سرزمین بالن ها
🌙✨ "چراغی در تاریکی" در شبی آرام، مادری مهربان کنار فرزندش نشست و داستان مردی بزرگ را روایت کرد... م
داستان کودکانه در شب شهادت امام موسی کاظم علیهالسلام:
### "چراغی در تاریکی"
روزی، در شهر بغداد، پسری کوچک به نام "نجم" زندگی میکرد. نجم پسر کنجکاو و مهربانی بود که همیشه دلش میخواست بیشتر درباره آدمهای خوب و بزرگی که در اطرافش بودند بداند.
یک شب، وقتی ماه در آسمان میدرخشید، مادر نجم کنار او نشست و گفت:
"پسرم، امشب شب ویژهای است. میدانی چرا؟"
نجم با چشمان درخشان پرسید: "نه مادر! چرا؟"
مادر با لبخند غمگینی گفت: "امشب یاد امام موسی کاظم علیهالسلام را زنده نگه میداریم، مرد بزرگی که مثل چراغی در تاریکی زندگی میکرد و به همه نور و امید میداد."
نجم کنجکاو شد و گفت: "مامان، او چه کار میکرد که اینقدر خوب بود؟"
مادرش گفت: "امام موسی کاظم علیهالسلام، مردی بسیار صبور و مهربان بود. او همیشه به نیازمندان کمک میکرد، به دیگران لبخند میزد و حتی وقتی کسی با او بدرفتاری میکرد، باز هم خوبی میکرد. او مثل آفتاب بود که به همه گرما میدهد، حتی به سنگهای سرد."
نجم با تعجب گفت: "حتی وقتی کسی با او بد بود؟"
مادرش لبخند زد و گفت: "بله، پسرم. او همیشه میگفت باید دلهایمان را با محبت روشن کنیم. اما او را به خاطر این همه خوبی، به زندانی تاریک انداختند."
چشمان نجم پر از اشک شد و گفت: "چرا؟ چرا باید یک نفر که اینقدر خوب است، به زندان بیفتد؟"
مادرش آرام دست روی سر نجم کشید و گفت: "گاهی آدمهای بد از نور خوبی میترسند، چون خودشان در تاریکی هستند. ولی نجم عزیزم، حتی در زندان هم امام موسی کاظم علیهالسلام مثل یک چراغ میدرخشید و به زندانیان و نگهبانان کمک میکرد. او نشان داد که مهربانی و ایمان همیشه از تاریکی قویتر است."
نجم سرش را روی زانوی مادر گذاشت و با چشمان بسته گفت: "مامان، من هم میخواهم مثل امام موسی کاظم علیهالسلام باشم، حتی اگر کسی با من بدرفتاری کرد، باز هم مهربان باشم."
مادر با لبخندی پر از افتخار گفت: "آفرین پسرم، تو هم میتوانی مثل او چراغی در تاریکی باشی."
آن شب، نجم در خواب دید که خودش یک چراغ در دست دارد و با نورش راه را برای دیگران روشن میکند. 🌟
پایان.
#شهادت_امام_موسی_کاظم
#داستان_کودکانه
#چراغ_در_تاریکی
#مهربانی_و_صبوری
#آموزش_کودکان
#داستان_شب
#سرزمین_بالن_ها
@land_of_balloons