eitaa logo
لاله های ایل لری جنوب کرمان
354 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
210 ویدیو
37 فایل
شهدای ایل لری جنوب استان کرمان کانال معرفی ستارگان ایل لری دیار مالک ارتباط با ما از طریق آیدی زیر: @Mapsh66
مشاهده در ایتا
دانلود
ماجرای حضور غواص مسن در عملیات والفجر 8 محمود حاجی‌زاده از رزمندگان لشکر 41 ثارالله روایت می‌کند:نزدیک عملیات والفجر8 یک روز حاج احمد امینی از فرماندهان گردان‌های لشکر 41 ثارالله،پرسنل را در شهرک نورد پشت سنگر واحد تخریب جمع کرد. همه روی زمین نشستیم. کمی از سختی عملیاتی که پیش رو داشتیم، صحبت کرد و بعد گفت:«منطقه عملیاتی حساس و سخت است. من مجبورم افرادی را همراه خود ببرم که صددرصد به آنها اطمینان دارم. اطمینان دارم که می‌توانند این سختی‌ها را تحمل کنند. اگرچه همه چیز دست خداست، ولی من هم مسئولیتی دارم.وظیفه‌ای دارم که باید به آن عمل کنم. افرادی را که از صف خارج می‌کنم، می‌توانند به گردان‌های دیگر بروند. همه شما را می‌پذیرند و می‌توانید با قایق به عملیات بیایید.» وقتی سخنانش تمام شد،نیروهایی را که در آموزش ضعیف نشان داده بودند یا احساس می‌کرد ضعیف یا سیگاری هستند یا سن و سالی از آنها گذشته، از بقیه جدا کرد. یکی از این افراد «قباد شمس‌الدینی» بود. پیرمرد 68 ساله‌ای که به حاج احمد عشق می‌ورزید. قباد با ناراحتی بلند شد و در گوشه‌ای ایستاد. وقتی کار حاج احمد تمام شد، به قصد خداحافظی به سوی افرادی که جدا کرده بود رفت. ناگهان قباد گریه کنان گفت:«حاج احمد امینی! الآن زن و بچه من در جایی زندگی می‌کنند که اطراف آنها غیر از حیوانات وحشی چیز دیگری نیست و من آنها را در بیابان رها نکرده‌ام که تو دست مرا بگیری و از گردان کنار بگذاری. تمام سختی‌ها را تحمل کردم. با وجود سن و سال زیاد شنا یاد گرفتم. برای شب عملیات غواصی آموختم . هیچ کس حاضر نیست یک شب زن و بچه‌اش جایی بخوابند که زن و بچه من می‌خوابند. اگر کسی حاضر شد برای همیشه جنگ را رها می‌کنم.» حاج احمد دست قباد را گرفت. صورت او را بوسید و در حالی که عذرخواهی می‌کرد، گفت:«من درباره شما اشتباه کردم. شما بنشینید سرجایتان، قطعاً شما به اندازه تمام این گردان توانایی دارید.» قباد در این عملیات به شهادت رسید. منبع: تبیان @Mapsh66 @laleha_lori_kerman
شهید زندگی نامه : مردادماه سال ۱۳۴۳درخانه ای محقر وعشایری مصیب کودکی به دنیا امدکه نامش را شهدوست نهادند. شهدوست درچهارسالگی ازنعمت مادر محروم شد. او دوشادوش پدر، او را در امور زندگی یاری می کرد. تا اینکه با شروع جنگ تحمیلی وغائله کردستان،روح بی قرارش او را به این منطقه رساند و سرانجام بیست شش دی ماه ۱۳۵۹ درمصاف با گروههای ضدانقلاب در منطقه پیرانشهر پس از تحمل شکنجه های که اثار ان بر بدنش پیدا بود. به فیض عظمای شهادت نائل امد.و اولین شهیدی بود که در روستای گنجان ارمید. : شهدوست سواد کافی برای خواندن و نوشتن نداشت ولی ساعتی از امام خمینی ( ره ) صحبت می کرد او ادبیات ولایت مداری و ولایت پذیری را خوب درک کرده بود سربازی او با تمام و کمال و همراه بصیرت و آگاهی بود . پدر برای شهدوست نامه نوشت بود : وقتی بچه بودی مادرت به رحمت خدا رفت. من برایت هم مادر بودم و هم پدر ، چه شبها که برایت خواب بیداری کشیدم ، چه رنجها که برایت به جان خریدم . تو ارزان به دست من نیامده ای و کسی را غیر تو من ندارم تمنا می کنم هر چه زود تر بر گرد . خیلی چشم براهم . می دانستم شهدوست کسی نیست که از این جملات به راحتی بگذرد برایم مهم بود نظرش چیست ؟ ازش پرسیدم چه کاری می خواهی بکنی ؟ ایا برمی گردی ؟ هنوز حرفم تمام نشده بود محکم گفت هرگز با دستش به طرف کربلا اشاره کرد می گفت راه ما به این طرف است . نه نه من راهم را انخاب کرده ام حتما به این طرف خدا ، هم رفت . مدتی که مهاباد بودیم شهید شبستری از فرصت استفاده کرد یک کلاس سواد آموزی برای بچه ها راه انداخت . شهدوست یکی از سواد آموزان پر و پا قرص او بود . او به محض اینکه حروف را شناخت اینگونه تمرین می کرد . سلام بر امام خمینی ، رهبر عزیزم تمرین روزهای بعد شهدوست : سلام بر نخست وزیر محبوب شهید رجایی عزیز و در ادامه مرگ بر بنی صدر . مرگ بر مخالفین امام شهدوست آخرین فرزند خانواده بود و پدر ش به او علاقه فراوانی داشت به دلیل اینکه شهدوست در کودکی مادرش را از دست داده بود برای او مادری هم کرده بود و رنج بیشتری برایش متحمل شده بود و وابستگی نسبت به به او با دیگر بچه ها مضاعف بود. برای همین وقتی شهدوست می خواست به جبهه برود مخالفت می کرد حتی بزرگان و ریش سفیدان و دوستان نزدیک شهدوست که روی او تاثیر گذار بودند را واسطه کرد تا شهدوست را متقاعد کنند جبهه نرود ، فایده نداشت . او فقط می گفت آنهایی که امروز در جبهه می جنگند و خون می دهند آنها هم دلسوز دارند ، پدر دارند ، زندگی دارند. @Mapsh66 @laleha_lori_kerman
7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این ویدئو بخش کوتاهی از پرده خوانی باعنوان «سیر و سلوک در سیره شهدا»است. که به ذکر خاطره ای از شهید قباد شمس الدین در این پرده خوانی می پردازد Zaminanjir.ir @laleha_lori_kerma
خاطرات مسئول توزیع حقوق رزمندگان بودم. از اهواز برایم نامه نوشته بودند، از طرف قباد: خوشحال شدم، با شور و خوشحالی آن را باز کردم، بسم الله الرحمن الرحیم، با سلام به روان پاک شهدا و… من چند تاگوسفند به اندازه ای که بچه هایم شکمشان را سیرکنند، دارم. حقوق مرا بدهید به افراد نادار و بی سرپرست. مسئولین واسطه شدند، او را متقاعد کردند این حقوق ناچیز حق بچه های توست. اگر به گوش امام برسدکه رزمنده ای حقوق نمی گیرند، شاید ناراحت شوند… دو روز قبل از عملیات حاج احمد نیروها را به خط کرد. افرادی را که سنشان بالا بود، آنها را از بین بچه ها فراخواند. گفت شما توانایی همراهی جوانها را تا آنطرف اروند ندارید. باید به گردان دیگری منتقل شوید. قباد بلند شد و با اعتراض گفت: من تمام زحمتها را به خاطر همین یک شب به خودم هموار کردم. و سختیهای طاقت فرسا را به جان خریدم. شما می خواهید مرا از شرکت در عملیات محروم کنید. حاج احمد که از صحبتهای قباد متأثر شده بود، درحالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، قبول کرد قباد با اولین قایق به استقبال شهادت برود. مأمورین ساواک برای پیدا کردن اعلامیه های امام ریختند تو خانه مان، هرچه گشتند، چیزی پیدانکردند، در حالی که عصبانی بودند، جیبهایشان را پر از گردو کردند و به طرف شهر راه افتادند. هنوز دو سه قدمی دور نشده بودند، به آنها گفتم:خجالت نکشید تعدادی گردو ته کیسه باقی مانده، آنها را هم برای اعلی حضرت بردارید. گفتند:به شاه جسارت میکنید. گفتم: اگر شاه دزد نبود مأمورش چپاول نمی کرد. به قباد گفتند جلوی زنت را بگیر. او گفت: جلوی حرف حساب را نمی شود گرفت. Zaminanjir.ir @laleha_lori_kerman
خاطرات با آصفعلی صمیمی بودم. به اتفاق هم به جبهه اعزام شده بوديم و قرار شد در یک واحد مشغول خدمت شويم. وقتی خودمان را به لشکر معرفی کردیم، من پیشنهاد کردم به گردان ضدزره برویم. آصفعلی ابتدا گفت: هر جا که خدا خواست می رویم. سپس ادامه داد من قبلاً با احمد شول کار کرده ام. اگر قسمت باشد، به گردان 416 می رویم . در حال قدم زدن در مقابل ستاد مشغول مذاکره بودیم كه احمد شول نيز پيدا شد چشمش كه به ما افتاد، به طرفمان آمد. بعد از احوالپرسی به آصف گفت: معلوم است کجایی برادر؟ بدون اينكه منتظر جواب بماند، گفت: « خودت را به گردان معرفی کن. مگر قرار نیست من و تو با هم شهید بشويم. ضمناً معرفی نامه هم نمی خواد». آصفعلی با اشاره به من گفت : اطاعت! ولی من یک نفر همراه هم دارم. احمد آقا گفت: او را هم با خودت به گردان ببر». همانطور كه احمد شول گفته بود او و آصفعلي در عملیات کربلای1 به همراه هم با رگبار سرباز عراقی به شهادت رسیدند. بچه ها درحال و هوای عملیات پیش رو، بودند. جنب و جوش خاصی در گردان حاکم بود. آصفعلی هم یک تک پوش سبز رنگی به تن کرده بود كه توي چشم مي زد.به او گفتم نورانی شدی، می خواهی سبز سبز پیش مولا بروی. بدون تعارفات معمول و مرسوم گفت: روزهای آتی مشخص خواهد شد كه چگونه سرخی خون من با سبزی این لباس عجین خواهد شد.مرا با این لباس خواهید شناخت.ساعاتی بعد عملیاتی شروع شد و این اتفاق افتاد به هر کدام از خانه های روستا یک قرآن و مفاتیح هدیه داد. به او گفتم این خانم و آقا که سواد ندارند، قرآن و مفاتیح بخوانند. او گفت: خودشان سواد ندارند. بچه هایشان که آینده با سواد شدند، براي آنها نيز می خوانند و امروز می بینیم قرآن و مفاتیح با امضاء آصفعلی را که از طاقچه بر می دارند، ابتدا برای او فاتحه می خوانند. خاطرات فرزند خان احمد به احمد گفتند جبهه نرو، به پدرت كمك كن. او مي گفت: افراد زيادي در دنيا هستند كه به پدر كمك مي كنند. من مي خواهم درآن دنيا ياريش كنم. پدرم مظلوم و ساده است. دوست دارم پدر شهيد باشد و او را شفاعت كنم. اين بار هيچ كس را از قلم نينداخت. از همه خداحافظي كرد و حلاليت طلبيد. خيلي ها مي گفتند: انشاا… دوباره بر مي گردي و اين خداحافظي تكرار مي شود. او با صراحت گفت: اين بار فرق مي كند. تپه مجاور منزل را چندين بار رفت و برگشت. به منزل خيره شد و براي هميشه رفت . دم دماي ظهر بود كه گلوله اي در نزديكي تعدادي از بچه ها منفجر شد. برخي مجروح شدند و يكي از آنها كه حالش از بقیه وخيم تر بود، احمد بود. امدادگر بالاي سرش حاضر شد. فهميد كه زنده نمي ماند. خواست به اوآب بدهد، احمد قمقمه را پس زد و با اشاره فهماند كه به مجروحيني كه بدتر از من هستند، آب بدهيد ، امدادگر وقتي برگشت، احمد زنده نبود. خاطرات ساعت حدود سه نيمه شب بود كه فرماندهان دستور دادند به خط بزنيم. تا عصر روز بعد اهداف عمليات را دنبال مي كرديم دم دماي غروب بود دستور رسيد پدافند كنيم. سنگري براي خودمان دست و پا كرديم . مهمات سلاح آرپيجي با فاصله 100 متر از ما دور شده بود راه افتادم تا مهمات بياورم. چند متر كه فاصله گرفتم، متوجه شدم سعداله مورد اصابت گلوله قرار گرفت. وقتي خودم را بالاي سرش رساندم به آرزويش رسيده بود. دستي به صورتش كشيدم و چشمهايش را روي هم گذاشتم و با بوسه اي ازاو خداحافظي كردم. پدر نامه را باز كرد سعداله از جبهه فرستاده بود: پدر جان خوزستان گرم و سوزان است ولي من از علي اكبر حسين عزيزتر نيستم كه در آن آفتاب سوزان كربلا از عطش مي سوخت. پدر گفت براي سعداله بنويسيد دركت مي كنيم همينطور است كسي كه پيرو امام حسين است از علي اكبر امام حسين عزيزتر نيست، نوكر علي اكبر است. به پدر گفت دشمن حمله كرده و جهاد بر من واجب است. شما صلاح مرا در چه مي دانيد؟ پدر و مادر گفتند راه اسلام است، مردم جنگ زده بعد از خدا غير از شما جوانمردان كسي را ندارند تا از ايشان دفاع كند، دين و ناموس مردم درخطراست ، امام خميني يارو ياور مي خواهد. تو هم از فرزندان امام حسين عزيزتر نيستي . دليلي نداريم مانع رفتنت به جبهه باشيم . Zaminanjir.ir @laleha_lori_kerman
خاطره ای از سنگینی آن راز هنگام دیدن آموزش در بندرعباس، در یکی از ساختمانهای نیروی هوایی ارتش به سر می بریم. حدود 170 نفر آنجا استقرار داشتند. برای همین به سرعت سرویسهای بهداشتی کثیف می شد؛ اما صبح که از خواب برمی خاستیم، سرویسها تمیز بود؛ از تمیزی برق می زد. هیچ کس نمی دانست آنها را چه کسی نظافت می کند. اواسط دوره، «قباد شمس الدینی» پیرمردی 67 ساله که در آن سن و سال همراه ما شنا یاد گرفته بود، نزد من آمد و با چشمانی گریان گفت: حاج احمد(ظاهراً منظور، شهید احمد امینی است. )دارد من را می کشد. با تعجب پرسیدم: چرا؟ اشک ریزان گفت: همیشه می خواستم بدانم چه کسی دستشوییها را می شوید. یک شب بیدار ماندم و کشیک دادم. وقتی صدای آب از دستشویی شنیدم، آهسته به طرف صدا رفتم. چشمم به حاج احمد افتاد. جارو و شیلنگ به دست داشت و در حال نظافت بود. سعی کردم جارو و شیلنگ را از او بگیرم؛ ولی به من گفت که چرا بیدار مانده ام و بعد قول گرفت که آن موضوع را به کسی بازگو نکنم. گفتم: پس چرا به من گفتی؟ گفت: این راز داشت مرا می کشت. راوی: محمود حاجی زاده، ر.ک: شمیم عشق ص 28، ماهنامه دفاع مقدس، ش 17، مرداد 87. Zaminanjir.ir @laleha_lori_kerman
شغل: پاسدار تاریخ تولد: 1خرداد1360 محل تولد: روستای اسفندقه جیرفت تاریخ شهادت: 26مهر1388 محل شهادت: پیشین سرباز خسرو شمس‌الدینی در تاریخ 1خرداد1360 در خانواده‌ای ساده‌زیست در روستای اسفندقه جیرفت متولد شد. پدرش کشاورز و مادرش خانه‌دار بود. آنها 5 برادر و 3 خواهر بودند. او مقاطع ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان را در اسفندقه و سال آخر دبیرستان را در بافت گذراند، سپس به خدمت مقدس سربازی رفت و در سال 1381 ازدواج کرد. ثمره ازدواجش 1 فرزند پسر است. خسرو به دلیل علاقه‌ای که به سپاه پاسداران داشت در سال 1383 به عضویت سپاه درآمد و در واحد تدارکات سپاه خدمت کرد. سرانجام خسرو شمس‌الدینی در تاریخ 26مهر1388 در حادثه تروریستی پیشین‌سرباز به شهادت رسید. منبع: پایگاه خبری و تحلیلی مطالعات تروریسم @laleha_lori_kerman
بسم الله الرحمن الرحیم برگزاری دعای پرفیض توسل به یاد شهدا شهدای میزبان این هفته: شهید تیمور سازور و شهیدحسن همزمان با نماز مغرب و عشا مکان: مسجدحضرت ابوالفضل (ع) روابط هیئت علمدار شهرستان رابر
۩کانال‌ادعیه‌و‌مناجات‌صوتی﷽۩1_1082963901.mp3
زمان: حجم: 1.25M
☘زیارتـنامـه ی شـهـــــــداء☘ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم. ❤️ () ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ به کانال در ایتا بپیوندید👇 🆔 @laleha_lori_kerman