو آوردند. من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند. نمی دانی چقدر کیف می داد.
یک آلوی درشت از سلطل زباله بیرون آمد و گفت: ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم. وقتی آب بازی تمام شد، ما را توی سبدهای بزرگ ریختند.
یک هلوی درشت ولی نصفه ناله ای کرد و گفت: پیشی جان به من نگاه کن ببین چقدر زشت شده ام. دیگر یک ذره هم خوشحال نیستم چون حالا یک تکه آشغال هستم. بعد ادامه داد ما توی سبد بودیم. اول از همه مرا با یک دستمال تمیز خشک کردند جوری که پوستم برق می زد…
هلو گریه اش گرفت و نتوانست حرفش را تمام کند.
سیب گفت: راست می گوید: من هم توی سبد بودم. بعد همه ی ما را خشک کردند و توی ظرف بلوری بزرگی کنار هم چیدند. نمی دانی چقدر قشنگ شده بودیم. وقتی مهمانها آمدند همه به ما نگاه می کردند و به به می گفتند.
یک خیار زخمی از میان میوه ها فریاد زد: اما چه فایده ؟ آنها خیلی بدجنس بودند هر کس یکی از ما را بر می داشت و فقط یک گاز می زد و دور می انداخت. یکی زیر پا، یکی زیر صندلی، یکی توی باغچه همه جا پخش شده بودیم. جاروی بیچاره ما را از این طرف و آن طرف جمع کرد.
پیشی نگاهی به حیاط کرد جارو کنار باغچه افتاده بود. معلوم بود از خستگی به این حال افتاده است. پیشی گریه اش گرفت و گفت: چه مهمانهای بدی من که اینجور مهمانها را دوست ندارم. بعد خودش را از لای در کشید و با ناراحتی بیرون رفت.
قصه ی زیبای کودکانه ی میوههای غمگین
پیشی دنبال غذا بود. توی حیاط می گشت و بو می کشید که صدایی شنید. جلو رفت. یک عالمه میوه را دید که توی سطل آشغال گریه می کردند.
پیشی پرسید: میوه ها! چرا شما توی سطل آشغال هستید؟ چرا این طور زخمی شدید و بی حال هستید؟
گلابی گنده ای که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت: می خواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. دیشب جشن تولد بود، همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب و گلابی و آلو و هلو آوردند. من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند. نمی دانی چقدر کیف می داد.
یک آلوی درشت از سلطل زباله بیرون آمد و گفت: ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم. وقتی آب بازی تمام شد، ما را توی سبدهای بزرگ ریختند.
یک هلوی درشت ولی نصفه ناله ای کرد و گفت: پیشی جان به من نگاه کن ببین چقدر زشت شده ام. دیگر یک ذره هم خوشحال نیستم چون حالا یک تکه آشغال هستم. بعد ادامه داد ما توی سبد بودیم. اول از همه مرا با یک دستمال تمیز خشک کردند جوری که پوستم برق می زد…
هلو گریه اش گرفت و نتوانست حرفش را تمام کند.
سیب گفت: راست می گوید: من هم توی سبد بودم. بعد همه ی ما را خشک کردند و توی ظرف بلوری بزرگی کنار هم چیدند. نمی دانی چقدر قشنگ شده بودیم. وقتی مهمانها آمدند همه به ما نگاه می کردند و به به می گفتند.
یک خیار زخمی از میان میوه ها فریاد زد: اما چه فایده ؟ آنها خیلی بدجنس بودند هر کس یکی از ما را بر می داشت و فقط یک گاز می زد و دور می انداخت. یکی زیر پا، یکی زیر صندلی، یکی توی باغچه همه جا پخش شده بودیم. جاروی بیچاره ما را از این طرف و آن طرف جمع کرد.
پیشی نگاهی به حیاط کرد جارو کنار باغچه افتاده بود. معلوم بود از خستگی به این حال افتاده است. پیشی گریه اش گرفت و گفت: چه مهمانهای بدی من که اینجور مهمانها را دوست ندارم. بعد خودش را از لای در کشید و با ناراحتی بیرون رفت.
قصه ی زیبای کودکانه ی میوههای غمگین
پیشی دنبال غذا بود. توی حیاط می گشت و بو می کشید که صدایی شنید. جلو رفت. یک عالمه میوه را دید که توی سطل آشغال گریه می کردند.
پیشی پرسید: میوه ها! چرا شما توی سطل آشغال هستید؟ چرا این طور زخمی شدید و بی حال هستید؟
گلابی گنده ای که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت: می خواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. دیشب جشن تولد بود، همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب و گلابی و آلو و هلو آوردند. من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند. نمی دانی چقدر کیف می داد.
یک آلوی درشت از سلطل زباله بیرون آمد و گفت: ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم. وقتی آب بازی تمام شد، ما را توی سبدهای بزرگ ریختند.
یک هلوی درشت ولی نصفه ناله ای کرد و گفت: پیشی جان به من نگاه کن ببین چقدر زشت شده ام. دیگر یک ذره هم خوشحال نیستم چون حالا یک تکه آشغال هستم. بعد ادامه داد ما توی سبد بودیم. اول
از همه مرا با یک دستمال تمیز خشک کردند جوری که پوستم برق می زد…
هلو گریه اش گرفت و نتوانست حرفش را تمام کند.
سیب گفت: راست می گوید: من هم توی سبد بودم. بعد همه ی ما را خشک کردند و توی ظرف بلوری بزرگی کنار هم چیدند. نمی دانی چقدر قشنگ شده بودیم. وقتی مهمانها آمدند همه به ما نگاه می کردند و به به می گفتند.
یک خیار زخمی از میان میوه ها فریاد زد: اما چه فایده ؟ آنها خیلی بدجنس بودند هر کس یکی از ما را بر می داشت و فقط یک گاز می زد و دور می انداخت. یکی زیر پا، یکی زیر صندلی، یکی توی باغچه همه جا پخش شده بودیم. جاروی بیچاره ما را از این طرف و آن طرف جمع کرد.
پیشی نگاهی به حیاط کرد جارو کنار باغچه افتاده بود. معلوم بود از خستگی به این حال افتاده است. پیشی گریه اش گرفت و گفت: چه مهمانهای بدی من که اینجور مهمانها را دوست ندارم. بعد خودش را از لای در کشید و با ناراحتی بیرون رفت.
@lalayii
*قصه ی پولک طلا و نفس کشیدن قورقوری*
یکی بود یکی نبود. در یک برکه پر از آب، یه ماهی کوچولو بود به اسم پولک طلا که همراه خانوادهاش زندگی میکرد. او، دوستان زیادی داشت و هر روز در برکه، با آنها بازی میکرد.
یک روزکه پولک طلا، برای بازی راهی شد، صدای دوستش، قورقوری را از بیرون آب شنید و با تعجب رفت روی آب. او، تا به حال، قورقوری را بیرون آب ندیده بود. با تعجب از او پرسید: «اونجا چه کار میکنی؟ مواظب باش بیرون آب خفه نشی!»
قورقوری با لبخند گفت: «نگران من نباش. من بیرون آب هم میتونم نفس بکشم.»
پولک طلا با تعجب گفت: «مگه میشه؟ پس حتما دیگه نمیتونی بیای توی برکه.» پولک طلا ناراحت شد و با غصه ادامه داد: «اگه دیگه نتونی بیای، من دلم برات تنگ میشه. آخه دیگه نمیتونیم با هم بازی کنیم.»
قورقوری گفت: «نه، اینطوری نیست. من باز هم میتونم بیام توی برکه و بازی کنیم. امروز میخواستم کمی آفتاب بخورم و دوستای خارج از برکه رو هم ببینم. اینجا هم میتونم نفس بکشم، چون ما قورباغهها، میتونیم هم در آب نفس بکشیم، هم بیرون آب؛ یعنی دو جا زندگی میکنیم.»
پولک طلا کمی فکر کرد و با خوشحالی به قورقوری گفت: «من این رو نمیدونستم. ممنونم که به من گفتی. من، امروز، از تو یه چیز جدید یاد گرفتم.»
پولک طلا و قورقوری شروع کردند به خندیدن.
11-Luca-Mazzillo-Your-Lullaby-2020.mp3
1.53M
موسیقی بی کلام کودکانه،
@Ialayii
نکاتی که هر مادری👩👦👦 باید بداند❤️
*هر روز زمانی مخصوص برای او داشته باشید*
به کودکتان اجازه دهید هر روز فعالیتی را انتخاب کند تا به مدت ۱۰ تا ۱۵ دقیقه در کنار هم آن را انجام دهید. راه بهتری برای اینکه عشق خود را به او نشان دهید وجود ندارد
#قصه
*کره اسب شاخ دار*
روزی روزگاری توی یه دشت بزرگ و سرسبز یه عده اسب زندگی میکردند. اونا همه جا با هم میرفتند و همیشه پیش هم بودند. روزا میرفتند از دشتهای سرسبز علف میخوردند و از چشمه خنکی که داشتن آب میخوردند. بچهها باهم میدویدند و بازی میکردند. بین این اسبها یه کره اسب خوشگل هم بود که یه فرقی با اسبهای دیگه داشت. اون روی سرش یه شاخ خیلی کوچولو داشت. اسم این کره اسب شاخدار بود. همهی اسبها اسب شاخدار رو خیلی دوست داشتند، ولی خودش اصلا از شاخش خوشش نمیومد. دلش میخواست شکل اسبهای دیگه باشه. احساس میکرد این شاخ مزاحمشه و زشته. پیش خودش میگفت: آخه این شاخ به چه درد من میخوره؟ اصلنم قشنگ نیست. من دلم میخواد شکل اسبهای دیگه باشم.
تا اینکه یه روز از پیش اسبها رفت. رفت تا شاخشو یه جوری از بین ببره. همینجوری که تنها به راهش ادامه میداد، یهو توی آسمون، اونور دشت، چشمش به یه رنگین کمون خیلی خوشگل افتاد. نه یکی، چند تا رنگین کمون. آنقدر محو تماشای اونها شد که شاخش یادش رفت. دوید به سمت رنگین کمونها بعد یهو چشمش به یه صحنه خیلی عجیب و قشنگ افتاد. اسب شاخدار خیلی تعجب کرده بود. کلی اسب پشت اون دشت بودند که مثل خودش شاخ داشتند؛ و از شاخ هر کدوم از اسبها یه رنگین کمون خیلی خوشگل بیرون اومده بود. اسب شاخدار هاج و واج داشت نگاهشون میکرد که اسبها اونو دیدند. همه اومدند به سمتش و بهش سلام دادند: سلام. تو چه تک شاخدار خوشگلی هستی. عجب شاخی داری! اسب شاخدار گفت: تک شاخ؟ تک شاخ چیه؟ من یه اسبم. تک شاخها بهش گفتند که به اسبهایی که یه شاخ روی صورتشون دارند میگویند تک شاخ. تک شاخها توی باغ وحشها یا توی کتابای علمی نیستند. اونا فقط توی رویاها و کارتونها زندگی میکنند و تازه شاخشون یه چیز بی مصرف نیست. بلکه یه شاخ جادوییه و کمترین کارش اینه که از توش رنگین کمون دربیاد؛ و بعد بهش یاد دادند چه جوری از شاخش استفاده کنه. اسب شاخدار خیلی خیلی خوشحال بود که با اینکه شبیه اسبهای دیگه نیست، ولی یه موجود رویایی منحصر به فرده.
با این حال دلش برای خونواده اسبها تنگ میشد. بخاطر همینم برگشت پیششون تا بهشون نشون بده با شاخش چیکار میتونه بکنه.
قصه شب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
👌اولین قدم، برای تربیت کودک آرام،
رسیدن خود والدین به آرامشه!
🔸روح ناآرام شما، حتی اگه بُروز خارجی هم نداشته باشه... کودکتون رو ناآرام خواهد کرد.
استاد شجاعی
http://eitaa.com/p4c_kerman
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
♦️خلاقیت در درون هر فرد وجود دارد اما به مرور زمان شکوفا نمیشود.
🔸بلکه مانند تمامی تواناییهای دیگر نیازمند تشویق و هدایت است.
👌بهترین تشویق در کلام شماست تا میتوانید در کلماتتان کارهای خلاقش، ایده هایش، جواب هایش را تشویق کنید.
http://eitaa.com/p4c_kerman
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
👏 *کلمات با آینده او چه می کنند*؟
واژه هایی مثل آفرین پسر باهوشم
آفرین دختر زیبایم
یا ...که بیشتر روی صفات تاکید دارد
به رشد رابطه علت و معلولی آسیب میزنند.
🔸اما اگر شما تشویق هایتان را بر اساس تقدیر از تلاش و توانایی او انجام دهید
به *رابطه علت و معلولی تفکر* او کمک کرده اید
👈مثلا در صورت موفقیت در کاری به او بگوئید
آفرین تو سخت برای این موفقیت تلاش کردی
بجای آنکه بگوئید آفرین تو باهوشی
👈یا اگر شکست خورده
بگوئید
باید تلاشت را بیشتر کنی بجای آنکه بگوئید اگر نمی توانی اشکالی ندارد
🔸اگر در کودکی رابطه تلاش و موفقیت ساخته نشود
پیشرفت در بزرگسالی سخت خواهد بود .
زیرا انقدر که باید به فکر تلاش و راه حل باشد به فکر شانس و کمک های بیرونی خواهد ماند
چون توانایی برایش مقدار ثابتی است.
که با آن مقدار هم از پس مسائل و ابهامات رو به رشد برنمی آید
👌اما کسی که رابطه تلاش و موفقیت برایش ایجاد شده
میداند که اگر موفق شود بخاطر تلاش اوست
و اگر شکست بخورد بخاطر مسائل تحت کنترلی مثل تلاش ناکافی او بوده
و دفعه بعد میزان تلاشش را بیشتر خواهد کرد.
♦️برای کسی که ساختار علی و معلولی ساخته نشده، در رویدادها، پدیده هایی را سهیم میداند که خارج از کنترل اوست یا از روی شانس و اتفاق است ...
http://eitaa.com/p4c_kerman
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
✅داد زدن به اندازه کتک زدن اثرات مخربی روی رفتار بچه ها دارد...
❌مواردی که مطلقا درتربیت ممنوع است:
⭕دادزدن، دعواکردن، سرزنش زیاد، توبیخ، تهدید، توهین، مقایسه .
👌 *تمامی اینها تفکر فرزند شما را عصیانگر بار می آورد.*
http://eitaa.com/p4c_kerman
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
📌بچههای کند دست پرورده والدینی هستند که همیشه عجله دارند
🔻گاه بدون آن که بدانیم به فرزندمان اضطراب و استرس وارد می کنیم و در انتها از بیقراری او متعجب می شویم :
◻️ « زود باش كار دارم»،
◻️ «زود بگو باید برم»
◻️ «بدو دیرم شده»
و...استرس را در جان كودك می نشاند.
🔹 این وظیفه والدين است كه زمان را طوری تنظیم كنید كه مجبور به عجله كردن نباشند .
#لالایی
#بالش_ابری
⭐️
شب تو آسمون، ماه هم خوابیده
لحافی از ابر، رویش کشیده
از توی جنگل، از اون پایینا
صدایی میاد، صدایی تنها
⭐️
ماه مهربون، دستش می گیره
یه چتر ابری، تا پایین می ره
لالا لالایی، تق و تق و تاق
دارکوبه بخواب، بی نور چراغ
⭐️
لالا لالایی، جیک و جیک و جیک
باید بخوابی، گنجشک کوچیک
لالا لالایی، گردوی غلتون
وقت خوابته، سنجاب شیطون
⭐️
لالا لالایی، لالایی لالا
بچه ها شده، وقت خواب حالا
رو بالش نرم، لحاف رنگین
همه ببینید، خوابای شیرین
⭐️
قور و قور و قور، صدا آشناست
از توی برکه، قورباغه اونجاست
برگ نیلوفر، جای خوابشه
بالش نداره، هی بیدار میشه
⭐️
ماه مهربون، دلش می سوزه
از یه تیکه ابر، بالش می دوزه
بچه قورباغه، آروم می خوابه
باز تو آسمون، مهتاب می تابه
⭐️
لالا لالایی، لالایی لالا
بچه ها شده، وقت خواب حالا
رو بالش نرم، لحاف رنگین
همه ببینید، خوابای شیرین
⭐️
لالا لالایی
لالا لالایی
🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
⭕نق زدن والدين، کودکان را از داشتن تفکر خلاق و ارتباط سالم دور ميکند و باعث ميشود کودکان محدود فکر کنند و زاويه شناختي خود را بسته نگه دارند و باعث ميشود کودکان به نوعي وابسته و درمانده شوند زيرا فکر ميکنند که چون مادرشان نق ميزند و به نتيجه ميرسد پس من هم از طريق نق زدن به اهدافم ميرسم در حالي که هميشه اينطور نيست.
❌اين کودکان از تکامل و پيشرفت باز ميمانند. پس در رفتار خودتان تجدید نظر نمایید تا الگوی خوبی برای کودکان خود باشید.
http://eitaa.com/p4c_kerman
☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️
*کودکان بدون آرزو نسازید!!*
⭕فرزندانتان را به کودکانی بدون آرزو تبدیل نکنید.👇
غالبا در مواقعی برایش اسباب بازی بخرید که خودش درخواست و آرزوی وسیله را کرد و مدت زمانی برای به دست آوردن آن اسباب بازی انتظار کشید.
👌👌هرگز فراموش نکنید این یکی از *اصول تربیت فرزند شاد با روحیه سالم* است.
🌦️🌦️🌦️🌦️🌦️🌦️🌦️
📌برای *خونسرد* باقی ماندن در مقابل رفتارهای *غیرقابل قبول* فرزندان تان
👌پیش از هر چیز باید بتوانید سوال صحیح را بپرسید.
⭕وقتی او رفتار غیرمعقولی از خود نشان می دهد به طوری که شما را به مرز انفجار می رساند، به جای فکرکردن درباره اینکه چرا او چنین حرکتی را انجام می دهد، روی فرزندتان تمرکز کنید.
*رفتار او قطعا دلیل خاصی دارد.*
آیا او عصبانی است؟ 🤔
حوصله اش سر رفته یا خسته است؟ 🤨
شاید هم واقعا به توجه شما نیاز دارد.😊
👏به جای اینکه عصبانی شوید، سعی کنید نیاز آن لحظه کودک تان را پیدا کنید و برای رفع آن دست به کار شوید.
http://eitaa.com/p4c_kerman
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرنده کاغذی
#_کاردستی
۲. فیل تنها در جنگل
یکی بود یکی نبود. یک روز یک فیل وارد یک جنگل شد و دنبال دوست میگشت.
فیل قصه ما روی درخت یک میمون رو دید. ازش پرسید باهام دوست میشی؟ میمون بهش گفت تو خیلی گنده ای! تو نمیتونی مثل من از روی درخت بالا بری.
آقا فیل داستان ما بعد از این یک خرگوش رو دید و ازش خواست که باهاش دوست بشه. اما خرگوش گفت تو خیلی گنده ای و نمیتونی داخل لونه من بازی کنی.
فیل بعد از خرگوش، سراغ یک غورباقه رفت. بهش گفت باهام دوست میشی؟ غورباقه گفت مگه میشه؟! تو خیلی گنده ای و نمیتونی مثل من بپری
فیل داستان ما که ناراحت شده بود، به یک روباه رسید. ازش پرسید که باهاش دوست میشه یا نه که روباه گفت: ببخشید جناب! شما خیلی بزرگ هستید!
روز بعد، فیل حیوانات رو داخل جنگل دید که دارن از دست کسی فرار میکنن
ازشون با عجله پرسید چیشده؟ چرا فرار میکنین؟
خرس گفت که یک ببر حیله گر داخل جنگله و میخواد هممون رو بخوره. حیوونا فرار کردن و پنهان شدن. فیل داشت فکر میکرد که چجوری میتونه جون حیوونا رو نجات بده که ناگهان، یک فکر بکر به سرش زد.
تو این مدت ببر هر حیوونی رو سر راهش میدید میخورد
فیل به سمت ببر حرکت کرد و گفت: جناب ببر، لطفا این حیوانات بی نوا رو نخورین!
ببر بهش گفت: سرت به کار خودت باشه
فیل هیچ راهی نداشت جز این که بهش محکم حمله کنه!
این کارو کرد و ببر به همین خاطر پا به فرار گذاشت.
فیل به سمت جنگل برگشت و گفت که یک خبر خوب برای خکخ داره!
همه حیوونای جنگل ازش تشکر میکردن
اونا گفتن: اندازه تو برای دوستی با ما کامل درسته!
@lalayii