#شهید_قباد #شمس_الدینی
ماجرای حضور غواص مسن در عملیات والفجر 8
محمود حاجیزاده از رزمندگان لشکر 41 ثارالله روایت میکند:نزدیک عملیات والفجر8 یک روز حاج احمد امینی از فرماندهان گردانهای لشکر 41 ثارالله،پرسنل را در شهرک نورد پشت سنگر واحد تخریب جمع کرد. همه روی زمین نشستیم. کمی از سختی عملیاتی که پیش رو داشتیم، صحبت کرد و بعد گفت:«منطقه عملیاتی حساس و سخت است. من مجبورم افرادی را همراه خود ببرم که صددرصد به آنها اطمینان دارم. اطمینان دارم که میتوانند این سختیها را تحمل کنند. اگرچه همه چیز دست خداست، ولی من هم مسئولیتی دارم.وظیفهای دارم که باید به آن عمل کنم. افرادی را که از صف خارج میکنم، میتوانند به گردانهای دیگر بروند. همه شما را میپذیرند و میتوانید با قایق به عملیات بیایید.»
وقتی سخنانش تمام شد،نیروهایی را که در آموزش ضعیف نشان داده بودند یا احساس میکرد ضعیف یا سیگاری هستند یا سن و سالی از آنها گذشته، از بقیه جدا کرد. یکی از این افراد «قباد شمسالدینی» بود. پیرمرد 68 سالهای که به حاج احمد عشق میورزید. قباد با ناراحتی بلند شد و در گوشهای ایستاد. وقتی کار حاج احمد تمام شد، به قصد خداحافظی به سوی افرادی که جدا کرده بود رفت. ناگهان قباد گریه کنان گفت:«حاج احمد امینی! الآن زن و بچه من در جایی زندگی میکنند که اطراف آنها غیر از حیوانات وحشی چیز دیگری نیست و من آنها را در بیابان رها نکردهام که تو دست مرا بگیری و از گردان کنار بگذاری. تمام سختیها را تحمل کردم. با وجود سن و سال زیاد شنا یاد گرفتم. برای شب عملیات غواصی آموختم . هیچ کس حاضر نیست یک شب زن و بچهاش جایی بخوابند که زن و بچه من میخوابند. اگر کسی حاضر شد برای همیشه جنگ را رها میکنم.»
حاج احمد دست قباد را گرفت. صورت او را بوسید و در حالی که عذرخواهی میکرد، گفت:«من درباره شما اشتباه کردم. شما بنشینید سرجایتان، قطعاً شما به اندازه تمام این گردان توانایی دارید.»
قباد در این عملیات به شهادت رسید.
منبع: تبیان
@Mapsh66
@laleha_lori_kerman
7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این ویدئو بخش کوتاهی از پرده خوانی باعنوان «سیر و سلوک در سیره شهدا»است. که به ذکر خاطره ای از شهید قباد شمس الدین در این پرده خوانی می پردازد
#شهید_قباد #شمس_الدینی
Zaminanjir.ir
@laleha_lori_kerma
خاطرات #شهید_قباد #شمس_الدینی
مسئول توزیع حقوق رزمندگان بودم. از اهواز برایم نامه نوشته بودند، از طرف قباد: خوشحال شدم، با شور و خوشحالی آن را باز کردم، بسم الله الرحمن الرحیم، با سلام به روان پاک شهدا و… من چند تاگوسفند به اندازه ای که بچه هایم شکمشان را سیرکنند، دارم. حقوق مرا بدهید به افراد نادار و بی سرپرست. مسئولین واسطه شدند، او را متقاعد کردند این حقوق ناچیز حق بچه های توست. اگر به گوش امام برسدکه رزمنده ای حقوق نمی گیرند، شاید ناراحت شوند…
دو روز قبل از عملیات حاج احمد نیروها را به خط کرد. افرادی را که سنشان بالا بود، آنها را از بین بچه ها فراخواند. گفت شما توانایی همراهی جوانها را تا آنطرف اروند ندارید. باید به گردان دیگری منتقل شوید. قباد بلند شد و با اعتراض گفت: من تمام زحمتها را به خاطر همین یک شب به خودم هموار کردم. و سختیهای طاقت فرسا را به جان خریدم. شما می خواهید مرا از شرکت در عملیات محروم کنید. حاج احمد که از صحبتهای قباد متأثر شده بود، درحالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، قبول کرد قباد با اولین قایق به استقبال شهادت برود.
مأمورین ساواک برای پیدا کردن اعلامیه های امام ریختند تو خانه مان، هرچه گشتند، چیزی پیدانکردند، در حالی که عصبانی بودند، جیبهایشان را پر از گردو کردند و به طرف شهر راه افتادند. هنوز دو سه قدمی دور نشده بودند، به آنها گفتم:خجالت نکشید تعدادی گردو ته کیسه باقی مانده، آنها را هم برای اعلی حضرت بردارید. گفتند:به شاه جسارت میکنید. گفتم: اگر شاه دزد نبود مأمورش چپاول نمی کرد. به قباد گفتند جلوی زنت را بگیر. او گفت: جلوی حرف حساب را نمی شود گرفت.
Zaminanjir.ir
@laleha_lori_kerman
خاطره ای از #شهید_قباد #شمس_الدینی
سنگینی آن راز
هنگام دیدن آموزش در بندرعباس، در یکی از ساختمانهای نیروی هوایی ارتش به سر می بریم. حدود 170 نفر آنجا استقرار داشتند. برای همین به سرعت سرویسهای بهداشتی کثیف می شد؛ اما صبح که از خواب برمی خاستیم، سرویسها تمیز بود؛ از تمیزی برق می زد. هیچ کس نمی دانست آنها را چه کسی نظافت می کند. اواسط دوره، «قباد شمس الدینی» پیرمردی 67 ساله که در آن سن و سال همراه ما شنا یاد گرفته بود، نزد من آمد و با چشمانی گریان گفت: حاج احمد(ظاهراً منظور، شهید احمد امینی است. )دارد من را می کشد.
با تعجب پرسیدم: چرا؟ اشک ریزان گفت: همیشه می خواستم بدانم چه کسی دستشوییها را می شوید. یک شب بیدار ماندم و کشیک دادم. وقتی صدای آب از دستشویی شنیدم، آهسته به طرف صدا رفتم. چشمم به حاج احمد افتاد. جارو و شیلنگ به دست داشت و در حال نظافت بود. سعی کردم جارو و شیلنگ را از او بگیرم؛ ولی به من گفت که چرا بیدار مانده ام و بعد قول گرفت که آن موضوع را به کسی بازگو نکنم. گفتم: پس چرا به من گفتی؟ گفت: این راز داشت مرا می کشت.
راوی: محمود حاجی زاده، ر.ک: شمیم عشق ص 28، ماهنامه دفاع مقدس، ش 17، مرداد 87.
Zaminanjir.ir
@laleha_lori_kerman
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ تصاویر شهید قباد شمس الدین
#شهید_قباد #شمس_الدینی
Zaminanjir.ir
┄┄┅┅┅❅🇮🇷🇮🇷🇮🇷❅┅┅┅┄┄
کانال #معرفی_ستارگان_ایل_لری_دیار_مالک👇
🆔 @laleha_lori_kerman
هدایت شده از لاله های ایل لری جنوب کرمان
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ تصاویر شهید قباد شمس الدین
#شهید_قباد #شمس_الدینی
Zaminanjir.ir
┄┄┅┅┅❅🇮🇷🇮🇷🇮🇷❅┅┅┅┄┄
کانال #معرفی_ستارگان_ایل_لری_دیار_مالک👇
🆔 @laleha_lori_kerman