خاطرات #شهید_آصفعلی #شمس_الدینی
با آصفعلی صمیمی بودم. به اتفاق هم به جبهه اعزام شده بوديم و قرار شد در یک واحد مشغول خدمت شويم. وقتی خودمان را به لشکر معرفی کردیم، من پیشنهاد کردم به گردان ضدزره برویم. آصفعلی ابتدا گفت: هر جا که خدا خواست می رویم. سپس ادامه داد من قبلاً با احمد شول کار کرده ام. اگر قسمت باشد، به گردان 416 می رویم . در حال قدم زدن در مقابل ستاد مشغول مذاکره بودیم كه احمد شول نيز پيدا شد چشمش كه به ما افتاد، به طرفمان آمد. بعد از احوالپرسی به آصف گفت: معلوم است کجایی برادر؟ بدون اينكه منتظر جواب بماند، گفت: « خودت را به گردان معرفی کن. مگر قرار نیست من و تو با هم شهید بشويم. ضمناً معرفی نامه هم نمی خواد». آصفعلی با اشاره به من گفت : اطاعت! ولی من یک نفر همراه هم دارم. احمد آقا گفت: او را هم با خودت به گردان ببر». همانطور كه احمد شول گفته بود او و آصفعلي در عملیات کربلای1 به همراه هم با رگبار سرباز عراقی به شهادت رسیدند.
بچه ها درحال و هوای عملیات پیش رو، بودند. جنب و جوش خاصی در گردان حاکم بود. آصفعلی هم یک تک پوش سبز رنگی به تن کرده بود كه توي چشم مي زد.به او گفتم نورانی شدی، می خواهی سبز سبز پیش مولا بروی. بدون تعارفات معمول و مرسوم گفت: روزهای آتی مشخص خواهد شد كه چگونه سرخی خون من با سبزی این لباس عجین خواهد شد.مرا با این لباس خواهید شناخت.ساعاتی بعد عملیاتی شروع شد و این اتفاق افتاد
به هر کدام از خانه های روستا یک قرآن و مفاتیح هدیه داد. به او گفتم این خانم و آقا که سواد ندارند، قرآن و مفاتیح بخوانند. او گفت: خودشان سواد ندارند. بچه هایشان که آینده با سواد شدند، براي آنها نيز می خوانند و امروز می بینیم قرآن و مفاتیح با امضاء آصفعلی را که از طاقچه بر می دارند، ابتدا برای او فاتحه می خوانند.
خاطرات #شهيد_احمد #شمس_الدینی فرزند خان احمد
به احمد گفتند جبهه نرو، به پدرت كمك كن. او مي گفت: افراد زيادي در دنيا هستند كه به پدر كمك مي كنند. من مي خواهم درآن دنيا ياريش كنم. پدرم مظلوم و ساده است. دوست دارم پدر شهيد باشد و او را شفاعت كنم.
اين بار هيچ كس را از قلم نينداخت. از همه خداحافظي كرد و حلاليت طلبيد. خيلي ها مي گفتند: انشاا… دوباره بر مي گردي و اين خداحافظي تكرار مي شود. او با صراحت گفت: اين بار فرق مي كند. تپه مجاور منزل را چندين بار رفت و برگشت. به منزل خيره شد و براي هميشه رفت .
دم دماي ظهر بود كه گلوله اي در نزديكي تعدادي از بچه ها منفجر شد. برخي مجروح شدند و يكي از آنها كه حالش از بقیه وخيم تر بود، احمد بود. امدادگر بالاي سرش حاضر شد. فهميد كه زنده نمي ماند. خواست به اوآب بدهد، احمد قمقمه را پس زد و با اشاره فهماند كه به مجروحيني كه بدتر از من هستند، آب بدهيد ، امدادگر وقتي برگشت، احمد زنده نبود.
خاطرات #شهيد_سعداله #زمزم
ساعت حدود سه نيمه شب بود كه فرماندهان دستور دادند به خط بزنيم. تا عصر روز بعد اهداف عمليات را دنبال مي كرديم دم دماي غروب بود دستور رسيد پدافند كنيم. سنگري براي خودمان دست و پا كرديم . مهمات سلاح آرپيجي با فاصله 100 متر از ما دور شده بود راه افتادم تا مهمات بياورم. چند متر كه فاصله گرفتم، متوجه شدم سعداله مورد اصابت گلوله قرار گرفت. وقتي خودم را بالاي سرش رساندم به آرزويش رسيده بود. دستي به صورتش كشيدم و چشمهايش را روي هم گذاشتم و با بوسه اي ازاو خداحافظي كردم.
پدر نامه را باز كرد سعداله از جبهه فرستاده بود: پدر جان خوزستان گرم و سوزان است ولي من از علي اكبر حسين عزيزتر نيستم كه در آن آفتاب سوزان كربلا از عطش مي سوخت. پدر گفت براي سعداله بنويسيد دركت مي كنيم همينطور است كسي كه پيرو امام حسين است از علي اكبر امام حسين عزيزتر نيست، نوكر علي اكبر است.
به پدر گفت دشمن حمله كرده و جهاد بر من واجب است. شما صلاح مرا در چه مي دانيد؟ پدر و مادر گفتند راه اسلام است، مردم جنگ زده بعد از خدا غير از شما جوانمردان كسي را ندارند تا از ايشان دفاع كند، دين و ناموس مردم درخطراست ، امام خميني يارو ياور مي خواهد. تو هم از فرزندان امام حسين عزيزتر نيستي . دليلي نداريم مانع رفتنت به جبهه باشيم .
Zaminanjir.ir
@laleha_lori_kerman